eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
244 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 قدس، سنگ محک صدا، صدای آشنای همیشگی بود ولی در اثنای نماز ظهر؟ مگر چه اتفاق مهمی قرار بود، بیفتد؟ «محمد نگاه های معنادار تو را به آسمان می‌بینیم و تو را به سوی قبله‌ای که رضایتت را جلب کند بر می‌گردانیم» در همین حال بود که جبرئیل، بازوان محمد صلوات الله علیه را گرفت و ایشان را به سوی خانه کعبه برگرداند. و امتحان در نیمه رجب سال دوم هجری تمام شد. امتحان نماز خواندن به سمت بیت المقدس. تا به آنروز بیت المقدس سنگ محکِ تمیز سره از ناسره بود. سنگ محک مسلمان و منافق بودن. و امروز در حالی که قبله مان بیت الله الحرام است. امتحان دیگری شروع شده است؛ مثل همیشه تاریخ و نگاهها به سمت بیت المقدسی است که باز هم سنگ محک شده! سنگ محکی برای عیان شدن عیارمان. برای شناخت حق از ناحق. برای ادعای مسلمانیمان. برای امتحانمان. برای مشخص شدن خودی و ناخودی بودنمان. برای تبدیل شعارهایمان به عمل. و برای ایستادنمان در جای درست تاریخ. همان تاریخی که کل یوم عاشوراست و بیت المقدسی که امروز، ارض کربلاست. کربلایی که همه وامدار زنان و مردانش هستند. از همین روی است که مردانی همچون اسماعیل در تمام طول عمر خود فریاد آزادی خواهی سر میدهند. هیچگاه یادمان نمیرود که همانگونه که در اردوگاه آوارگان متولد شد همانگونه آواره بین قطر و لبنان و ترکیه؛ دورافتاده از مام وطن زندگی را به پایان برد تا لقب شهید قدس بدهد به قاسم ما. و مصداق فریاد آزادگی باشد هنیه. الحریه هنیئا لک یا هنیه زهرا شطّی یک‌شنبه | ۱۴ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
💥آینده از آن ماست... 🔰اولین دورۀ تخصصی راهیان‌ نور فناورانه 🔹ویژۀ ادوار تشکل‌های دانشجویی و فعالین فرهنگی 🔸برادران و خواهران 🗓۱۳ الی ۱۹ شهریورماه ۱۴۰۳ 📍تهران 📋پذیرش با مصاحبه 🔺ظرفیت محدود 🌐 لینک ثبت‌نام: B2n.ir/Ayande57_ir 🆔 آیدی جهت کسب اطلاعات بیشتر: @matra_admin 🇮🇷|مطرا برای تحقق راهیان نور گام دوم انقلاب اسلامی به میدان آمده است.|🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2309030767C6f2e59ffd6
📌 یک گام تا نوشتن تاریخ سه سال از اشک‌های بعد از باختش به کیمیا می‌گذرد، باختی که او را آن روزها تنها کرده بود. تنها و دل شکسته از عده‌ایی از هموطنانش که برای او آرزوی باخت کرده بودند و از باختش خوشحالی می‌کردند. عکس فرودگاهش دست به دست می‌شد و هر لحظه دل او بیشتر می‌شکست. اما او آن روزها در تمام آن سختی‌ها فقط به دنبال شاد کردن دل مردمش بود ناهید کیانی از توکیو که برگشت دیگر آن ناهید قبل نبود تمام توانش را برای رسیدن به موفقیت انجام داد. رسیدن به رنک دو دنیا در وزنش، قهرمانی جهان و کسب سهمیه المپیک را فقط می‌توان تعدادی از موفقیت‌های او در سه سال گذاشته نامید. اما امروز او تمام لحظات و سختی‌های سه سال گذشته‌اش را مثل فیلمی از زندگی کرد و از آنها گذشت او به دوگانه کیمیا و ناهید پایان داد فریادهایش بعد از برد تا سال‌ها می‌تواند تیتراژ برنامه‌های ورزشی کشور باشد. اما او الان تاریخ‌سازترین خانم ورزشکار ایران است، یک قدم تا اولین طلای بانوان ایران در المپیک فاصله داریم، دختر بختیاری این دقایق بیست و شیش سال گذشته‌اش را مرور می‌کند، مرور خاطرات تلخ و شیرین آن سال‌ها. تا ساعتی دیگر با هر نتیجه‌ایی ناهید کیانی تاریخ‌سازترین دختر ایران می‌شود. مسلم محمودیان پنج‌شنبه | ۱۸ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
کاش کسی کیمیا را برمی‌گرداند
📌 کاش کسی کیمیا را برمی‌گرداند دروغ چرا ما همه نشسته بودیم ناهید کیانی دخل کیمیا را بیاورد. انگار تمامی حق در برابر تمامی باطل قرار گرفته باشد. آن ضربه سری که ناهید کیانی در ثانیه آخر به کیمیا زد چنان شیرین بود که انگار سردار حاجی‌زاده چندتا فتاح خوابانده باشد وسط تل‌آویو و حیفا. همینقدر ذوق و خوشحالی و شور برایمان داشت. بازی که تمام شد همه صفحات پر شد از عشق به وطن و تحقیر بی‌وطن. هر چه دق‌دلی داشتیم از حرف‌های کیمیا سرش خالی کردیم و دلمان خنک شد. حالا اما نگاهمان که به کمربند کیمیا افتاد انگار کسی یقه‌مان را گرفت و از این فضا بیرون‌مان آورد و گفت: ببین هنوز دلش با وطن است وگرنه چرا باید اسمش را به رنگ پرچم ایران درآورد. دلش اینجاست. هنوز دلش می‌خواهد کسی برای بردش از زمین کنده شود. هنوز دلش می‌خواهد مردم ذوقش را بکنند. هنوز دلش می‌خواهد وقتی برد پرچم سه‌رنگ را بالای سرش بگیرد و دور بزند و تلویزیون برایش بر طبل شادانه بکوبد... کاش کسی کیمیا را صدا کند؛ بغلش کند و سرش را بگذارد روی شانه‌اش و چندتا بزند پشت کمرش و بگوید: دختر برگرد، می‌دانم تو دلت با ایران است، مردم هم دوستت دارند و منتظرند برگردی، نگران نباش همه چیز درست می‌شود، تو فقط برگرد. کاش کسی به کیمیا بگوید ما هنوز شیرینی اولین مدالت برای ایران زیر زبانمان هست تو فقط برگرد، بقیه‌اش با ما. مگر نه اینکه وطن مادر است و هر بچه‌ای هر چقدر چموش باشد و لگد بزند باز به آغوش مادر که برسد آرام می‌شود. کدام مادر است که بچه‌اش آغوش بخواهد اما او طردش کند؛ آن هم بچه‌ای که فهمیده هیچ‌جا آغوش مادر نمی‌شود. کاش کسی برود دست کیمیا را بگیرد و برگرداند به آغوش مادرش. احسان قائدی پنج‌شنبه | ۱۸ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 همسفر دیوانگی بخش اول دیشب اخبار شبکه‌ی یک از گنبد گرمای عراق خبر داد. کمی دلم برای بچه‌ها آشوب شد. به ثانیه نکشیده خود و دلم را جمع و جور کردم: "این سفر برای عاقل‌های دنیا که نیست برای مجنون‌هاست. پس با چرتکه‌ی دیوانه‌ها مهره بینداز." حساب و کتاب کردم. با احتمال تمام بیماری و خستگی‌ها و شیطنت بچه‌ها در سفر باز هم من می‌بَرَم. باد آنقدر گرم از پنجره‌ی اسنپ به صورتم تنه می‌زد که چادر اُفتاد روی شانه‌هایم. انگار که با درخت زقوم چند متر فاصله دارم. لبه‌هایش را سفت‌تر در دست گرفتم تا شلاق‌های باد مردادی آن را از دوباره از سرم نیندازد. عقل به صحن اصلی آمده بود و دلهره‌ی گرمای عراق را ریخته بود به جانم. اگر پا درمیانی قلب با آن عشقِ پرشورش نبود، به دلسوزی همه‌ی عاقل‌های اطرافم گوش می‌دادم: "امسال خیلی گرمتره‌ها، مهدیه بچه‌ها رو حداقل نبر، امام حسین خودش هم راضی به سختی شماها نیست." صدای زنانه‌ای از گوشی آقای راننده پخش شد: "شما به مقصد رسیدید." از ماشین پیاده شدم و به مغازه‌ی روبه‌روی خانه رفتم: "سلام آقا شلوار خنک می‌خواستم." کلید توی در انداختم و به سمت آسانسور رفتم. دکمه‌ی طبقه‌ی چهار را فشار دادم و اتاقک فضایی بالا رفت. همین صبح بود که همسرم همین جا ایستاد و گره به اَبروهایش انداخت: "از طلایی که فروختی هر چقدر مونده بریز برا من، امروز می‌خوام به اسم بچه‌ها ارز بخرم." دلم به هول و وَلا اُفتاد و زبانم به مِن مِن: "از پولی که دستم داشتی، کلا دو تومنش مونده‌ها." دکمه‌ی آسانسور را زد و منتظر ایستاد. با اَخم ترسناک شده بود: "بقیش چی شد؟" موهای افسار گسیخته‌ام را به عقب فرستادم: "دیروز دو تومن برا مانتو شلوار فاطمه دادم، پنج تومن مدرسه ازم گرفت، دو..." نگذاشت حرفم تمام شود: "امروز برو گوشواره‌ها رو بفروش" ظاهرِ جمله‌، گیر افتادن یک خانواده در گودال نداشتن‌هاست، اما باطنش برای من یعنی آقا دارد نگاهم‌ می‌کند و گذاشته پس‌اندازم را برایش خرج کنم. به خانه که رسیدم‌، یک‌راست رفتم‌ سراغ کیسه‌ی پارچه‌ای صورتی رنگ. همان که از پارسال گذاشته بودمش پایین کمد و هر از چند گاهی می‌آمدم نگاهی به اُبهتش می‌‌انداختم. آه می‌کشیدم و با او حرف می‌زدم. کیسه را بیرون آوردم و برعکسش کردم وسط اتاق. روسری‌ها که بیرون ریخت، اشک هم طاقتش تمام شد و قِل خورد روی کیفِ پاسپورتی دورگردنی. روسری قهوه‌ای را فاطمه پارسال با کلی وسواس توی نجف خریده بود. هم به جای حوله استفاده می‌کرد و هم رو اَنداز و هم به جای دستگاه خنک کننده. اینطوری که مُدام خیسش می‌کرد و توی گرمای چهل و پنج درجه جاده، روی سرش می‌انداخت. دو دقیقه بعدش خشک می‌شد و دوباره. بلند شدم‌ و همسفرم را از بالای کمد دیواری پایین آوردم. خاکِ روی کوله‌ی مشکی را تکاندم و بوسیدمش. نخ و سوزن هنوز توی جیب کوچک روی آن بود‌‌. یک کاغذ هم پیدا کردم. لیست وسایلی که سال گذشته برده بودم: "عرق نعنا، اسپری آب و گلاب، لیمو ترش، متکای کوچک برای امیرحسین، چند اسباب بازی سَبک، شربت استامینوفن کودکان..." اربعین سال چهارصد و دو از یک‌ماه زودتر سوره‌ی نصر و ناس را شروع کرده و به خود می‌دمیدم. امسال هنوز درست و حسابی نخوانده‌ام. خنده خودش را می‌چسباند گوشه‌ی صورتم: "این هم دو دوتای دیوانگی‌ست. پارسال بردن بچه‌ی دو ساله و حالا یک سال بزرگتر" شش، هفت روز نخوابیدن و دنبال او دویدن. غرهایش را تاب آوردن و بازی توی خاک و آب را تحمل کردن. اما به اینکه جاده‌ی اربعین خودش یک معلم بزرگ برای بچه‌هاست می‌اَرزد. هم بازی دارد و هم درس تاب آوری می‌دهد. وسایل را درون کولی‌های خود و بچه‌ها چیدم و کمبودها را لیست کردم: "بادام به جای هله‌هوله‌ی کل سفر، کفش برای دختر بزرگم، امیر یک بلوز خنک کم دارد، یک روسری نخی برای دختر کوچکتر. چوب‌لباسی تاشو، شامپو، صابون کاغذی، قرص استامینوفن پانصد" ادامه دارد... مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 جمعه | ۱۹ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 همسفر دیوانگی بخش دوم کوله را در دیدرس‌ترین نقطه‌ی خانه، روی مبل گذاشتم. کار از دست عقلا خارج شده و نتیجه‌اش این هست که می‌خواهم هر چقدر رفتم و آمدم، چشمم بیفتد به قد و قواره‌ی شیرینش.   شاید شب که از بدوبدوهای خانه و خانواده خسته شدم. متکای گل‌گلی زرد و نارنجی‌ام را بیاورم و پایین پایش بگذارم. دراز بکشم و نگاهم را از زیپ‌ها و منگوله‌های رویش برندارم. نگاه کنم و اشک گوله شود زیر چشمم. پلکم را ببندم و سُر بخورد تا توی گردنم. شاید هم روضه‌ی مجازی فردا را همین‌جا برگزار کنم‌. زیارت عاشورا را گوش کنم و در حالی که گوشه‌ی چشمم‌ به کوله‌ست. دعا کنم این سفر بشود. با اینکه بلیط رفت و برگشت به عراق را دارم، اما دلم می‌لرزد نکند یک طوری داستان رقم بخورد که من بمانم و حوضم. زینب توی چت نوشته بود: "نه رفتن اونا که می‌خوان برن معلومه و نه نرفتن اونا که نمی‌خوان برن" همین جمله کافی بود تا صورتم خیس شود و دهانم شور. نکند جا بمانم... عید که خواهرها و برادرم را آقا طلبید، خیلی دلم هوای شش گوشه را کرده بود. اما از آن پشت مشت‌های قلبم این را هم گفتم: "من اگر آدم شدم منو بطلب." و همان طور هم شد و آقا اِذن ورود نداد. اما سفر اربعین فرق دارد. این موقع‌ها به آقا می‌گویم: "من هر طور که هستم بطلب، بگذار بیایم آنجا و آدم شوم. اینجا در بساطم همین یک آدمیت را ندارم. نکند اربعین من جا بمانم." کوله‌ی مشکیِ چند زیپم را از روی مبل برداشتم و بویش کردم. مثل نوزاد بغل گرفتم و چسباندم به قلبم. در گوشش زمزمه کردم: "چند روز بیشتر نمانده تا همسفری‌مان، دیوانه. خوب استراحت کن." مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 جمعه | ۱۹ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
حوزه هنری استانی آذربایجان شرقی برگزار می‌کند: کارگاه روایت‌نویسی مدرس: زینب علی‌اشرفی
🔴 سومین سوگواره بین المللی روایت اربعین ویژه دانشجویان جهان اسلام 🔹 محـور‌های سوگـواره • خدمت به زائران اربعین حسینی • زیارت و پیاده روی،کرامات حسینی و تجربیات معنوی • سوگواری، عزاداری و مداحی • وحدت اسلامی، مقاومت اسلامی و شهدای مقاومت • مهدویت، سبک زندگی و عفاف و حجاب • آیین و فرهنگ عاشورایی ملل اسلامی • نقش پیاده‌روی اربعین در همگرایی ملتها و زمینه‌سازی ظهور • کربلاء طریق الأقصی 🔸 روایـت تصویـری عکاسی در دو بخش موبایلی و دوربین مستنــد‌کوتــاه ✅ روایـت‌صوتـــی پـادکســـت 🔹 روایـت‌مکتـوب خاطـره و سفرنامـه‌نویسـی | شعـــر 🔸 روایـت‌هنـری پوستر| نوآوری های هنری و هوش مصنوعی ✅ زبان آثار فارسی | انگلیسی | عربی ترکی | اردو 🔹 جوایـــز کمک هزینه سفر به عتبات عالیات سوریـه ، مشهـد مقدس اهدای لوح تقدیر به برگزیدگان ، اکران و چاپ آثار برگزیده 🔸 مهلت ارسـال آثــار 30 مهـرمـــاه 1403 💢 ارسال آثــار و کسـب اطلاعات بیشتر: https://revayatarbaeen.com/ ▪️ سومین سوگواره روایت اربعین 🆔 @Revayatarbaeen | اینستاگرام 🆔 @Revayatarbaeen | ایتا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 پا پَس نکشیدن امشب یعنی به تاریخ جمعه ۱۹ مرداد ۱۴۰۳ دخترم میخواست شام مورد علاقه‌اش را موقع تماشای کشتی شما بخورد. هی رفت سر ظرف سالاد ماکارونی محبوبش ناخنک زد، هی ساعت را نگاه کرد. هی با برادرش چک کرد که: «کشتی حسن یزدانی ساعت چنده؟» وقتی فهمیدم آخر شب کشتی دارید بهش اصرار کردم شامش را بخورد کشتی که شروع شد. ما خیلی منتظر بودیم یک بار دیگر جهان پهلوان مان را وسط گود مبارزه پیروز و سربلند ببینیم. ما خیلی منتظر بودیم که مدال طلای المپیک وسط سینه‌ی شما برق بزند و پرچم مقدسمان همان مستطیل محبوب روی شانه‌ی شما تاب بخورد اما همان چند ثانیه‌ی اول که درد کتف راست شما سوت به لب داور برد قید هر چه انتظار و طلا ۸۶ کیلو و سکوی یک را زدیم. حالا همه می‌دانستیم ادامه ی کشتی سرِ رگ گردن بازی شماست و اِلا آن کتف ترک برداشته جانِ مشت و پنجه‌ی رقیب نداشت. داور سوت دوم را که زد همانجا گفتیم: «بلند شو فدای سرت پسر» بالاخره به هر ضرب و زوری تا آخر کشتی پا پس نکشیدی و ما می‌دانستیم مرام تو کم آوردنی نیست‌. امروز مادر همسرم وقتی که داشت خبر سرطان پسرِ همسایه‌ی محله قبلی‌شان را بهم می‌داد آه دلسوزانه‌ای کشید و گفت: «ولی آدم هیچی نداشته باشه بچه‌هاش سالم باشن» پایان کشتی وقتی دست رقیبت به عنوان پیروزِ گود بالا رفت و چشمم به صورت شرمنده‌ات افتاد گفتم: «آدم هیچی نداشته باشه بچه‌هاش سالم باشن» خلاصه اینکه آقای پهلوان حسن یزدانی ما آرزو داریم سال‌های سال در میادین داخلی و خارجی با تنی سالم و بالی گسترده با هر رنگ مدالی که قسمت شد زیر پرچم کشورمان خیس عرقِ مبارزه ببینیمتان تاکید میکنم سالم حمیده عاشورنیا جمعه | ۱۹ مرداد ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
🖋 مسابقه روایـت‌نویسی با موضوع: 🇵🇸 «فلسطیـــــــــن و اربعیــــــــــن» 🎒 🆔 ارســال روایــت‌ها: @rewayatnevis 🎁 جوایز: 🥇 نفر اول: ۱,۵۰۰,۰۰۰ تومـان 🥈 نفر دوم: ۱,۰۰۰,۰۰۰ تومـان 🥉 نفر سـوم: ۵۰۰,۰۰۰ تومـان 🔹 مهلت ارسال آثار: ۹ شهـریـــور 🗞 انتشار آثار: ۱۰ الی ۱۶ شهـریور 🔸 اعـــلام نتــایـــــج: ۱۷ شهـریـــــور اطلاعات تکمیلی در کانال روایت قم: @revayat_qom ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻 ادبـیـــــات پــایــــــداری قــــم 🔗 ایتا 🔻 حـوزه هنــری اسـتــان قـــم 🔗 وبسایت | ایتا | بله | تلگرام | اینستاگرام