📌 #لبنان
تازه فهمیدم سید خدایی داره
حزبالله تیپ گولانی را لتوپار کرده بود و ما خوشحال بودیم. از این حرف میزدیم که با این دست فرمان زمینگیر شدن کامل اسراییل دور نیست.
ولی سید قاطی بود. نمیخندید. گُر گرفته بود.
هرچه ما میگفتیم میگفت «ما مغرور شدیم؛ ما خدا رو فراموش کردیم؛ ما هیچ کارهایم؛ ما مشرک شدیم؛ باید دعا کنیم؛ کار حزب الله با دعا درست میشه...»
همه میدانند او از دقیقترین تحلیلگران حاضر در لبنان است. سالهاست میدان نبرد را از نزدیک دیده، خودش جانباز این جنگ است.
نیمه شب شد. موقع رفتن احسان پرسید:
- سید چت شده؟ چرا اینجوری شدی؟
گفت:
«من با سیدحسن اومدم لبنان. همه چیز من سیدحسن بود. خدای من سید بود. بعد از اون انفجار همه چیز من فروریخت. تازه فهمیدم سید خدایی داره. خدا هم هست.»
وحید یامینپور
@yaminpour
دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #جمعه_نصر
ماجرای نیمروز نابودی اسرائیل
بخش اول
پیش چشمم کمتر است از قطرهای
این حکایتها که از طوفان کنند
جمعه، سیزدهم مهر ماه هزار و چهارصد و سه:
ساعت شش و پنجاه دقیقه صبح از خانه بیرون زدیم. لقمههای نان و پنیر را از کیف در آوردم. نگاهم مثل آونگ میان دست بچهها و خیابان تاب میخورد. دنبال جمعیت میگشتم، دنبال سروصدا. خیال میکردم حالا که دیر از خانه بیرون زدهایم از قم تا مصلی باید با ترافیک دست به یقه باشیم. خیابانها ساکت بود و خلوت. تنها تصویر غیرمعمول، ماشینهایی بودند که بغل خیابان بدون سرنشین، قطار شده بودند. انگار اهالی شهر، خودرو و زندگیشان را گذاشته باشند و رفته باشند. بعد از عوارضی قم، پشت دیواری از ماشین متوقف شدیم. روی صندلی جابهجا شدم و گفتم: شلوغیها از همین جا شروع شد.
بغل جاده موکب زده بودند. پشت ماشینها عکس سید را میچسباندند و اسفند دود میکردند. از موکب رد شدیم. حرکت ماشینها روان شد و جمعیت رفته رفته سبک شد. جاده فرقی با جاده تعطیلات عید نداشت، فقط عکسها، این عکسها بودند که نمیگذاشتند لحظهای فراموش کنیم چه زخمی برداشتهایم.
سیم آیوایکس را به گوشی وصل کردم. از مدتها قبل خراب شده بود. این جاده را نمیشد بدون آیوایکس گذارند. شب قبل از مغازه بغل خانه نویش را خریده بودیم.
مداحی شور از باندهای ماشین پخش میشد. بچهها ضرب آهنگش را تکرار میکردند. خوردنیهایشان که تمام شد، به پشتی صندلی تکیه دادند و چشمهایشان سنگین شد.
صدای ضبط را کم کردم. خواستم کتاب الکترونیک بخوانم، نتوانستم روی جملهها تمرکز کنم. یک صفحه تمام شد و نفهمیدم چه خواندم. گذاشتمش کنار.
به تهران نزدیک شده بودیم. ساعت هشت صبح خیابانها هیچ شباهتی به هشت صبح مهرماه سال قبل که برای مراجعه به متخصص به تهران آمده بودم نداشت. آن زمان تا رسیدن به در بیمارستان ماشینها چفت هم جلو میرفتن.
اما حالا خیابانها خلوت بود. گه گاهی ماشینی از کنارمان رد میشد. عابرها سرشان را توی گوشی کرده بودند و پیادهرو را گز میکردند.
دختر جوانی پشت ماشین نشسته بود، شالش روی گردنش افتاده بود و ضبط صوت ماشینش بلند بود. نزدیک مصلی توی کوچه پس کوچهها بودیم. زنی را دیدم که دستمالسر به سرش بسته بود و موهایش روی گردنش ریخته بود. لباس اسپرت پوشیده بود. دست دختر هشت سالهای را گرفته بود. دخترک هم مثل مادرش لباس پوشیده بود. یک کیف دستی بزرگ هم دستشان بود و منتظر بودند. صبح جمعه و لباسهای آن مادر و دختر، با کوچههای شیبدار و درختهای سبز، هوای کوهنوردی به سرم انداخته بود. ماشین را پارک کردیم و پیاده شدیم.
غیر از پلیسهایی که دو سه تا دوسه تا با لباسهای سبز کنار خیابانها ایستاده بودند همه چیز مثل روزهای دیگر بود، مثل هر صبح جمعهی دیگری. از کنار پارکها رد شدیم بچهها انگشتمان را گرفتند و باذوق گفتند: بعد نمازجمعه بیایم پارک، سبدمونم بیاریم چایی و خوراکی بخوریم.
همینطور که قدمهایم را پشتسرهم به سمت مصلی برمیداشتم، یاد سکانسهای وضعیت سفید افتادم، یاد فیلمهایی که به ما جنگ ندیدهها نشان میداد زمانی جنگندههای بعثی تا تهران هم رسیده بودند. یاد یادواره شهدای سوم راهنماییام. رفته بودیم گلزار شهدای قم؛ برای یادواره اسامی شهدا را گرفته بودیم. تا آن روز نمیدانستم زمان جنگ، قم هم بمباران شده، تا وقتی روبه روی اسم شهدا در ستون توضیحات دیدم نوشته «شهدای بمباران قم».
چهل سال پیش وقتی که لب مرز با صدام میجنگیدیم بمبهایش به تهران و قم هم رسیده بود. حالا بعد چهل سال، دو روز بعد از انجام بزرگترین عملیات موشکی علیه اسرائیل، درست زمانی که نخست وزیر رژیم موقت تهدید کرده بود پاسخ سختی به ایران میدهد، بعد از ترور فرماندهان ارشد حزبالله و سید حسن نصرالله، بعد از این که تهدید کردند هدف بعدی رهبر ایران است، پایتخت یک صبح جمعه را شروع کرده بود مثل همهی جمعههای پاییزی که توی این سالها دیده. یکی نشسته توی ماشینش آهنگ گوش میدهد، یکی با دخترش میرود تفریح، ما هم از زیر درختها و وسط پارکهای تهران رد میشویم و میرویم نماز جمعه.
ادامه دارد...
فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #جمعه_نصر
ماجرای نیمروز نابودی اسرائیل
بخش دوم
پسر کو ز راه پدر بگذرد
پلهها را بالا آمدیم و از صحن اصلی مصلی خارج شدیم. روبهرویمان تا در خروجی مسیری بود شنزار آدم. آدمها مثل دانههای شن، چسبیده به هم کوتاه کوتاه قدم برمیداشتند. انگار نسیم ملایمی آمده باشد و از بالای تپهای به پایین سُرشان داده باشد.
هرچه روی پنجههای پایم میایستادم در خروج را نمیدیدم. نمیفهمیدم انتهای این جمعیت کجاست؟ تکهای از راه را رفتم. نمیتوانستم سنگینی پسر هشت ماههام را تحمل کنم. روی چمنهای بغل مسیر نشستم.
ضعف به دست و بالم پیچیده بود. لبهی مقنعهی دختر نه سالهام به پیشانیاش چسبیده بود. پرسید: مامان آبمون تموم شده؟
بطری آبمان تمام شده بود و آبخوریها آن قدر شلوغ بود که با بچهی کوچک نمیتوانستم نزدیکشان شوم. مردی با موهای جوگندمی که گمان میبردی در دهه پنجاه زندگیاش باشد، صدای دخترم را شنید و ازمان خواست بطری آبمان را بدهیم تا برایمان پر کند.
نشسته بودم روی زمین و چادرم پر از خاک شده بود. به جمعیتی که رد میشد نگاه کردم. هنوز باور نکرده بودم این منم که با دوتا بچه به دل جمعیت زدهام. انگار زن جنوبی درشت استخوانی، از همانها که پر چادرشان را به کمر سفت میکنند، طفلشان را روی سر و گردن میگذارند و میزنند به دل جمعیتِ زیر قبه، اختیار جسمم را به دست گرفته باشد تا از پنجره چشمهای من نماز جمعه نصر را ببیند.
بطری آبمان پر شده بود دعای خیری بدرقه راه آن مرد کردم. گوشی همراهم را از کیف در آوردم. پیامهایم ارسال نشده بود برای چندمین بار تماس گرفتم، تماس هم برقرار نشد.
ادامه دارد...
فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #جمعه_نصر
ماجرای نیمروز نابودی اسرائیل
بخش سوم
از تبار تو اییم
هر چه به خروجی نزدیکتر میشدیم فشار جمعیت بیشتر میشد. اطرافیانم سعی میکردند فضایی دورم خالی کنند تا دخترم زیر دست و پا نماند.
خانمی کنارم ایستادهبود. پوست دستها و صورت کشیدهاش چین افتادهبود اما سرحال و سرپا راه میرفت. بهم گفت: پسرت رو بده کمکت کنم.
بار اول نبود این جمله را میشنیدم. تمام سلولها نه اتمهای وجودم میگفتند قبول کن. مثل دفعات قبل بعد تعارفهای معمول گفتم: ممنونم میترسم، میترسم توی شلوغیها و جمعیت گمتون کنم.
لبخند زد، گفت: قبل انقلاب هر روز میاومدیم راهپیمایی، از میدون امام حسین تا آزادی. بعضی مادرها با بچهی کوچیک میاومدن، این بچهها رو از بغل مادرهاشون میگرفتیم، دیگه کسی نمیگفت کی هستی و از کجا هستی، میزدیم بغلمون و میرفتیم. مادر بیچاره هم یه جوری خودش رو بهمون میرسوند.
توی آن گرما، فشار و خستگی خاطرهاش مثل یک قوطی انرژیزا بود.
- یادش به خیر دیگه از تک و تا افتادیم. چه مسیری رو پیاده میرفتیم و آخرش هم پای پیاده، برمیگشتیم خونه. مثل الان نبود که این همه ماشین باشه.
گفتم: خوش به حالتون که از اون زمان تا امروز توی این مسیرید.
مثل آتشی که در هوای پاییزی بین علفزارها روشن کرده باشی، گرم خندید و گفت: کاش نَمیریم و ظهور رو ببینیم.
به در خروجی رسیده بودیم جمعیت هل میخورد. به مادرهایی که دور و برم بچههای کوچکشان را بغل گرفته بودند نگاه کردم.
روزی که به پیامبرش طعنه زدند و گفتند ابتر، خدا گفت: ما به تو کوثر عطا کردیم. آن خیر کثیر یک مادر بود، مادر پدرش، مادر حسنین. مادر یعنی برکت، تا وقتی مادرها توی این مسیرند، این راه ادامه دارد. ما ابتر نمیشویم.
پینوشت: عکسهای روایت جمعه نصر توسط نویسنده گرفته نشده است.
فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۹.mp3
17.2M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۹
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۱۸ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #یحیی_سنوار
وقت جنگ
توی دقایق بامداد جمعه، انگار نشسته باشم وسط کنسرت استاد سقایی و او بخواند:
"دایه دایه وقت جنگه
سنگران بَونیت لَشَم دِرارید (سنگرها را ببندید و نعشم را بیرون بیاورید)
قلایانه بَگردید چینه و چینه (خانهها را دیوار به دیوار بگردید)
لَشکَمه وردارید کافر نینَه نعشم را بردارید تا کافر نبیند)
خیره به کلیپ بودم. فیلم پهپاد اسرائیلی نشان از جنگیدن تا آخرین نفس یحیی سنوار میداد. نه بغض کردم و نه اشک ریختم. غیر از این هیچ سناریویی به مرگ او نمیآمد. خدا میخواست از دل صفحههای ناخوانده تاریخ پررنگ نشان همه بدهد که داد!
قرار بود تشت رسوایی اسرائیلیها از بام بیافتد که آن هم افتاد. دروغهایشان از سپر انسانی قرار دادن اسرا برای حفظ جان تا پناه گرفتن در تونلهای مخفی!
بقیهاش جنگ است؛ "وَ قاتَلُوا و قُتلُِوا". قرار نیست بیخون رنگ فتح را ببینیم. شیعه و سنی زیر یک پرچم، با هدفی واحد میجنگیم تا اگر نبودیم تاریخ بنویسد که روزگاری امت ابراهیمی در برابر ظلم قومی اسرائیلی خونها دادند ولی عاقبت "اِنَّ الارضَ یَرِثُها عِباِدیَ الصَّالِحُونَ"
زهرا شنبهزادهسَرخائی
جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ملاقات با ابراهیم هادی در بیروت.mp3
7.75M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ملاقات با ابراهیم هادی در بیروت
با صدای: یونس مودب
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
تبلیغ عملی
چشم و هم چشمی همیشه هم بد نیست.
امروز در مهمانی خانه مامان، دونفر از اقوام میل به دست با کامواهای آبی و کرم تند و تند رجها را بالا میرفتند.
دخترخاله مامان میپرسد چه میبافند و آنها توضیح میدهند شال و کلاه است برای جبهه مقاومت.
متوجه میشود کامواها را من از ساختمان جهاد گرفتهام. شروع میکند به پرسیدن. من هم از خدا خواسته، هر چه را بخواهد بداند میگویم.
سفارش میدهد چهارکلاف برایش بگیرم. در قبول یا رد این پیشنهاد تردید میکنم: «آخه میدونید، باید هر چی زودتر بافتها رو تحویل بدیم. بافتن چهارتا کلاف طول میکشه»
نگاه چپ چپی به من میکند و خاطرات سالهای دفاع مقدس را با مامان و مادربزرگ به رخ ما جوانها میکشد.
همهشان صبح میرفتهاند مسجد محل و کاموا میگرفتهاند. او تمام شب را بیدار میمانده و یک جلیقه را تا ظهر روز بعد تکمیل شده و اتو خورده و به قول خودش شیک و پیک تحویل میداده.
حالا هم با همان شوق حاضر است مثل قدیم روز و شب را به هم بدوزد و برای رزمندهها لباس گرم ببافد.
میگوید: «تو فردا کاموا رو به من برسون. زودتر از بقیه شال و کلاه رو تحویل میدم.»
دارم فکر میکنم اگر هر کدام از ما را با یک کلاف از این کامواها برویم در دل مهمانیهای زنان، با تبلیغ عملی و برانگیختن چشم و هم چشمی میان جمع، تا پایان زمستان چه اندازه رزمنده را از سرما نجات دادهایم.
و بعد در ذهنم گردانی از بانوان را تصور میکنم که مدام در حال بافتن هستند و فوجفوح فرشتگان را که از میان دانههای بافت، نور میبرند به آسمانها.
فهیمه فرشتیان
دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه، روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا