eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
248 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمده بود - ۱۵ نیامده بود که بماند. شوهرم را می‌گویم. برای دیدن آواره‌ها آمده بود. می‌خواست حال و احوالشان را بپرسد و حالا سر راهش یاد ما هم افتاده بود. شوهرم به دیدن آواره‌ها می‌رفت و با آنها حرف می‌زد. بعضی روحیه‌هایشان از شوهرم هم بالاتر بود؛ اما بالاخره جنگ است. در جنگ گاهی عده‌ای کم می‌آورند. خسته می‌شوند. می‌ترسند. نمی‌شود آنها را سرزنش کرد. نمی‌شود گفت که آدم‌های خوبی نیستند. اگر جنگ با تمام زشتی‌اش مثل اژدها دهانش را رو به رویت باز کند و همه دار و ندارت را به آتش بکشد شاید تو هم کم بیاوری. شوهرم می‌خواست بیرون برود. گفتم که من هم می‌آیم. قبل از حسینیه برای اجاره یک خانه کوچک به داخل روستا رفتیم. یعنی من این‌طور خواسته بودم. این روزها حس می‌کردم هم مادرم خسته شده است و هم من. شاید اگر من و دخترها می‌رفتیم، خانه کمی خلوت‌تر می‌شد. صاحب‌خانه از چادر من و ظاهر همسرم انگار فهمید که از مقاومت هستیم. بهانه‌ای آورد و مؤدبانه دست‌به‌سرمان کرد. دلم خیلی گرفته بود. حس غربت عجیبی داشتم. این‌قدر که به‌زحمت جلوی اشک‌هایم را می‌گرفتم. در سکوت پابه‌پای شوهرم به سمت حسینیه می‌رفتم. انگار فهمیده بود که دلخورم. لبخندی زد و گفت: - ناراحت نباش... سرم را تکانی دادم و گفتم: - نیستم. بالاخره آن مرد صاحب‌خانه بود. نمی‌خواست خانه‌اش را به ما اجاره بدهد. اختیار مالش را داشت. اما نمی‌دانم چرا. خیلی دلم گرفته بود. تمام این سال‌هایی که گذشت ما هیچ‌وقت چیزی را برای خودمان نخواسته بودیم. بحران بنزین که راه افتاد و تمام لبنان بدون سوخت مانده بود مقاومت تنها به فکر شیعیان نبود. به فکر تمام لبنان بود. با هر دینی. با هر مذهبی. وقتی اسرائیل می‌خواست در دریا پالایشگاه بزند و حق نفتی لبنان را نادیده بگیرد این مقاومت بود که محکم در مقابلش ایستاد. این‌قدر که جرأت اجرای تصمیمشان را نداشتند. مقاومت ایستاد. نه به‌خاطر شیعیان. به‌خاطر تمام لبنان. مقاومت سال‌ها ایستادگی کرده بود. جنوب را آزاد کرده بود. به‌عنوان جزئی از لبنان. اما حالا القوات اللبنانیة این‌قدر بذر نفرت کاشته بودند که مثل این رفتارها را هم می‌دیدیم. دلخور نبودم. می‌دانستم این هم یک قسمت از مقاومت است. جنگ است. جنگ که می‌شود تازه می‌توانی حقیقت آدم‌ها را بشناسی. یک عده می‌شوند کاسبان جنگ و از مردمی که هیچ‌چیز برایشان نمانده است برای یک ماه ۱۰۰۰ دلار اجاره می‌خواهند. برای همین است که یک عده هنوز در ضاحیه زیر آتش مانده‌اند. با هر هشدار خالی‌کردن منطقه حتی اگر جنگ روانی باشد با ترس از خانه‌هایشان بیرون می‌آیند و تا صبح در خیابان و ماشین‌ها می‌مانند. جنگ است. جنگ که می‌شود می‌توانی آدم‌ها را بشناسی. دوست ایرانی‌ام می‌گفت زن و شوهری ایرانی خانه‌ای که در آن زندگی می‌کردند را برای کمک به مقاومت فروخته‌اند. می‌گفت کسی که خانه را از آنها خریده دوباره خانه را به آنها هدیه داده. می‌گفت آنها دوباره آن خانه را برای کمک به مقاومت فروخته‌اند. این‌ها را که می‌گفت می‌لرزیدم. اشک‌هایم بی‌اختیار راه می‌گرفت توی صورتم. می‌گفت زن‌ها برای هدیه‌کردن طلاهایشان صف می‌کشند. این‌ها را که می‌گفت یاد کسانی می‌افتادم که بعد از شهادت سید به ما می‌خندیدند و می‌گفتند ایران شما را رها کرد. شما را فروخت. ما که می‌دانستیم ایران ما را رها نمی‌کند. حالا بعد از عملیات وعده صادق ۲ و کمک‌های مردم ایران دوباره دهان‌هایشان را بسته‌اند. یاد آن روزها که می‌افتم می‌لرزم. چقدر ما را اذیت کردند. دوست ایرانی‌ام می‌گفت کشاورزی یک قسمت از محصولش را هدیه کرده. یکی ماشین زیر پایش را. جنگ است. جنگ که می‌شود نقاب‌ها می‌افتد. می‌توانی دوست و دشمنت را بشناسی. جنگ که می‌شود یک عده می‌شوند کاسبان جنگ. مثل تمام دنیا. مثل حالا که بعضی اجاره‌خانه‌هایشان را برای یک ماه تا ۱۵۰۰ دلار هم رسانده‌اند. جنگ است و جنگ که می‌شود حساب خیلی چیزها دست آدم می‌آید. غرق این افکار بودم و پابه‌پای شوهرم می‌رفتم. می‌دانم که داشت دلداری‌ام می‌داد. اصلاً حرف‌هایش را نمی‌شنیدم. راستش دلخور نبودم. تقصیر آن مرد مسیحی نبود اگر در تمام این سال‌ها یکی شبیه سمیر جعجع گوش او را پرکرده است که ما دشمن آنهاییم. اشکالی ندارد. اگر آنها به ما خانه اجاره ندادند مسیحیان دیگری بودند که در کنار ما بودند. اصلاً نفهمیدم کی به حسینیه رسیدیم. شوهرم گفت رسیدیم. یک لحظه لرزیدم. مثل آدمی که او را یک‌باره از وسط خیالاتش بیرون کشیده باشی. شوهرم خندید. تازه فهمید به هیچ‌کدام از حرف‌هایش گوش نمی‌دادم و سکوتم به معنای سراپا گوش بودن نبوده. چشم انداختم به پیرمردهای بیرون حسینیه. بی‌خیال جنگ قلیان می‌کشیدند. موهای سفید و تجربه سال‌ها دل‌هایشان را محکم کرده بود. می‌دانستند که به‌زودی به خانه‌هایشان برمی‌گردند. ادامه دارد... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403 دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان جنگ به روستای ما آمده بود - ۱۵ نیامده بود که بماند. شوهرم را می‌گویم. برای دیدن آواره‌ها
🔖 چرا روایت پشت‌جبهه برای خط‌مقدم مهم است؟ پاسخ: به این قسمت از روایت "جنگ به روستای ما آمد" دقت کنید: «جنگ که می‌شود می‌توانی آدم‌ها را بشناسی. دوست ایرانی‌ام می‌گفت زن و شوهری ایرانی خانه‌ای که در آن زندگی می‌کردند را برای کمک به مقاومت فروخته‌اند. می‌گفت کسی که خانه را از آنها خریده دوباره خانه را به آنها هدیه داده. می‌گفت آنها دوباره آن خانه را برای کمک به مقاومت فروخته‌اند. این‌ها را که می‌گفت می‌لرزیدم. اشک‌هایم بی‌اختیار راه می‌گرفت توی صورتم. می‌گفت زن‌ها برای هدیه‌کردن طلاهایشان صف می‌کشند. این‌ها را که می‌گفت یاد کسانی می‌افتادم که بعد از شهادت سید به ما می‌خندیدند و می‌گفتند ایران شما را رها کرد. شما را فروخت. ما که می‌دانستیم ایران ما را رها نمی‌کند. حالا بعد از عملیات وعده صادق ۲ و کمک‌های مردم ایران دوباره دهان‌هایشان را بسته‌اند. یاد آن روزها که می‌افتم می‌لرزم. چقدر ما را اذیت کردند. دوست ایرانی‌ام می‌گفت کشاورزی یک قسمت از محصولش را هدیه کرده. یکی ماشین زیر پایش را. جنگ است. جنگ که می‌شود نقاب‌ها می‌افتد. می‌توانی دوست و دشمنت را بشناسی.» روایت ایستادگیِ پشت‌جبهه برای خط مقدم لازم است؛ همان‌طور که روایت ایستادگیِ خط مقدم برای پشت جبهه ضروری‌ست. ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
همین بیست روز پیش... روایت شبنم غفاری‌حسینی | اصفهان
📌 همین بیست روز پیش... همین بیست روز پیش آنجا بودم. میان کوچه پس‌کوچه‌هایش راه رفتم. توی بازارهایش قدم زدم. با مردمش انس گرفتم، دوست و رفیق پیدا کردم. سوری و افغانستانی و پاکستانی... چه فرق می‌کند؟ همه گرد حرم بی‌بی زینب جمع شده‌اند توی زینبیه. این بار دوم است که دارند مقاومت می‌کنند. از سحر که خبر سقوط دمشق را شنیده‌ام دل توی دلم نیست. تروریست‌های تکفیری راه افتاده‌اند سمت زینبیه. از محمد و غدیر و بچه‌هایشان بی‌خبرم. پیام دادم به رقیه، به شیرین، به ام احمد و... فقط رقیه جواب داد: "دعا کنید برایمان. وضعیت اصلاً خوب نیست. از بیرون صدای گلوله می‌آید." می‌خواهم بنویسم در پناه بی‌بی باشید، می‌نویسد: "خدا خیر بنده‌هاش رو می‌خواهد. ما فقط نگران حرم بی‌بی هستیم." چهره‌اش، نگاه مظلومش، خنده‌هایش، از جلوی چشمم نمی‌رود. محمد... چقدر این روزها امید به زندگی داشت. رضایش تازه به دنیا آمده بود. دخترهایش را توی کشافه ثبت‌نام کرده بود و خودش هم می‌خواست کاروکاسبی جدید راه بیندازد. خنده‌های غدیر، همسرش، جلوی چشمم است. یک کارتن کلوچه گرفته بودم تا برای دخترهایش پست کنم از بس عاشق کلوچه‌های لاهیجان شده بودند. حالا حتماً محمد دوباره سلاح دست گرفته. درست مثل پانزده سال پیش‌. حتماً دوباره نارنجک داده دست خواهر و مادر و همسرش. توی میدان حجیره بودیم که برایمان تعریف کرد، از مقاومت آن روزهای زینبیه... دلم پیش شیرین است، پیش نسرین، پیش غاده، ام عباس، آمنه، ام احمد، پیش مغازه‌دارهای راسته حرم، پیش نگهبان‌های ورودی حرم، آن پیرمرد موسفیدکرده که هر بار می‌دیدمان، لبخندی می‌زد و تحویلمان می‌گرفت. پیش مریم، خادم کوچک افغانستانی حرم، پیش خدیجه که هر بار توی صحن می‌دیدم می‌خواست ازش بند گره ضریح بخرم و نخریدم. کاش خریده بودم... دلم بند است. دلم بدجور بند آدم‌های زینبیه است؛ بند حرم. مگر می‌شود ظرف بیست روز، همه چیز از هم بپاشد؟ دگرگون شود؟ کن‌فیکون شود؟ دلم بدجور بند است. اشک‌هایم بند نمی‌آیند... شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh یک‌شنبه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمد - ۱۶ قرار شد برای صبحانه بیرون برویم. چند روزی بود که هیچ‌کس حال درست‌وحسابی نداشت. نزدیک بود دو تا از خواهرزاده‌هایم به جان هم بیفتند. همه خسته و عصبی شده بودند. این‌قدر که در کنج خانه کز کرده بودیم و منتظر شنیدن خبر شهادت عزیزانمان بودیم. انتظار خبر شهادت گاهی از خود آن سخت‌تر است. این‌طور هر لحظه شهید می‌شوی. با هر صدای در. با هر زنگ تلفن. پیام جدید. خسته بودیم. یک خانه کوچک قدیمی و ۲۷ زن و بچه کوچک و بزرگ. بساط صبحانه را خودم آماده کردم پنیر و سبزی و لبنه و زعتر. با یک فلاسک پر چای داغ. یک لحظه دیدم که نان نداریم و صبحانه هم که بدون نان معنی ندارد. به خواهر بزرگم گفتم: «تا شما آماده بشید میرم نون می‌خرم.» نانوایی بر خلاف همیشه بسته بود و مجبور بودم راه دورتری بروم. هنوز نان داغ توی دستم بود که سایه جنگنده‌ها را روی سرم حس کردم. اول خیال کردم اشتباه می‌کنم. اما خودش بود. همان صدا بود. دقیقاً مثل جنوب. مثل آن روز دوشنبه. یک لحظه خشکم زد. تمام این مدتی که از جنوب بیرون آمده بودیم اینجا خبری نبود. هنوز گیج بودم که صدای بمباران شروع شد. دود از سمت خانه ما بود. نان‌های داغ از دستم افتاد و مثل باد به سمت خانه می‌دویدم. بی‌اراده فریاد می‌زدم "یا حسین" اگر خانه ما را زده باشند؟ اگر بچه‌هایم رفته باشند؟ مادرم. خواهرها. کاش بیرون نمی‌آمدم. کاش نان نمی‌خریدم. یک نفس به سمت خانه می‌دویدم. شوهرم مدام زنگ می‌زد. خواهرشوهرهایم. جوابشان را نمی‌دادم. بچه‌ها دست من امانت بودند. چطور می‌گفتم که دنبال نان آمدم و بچه‌ها گرسنه رفتند؟ جواب پدر شهید فاطمه را چه می‌دادم؟ از تصور اینکه چشمم به خانه ویران بیفتد و جنازه‌های بچه‌ها را از زیر آوار بیرون بیاورند به خودم می‌لرزیدم. کاش من هم در خانه می‌ماندم. کاش همه با هم می‌رفتیم. اینکه یک نفر بماند و بقیه بروند بزرگ‌ترین عذاب عالم است. نزدیک‌تر که شدم خواهرم را دیدم. نفسم بالا نمی‌آمد. صدای انفجار را که شنیده بود آمده بود دنبال من. این یعنی خانه ما را نزده بودند. اما بمباران همان نزدیکی‌ها بود. بوی دود و خاک همه‌جا را برداشته بود. به محل بمباران رسیدیم. همان خانه کوچک قدیمی کنار جاده. این خانه پر بود از زن و بچه‌های قدونیم‌قد. با چند پیرزن و پیرمرد که همیشه بیرون در خانه می‌نشستند. دختر کوچکی از این خانه گاهی می‌آمد حیاط خانه ما. می‌خواست با دخترها باری کند. بچه‌ها هر کجا که باشند همدیگر را زود پیدا می‌کنند. حتی وسط جنگ. مادرم اخم‌هایش می‌رفت توی هم و می‌گفت: «خودتون کم بودید اینا رو از کجا آوردید؟» اهل بعلبک بودند. این را از لهجه غلیظ دختربچه فهمیدم. وقتی با آب‌وتاب برای دخترهایم از عروسک بزرگ موطلایی‌اش می‌گفت. حالا جنازه دختربچه رو به رویم بود. لباس یاسی رنگش شده بود رنگ خون. از موهای طلایی بلندش شناختمش. می‌لرزیدم. هنوز صدای خنده‌هایش توی گوشم بود. اسمش زهرا بود. ایستاده بودم یک‌گوشه تماشا. من موهای سفید پیرزنی را دیدم که از لای آوار بیرون زده بود. ساختمان کاملاً ویران شده بود. با تمام زن‌ها و بچه‌ها. می‌لرزیدم. ممکن بود این خانه، خانهٔ ما باشد. اصلاً چه فرقی می‌کرد. بچه‌های این خانه. بچه‌های خانه ما. بچه‌ها فرقی با هم ندارند. دستم را گذاشته بودم روی صورتم و گریه می‌کردم و مردم و نیروهای امدادی شهدا را از زیر آوار بیرون می‌کشیدند. همه بچه‌های کوچک. همه زن. همه آواره. من این خانواده را دیده بودم. همه زن و بچه بودند. جنازه بچه‌های کوچک را که از زیر آوار بیرون می‌کشیدند با خودم می‌گفتم: «کجای این‌ها شبیه فرماندهان مقاومت است؟ این‌ها فقط بچه‌اند.» مردم برای کمک آمده بودند. مسلمان و مسیحی. خواهرم می‌خواست بماند. دید من دارم نگاه بچه‌های شهید می‌کنم و می‌لرزم. آن دختری که بلوز یاسی پوشیده بود. همان که با دخترهای من بازی می‌کرد. همان که صدای خنده‌اش تمام خانه را برمی‌داشت. همان که لهجه غلیظ بعلبکی داشت و عروسکش را جا گذاشته بود حالا خودش مثل یک عروسک کوچک به انتظار آمبولانس کنار بقیه شهدا خوابیده بود. همه زن. همه بچه. از شدت انفجار جنازه بعضی از شهدا روی پشت‌بام و زیر درخت‌ها افتاده بود. نزدیک ظهر بود و هنوز صبحانه نخورده بودیم. "المیادین" گفت ۲۶ نفر شهید و زخمی شده‌اند. کسی دل‌ودماغ صبحانه خوردن نداشت دیگر. نشسته بودم کنار پنجره و نگاه دخترهای کوچکم می‌کردم که زیر درخت‌های زیتون باری می‌کردند و حس می‌کردم سایه آن دختر کوچک بعلبکی با همان موهای بلند طلایی دارد لای درخت‌ها بازی می‌کند. انگار صدای خنده‌هایش را می‌شنیدم. وقتی که با لهجه غلیظ بعلبکی‌اش می‌گفت منتظر است جنگ تمام بشود و به خانه برگردند. می‌گفت عروسکش را در خانه جا گذاشته است. ادامه دارد... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403 دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۸ روایت زهرا کبریایی | لبنان
📌 به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۸ نه این که نخواهم، جانش را ندارم که بنویسم. این‌قدر که حجم سنگین اتفاقات این چند روز روی قلبم سنگینی می‌کند. قرار بود روایت‌های لبنان را بنویسیم. از حال ضاحیه باخبرتان کنیم. صدیقین را در آغوش بکشیم. در صور نوای همدلی بخوانیم و از همه‌ی این‌ها برای شما حرف بزنیم. ولی راستش حالا دل و دماغش نیست. من پرت شده‌ام توی همان چند روزی که کوچه به کوچه پا تند می‌کردم تا برسم به نماز ظهر سیده زینب... بروم از گیت رد شوم. طبق معمول شارژرم را تحویل امانات بدهم. شکراً حبیبتي از ته دلی تقدیم خانم سوریه‌ای پشت گیت کنم و اولین نگاهم را قفل کنم به رقص پرچم سیده زینب وسط ابرها. من قلبم دارد برای دخترک‌هایی که توی حیاط حرم بازی می‌کردند پر می‌زند. دلواپسم برای حریم امن بی‌بی‌جانم. آه که چقدر نفس‌کشیدن توی همان صحن جمع‌وجورت زندگی می‌داد به روح خسته‌ی ما. من دلواپس زینبیه‌ام. می‌خواهم از لبنان بنویسم؛ ولی جانش را ندارم. جان جهانم، بی‌بی‌جانم! محض غلط‌کردن است که بگوییم ما از حریم شما حفاظت می‌کنیم که شما از تمام جان ما، آبروی ما، هستی ما حفاظت می‌کنی. ولی قربانت شوم، اجنبی این چیزها سرش نمی‌شود. می‌شود؟؟ به جوان‌هایی فکر می‌کنم که برای حفظ ناموس شیعه خون دادند. حالا شیعه را چه شده؟ من برای دوباره دیدنت، نشستن زیر خط نور پنجره‌های حرمت، پرسه‌زدن توی صحن و هی ابرها را تماشاکردن و تسبیح به دست ذکر گفتن روبروی ضریحت، برای چشم دوختن به دست‌هایی که گره می‌خورد لابه‌لای شبکه‌های ضریحت منتظر می‌مانم و جانم به شماره می‌افتد تا دوباره ببینمت. زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا eitaa.com/raavieh شنبه | ۱۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۹:۵۶ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
عطر صابون بوی زعتر روایت طیبه فرید | شیراز
📌 عطر صابون بوی زعتر چشم‌هایت را ببند رفیق. داریم راهروی باریک بازار بهمن زینبیه را گز می‌کنیم و از بین مردم و دست‌فروش‌ها خودمان را می‌رسانیم به گذری که می‌رسد به ورودی کوچک حرم. از جلوی خوشمزه‌فروشی‌ها که رد می‌شویم و چشممان می‌افتد به ویترین مغازه‌ها، آب دهانمان را قورت می‌دهیم و از خیر صد و سی پنج هزار لیرِ توی جیبمان می‌گذریم و به روی خودمان نمی‌آوریم که چقدر دلمان برای شیرینی لَک زده. امنیه ریش سفید کچل با لباس پلنگی‌اش دم در نشسته روی صندلی پلاستیکی و تفنگش را عین بچه گرفته توی بغلش. تا چشمش به ما می‌افتد توی دلش می‌گوید «عه دوباره این ایرانیاااا» و رویش را می‌کند آن طرف. سیطره شلوغ نیست. ریکوردرهایمان را می‌چپانیم ته کیفمان که دست تفتیشگرها بهشان نرسد! آخر هم مچمان را می‌گیرند و لو می‌رویم و بعد عین دزدهایی که با دوتا نان اضافی گیر افتاده باشند برمی‌گردیم و دار و ندارمان را می‌دهیم دست امانت‌داری. گربه زرد و سفیدی که مدام همان جا پرسه می‌زند می‌پیچد به پرو پاچه‌مان. توی دلمان به او غبطه می‌خوریم که تا هر وقت که بخواهد می‌تواند آن‌جا بماند. ما چی؟ جا دارد این جور وقت‌ها از آدم بودن خودمان پشیمان بشویم... توی حمامات روبروی مصلی پشه پر نمی‌زند. از کنار پیرزن عراقی که دارد جورابش را می‌کشد روی پاچه‌اش رد می‌شویم. آبخوری سنگی ته حمامات تنها جائیست توی زینبیه که می‌شود یک دل سیر آب یخ خورد. فکرش را بکن... من هنوز هم تب دارم و ریه‌ام عین اسفنجِ پُر از کَف صدا می‌دهد. هوای زینبیه سرد است. زور سفازولین‌هایی که زدم به چسب‌هایی که راه نفسم را به هم دوخته نمی‌رسد و تو می‌ترسی که نکند بمیرم. لبنانی‌ها دارند روی دیوار حیاط عکس شهدای جدیدشان را می‌چسبانند. می‌روم که کفشم را بدهم کشوانیه کنار شبستان اما تو نمی‌گذاری و می‌گویی «از بس رفتیم اینجا تابلو شدیم، بریم کشوانیه اون‌ور»... خدیجه زن سوری دارد بین زائرها می‌چرخد و ریسمان سبز می‌فروشد. با خنده بهمان التماس می‌کند و ما هم باخنده چیزی از او نمی‌خریم. نمی‌خواهیم بدجنسی کنیم‌ ولی خدایی ریسمان به چه دردمان می‌خورد وقتی می‌شود با دست جوری به ضریح گره کور زد که هیچ‌کس نتواند بازش کند؟خدیجه این‌بار هم تا می‌بیندمان عین دفعه‌های قبل بغلمان می‌کند. ایرانی برای سوری‌ها یعنی حاج قاسم! یعنی مدافع حرم... و ما همین یکی دو هفته فهمیده‌ایم اعتبارمان بوی خون می‌دهد. چقدر زندگی به اعتبار خون آدم‌ها سخت است... خودمان را می‌اندازیم توی آغوش مشبک‌ها. گل‌های شاه‌عباسی روی ضریح و آیه ان‌المتقین فی جنات و عیون را چندباره لمس می‌کنیم. اضطراب اینکه چند روز دیگر باید برگردیم می‌ریزد توی روحمان. اضطراب جدایی... امتحان جدایی. آن بیت شعر اینجا کشک است غمت مباد که دنیا ز هم جدا نکند رفیق‌های در آغوش هم گریسته را... کز می‌کنیم یک گوشه از حرم و عین دیوانه‌ها بی‌هیچ حرف و حدیثی خیره می‌شویم به ضریح. چقدر ساده‌ایم که فکر می‌کنیم اینجوری داغش به دلمان نمی‌ماند. چقدر ساده‌ایم که تا ثانیه‌های آخر ساعت نُه وقتی خادم خاموشی می‌آید سراغ جعبه تقسیم و تند تند کلیدها را می‌زند و چراغ‌ها را خاموش می‌کند التماسش نمی‌کنیم که «تو رو‌ خدا درو نبند بذار یه کم دیگه بمونیم» چقدر ساده‌ایم رفیق. چشم‌هایت را باز کن. بگو چه حالی داشتی امروز کله صبح وقتی شنیدی دمشق دیشب سقوط کرده؟یادت افتاد به خدیجه؟ به خادم‌های کشوانیه و دربان حرم؟ به سوژه‌ها؟ خبری از بوی صابون و زعتر توی بازار بهمن نیست. آدم‌ها رفتند. عقیله تنهاست. امتحان جدایی دارد دیوانه‌ام می‌کند. اسفنج کفی توی ریه‌ام دوباره صدا می‌دهد. راه نفسم به هم چسبیده... هوای زینبیه سرد است... طیبه فرید @tayebefarid یک‌شنبه | ۱۸ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
زل زدم به چشمانش... روایت زهره راد | کرمان