eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.8هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
224 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۸ آشپز مجتهد! این‌جا به شوخی بهش می‌گویند مامان؛ ناموسِ مجموعه! از روزهای اولِ بحران، دل را می‌زند به دریا و می‌آید بیروت. این اولین‌بارش نیست که خودش را این‌طوری می‌اندازد توی قلب یک موقعیتِ خطرناک. قبلا هم تا مرزِ عملیاتِ آزادسازی فلوجه رفته اما خب، دستِ تقدیر برش گردانده. توی جنگ سوریه هم با همه ان‌قلت‌هایی که سرِ ضرورت یا عدم ضرورتِ تعطیل کردن درس و بحث وجود داشت، دل را یک‌دله می‌کند و می‌رود به جنگ داعش. حالا، این‌جا توی بیروت، دنبال درس‌هایی می‌گردد که توی کتاب‌ها پیدا نمی‌شود. ساعتِ سه شب بلند می‌شود؛ چمدانش را می‌بندد و چند ساعت بعد، پرواز. می‌گوید تا دمِ رفتن به خانواده‌ام نگفتم؛ چند ساعت راحت‌تر اگر می‌خوابیدند من خوش‌حال‌تر بودم. چند روز اول را توی جامع امام صادق(ع) چسبیده به ضاحیه می‌خوابیده. شبی که هاشم صفی‌الدین را شهید کردند، دیوارهای مسجد می‌لرزید اما دلِ عبدالحسین نه. و بالاخره گذارش می‌افتد به جمع بچه‌های جهادی. این‌جا چه می‌کند؟ منهای راه‌نمایی‌ها و راه‌گشایی‌ها، به قول خودش، بچه‌های جهادی را "بداری" می‌کند. بیش‌تر وقتش در طول روز، به آشپزی می‌گذرد؛ همه می‌روند بیرون اما او روزهای طولانی است که از محل اقامت بچه‌های جهادی بیرون نرفته. به شوخی می‌گویم خدا کند که هم‌سرتان این چند خط را نخواند؛ هیچ‌وقت. بس که در ایران مشغول درس و بحث است، توی خانه تقریبا وقت نمی‌کند که دست به سیاه و سفید بزند اما خب این‌جا، ماجرا فرق می‌کند. وقتی می‌خواهم عکس بگیرم، لباسِ درست و حسابی می‌پوشد؛ عمامه‌اش را می‌گذارد و خوش‌تیپ می‌کند. پایان‌نامه را دفاع کند، توی این سن و سال، مجتهد می‌شود. دوستی می‌گوید، این که کسی استعدادش را ایثار کند و بچسبد به کاری که زمین مانده، ورژنِ بروزرسانی‌شده‌ی ازخودگذشتگی است. القصه که در جریان باشید، این‌جا یک آشپزِ مجتهد داریم! محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو |اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۶.mp3
8.65M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۶ با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 خیلی طول کشید... خیلی!! دیشب را توی نمایشگاه عرضه مستقیم کالا سپری کردیم. سر بالا و پایین بودن قیمت پفک با مغازه‌دار چک و چانه زدیم. غر زدیم که این مردم انصافشان کجا رفته؟ کشک تازه و نرم را تست کردیم و چندتایی تو پلاستیک ریختیم و به خانه آوردیم. سر اینکه حالا شام چی بخوریم، بحث کردیم و شام ساده نان و پنیر را به فست فود ترجیح دادیم. دختر را زود خواباندیم که فردا صبح باید برود مدرسه. چند دقیقه جلوی تلویزیون چای نوشیدیم و هشت‌پای بی‌سروپا را نقد کردیم که کجای فیلمش باگ دارد! صبح دختر را رساندیم مدرسه و از کنار پارک مثل همیشه رد شدیم. مرد و زن توی پارک، توی پیاده‌روی از هم سبقت می‌گرفتند و درباره کبد چرب و مضراتش با هم بحث می‌کردند. مردی با سبیل‌های کلفت برگشته، آی نازنینم را می‌خواند و بقیه برایش کف می‌زدند. کنار مزار شهدای گمنام، مردم فاتحه‌ای نثار می‌کردند و بعد سرکارشان می‌رفتند. خیلی طول کشید تا نت گوشی را روشن کنیم و از ایتا بفهمیم که دیشب اسراییل به ایران حمله کرده و تا حالا دو نفر سپر جان ما شده‌اند، خیلی طول کشید. زهرا یعقوبی شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۷.mp3
11.91M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۷ با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۴ روایت طیبه فرید | سوریه
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۴ جمع پراکندگی‌ها جمعه عصر با ماشین محمد رفتیم دمشق زیارت حضرت رقیه(س). می‌گفت ما از بچگی مقلد سید القائدیم. این چند روز بین حرف‌هایش بارها این را شنیده بودم و اینکه دائما برای سلامتی آقا دعا می‌کرد. محمد از همه جای مسیری که داشتیم می‌رفتیم خاطره داشت از ابتدای حرکتمان از زینبیه و میدان حجیره و ساختمان‌هایی که در تیررس مسلحین عین آبکش سوراخ شده بود تا جاده‌ی منتهی به دمشق. می‌گفت «جنگ سوریه که شروع شد مادرم گفت بیا زندگیمونو جمع کنیم بریم ایران یا عراق اون جا امنیت داریم.» من هم‌ گفتم «ما همینجا می‌مونیم. بعد هم چهل و پنج روزه در زینبیه برایشان خانه ساختم و چند تا نارنجک و اسلحه خریدم و طرز استفاده‌اش را بهشان یاد دادم که اگر پای دشمن به خانه‌‌مان رسید راه گریزی داشته باشند.» تصورش دور از ذهن است. این‌ها را یک مرد دارد می‌گوید! مردی که داشته در جبهه می‌جنگیده اما دلش خانه بوده. چه حس غریبی‌ست که آدم به جایی برسد که تنها راه نجات خواهر و‌ مادر و همسرش این باشد که بین خودشان نارنجک منفجر کنند. بماند که تاکید هم کرده بود یکجوری منفجر کنید که از مسلحین هم تلفات بگیرد... میدان حجیره توی داستان محمد داشت به دست ابوتراب مجاهد لبنانی پاکسازی می‌شد که رسیدیم دمشق. توی کوچه روبروی حرم آبخوری سنگی کوچکی بود که مردم درباره‌اش می‌گفتند هر کسی از این آب بخورد دوباره بر می‌گردد. تشنه نبودم اما چند قُلُپ خوردم و توی دلم گفتم «طیب، هر کی نون نیتشو می‌خوره. خدا رو چه دیدی؟ شاید اوس کریم همین باور پرت و پلای عوامانه را جدی گرفت و روی اُمَّت را زمین ننداختُ زد و بار بعد قسمت شد و خانوادگی آمدیم». الله اکبر اذان مغرب که از بلندگوهای حرم بلند شد روبروی ضریح بودم. یک تکه از بهشت وسط کوچه‌های تاریک و پیچ در پیچ دمشق داشت دلبری می‌کرد. بچگی‌هام توی کتاب‌های مدرسه خوانده بودم هر کجا آب باشد تمدن و شهر نشینی شکل می‌گیرد. چقدر سادات بنی‌هاشم شبیه آب بودند. توی مسیر عبورشان چه خرابه‌ها که آبادی نشد و چه جمع‌های پراکنده‌ای که به وحدت نرسید. چه قدرتی می‌توانست یک جمع پراکنده را به اسم محور مقاومت پشت خاکریز واحدی جمع کند. ابوتراب لبنانی و محمدِسوری و مدافع حرم افغانستانی و رزمنده ایرانی و مجاهدان سنی و مسیحی!! طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
هم‌سرنوشتی - ۲ روایت فاطمه احمدی | سوریه
📌 هم‌سرنوشتی - ۲ مادربزرگ عاصم، اَرکیلَه(قلیان) به دست و با لبخند می‌آید کنارم می‌نشیند. قبل از اینکه پُکی بر اَرکیلَه‌اش بزند، تعارف می‌کند. شُکرا، شُکرا می‌گویم. به خیر می‌گذرد. روز دوم سفر است و هنوز دودی نشده‌ام، تا آخر چه شود، الله اعلم. پُکی بر اَرکیله‌اش می‌زند و دودش را مستقیم در صورت‌م خالی می‌کند. بوی بدی هم ندارد. از اینکه تعارفش را رد کرده‌ام، کمی متعجب شده است. علی پسرش نیز روی مبل کناری‌مان نشسته و از نگاه‌اش می‌شود خواند که دوست دارد با ما حرف بزند. اسم، سن و سال و نسبتِ تک تک بچه‌های خردسالی که در لابی جولان می‌دهند را می‌پرسم و دست آخر وضعیت تحصیل‌اش را جویا می‌شوم. عکس خانه و مدرسه‌اش را نشانم می‌دهد. ویرانِ ویرانِ ویران شده؛ اما قلب و وجودش نه! خنده‌ی بر لبانش، حکایت از این دارد. عکسی را نشانم می‌دهد. رفیق صمیمی‌اش است. تازه به شهادت رسیده است. عکس پس زمینه‌ی گوشی و استوری‌های اینستایش را نشانم می‌دهد. همه‌اش عکسِ رفیقش است که تازه به شهادت رسیده و مطمئنم خاطره‌های فراوانی را با او داشته؛ سید جواد علی الموسوی. نمی‌دانم علی ۱۳ ساله، با همه‌ی این تفاسیر به چه فکر می‌کند؟ اما من وجودم پر از خشم شده است. تصویر سید جواد؛ رزمنده‌ جوان مقاومت و پاره‌های تنی که حالا شهید شده‌اند، وجود سراسر خشمم را به یاد مولای‌مان علی(ع) می‌اندازد. آنجایی که می‌فرماید: «نفرین بر شما، از بس سرزنش‌تان کردم خسته شدم. دشمن برای حمله به شما خواب ندارد؛ ولی شما در غفلت به سر می‌برید. سرزمین‌های‌تان را پیاپی می‌گیرند و شما پروا ندارید! شما را فريب مى‌دهند؛ امّا فريب دادن نمى‌دانيد، به خدا تا زمانی که همدیگر را تنها بگذارید، مغلوب خواهید بود.» سرزنش و نفرین تاریخی امام علی در گوش زمان طنین انداخته است. صدای رسایی که گوش همه‌ی بی‌شرمان و بی‌طرفان روزگار را کر خواهد کرد. تقلایی می‌کنم برای ارتباط‌گیری بیشتر با مادر علی. به دختر ۱۶ ساله‌اش اشاره می‌کند. رقیه و قاسم نیز نوه‌های دختری‌اش هستند. اشاره‌ای به دامادش می‌زند. _هُوَّ، جوزِ بنتی. فی جیش المقاومه، هوَّ المُجاهد. سراسر وجودم از اینکه رزمنده‌ای را از نزدیک می‌بینم، پر از غرور و سرور می‌شود. به قول نادر ابراهیمی «جنگِ ما همانندِ پرچمی نیست که پیشگامی، با غرور، آن را بر دوش کِشد، و چون آن پیشگامِ بی باک، تیر خورد و افتاد، دیگر هیچ کس آن پرچم را از خاک برندارد و به اهتزاز درنیاورد! بلکه جنگِ ما پرچمی ست که در هیچ لحظه ای، بوسه بر خاک نخواهد زد؛ چرا که مرغانِ تیزپروازِ دریای جنوب، آن را در منقار دارند...» فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا @voice_of_oppresse_history جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
آغوش داغداران روایت مهدیه محلوجی | تهران
📌 آغوش داغداران ساعت از سه گذشته بود، که خبر رسمی شهادت سید آمد، نگرانی به داغ بدل شد و قلب همه‌مان را سوزاند. با مترو از ایستگاه مفتح به سمت ایستگاه ولیعصر (عج) راه افتادم. تجمع در میدان فلسطین بود. آسمان می‌بارید تا شاید داغ مردمی که همه اشک شده بودند تسکین یابد، اجتماع تمام نشده بود، که از سیل جمعیت جدا شدم. قطار رسید، مدت کمی گذشت و دو سه نفر شروع به بحث کردند، یک نفر سید را شهید نامیده بود و کسی می‌گفت سید شهید نیست چون که او اولا ایرانی نبوده و دوما اموال ایرانیان به او و حزب الله می‌رسیده است. توی دلم یک آن شک کردم که مگر قرار بوده موقع شهادت پاسپورت شهدا را چک کنند؟ داغ، محافظه‌کاری‌ام را ذوب کرده ‌بود، برآمدم که سید و حزب الله کاری کردند که پای داعش به ایران نرسد، آنها بودند که به حمایت از ما جنگیدند، الان داعشی‌های شمال سوریه از شهادت سید خوشحال‌اند و شیرینی پخش می‌کنند. این‌ها را که می‌گفتم تنم می‌لرزید، غم و ناراحتی و تاسف ترکیب شده بود با فضای سنگین حاکم بر مترو. دستی مهربان ولی آمده بود روی شانه‌ام تا آرامم کند. در دلم می دانستم حتی اگر هیچ وقت داعشی هم به وجود نیامده بود تا حزب الله با آن بجنگد باز هم وظیفه شرعی و عقلی حکم به پشتیبانی از حزب الله می‌کرد. حساب و کتاب‌های کاااملا دنیوی هم نشان می‌داد که ایران برای کاهش هزینه‌های نظامی هم که شده باید به گروه‌های مقاومت کمک کند. زن یکهو در جوابم گفت: داعشی‌ها هم لنگه خودتان مسلمان‌اند. وا رفتم. اسلام‌هراسی غربی‌ها تا خانه خودمان آمده بود. داشتم با خودم فکر می‌کردم حرف‌هایی که از دهان اسلام‌فوبیک‌ها و راست‌های افراطی بیرون می‌آید را چگونه وسط مترو تهران می‌شنوم؟ یک صفحه گوشی آمد جلوی صورتم توی یاداداشت برایم نوشته بود که خودت رو خسته نکن، نرود میخ آهنین در سنگ. احساس کردم تنها نیستم، این غریبه‌ی آشنا که بود؟ برگشتم تا ببینمش؛ گوشواره نسبت بلند سیلور و خط چشمی که با ظرافت کشیده شده بود، دختر مهربان توی مترو حجابش مثل من نبود، غم ما، اما عین هم بود. ناخودآگاه به آغوش کشیدمش، همه مانده بودند، چه اتفاقی افتاده بود؟ این همه احساس چرا فوران کرده بود؟ حالا وسط سرمای استخوان‌سوز تکرار کردن شایعه‌ها، یک آغوش که حرارتش از جنس داغ بود، گرما می‌بخشید. اشک توی چشم‌هام بود، در بغل فشردمش که قربانت بروم، خدا را شکر که امروز اینجا بودی. ایستگاه کارگر از آغوش خواهرم جدا شدم و با خودم آرزو می‌کردم کاش دست‌هام اینقدر بلند بود که می‌توانستم خواهران داغدارم را در تهران، بیروت، غزه و یا هر جای دیگر این دنیا به آغوش بکشم . مهدیه محلوجی @ehzarism شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
هم‌سرنوشتی - ۳ روایت فاطمه احمدی | سوریه
📌 هم‌سرنوشتی - ۳ با آقای محمد و خانواده‌اش می‌رویم زیارت حضرت رقیه(س). تمام مسیر، در، دیوار و بازار برایم تازگی دارد‌. در ویترین اکثر مغازه‌ها، عکس سید حسن نصرالله به چشم می‌خورد. در راه به خانه‌ای می‌رسم که ورودی خانه‌اش اسم شهید مدافع مدنی‌شان؛ الشهید البطل حسن شراره را نوشته است. شهدای جنگ سوریه، قصه‌های عجیب غریبی دارند. آقای محمد نیز در جنگ، خود از مجاهدین بوده است. در راه بازگشت به اسکان هستیم. از محاصره‌ی میدان حجیره و رشادت ابوترابِ لبنانی می‌گوید. بیش از پیش، اتحاد لبنانی‌ها، سوری‌ها، افغانی‌ها و .‌‌‌.. به چشمم می‌آید. با خودم می‌گویم: به وقت تظلم‌خواهی و فریادرسیِ صدایِ مظلوم، اتحاد طعم دیگری دارد. سر کوچه توقف می‌زند. قصد داریم پیاده شویم که سوال شبنم غفاری، برای چند دقیقه‌ای مهمان‌ صحبت‌های آقای محمدمان می‌کند‌‌. شبنم، با لهجه‌ی شیرین اصفهانی‌اش می‌پرسد: «اون موقع، خانواده‌تون کُوجا بودَن؟» آقای محمد که فارسی را به خوبی مسلط است، سرش را به شوخی می‌برد بیرون و می‌گوید: - آقا قهوه را آماده کن. شوخی‌اش نشان از این است که دوست دارد مفصل صحبت کند. سیگارش را روشن می‌کند. سکوت خاصی در مینی‌ون ‌اش حاکم می‌شود و همه سراپا گوش‌اش می‌شویم. صدایش ابهت خاصی دارد به خصوص زمانی که به فارسی صحبت می‌کند. جنگ که شروع شد، من تازه ازدواج کرده بودم‌. مادرم اصرار داشت که اینجا نمانیم، می‌ترسید خانه را بزنند. امّا من می‌گفتم: از کجا معلوم جایی را که می‌رویم، نزنند؟! اولین کاری که کردم، اسلحه و نارنجک خریدم برای خانم‌های خانه و نحوه‌ی استفاده را یادشان دادم‌. سپرده بودم اگر مسلحین حمله کردند، خودتان را بکشید طوری که از آن‌ها نیز کشته بگیرید. در مخیله‌ام نمی‌گنجد! برای یک لحظه که فکرش را می‌کنم، تمام وجودم یخ می‌کند. چه‌طور و تا کجا می‌توان این‌چنین پیش رفت؟ خودت در میدان رزم باشی و همسر، خواهر و مادر را هم آماده‌‌باشِ رزم کنی! به گمانم اگر غیر از این باشد، باید به شک افتاد. آقای محمد می‌گوید ۱۰ نفر از همرزمانم در آن روز شهید شدند و آخر سر مجبور شدیم تانک بیاوریم. با خودم می‌گوید چه طور جنگ، چنین روحیه‌ و ادبیاتی را از انسان می‌سازد؟! ادبیاتی که برای تمام مبارزین جبهه‌ی حق، تاریخ انقضایی نخواهد داشت‌. به قول نادر ابراهیمی: « این جنگ قبل از هر چیز، یک نکته‌ی بسیار بنیادیِ از یاد رفته را به یاد همه‌‌ی ما آورد. و آن اینکه: ما ملتی ترسو، بزدل، توسری‌خور، تریاکی، اهل تسلیم و بی‌حمیت نیستیم، و سپس این نکته را که ایمان؛ انگیزه و اسلحه‌ی عظیم و خطیری‌ست برای تهی دستانه و غیرتمندانه جنگیدن و پیروز شدن... فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا @voice_of_oppresse_history یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
نذر سفره‌های عزیزجون روایت صدیقه فرشته | اصفهان
📌 نذر سفره‌های عزیزجون بچه که بودیم جمعه‌ها عزیزجون غذا که می‌پخت می‌گفت نذری هست و هر جمعه به نیت، ائمه اطهار و پیامبران عزیزمان بود... یکی از اسم‌های شهدای کربلا را هم می‌گفت. بعد از جمع کردن سفره کتاب منتهی الامال شیخ عباس قمی که کتابی بزرگ و قطوری بود را می‌آورد و از ائمه اطهار سلام الله علیهم برایمان می‌گفت و چند خطی شعر مرثیه می‌خواند و چایی روضه را دم می‌کرد. ... عزیزجون پیگیر روایت شهدا هم هست. شبکه قرآن و برنامه سمت خدا تلویزیون را می‌بیند روی منبع خبر هم تاکید دارد که حرفش درست باشد... مثلا می‌گوید اقا نجم‌الدین تو برنامه سمت خدا شهید (پلارک) معروف به شهید عطری رو گفته... یا شبکه قرآن از شهید (سیف‌الله شیعه‌زاده) شهید بهزیستی گفته، بعد دو خط هم از آنچه شنیده تعریف می‌کند... یادم است یک هفته از شهید ادواردو (مهدی) آنیلی می‌گفت. بچه‌ها می‌خندیدند و سربه‌سرش می‌گذاشتند که عزیزجون یک دور اروپا را هم زده برای شهدا... حالا عزیزجون چند سالی است پیر و شکسته شده دستانش لرزان و چروکیده و صورتش پر از چین و چروک اما هنوز نورانی است... هنوز هم آخر هفته‌ها سفره می‌اندازد؛ سفره‌های عزیز دوست‌داشتنی است بوی و عطر قدیم را دارد؛ سبزی خوردنش هم به راه است. به جای نوشابه و دلستر، شربت سکنجبین و نعنا و آبلیمو و دوغ دارد. اعتقاد دارد وقتی سبزی پر از خاصیت را از سفره‌ها حذف کردیم و سالادهای سرد با انواع سس و نوشابه را گذاشتیم بچه‌ها بی‌رمق شدند... سفره نذری خانوادگی برایش حرف دیگری دارد؛ با عصا و واکر هم شده خودش باید غذا را سر و سامان بدهد؛ کم و کیف چاشنی‌ها دست خودش است... شروع می‌کنم به چیدن سفره... می‌بینم با یکی از نوه‌ها (زهرا) مشغول صحبت می‌شود؛ حالا دیگر چشمانش ضعیف شده توانی در نوشتن ندارد... دلش می‌خواهد بنویسد اما دستش می‌لرزد زهرا خودکار را از دستش می‌گیرد و دستش را می‌بوسد... حافظه عزیزجون یاری نمی‌کند صبر کن اسمش یادم بیاد!... همون که بیست و پنج سال زندان بوده... همون که کتاب تو زندان نوشته... همون که اسراییلی‌ها دنبالش بودند چون نقشه زیاد می‌کشید برا نابودی اسراییلی‌ها... همون که روی مبل نشسته بود دستش تیر خورده بود و تنها بود و فقط یک چوب داشت... اشک در چشمان عزیزجون حلقه زده؛ زهرا گیج شده بود!! انگار جرقه‌ای در ذهن عزیز روشن می‌شود؛ یحیی به کمک زهرا می‌روم می‌گویم بنویس «قهرمان فلسطین شهید یحیی سنوار» صدیقه فرشته دوشنبه | ۳۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 برای خودم متاسفم اصلا برایم قابل درک نبود. مدام با خودم تکرار می‌کردم که چگونه دلش آمد این کار را کند. قرار بود هرکس از بچه‌ها درصدی از حقوقش را برای کمک به مردم فلسطین بدهد. از آنجایی که هیچوقت خرجم با دخلم نمی‌خواند پیام را نادیده گرفتم. تمام روز‌های ماه را شمردم تا آن چهار میلیون تومان کارکردم گیرم بیاید. دروغ چرا! شاید هم اگر حقوق بیشتری داشتم باز هم دلم نمی‌آمد برای کمک درصدی از آن را کنار بگذارم. راستش دلم نمی‌آید. احتمالا هنوز با همه وجودم با آن‌ها همدردی نکرده‌ام و فقط لفظش را می‌آیم. با دیدن تصاویر کودکان و جنگ و بی‌خانمانی‌شان قلبم به درد می‌آید ولی نهایتا فقط فحش‌ها و نفرین‌هایم را نثار اسرائیل و نتانیاهو می‌کنم. هر کس از بچه‌ها درصدی از حقوق خود را اعلام کرد برای کمک. یکهو چشمم خورد به جمله‌ای که مقابل اسم زینب نوشته شده‌بود. "خیلی خیلی احسنت داره"  کنجکاو شدم که یعنی چقدر از حقوقش را داده برای کمک؟ چند روز بعد در جلسه‌ای دیدمش. قضیه کمک به فلسطین را یادم رفته‌بود. اما یادم بود که با اعلام نتایج دانشگاه، رشته مورد علاقه‌اش را قبول شده. بحث شیرینی دادن و شیرینی گرفتن داغ بود که فهمیدم هدیه‌ای که پدرشوهرش برای قبولی در دانشگاه به او داده‌بود را تمام‌ و کمال، همان روزی که گیرش آمده، بدون هیچ شک و دو‌ دل شدنی، تقدیم مردم فلسطین کرده. هدیه‌اش یک تک پوش طلا بود که قیمتش کم هم نبود. با طلای چهارمیلیونی امروز که حسابش را کنیم نزدیک سی و پنج میلیونی می‌شود. باز هم دلش راضی نشد و انگشترش را هم داد. به معنای واقعی دود از کله‌ام بلند شد. به شوخی و با خنده برایش ابراز تاسف کردم. خندید و چیزی نگفت. انگار که هم سن و سال من نیست و مثل اطرافیانش علاقه‌ای به طلا داشتن و این برنامه‌ها ندارد. حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم آن درد گرفتن قلبم با دیدن آواره ماندن کودکان و زنان، چندان اهمیتی ندارد. و تاسف را باید به حال خودم می‌خوردم.‌ معصومه خانچی دوشنبه | ۳۰ مهر ۱۴۰۳ | رسانه بیداری @resanebidari_ir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
چطور حزب الله آوارگان را سامان داد.mp3
11M
📌 🎧 🎵 چطور حزب‌الله در مدت کمی آوارگان را سامان داد؟! با صدای: یونس مودب محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh سه‌شنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامب سراغ ندارم - ۵ انفجار وهمی روایت طیبه فرید | سوریه
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۵ انفجار وهمی شیعیان لبنانی با همه پرستیژ و کلاسی که برای خودشان قائلند در مقابل ایرانی‌ها تواضع و محبت خاصی دارند. مدل دوست داشتنشان هم اینجوری است که اگر هر جا صدای ایرانی جماعت را بشنوند بی‌پروا با نگاه دنبالش می‌کنند. انگار منتظرند حرف جدیدی بشنوند. دو سه روز پیش در حرم حضرت رقیه با زنان مهاجرِ فوعه و کفریا که بیشتر از سه سال و نیم توی اردوگاهند درباره رجعت شهدا حرف می‌زدم زن‌های لبنانی تا فهمیدند ایرانی هستیم جمع شدند دور و برمان. کلا برایشان مهم است که ایرانی‌ها چه نظری درباره این روزهای لبنان دارند. یکی‌شان‌ که اسمش حوراست می‌گوید «آخرین بار درست وسط سخنرانیِ سید دیوار صوتی شکست. صدا خیلی مهیب بود. اسرائیلی‌ها چهل هزار دلار برای شکستن دیوار صوتی خرج می‌کنند فقط برای اینکه روزی چند بار توی دلِ زن و بچه‌های ضاحیه را خالی کنند اما برای ما این صداها عادی شده. حالا اگر یک روز دیوار صوتی را نشکند برایمان سوال می‌شود» جمله‌های آخر را با خنده می‌گوید. به او می‌گویم که هیچ تصوری از شکستن دیوار صوتی ندارم که با یک کلمه توجیهم می‌کند. «انفجار وهمی». یعنی ایجاد صدای مهیب تا حدی که ممکن است شیشه‌ها بشکند. حوراء یک ماهی می‌شود که از ضاحیه آمده. ساعت پنج صبح حرکت کرده و آن قدر فرصت داشته که زندگی‌اش را جمع و جور کند. اما خیلی‌ها فرصت همین را هم نداشتند. دلش برای خانه‌اش تنگ شده. خانه‌ای که ممکن است فردا نباشد. اسرائیل هر روز ضاحیه را می‌زند. صبح زود پسرها می‌روند آمار خانه‌ها را در می‌آورند که مثلاً امروز خانه فلانی‌ها را زدند... می‌گوید خانه‌شان هنوز سالم است. حورا روز شهادت سید سوریه بوده. خواهرش رقیه از لبنان زنگ می‌زند و خبر شهادت را می‌دهد. باور نمی‌کرده تا وقتی به حرم عقیله می‌رسد. می‌گفت «لبنانی‌ها از همه جای زینبیه پناه آورده بودند به حرم. کیپ تا کیپ زن‌ها و بچه‌ها و مردها نشسته بودند. بی‌روضه همه بلند باند گریه می‌کردند...» اشک توی چشم‌هایش پِر می‌خورد اما چیزی از چشمش نمی‌چکد و بدون اینکه صدایش بلرزد می‌گوید: «ولی ما پشتمان به سید القائد گرم است»... طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۸.mp3
8.47M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۸ بیم و امید! با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا