📌 #شهیده_کرباسی
مثل یک دوست
مامان گفت رفتیم سپاه آباده استقبال تابوت محسن. گفت عمه فاطمه خیلی بیقراری میکرد، خودم آرامش کردم. گفتم: بچم شهید شده. مبارکمون باشه. شهادت که بیتابی نداره. دشمن شادمون نکن.
من نبودم. ندیدم. من خیلی به استقبال کسی نرفتهام. چه برسد شهید. نمیدانم چطور پای تابوت باید بین دلتنگی و افتخار جمع بست. امشب هم صدیقه بانی خیر شد آمدم. ماشین را که پارک کرد، بستهی دستمال را گرفت جلوم. به شوخی گفت بردار میدونم خیلی گریه میکنی. خندیدم و جدی گفتم: امشب خستم. اصلا گریه نمیکنم.
ورودی سالن انتظار کسی نبود، پیچ سالن را که رد کردیم دیدیم جماعتی منتظر نشستهاند. صدای مداحی توی سالن پیچیده بود. چند نفری شاخهی رز آفتابگردان و گلایل دستشان بود. بعضی گها با بچهی کوچکشان آمده بودند. اینها زرنگهای شهر بودند که یک طوری بالاخره استقبال امشب رزقشان شده بود. خیلیها اطلاع نداشتند و الا میآمدند. مثل همیشه مسئولان شهر انگار توی یک حالت غافلگیری مواجه شده بودند با مسئله. حتی یک بنر هم از معصومه توی فرودگاه نبود. مسافران بقیهی پروازها بی خبر از همه جا پا توی سالن که میگذاشتند، با دیدن جماعت و شنیدن صدای مداحی، تازه باید میافتادند دنبال شناسایی موقعیت. چند باری هی ساعت ورود تغییر کرد و نهایتا یک و نیم شب دوباره تیم خادم الشهدا، به حالت استقبال رسمی ایستادند. من معصومه را ندیده بودم. تا همین هفتهی قبل هم حتی اسمش را نشنیده بودم. ولی پا توی سالن که گذاشتم وجودش را مثل یک دوست احساس کردم. دلتنگش شدم و زور اشک چشمم به خستگی چربید. معصومه به من نزدیک بود انقدر که توی آن دو سه ساعت انتظار مدام خطابش قرار دادم. مدام دلم تنگ شد برای لبخند روی صورتش. مدام دعا کردم برای صبوری خانوادهاش.
هواپیما که نشست، اول پدر و مادرش و بچهها آمدند. با قدمهای محکم رفتند سمت جایگاه. بدون اینکه کسی زیر بغلهایشان را گرفته باشد. مهتدی را که از نزدیک دیدم، با آن آرامش نشسته روی صورت، رو کردم سمت تابوت پیچیده توی پرچم ایران. خواستم معصومه دعا کند برای عاقبت بچههامان. که مثل بچههای خودش "ما رایت الا جمیلا" شوند. دلشان وسیع شود مثل مهدی. توی اوج دلتنگی، فکر کنند به خدا و راه مستقیمش. دستشان نلرزد و علم مبارزه را محکمتر توی دست بگیرند.
سیده زینب نعمتالهی
چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
دستمون تو حنا نمیمونه
قبل از اذان خودم را به منزل همسایه قدیمیامان، خانواده کرباسی رساندم تا با آنها به مسجد الغدیر شهرک گلستان برویم. مراسم وداع با شهید بود.
همه در تکاپو و رفت و آمد بودند. همانجا سهتا از بچههای عزیز معصومه (آرزو) را دیدم و هم صحبت شدیم. خودم را به مهدی پسر بزرگش معرفی کردم. لبخند و چشمان برقزدهاش نشان از خوشحالی دیدن دوست و هم محلهای مادرش بود. مهدی و محمد با پدربزرگشان پایین رفتند. من و آذر خواهر شهید، هم پشت سرشان. آذر از آرامش بچهها گفت، از مهربانیاشان نسبت به بقیه، که قبل از خوردن هر چیزی اول به خالهها و بقیه حواسشان هست بعد برای خودشان میآورند. آخرش هم گفت این بچهها گل هستند، گل. با هم سوار ماشین دايیاشان شدیم و با دو پسر آرزو راهی مسجد شدیم. تا جلو در، صف نماز جماعت بسته بودند. جایی برای نشستن نبود. از خواهر شهید جدا شدم و هر کدام یک جایی بین صفها خودمان را جا دادیم. بعد از سلام نماز، خانمی با پالتو ذغالی و شال طوسی رنگ، سینی به دست وسط مسجد آمد. سینی حلوایش را روی میزی که وسط قسمت زنانه با گلهای پر پر شده تزیین شده بود، گذاشت و رفت. پشت سرش رفتم اما گمش کردم. چند دقیقه بعد جلو جاکفشی دیدمش. همینجور که بیرون میرفت به یکی گفت: «والو ای سینی من یادت نره بیاری.» جلو رفتم و پرسیدم شما نذری یا حاجتی داشتید که حلوا درست کردید؟
- نه نذری ندارم. فقط به نیت حضرت زینب (س) و شهدای دشت کربلا و خانم کرباسی حلوا رو پختم.
- حین پخت حلوا چ حرف یا درخواستی از شهیده هم داشتید؟
- فقط از شهیده خواستم بتونیم راهش رو ادامه بدیم و مرگ ما رو به شهدا مرتبط کنه.
- برای شهدای دیگر مثل شهید سلیمانی، هم حلوا پختهاید؟
- زمان شهید سلیمانی این کارها را نمیکردم. یک و نیم سالی میشه که پاهام به مسجد باز شده اونم با برگزاری سفره حضرت رقیه (س). شنبه هر هفته توی مسجد سفره حضرت برگزار میشه. خودم سرآشپزم و بقیه هم کمک به حالم هستن. پسرام هم در مسجد فعالیت دارن. پول سفره رو هم از خیرین جمع میکنیم. گاهی تا یک روز قبل از سفره، هیچ پولی توی حسابمون نیست اما من ایمان دارم که دستمون تو حنا نمیمونه. تا حالا همیشه پول جور شده. بارها خودم هزینه کردم اما خیلی زود، چند برابرش به حسابم اومده.
در آخر هم گفت: «من خیلی به اهل بیت و شهدا اعتقاد دارم و همیشه برا مراسماتاشان حلوا میپزم.»
زهراسادات هاشمی
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
حافظه، حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
الگو را پیدا کن
بیشتر مادرها یکریز غر میزدند. یکی از غذای روی گاز و برنج دمنزدهاش میگفت و یکی دغدغهی دختر پیش دبستانیاش را داشت که الان از راه میرسد. مدرسه برای بچهها مسابقات ورزشی مادر و دختری برگزار کرده بود. میخواستند مادرها را خوشحال کنند، اما تیر برگزاری مسابقات، آن هم ساعت اوج کار خانمهای خانهدار نتوانسته بود به هدف اصابت کند. مادرها دوتا دوتا گعده تشکیل داده بودند و صحبت میکردند. وقت میگذرانند تا مسابقات دخترهایشان تمام شود و تشویقی کنند و مثل گلوله به سمت خانههایشان شلیک شوند. من هم از قاعده مستثنی نبودم. قانون جذب کائنات بود یا نمیدانم چه، که همگعدهای خودم را پیدا کردم. دیشب تا حالا از فکر پنج بچه که آنی با حمله صهيونيستها، بیپناه و پدر و مادر شدند، بیرون نمیآمدم. حالا عدل باید بغل دستیام رفیق دوران نوجوانی شهیده از آب در میآمد. شروع کرد برایم از خاطرههایشان گفت. از اینکه حدود بیست سال پیش که هنوز گالریهای عفاف و حجاب مد نشده بود و با یک کلیک نمیشد انبوهی از راههای حفظ حجاب را پیدا کرد، او همیشه چیز تازهای برای رو کردن داشت.
اولین بار که از لبنان آمده بود چیز هلالی و براقی زیر روسری اش میدرخشید. با نگاههای از سر بهت ما که مواجه شد، گفت: «اینا طلق مخصوص روسری هست. درست کردنش کاری نداره فقط کافیه این طلق رو بگیرید با همی دَسفرمون برید جلو. بندازید رو فیلم رادیولوژی برش بزنید. برا سفید شدن طلق و استفاده زیر روسری سفیداتون هم وایتکس بریزید روش. به همین راحتی روسریاتون رو خوشفرم نگه میداره.»
از چادر روی سرش هم گفت: «ای چادرا رو ببینید. آستین داره زیپ داره روسری هم نمیخواد. پوشش کامل هم داره و دیگه دم به دقیقه جلوی چادر باز نمیشه.»
خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خانه. از فکر معصومه یا به قول دوستانش آرزو بیرون نمیآمدم.
توی مترو خانم مسنی به بغل دستیش گفت:
- میگن یه زنی رِ با شوهرش شهید کردن. اخبار میگفت با موشک زدنشون. لابد آدمای مهمی بودن که اسراییل دو تا موشک خرجشون کِرده. پَنج تُ هم بچه دُشته.
- ها منم شِنُفتم اولین زن ایرانی بوده که تو لبنان شهید شده.
اشک از گوشهی چشمم چکه کرد. خاطرهها توی ذهنم از چرخش ایستاد. آنها تصور نمیکردند آن زن شهید توی هوای شیراز خودشان قد کشیده و بالیده. زیر لب گفتم: «انگار او همیشه چیز تازهای برای رو کردن دارد. باید این الگو را میگرفتم و با همین دست فرمان جلو میرفتم.»
سارا ابراهیمی
چهارشنبه | ٢ آبان ١۴٠٣ | #فارس #شیراز
حافظه؛ حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
رفیقِ شهیدم
معصومهی شهید، هم اهل دانش بود و هم اهل ایمان و قرآن و معنویّات.
هم اهل هجرت بود و هم اهل جهاد در تمام شاخههای آن:
جهاد در خانواده، جهاد در همسرداری. همیشه با همسرش خوش برخورد بود و کسی نشنیده که جز با احترام همسرش را خطاب کند.
جهاد در مادری کردن و تربیت فرزند: اینکه پنج فرزند را در غربت و با وجودِ شرایطِ سخت، خوب تربیت کنی کار بزرگی است.
پنجبار، بهشتِ الهی، زیر پاهایش پهن شده بود.
دشمن آگاهانه با شهید کردنش، قلبِ یک خانوادهی متعالی را هدف گرفته است.
در زمینهیِ جهاد فرهنگی و رسانهای، سردبیرِ رسانهی تایم لاینِ عربی متعلق به استاد شجاعی بود و کار ترجمه به زبان عربی را انجام میداد.
تا زمان حضورش در ایران نیز، عضویت فعّال در بسیج داشت. در زمینهی کارهای فرهنگی در مسجد الغدیر شهرک گلستان فعّال بود.
رفیق شهیدم، در جهاد علمی در حزب الله دوشادوش همسر، انجام وظیفه میکرد و مخاطراتش را به جان پذیرفته بود.
وجودش پیوندی بود میان جمهوری اسلامی و حزب الله
و پارههای تنش، ثمرهی این پیوندِ بابرکتاند!
خدا خواست معصومهی ما مانند محبوبش حضرت معصومه "علیها السّلام"، دور از وطن و در غربت به دیدار خدایش بشتابد.
و حکایت معصومه شهیده این بود: اِنَّ الَّذینَ آمَنوا و هاجَروا و جاهُدوا بِاَموالِهم و اَنفُسِهم فی سبیل الله...
به راستی حکایتی است پیوند رضا و معصومه.
قرنها پیش گُذار معصومهای در پیِ رضا به غربت افتاد
و اینبار هم معصومهای در پی رضایش رهسپا دیارِ غُربت شد و دست در دست رضا در غربت پَرکشید. تا به همگان بگوید که همسر یعنی همسفر تا بهشت.
روایت گفته است که: "اَلاَسماءُ تُنزِلُ مِنَ السّماء" اسمها از آسمان فرود میآیند و تو به حقّ معصومه نامیده شدی.
زهرا بینازاده
یکشنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
لحن بیروت و لهجه شیراز، قصه عشق میشود آغاز!
بخش اول
بُغض عجیبی گلوی لحظههایم را میفشارد؛ گاهی باران میشوم و گاه، بند میآیم؛ درست مثل سه شب پیش بارانی شیراز که چشم به راه بودم رسیدن مسافری از آستانِ آسمان هشتم را و چه شوربختانه جا ماندم به بهانه بدقراری دوستان.
دلم میخواست پیشواز و چاووشیخوانی شهر گل برای «گُلدوسیِ» پرپر دور از خانهاش را زیر نم نم عشق، نفس بکشم و گلایولهای سرخ زیر پا شوم مسافر مشهد را که معصوم و باشکوه از زیارت برمیگشت خانه؛ اما این بار در آغوش پرچمی که همهمان همیشه از آن شکوه گرفتهایم.
اینجور وقتها اما قصه فرق میکند؛ یکدفعه آدمهایی از جایی که فکرش را هم نمیکنی سر میزنند تا اهتزاز این شکوه را مکرر کنند و قطره قطره دانههای دلشان را بریزند پای سرخی پایین این پرچم که باید برسد بالای قله ظهور.
القصه، حسرت همراهی ماند تا امروز شنبه که مهمان محبت خانه سردار بی سرِ مدافعان حرم «شهید حاج عبدالله اسکندری» شدم. برای کاری دیگر رفته بودم که بی مقدمه به قصه دلخواه آن شب شیراز رسیدم!
به «بای بسم الله» نرسیده «خانم گردشی»؛ همسر شهید اصغر فروتنی که مدیرعامل انجمن همسران شهدای استان فارس است و آنجا حضور داشت از همراهی چند روز قبل همسر والا مقام شهید اسکندری با خانواده و پیکر شهید معصومه کرباسی از تهران تا مشهد و سپس شیراز گفت!
باورم نمیشود من که از سه شب پیش تا الان در فکر آن شب فرودگاهم، حالا مقابل همسفری نشستهام که روایت دست اول آن روز و شب را دارد.
حاج خانم سالاری (همسر شهید اسکندری) برخلاف خانم گردشی که هر چند دقیقه یک بار عینکش را بالا میبرد و گوشه چادر به چشم میکشد، حلقههای شفاف توی چشمش را نگه میدارد و با همان حال روایت میکند از اینکه خیلی اتفاقی و بیخبر در تهران و بعد از دیدار با حضرت آقا این همراهی را به ایشان و همسر سردار شهید آقا مرتضی جاویدی پیشنهاد کردهاند؛ از شکوه وداع رواق امام خمینی حرم رضوی و دیدار تولیت آستان و اهدای تبرکات امام رضا علیه السلام تعریف میکند؛ شاهبیت حرفها اما پرواز برگشت به شیراز است که حاج خانم یک لحظه مکث میکند؛ انگار سختش میشود، میپرسد تعریف کنم؟!...
آرام سر تکان میدهم:
«ساعت از ۱۰ شب گذشته بود که در فرودگاه مشهد سوار هواپیما شدیم؛ شهیدان معصومه کرباسی و رضا عواضه، ۵ فرزند داشتهاند از ۱۷ تا دو و نیم - سه ساله.
فرزند کوچکشان «فاطمه»، پدربزرگ و مادربزرگ ایرانیاش را تا قبل از این اتفاق ندیده بود و تا حدی غریبگی میکرد.
برادرش مهدی که از همه بزرگتر است، خسته روی صندلی هواپیما خوابش برده بود و این بچه دائم مثل مرغ بسمل شدهای، دست و پای برادرش را تکان میداد تا بیدار شود؛ فقط با او راحت بود انگار. هر کس هم کاری میکرد راضی نمیشد. مادربزرگ و عمه لبنانیاش هم نمیتوانستند آراماش کنند.
صحنه تلخ و عجیبی بود؛ آنقدر که حال پدربزرگ ایرانیاش از دیدن بیتابی این بچه بد شد. دویدند برایش آب آوردند و...
آن لحظه همه به یاد کودکان غزه و لبنان اشک میریختیم.»
ادامه دارد...
میلاد کریمی
شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
لحن بیروت و لهجه شیراز، قصه عشق میشود آغاز!
بخش دوم
حاج خانم تعریف میکند و من دیگر نمیشنوم؛ تصور فاطمه کوچک که غم از کف، طاقتش برده و شاید فکر میکند دیگر کسی نیست که نازش را بخرد و حالا خسته از سفری طولانی، دنبال کاروان زخمی مادر راه افتاده است، روضه مجسم میشود!
یک لحظه اما به دلم میافتد از این به بعد این نازدانه، مُهرِ بیمه حضرت عباس علیه السلام خورده است؛ مثل رقیه جان ارباب علیه السلام...
حاج خانم دارد سیبهای سرخ لبنانی که درختش را همسر شهیدش کاشته است برایمان میگذارد توی نایلون تا ببریم و من دلم جای دیگر است...
سریع برمیگردم حرم؛ سازه اسپیسی روی قبور شهدای حمله تروریستی را جا به جا کردهاند و دارند بهشت ابدیِ معصومه خانم را آماده میکنند. قرار است برای همیشه، همسایه و همدم مادر مهربان «آرشام» بشود و تنها بانوی شهید آرمیده در حرم را از تنهایی در بیاورد. چه قدر ناگفته خواهند داشت با هم این دو مادر.
دور تا دور را داربست زدهاند با پرچم بزرگ یک تکه ایران و فلسطین؛ سه تا سنگ لحد را هم گذاشتهاند بالای مزار.
شب که دوباره برای نماز برمیگردم به صحن، حرم آرام و با وقار، ازدحام و هیاهوی فردا را به صبح میرساند. اینجا هم مثل خانه حاج خانم، عطر سیب میتراود؛ عطر پگاهانِ پاک کربلا.
یکی از نیمکتهای فلزی را گذاشتهاند بالای مزار خالی. جوانی نشسته و گوشی گاش را چک میکند. دلم میخواهد بروم بنشینم کنارش عاشورا بخوانم. ایستادنم توجه بقیه زائرها را جلب میکند. در چشم بر هم زدنی دورمان شلوغ میشود. خانمی میپرسد: «همسرش را هم میآورند اینجا؟»
و کاش میآوردند که او هم با این شهر، غریبه نیست و چند سالی دانشجوی «دارالعلم» همین «دارالعلم» بوده است. «آقا رضا» داماد شیراز است؛ شهری که عشق هم در آن عاشق میشود و این عاشقانه آرام را از همین جا آموخته است؛ به قول «نغمه مستشار نظامی»:
لحن بیروت و لهجه شیراز
قصه عشق میشود آغاز
همسفر تا بهشت؛ هم پیمان
دو کبوتر، دو یارِ هم پرواز...
معصومه و رضا، نماد «خون شریکی» لبنان و ایرانند و این حد عالی و اعلای ارتباط بین ملتهاست.
خیلیها چراغ گوشیشان را روشن میکنند تا داخل مزار را ببینند و مگر دیدن باطنِ مرمر و زیباتر از خورشیدِ صحن و سرای فرزندان موسی بن جعفر (علیهم السلام) نور میخواهد؟!
آن پایین، خالی از دلهره؛ پُر از خاتم و کاشیهای هفت رنگی است که گل و مرغهایش واقعیِ واقعیاند؛ پُر از سبز و صورتی گلبرگها؛ پُر از خندههای از ته دل و معصومیتهای بچگی؛ پُر از دلهای «نا رنج»ِ صاحب کمالان از «آب رُکنی» سیراب؛ پُر از فیضِ روحهای قدسیِ مهمان نواز؛ پُر از آغاز نصرتهای الهی بیپایان
و مگر زمینی جز این، اندازه دختر شهید شیراز بود؟!
فردا شهر، لاله میریزد به راه مسافرش و همه با غمی سنگین بر موجی از صلابت، بالای سر این زمین زانو میزنند تا دانه «سدر» بکارند؛ آنجا که «معصومه» جایی دورتر از خودش به تماشای رویش «اراده فراموشی افسانه اسرائیل» ایستاده است.
فردا...
صحن حرم شاهچراغ علیه السلام همسایگی «سدر» و «نارنج» را کم داشت!
میلاد کریمی
شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
انگار همه را میشناختم
ساعتهای ۷ بود که از خانه زدم بیرون. حدود یک ربع به ۸ میدان امام حسین (فلکه ستاد) بودم. به سمت میدان شهدا پیاده به راه افتادم. به غیر از مدارس مسیرم بیشتر جاها تعطیل بود.
بعد از ۱۵ الی ۲۰ دقیقه پیادهروی به میدان شهدا رسیدم. انگشتشمار دور میدان زن و مردهایی با چشمهای منتظر به چشم میخوردند. ماشینهای پلیس و شهرداری دور میدان ایستاده بودند. همگی در تکاپو. چرخی دور میدان زدم. از یکی دو نفر پرسیدم که شهیدان کرباسی و صباحی را میشناختند یا نه. معمولاً نمیشناختند. دختری جوان به عکس شهیده کرباسی زل زده بود و گریه میکرد. سوالم را از او نیز پرسیدم. گفت: نه نمیشناسم اما انشاالله ادامه دهنده راهشان باشم. انشااللهی گفتم و راه افتادم.
خم شدم و اتفاقی از پیرمردی که روی پلههای یکی از مغازهها نشسته بود پرسیدم: شهیده را میشناختید؟ گفت: بله ایشان دختر برادر خانمم هستند، و توضیح داد که چگونه شهید شدند. تشکر کردم.
به روبرویم خیره شدم چه بیریا و بیآلایش. جز اقوام درجه یک باشی و تو هم خودت را از مردم جدا ندانی. توی آفتاب روی زمین بنشینی و منتظر تشییع جنازه باشی. جمعیت حدود ساعتهای ۹ و ربع راهی حرم شاه چراغ شد.
خادمین مرد حرم با پرچم آقا شاه چراغ جلو و خادمین خانم پشت سرشان پیش رو جمعیت بودند. ماشین حمل جنازه که حالا دیگر هر دو شهید را بر دوش گذاشته بود از پشت سرشان روانه شد و جمعیت که دیگر میدان شهدا را پر کرده بودند آرام آرام راه را در پیش گرفتند.
هر از گاهی میایستادم و از خیل جمعیت عکس میگرفتم و راه میافتادم.
خانم جوانی که روسریاش را مانند لبنانیها بسته بود به همراه خانمی دیگر آرام گریه میکردند و با جمعیت میرفتند. دختر جوان چشمش به عکس شهیده معصومه بود و زیر لب چیزهایی میگفت و انگار در دل داشت با شهیده حرف میزد. جلو رفتم و سلام کردم و از نسبتش با شهید پرسیدم. گفت: خواهرش هستم. وقتی که دقت کردم دیدم بله چقدر شبیه خواهرش بود. از او در مورد معصومه پرسیدم گفت الان نمیتواند صحبت کند. شماره موبایلش را خواستم تا بعداً مزاحمش شوم. بدون چون و چرا پذیرفت و شماره داد. تشکر کردم و از او جدا شدم. چند قدمی که دور شدم برگشتم و عکسی از او گرفتم.
خانواده شهید کرباسی بیریا و صمیمانه و البته ناشناس بین جمعیت قدم برمیداشتند و هم قدم با مردم میرفتند تا عزیزشان را بدرقه کنند. حس خوبی داشتم، احساس کردم مدت زیادی است این خانواده را میشناسم. ناخودآگاه سر چرخاندم سمت جمعیت تا مابقی نزدیکانشان را نیز ببینم. قیافهها همه گرم و آشنا بود. انگار همه را میشناختم.
مریم ذوالقدر
یکشنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
دختری از ایران
ساعت حدود هشت شب بود. آخرین ظرف کلاسِ دختران نوجوان ناربلا را همراه با فاطمه جان شستیم. بقیه بچهها رفته بودند. وسایلم را جمعوجور کردم. با خواهرم عارفه در رواق امام خمینی قرار داشتم، برای شرکت در مراسم شهیده کرباسی. هرچه بالا و پایین کردم دیدم به حرم نمیرسم. نماز مغرب را همان جا خواندم. با دوستان و همکاران خداحافظی کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. عارفه تماس گرفت که شهیده را آوردهام معراج شهدا. قدمهایم را تندتر کردم. یاد دیروز افتادم، از دوستان تهرانیام شنیده بودم که ایشان به آنجا آورده بودند اما رسانههای ملی، آنگونه که باید بانوی مقاومت ایران را نشان ندادند. حالا نه به عنوان روایتگر بلکه به عنوان دختری از ایران، از مشهد، میخواستم در آن مراسم باشم.
در مسیر مداحی «یوما ذکرینی...» با صدای باسم کربلایی گوش میکردم. چه خوب در مورد شهدای جوان میگفت. خط ۲۱۰ نزدیکترین اتوبوسی بود که میتوانست مرا برساند. اما به فکرم افتاد که با مترو بروم. حجم ترافیک در خیابان مجد بسیار بود و میترسیدم به موقع نرسم. زیر لب یا زهرا یا زهرا میگفتم و آرام با مداحی دم میگرفتم. میدان شهدا از اتوبوس پیاده شدم و سلامی به سلطانم دادم. سوار خط دو مترو شدم.
آرام «اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بینها و سر مستودعها» میخواندم
من که همیشه عادت داشتم در مسیرها کتاب بخوانم، درسهایم را مرور کنم و یا بنویسم، حالا دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. اصلا دست و دلم به کار دیگری نمیرفت.
عارفه دوباره تماس گرفت که زمان کمی مانده و من توسل میکردم.
این همه اضطرار از سر نیاز بود. از اول ترم، سرگرمی به دانشگاه و دهها کار دیگری که همیشه مشغولشان بودم باعث میشد کمتر به احوالات معنویام سر بزنم.
دو دقیقه مانده بود تا به معراج برسم که عارفه تماس گرفت: «کجایی؟ دارن شهیده رو میبرن ها!»
دویدم و گفتم: «بهشون بهشون بگو نگه دارن، دو دقیقه دیگه اونجا هستم!»
وقتی رسیدم ماشین حرکت کرده بود.
ناگهان خانمی در شیشهای کیوسک نگهبانی را باز کرد و با صدایی ملتمسانه گفت: «من دیر رسیدم». ماشین همان جا توقف کرد.
در دل میگفتم: « بانو خدا به همراهت، با حضرت زهرا سلام الله محشور باشی»
اشک ریختم و بوسهای به تابوت زدم. عارفه داد زد: «بالاخره رسیدی!»
رفت جلوتر، تا بار دیگر بوسهای بزند بر تابوت. با سه شاخه گل برگشت. پرسیدم: «اینا رو از کی گرفتی؟»
و او جواب داد: «فکر کنم پسر شهیده داخل ماشین حمل تابوت بود، اون به من این گلا رو داد!»
گلها را بر روی چشمهایم کشیدم. در ماشین بسته شد و حرکت کرد.
خانمهای کمی بودیم که آنجا داشتیم بدرقه میکردیم...
بانوی مقاومت،
شهیده معصومه کرباسی،
راه و روشت بماند برایمان،
تو تنها مادر فرزندان خود نبودی،
حالا مادر مقاومت ایران-لبنان شدی...
باشد در یادگارمان،
دختری از دیار ایران زمین، شهر شیراز، ایستادگی از زبان بانوان را در تاریخ ثبت کرد!
روحت جاودان و یادت در ذهنمان!
مائده اصغری
چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد معراج شهدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
29.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #شهیده_کرباسی
🎥 خیالتون راحت
حاشیهنگاری مراسم وداع شهیده معصومه کرباسی در دانشگاه شیراز
زهرا قوامیفر
شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
حافظه؛ حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
روایتی از آیین بدرقه و خاکسپاری مادر مقاومت ایران و لبنان در شیراز - ۱
فرش قرمزی برای آغاز معصومه
شب، نزدیک ساعت صفرِ عاشقی میآیم به صحن همیشه بهار حرم که اگر بشود زیارت عاشورا را بالا سر مزاری که قرار است تا چند ساعت بعد بشود «زیارتگاه عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان» زمزمه کنم.
برای محدوده محصور با داربست، در گذاشتهاند و نیمکتی فلزی هم پشت بندش تا راحت باز نشود؛ کار، دست بر و بچههای خادم الشهدا است. ظرفهای آلومینیومی غذا و نوشابه که یعنی تا این وقت صبح هنوز شام نخوردهاند! مردی جوان و خاکی پوش که خیلی خوش، مشقِ خط میکند، آن وسط بیش از همه در چشم است. خیلی دلم میخواهد اجازه بدهند بروم داخل و زیارت بخوانم؛ اما چیزی نمیگویم و مدتی خیره به مزار که هنرمندانه با خط و رنگ، صفا و صافیاش را دو چندان کردهاند، نگاه میکنم.
خانمی که آن سوی پرچین این مرغزار بهشتی ایستاده، خواهش میکند تکهای از پارچه سبز بزرگی که: «سنصلی فی القدس انشاءالله» با فونت عربی دلبرانهای رویش نوشته شده است را برایش ببُرند.
خادمی جوان با محاسن محرابی جلو میآید و میگوید: «اجازه بدهید تبرکی که روی تابوت شهید بوده را تقدیمتان کنم؛ اگر مایل باشید.» زن عینکش را جا به جا میکند و خوشحال، تحفهای که نمیبینم چیست را میگیرد و میرود.»
از خودم شاکیام که چرا همان دَم غروب که خبری از این بگیر و ببندها نبود، کارم را انجام ندادم؛ دلم اما میگوید هرجا را هم بسته باشند، آغوشِ باز حرم که هست.
رفت و برگشتم خیلی طول نمیکشد. خادمان دارند شام میخورند و بازار بگو بخند به راه است. دوباره خیره برگشتهام سر جایم؛ منتها قدری سبکبالتر.
میلاد کریمی
یکشنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
روایتی از آیین بدرقه و خاکسپاری مادر مقاومت ایران و لبنان در شیراز - ۲
ترکیب عطر «پلو» و بوی «رنگ»
همینطور که اطراف داربست میچرخم، چند جوان در را باز میکنند و میروند داخل بیآنکه کسی کاری بهشان داشته باشد. کلاه کم رویی بدجور به سرم رفته است؛ این بنده خداها که حرفی نداشتند.
قدری بعدتر من هم ایستادهام بالای گلزاری روشن که «یا فاطمه الزهرا» مثل پیشانیبندی بر دیواره بالاییاش، نقش خون بسته است.
با جوانی که به نظر میرسد مسئول خادمان است حال و احوال میکنم و اجازه میگیرم مقداری از خاک کنار مزار را که تربت پاک صحن حضرت شاهچراغ علیه السلام و قطعه شهداست، بردارم. با خوشرویی اجازه میدهد. ترکیب عطر پلو و بوی رنگ، رایحه عجیبی به وجود آورده است!
چند جوان آشنا با خدام هم به جمع اضافه میشوند. مسئول خادمان میگوید: «آخر هم همه جا همان عکسی را زدهاند که خانوادهشان راضی نبودند!» ماجرا برایم جالب میشود؛ 3 تا عکس بزرگِ سه گوشه صحن که همان عکس معروف شهید است؛ کدام عکس را میگویید؟
- اینها همان عکس معروف است؛ ولی نقاشی دیجیتال شده و جلوه رنگهایش قدری بیشتر است. بنابراین ممکن است تصور شود صورت شهید آرایش دارد!
حیرت میکنم از دقت و زیست مؤمنانه این خانواده که در چنین شرایطی حواسشان به همه چیز هست. جوان تازه وارد تعریف میکند: «بچههای شهید دوست داشتند پدر و مادر در شیراز کنار هم باشند، اما خانواده پدری میخواستند فرزندشان در لبنان پیش خودشان بماند و...»
یاد جمله آقا مهدی، فرزند شهید به حضرت آقا در دیدار چند روز قبل میافتم: «پدر و مادرم علاقه خاصی به هم داشتند. آقا! حتی لحظه شهادت هم دستشان توی دست هم بود.»
دوری بیدوامی است برای این عاشقانه ختم بخیر شده، وقتی آن طرف حتماً با هم خواهند بود. به قول نظامی:
زهی شیرین و شیرین مردن او
زهی جان دادن و جان بردن او
چنین واجب کند در عشق مردن
به جانان، جان چنین باید سپردن
خوشنویس که کارش تمام شده قبل رفتن رو به جوان مسئول میگوید: «یک اتفاق جالب!» همه گوش میشوند. نگاهش به بخش کوچکی از زمین بالای مزار است که سنگهایش را برداشتهاند؛ آنجا را مشکی رنگ کرده و با رنگ زرد، «در راه قدس باید خون شد» را نوشته است. مدت زیادی نگذشته که جمله زرد نوشت، رگههایی از رنگ سرخ پیدا کرده و همین هم او را به تعجب واداشته است. میگوید: «انگار این جمله هم خونی شده است!» و راست هم میگوید.
میلاد کریمی
یکشنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
روایتی از آیین بدرقه و خاکسپاری مادر مقاومت ایران و لبنان در شیراز - ۳
دلیل عمیق بودن مزار شهید کرباسی
جوان مسئول که خادمان، «آقای روشنضمیر» صدایش میکنند میآید کنارم و میپرسد من شما را کجا دیدهام؟
با یکی دو تا نشانی میرسیم به «یادمان شهدای هویزه»؛ حلقه وصل همیشگی ما و خادمهای عزیز شهدا. حالا که آشنا درآمدهایم، شروع میکنم به پرسیدن. غیر از شهید کرباسی و ۹ شهیدی که اینجا کنار هم ردیفند، چند شهید دیگر در حرم داریم؟
اول شهید آیت الله دستغیب را یادآور میشود؛ بعد میگوید: «از این ۹ تا هم یکی یادبود است و پیکر اینجا نیست. دو شهید دیگر هم هستند.» شهید احسان حدائق (شهادت ۲ خرداد ۱۳۶۱ - عملیات الی بیت المقدس) که همیشه زائر دارد و عجیب واسطهای برای برآورده شدن حاجات پیش خداست را که تازه شناختهام و اسم یک شهید دیگر را هم به یاد نمیآورد. قدری که درباره شهید حدائق حرف میزنیم، یاد شهید «علی حاتمی» خودمان در هویزه زنده میشود.
آقای روشنضمیر میگوید: «بعد از ۴۰ سال برای شهید حدائق تازه یادواره گرفتیم؛ در حالی که دیگر پدر و مادرش در این دنیا نبودند.» میپرسم کتابی دربارهاش چاپ شده است؟ «میاندار» به قلم مریم شیدا از انتشارات ستاد کنگره شهدای فارس را معرفی میکند. بعداً که دربارهاش جستجو میکنم میبینم منتخب کتاب سال دفاع مقدس هم شده است.
دلیل عمیق بودن مزار شهید کرباسی که از همان لحظه اول توجهم را جلب کرده، پرسش بعدی ام است.
- این مزارها سه طبقه است و حرم، قبل از حمله تروریستی برای دفن اموات آماده کرده بود که روزیِ این شهدا شد و ظاهراً قرار است دو طبقه دیگر هم بماند برای خانوادههایشان.»
یکی از خادمان حرم که همانجا ایستاده و حرفهایمان را میشنود، این بیت پروین اعتصامی را میخواند: قطرهای کز جویباری میرود
از پی انجام کاری میرود
بعد هم ادامه میدهد: «کسی فکر نمیکرد اینجا قطعه شهدا بشود!» به نظرم اتفاق عجیبی نیست وقتی صاحبخانه خودش شهید است.
یک ساعت از نیمه شب گذشته است. دلم نمیخواهد این مهمانی خصوصی تمام بشود؛ این لحظه دور از دسترس با یاد شهدا در حرم چلچراغ شهید شیراز.
زمزمه شب عاشورای امام حسین علیه السلام را در هوای پر از شهید مزه مزه میکنم:
یا دَهرُ اُفّ لَکَ مِن خَلیلِ
کَم لَکَ بِالاِشراقِ وَ الاَصیـلِ
مِن طالب وَ صاحِب قَتیل
وَ الدَّهرُ لا یَقنَــــعُ بِالبَـــدیلِ
با خداحافظی من، بچههای صوت تازه چیدن وسایلشان را شروع میکنند...
صبح که میآیم بیرون، هوا کمی غم دارد؛ یک جور ابری دلگیر. حال و هوای حرم، اما زینبی است: «این گل را به رسم هدیه، تقدیم نگاهت کردیم... یا زینب» و بعد هم «زینب زینب» با نوای حریری «مؤذنزاده» به حزنی متفاوت دعوتمان میکند. انگار باطن بلندگوها داد میزند: تو زیبایی ماجرا را ببین؛ تو در این تراژدی، دنبال عاشقانههایش بگرد!
هنوز یک ساعتی تا شروع برنامه در میدان شهدای شیراز مانده است، اما حیاط حرم، شلوغتر از تصورم است. خانمها دور داربست جمع شده و خادمان خواهر، کار را به دست گرفتهاند.
میلاد کریمی
یکشنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا