طیبه فریدبرایت نامی سراغ ندارم - ۴.mp3
زمان:
حجم:
8.43M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۴
جمع پراکندگیها
با صدای: ریحانه نبیلو
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
یکشنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۱
رزق لا یحتسب
حس و حالم شبیه ساعت ۷ صبح نیمهی آذر سال ۱۴۰۰ بود.
از شب قبل سرمای سختی خورده بودم. پتو را تا سرم کشیده بودم بالا. از شدت حال بد نمیتوانستم حتی ذرهای حرکت کنم.
تلفنم چندبار زنگ خورد. حس جواب دادن نداشتم. نمیفهمیدم چرا یک نفر باید سر صبحی به آدم زنگ بزند و انقدر هم اصرار داشته باشد. بالاخره تلاشهایش نتیجه داد. با چشم نیمهباز جواب دادم؛ «بله، بفرمایید.»
زینب قنبری بود. یکی از دوستان باغ کتاب شمعدونی. گاهی شاگردهایش را میآورد توی مجموعهی دخترانهای که داشتیم.
با هم گعدهی کتابخوانی میگرفتند.
جواب دادم: سلام زینب جان! جانم؟
«سلام زهرا خانم جان! ببخشید اول صبح مزاحمت شدم. من از دیشب یه فکری افتاده به سرم. توی دلم ولوله شده. هرچی فکر کردم به کی بگم؟ نمیدونم چرا ذهنم مدام اومد سمت شما!
گفتم به شما بگم. میاید بریم عراق؟»
سؤال زینب آن قدر عجیب بود که در جا
توی رختخواب نشستم و با صدای گرفته گفتم:
«چی؟ عراق؟ عراق برای چی؟»
زینب بیقرار گفت: « عراق دیگه!
بریم نجف! من میخوام برم ولی تنهام.»
اسم نجف کافی بود برای بلند کردنم از جا!
سرفههایم شروع شد و همزمان با صدای گرفته گفتم: «حالا چرا من؟
این همه دوست صمیمی داری؟»
روی دور تند گفت:
«بله. من و شما صمیمی نیستیم. دوستای صمیمی زیادی دارم. ولی نمیدونم چرا شما همهش تو فکرم میومدین... حالا میاید بریم؟»
کمتر از ۲۴ ساعت بعد، با زینب روی صندلی هواپیما نشسته بودیم.
از شوق دیدن خانهی پدری بیماری از تنم رفته بود.
حالا داشتم ذوق و بهت زدگیام را از رفتن به نجف دوستداشتنیام کلمه کلمه می نوشتم.
۳ سال از آن روزهای عجیب نجف گذشته
و من امروز پشت تلفن دوباره بهت زده
از خودم میپرسیدم: «چرا من؟»
تلفن به دست داشتم توی دفتر راه میرفتم.
با یکی از خانمها چانه میزدم که برای غرفهی سوگوارهی فاطمی باید چه کنیم؟
صدای بوق های کوتاه و پشت سر همِ وسط مکالمه قطع نمیشد.
فهمیدم یک نفر کار واجبی دارد که مدام پشت خط من است.
بین حرف زدن صفحهی گوشی را نگاه کردم.
شماره ناشناس بود.
با نفر قبلی خداحافظی کردم و جواب دادم: «بله بفرمایید!»
« سلام خانم کبریایی! خوبید ان شاءالله؟ از حوزه هنری تماس میگیرم.
میخواهیم چند نفری رو برای نوشتن روایت
بفرستیم سوریه و لبنان! گفتیم به شما هم بگیم. ببینیم شرایطش رو دارید برید؟»
شوکه شدم! انگار برق سه فاز وصل کرده باشند به من، باورم نمیشد. گفت سوریه و لبنان؟ چرا من؟؟
لبنان برای من یعنی چمران، یعنی امام موسی صدر. از نوجوانی تا همین حالا آرزو داشتم یک روز بالاخره بروم لبنان.
میخواستم خاطرات مصطفی چمران را ذره ذره لمس کنم.
مثل همان عکسش که نشسته وسط یک عالمه بچهی لبنانی، پتو روی تکتکشان کشیده و دارد تماشایشان میکند.
حرم حضرت زینب و رقیه خاتون را از توی عکسهای عمو احمد دیده بودم. توی عکسهایی که با بچههای حزبالله گرفته بود. همان سالی که امام دستور داده بود بچههای خودمان برای کمک به بچههای لبنان بروند و عمو احمد بیمعطلی رفته بود!
حالا در یک دعوت غیر منتظره مرا برای جنگ خواسته بودند. جنگِ روایتها! کجا؟
توی قلب سوریه!
با خودم کلنجار میرفتم: «زهرا! تو آدمِ این جنگ هستی؟»
مکثم طولانی شد. با مِنومِن گفتم:
«والا، یه کم غافلگیر شدم. بله، بله، خیلی دوست دارم برم. شرایطش چیه؟ چی کار باید بکنیم؟ چه تاریخیه؟»
«چند روز دیگه حرکته! عکس پاسپورتتون رو بفرستید.»
تاریخ گذرنامه بعد از سفر اربعین تمام شده بود! تا همین الان هم وقت نکرده بودم تمدیدش کنم.
صدای بوق ممتد تلفن که آمد
دو زانو نشستم روی زمین و با حسرت صدایم را بلند کردم: «لعنت بهت...»
شاید دیگر هیچ وقت نشود بروم و از نزدیک چیزهایی را ببینم که تا حالا فقط از صفحهی آقای اسلامزاده و صدرینیا و مقصودی دیدهام. کسی چه میداند؟ شاید این تنها فرصتی باشد که بروم، ببینم و صدایشان را به دیگران برسانم.
نباید چنین موقعیتی را از دست میدادم. چطور؟ نمیدانم!
باید قصهی این آدمها را میشنیدم.
شیرینی رؤیای لبنان و سوریه با تصور مشکلاتی که پیش پایم صف کشیده بودند،
داشت جای خودش را به تلخی ناامیدی میداد.
رضایت جناب همسر، مامان که تازه پایش را عمل کرده بود.
اصلاً اسم سوریه و لبنان را هم نمیتوانستم پیشش بیاورم. عکسالعمل پسرها بعد از شنیدن خبر سفر من، قولی که برای سوگواره فاطمی داده بودم و از همه مهمتر، گذرنامه...
ای که مرا خواندهای، راه نشانم بده!
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
سهشنبه | ۲۲ آبان ۱۴۰۳ | حوالی ظهر | #تهران #ورامین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی
📌 #سوریه
چهرهی زنانهی جنگ - ۹
نُوفا
بخش چهارم
سوختم! سوختم! سوختم. جگرم را آتش زدند. هیچ خبری در عمرم به این اندازه نسوزانده بودم. باورم نمیشود. ای کاش خبرِ شهادت هادی را آورده بودند. تمام ذهن و روح و وجودم برای دقایقی بعد از شنیدن خبر، متوقف میشود؛ و دقایقی بعد شروع به انکارش میکند.
قطعا دروغ است! اصلا آخرین بار خودش گفت: اَلخَبَر؛ هُوَ ما تَرُون، لا ما تَسمَعُون! تا با چشم خود نبینم، باورم نمیشود!
حربهی همیشگی دشمن است. از زبونی، خواری و از سر ناچاریاش میخواهد با اخبار کذب، بذر نااُمیدی بپاشد. شک ندارم اینبار هم مثل سری قبل، میآید و خودش خبر شهادتش را بعد از سه روز تکذیب میکند.
- یاالله. جون من و بچهها و نوههام رو بگیر؛ به عمر سیدحسن اضافه کن. در پناه خودت حفظش کن.
علاقهی به سید، دست خودمان نیست. کل فامیلمان را بگردی، یک نفر هم نیست عضو حزبالله باشد؛ ولی همهمان عاشق حزبالله هستیم. جانمان برای سيد حسن میرود. خب چرا نرود؟!
یک لحظه زندگی بدون سید حسن را تصور کن! فکر کن خبر شهادت کسی را بدهند که همهچیزت باشد. کسی که توی این دنیای نامردیها، برای امّتش و همهی مستضعفین، مرد بود مرد. سید خواب را به چشمش حرام کرده بود، برای حفظ خاک، شرف و کرامت ما میجنگید. مگر میشود چنین کسی را دوست نداشت!؟ سید، انتخابش را کرده بود. مسیر حق، مسیری که توش پر خطر بود. مسیری که نه خبری از راحتی و عافیت بود و نه خبری از پول و مقام. یک کلمه که حرف میزد، روحمان آرام میگرفت. همهمان از حرفهایش، حس قدرت و شجاعت میگرفتیم. یاالله یتیممان نکن. اگر خبر راست باشد، بعد سید به کی تکیه کنیم؟! راه را گم میکنیم. میگویم و میگویم؛ اما نمیخواهم باور کنم. با خودم میگویم: نُوفا بشنو و باور نکن. باور هم نمیکنم! سید حسن حتما زنده است. اگر الآن هم نیاید پیشمان، حزبالله که پیروز شود، با حضرت حجت(عج) حتما میآید.
بعد از ۲۲ ساعت راه، بالاخره میرسیم سوریه. غریبِ غریبیم و هیچکس را نمیشناسیم...
قصهی نُوفا همچنان ادامه دارد...
پ.ن ۱: کلیپ، برشی کوتاه از آخرین سخنرانی سید حسن نصرالله است.
پ.ن ۲: در سوریه، بنده و همراهانم، حدقل با ۵۰ سوژه گفتگو کردهایم. از مصاحبه با خانم نُوفای ۶۰ ساله، بچههای ۸ تا ۱۸ ساله، رزمندههای جوان و پیرِ عضو حزب الله، مردم عامی لبنان؛ چه زن و چه مرد، هنوز که هنوز است، باور نکردهاند سید حسن شهید شده. اکثر قریب به اتفاقشان میگويند: اَکیدا حَیّ. حتما زنده است. و تا تشییع نشود، شهادتش باورمان نمیشود که نمیشود! عدهای کمی البته، بعد از خطبهی عربی جمعه نصر آقا و یا به قول خودشان سید القائد، شهادت سید حسن را پذیرفتهاند.
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@voice_of_oppresse_history
شنبه | ۳ آذر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
شبنم غفاریحسینیضیافتگاه - ۵.mp3
زمان:
حجم:
5.84M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ضیافتگاه - ۵
از ماشین که پیاده میشویم تعداد زیادی زن و مرد میبینیم...
با صدای: نگار رضایی
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۵
با نقش آفرینی آقای کوثرعلی و بانو
بماند که چطور سر و کلهاش پیدا شد. اما عین قدیسههاست. خودش متولد کراچی و آباء و اجدادش نسل اندر نسل از شیعیان شمالند. میگوید «شمال پاکستان همیشه جنگ است. روستای ما یک منطقه جَبَلیست. طالبان از هر جا دلش پر باشد میآید سراغ شیعیان. گاهی با موشک و بمب و گاهی در نبرد تن به تن، آنها را ذبح میکند و خونشان را هدر میدهد. به طرفدارهاش هم گفته حالا که فرصت جهاد ندارید بیایید شمال، این کافرها را بکشید و ثواب کنید؛ منظورش از کافر مائیم. ما که نماز میخوانیم، ما که قرآن میخوانیم. مائی که وِرد لبمان روز و شب دعای نجات مسلمین است. مائی که بعد از شهادت اسماعیل هنیئه اشکهامان هنوز خشک نشده و از غم سه روز غذا نخوردن سنوار حتی دلمان نمیآید یک دل سیر غذا بخوریم. سنواری که به بچههای حضرت زهرا اقتدا کرد. میبینی؟ فلسطین این جوری معیار است و حق و باطل را از هم جدا میکند! شیعه در شمال پاکستان میجنگد. هر وقت نتیجه جنگ به نفعش باشد دولت با یک آتش بس بیموقع کار را به نفع طالبان تمام میکند. وهابیهای پستِ پلشت فکر میکنند اوضاع مثل ۲۰۱۱ است. از هر فرصتی برای پاشیدن تخم تفرقه استفاده میکنند. اما کور خواندند.»
قدیسه بیگم سالهاست که از اهالی شمال زینبیه است. با پسر عمهاش عروسی کرده. آن روزها کوثرعلی طلبه جوانی بود و برای آموزش قرآن به بچههای دائیش میآمد خانهشان. به چشمهای قدیسه بیگم خیلی آدمحسابی آمد. توی خانواده، مردها هیچکدام ریش نمیگذاشتند الا کوثرعلی. ریشِ ریشهدار کفه مردانگی مرد را سنگین میکند!بیراه نیست که اسمش را گذاشتهاند محاسن! یک روز کوثر رفته بود خانه قدیسه اینها! اما نه برای قرآن خواندن! اینبار میخواست رشته خویشاوندیاش را با دائیش محکمتر کند. گفته بود دائی اجازه بده دخترت همسر و همسفرم بشود.
«زن دائیش هم به دخترش گفته بود راستش را بگو دوست داری زن کوثرعلی بشی؟» و او از خجالت رنگ به رنگ شده بود و خون دویده بود زیر لپهاش. کلمات توی گلوش گیر کرده بود که همان موقع برق رفت. عین توی فیلمها. مادرش گفته بود «دخترجان الان همه جا تاریک است تا برق نیامده بگو کوثرعلی را دوست داری؟»
توی تاریکیای که چشمچشم را نمیدید راه گلوش باز شد و گفت «بله دوستش دارم».
چند روز بعد شد شریک و رفیق راه شیخ کوثر. مقدمات را تازه توی حوزه کراچی تمام کرده بود که عروسی کردند و به عشق امام خمینی و حوزه علمیه قم، آمدند ایران. اسم امام که میآید دوباره لپهاش گل می اندازد. خاطرات قم را مو به مو یادش مانده و حسابی دلتنگ است.
می گگوید «زندگی برای اتباع، توی ایران پیچیدگیهای خودش را دارد. شیخ که درسش تمام شد قبل از جنگ ۲۰۱۱ آمدیم سوریه. نمیدانستیم چه روزهایی در انتظار ماست. اولش حرف از اعتراض بود اما خیلی زود همان اعتراضها شدند جنگ شهری. همسایههایی که تا چند وقت قبل پشتشان به هم گرم بود حالا به خون هم تشنه بودند. آمریکا و اسرائیل خودشان تخم تفرقه بودند، بین شیعه و سنی. میخواستند با دست خودِ سوریها کار را به تجزیه بکشانند. خانه ما نزدیک میدان حجیره بود. درست وسط قلب مسلحین. از قبل شیعهها را میشناختند. پیش آمده بود در خانه شیخی را بزنند و بروند داخل و قربة الی الله ذبحش کنند. شیعهها شروع کردند به کوچیدن. ما هم خانهمان را گذاشتیم و آمدیم شرق حرم که جنگ شروع شد.
امنیت شرق حرم دست بچههای مقاومت بود. جوانهای ایرانی و حزبالله و فاطمیون و زینبیون دلشان تاب نیاورد و آمدند که پای غریبهها به سرزمین مسلمین نرسد. به حرم حضرت زینب(س). توی همین میدان حجیره و کوچههای اطرافش خیلیهایشان شهید شدند. کف این خیابانها خون ایرانی و لبنانی و پاکستانی و عراقی و افغانستانی با هم قاتی شده بود.» میرسد به داستان پیوستن کوثرعلی به زینبیون. به اینکه ریشههای محکم و مردانه او را توی لباس رزم پوشیدن دیده بود...
به اینکه ریش اگر ریشه داشته باشد کلی میرود روی عیار مرد. به خاطر همین اسمش را گذاشتهاند محاسن. قصهاش ادامه دارد اما من به زینبیه فکر میکنم. به زمینی که عطر خون شریکی توی فضایش پخش شده. به شیعیانی که از وقتی چشم باز کردهاند زندگیشان در گرو مقاومت بوده.
به خودمان که شب با خیال راحت سرمان را میگذاریم روی زمین...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@tayebefarid
شنبه | ۳ آذر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
طیبه فریدبرایت نامی سراغ ندارم - ۵.mp3
زمان:
حجم:
7.68M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۵
انفجار وهمی
با صدای: ریحانه نبیلو
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
قبول است بیبی؟
چهار انگشت از یک دستش و سه انگشت از دست دیگرش و یک چشمش، دیگر نبود.
با دو فرزندش گوشه مصلای حرم حضرت رقیه به گفتوگو نشسته بود. خجالت کشیدم نزدیک شوم. هرچند احساس میکردم نیاز دارم به تلنگر کلامش. نه...
در خانه اگر کس است، یک حرف بس است. آنچه دیدم، کافی بود برای دانستن.
و چندین نفر از جانبازان ماجرای پیجر. آمده بودند برای شکایت؟
بعید است!
لبخندشان بیشتر بوی رضایت میداد. شاید آمده بودند که بگویند بیبیجان، جانم فدایت اگر گوشوارهات... این جانم فدایت. ببین انگشتان دستم را دادم! قبول است بیبی؟
حمیدرضا مقصودی
eitaa.com/hamidrezamaghsoodi
سهشنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
شبنم غفاریحسینیضیافتگاه - ۶.mp3
زمان:
حجم:
7.79M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ضیافتگاه - ۶
محمد از مدافعین حرم است...
با صدای: نگار رضایی
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۲
که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها...
هم دلشوره داشتم؛ هم از شوق رفتن روی پا، بند نمیشدم.
نگرانی جزء جدا نشدنی وجود مادرهاست.
نمیشد دلتنگیام را از یک ماه دوری بچهها ندید بگیرم. ولی دلم را گذاشته بودم پیش دل مادرهای لبنانی. خودم را دلداری میدادم که؛
«بچههای تو توی امنیتن! بچههای اونا توی دل جنگ!
صدای مظلومیت و مقاومت این زنها، وسط جنگ گم شده! مگه نمیخواستی صداشون بشی! حالا این تو و این میدون زهرا خانم!»
چندبار تمرین کرده بودم که چطور موضوع را پیش بکشم.
سفرهی شام را پهن کردم. برای مطرح کردن ماجرا، بهترین وقت بود. گذرنامه را بهانه کردم و گفتم:
«مهلت گذرنامهم تموم شده؛ شما باید بیای امضا کنی دیگه؟ درسته؟»
همسرجان گفت: «بله باید بیام.
پاسپورت میخوای چی کار الان؟»
غذا را کشیدم توی بشقاب و گفتم:
«راستش امروز از حوزه هنری زنگ زدن.
خبر دادن میخواهیم چند نفری رو بفرستیم سوریه. برای کار روایتنویسی و مصاحبه!
شما هم اگه شرایطش رو داری، تو این سفر همراه بشی.»
منتظر بودم یک نه قاطع بشنوم و حسرت سوریه بر دلم بماند. صدای تپش قلبم را میشنیدم.
چند دقیقهای فقط صدای برخورد قاشقها به بشقاب میآمد و اخبار تلویزیون داشت از حملهی جدید اسرائیل به لبنان میگفت.
هیچ وقت سؤالها را بلافاصله جواب نمیدهد.
همیشه صبر میکنم تا فکر کردنش تمام شود و خودش شروع کند به صحبت کردن.
نفسم در سینه حبس شده بود.
قاشق را برد سمت بشقاب و در عین ناباوری گفت:
«باشه، برو، خدا به همرات!»
ذوق و تعجب همزمان توی صدایم پیچید:
«واقعا؟؟؟ برم؟؟»
نگاهش روی صفحهی تلویزیون بود.
آرام گفت: «آره، برو»!
میدانستم دلم برای همین سفرهی کوچکمان هم تنگ میشود.
حقیقتش فکر نمیکردم این قدر به سرعت رضایت بدهد. نه این که آدم همراهی نباشد. همیشه توی هر کاری که خواستم انجام بدهم پشتم بوده. امّا حرف رفتن به سوریه بود. این جا دیگر داستانش فرق داشت.
هر چند ته دلم مطمئن بودم کلام آقا را زمین نمیگذارد؛ «...فرض است هر کسی با هر امکانی کنار جبهه مقاومت بایستد...»
حتماً باور داشت این امکان من است.
(این که راوی برش مهمی از تاریخ باشم و به گوش دیگران برسانم.)
و رضایتش به رفتن من هم، امکان خودش.
جناب همسر برای من، مصداق این حرف حاج احمد متوسلیان است که گفت:
«تا پرچم اسلام را در افق نصب نکردی حق نداری استراحت کنی!»
هیچ کس به اندازهی من تلاشهایش در درست کار کردن، برای پیشرفت ایران جان را ندیده است. او در جای دیگری جهاد میکند و من باید در این وادی قلم بزنم.
شاید این راه ایستادن ما کنار جبهه مقاومت است.
ذوق زده گفتم: «فردا صبح بریم دنبال کارهاش؟
باید زودتر اقدام کنم. چند روز دیگه اعزامه!»
سری تکان داد و گفت: «باشه، بریم.»
صبح اول وقت اداره گذرنامه بودیم.
اولین سنگ پیش پایم نداشتن روسری ساده بود. از خانه که بیرون میزدیم، اصلاً حواسم نبود، برای آن عکسهای بیریختی که توی اتاقک پلیس به اضافه ۱۰ باید بگیرم، لازم است روسری ساده سرم باشد.
مجبور شدم یکی از دخترهای باغ شمعدونی (مجموعه فرهنگی دخترانهمان) را که
خانهیشان نزدیک آن جا بود از خواب بیدار کنم تا برایم روسری بیاورد.
مشکل عکس که حل شد، همسر جان یادش آمد شناسنامه را توی خانه جا گذاشته. مثل یخ وا رفتم.
تا برود و بیاید من داشتم برای خودم روضهی بیلیاقتی می خواندم:
«اگه کارا امروز تموم نشه، میره تا شنبه.
معلوم نیست دیگه به پرواز برسم.
متعالِ من! پروردگارم! داستان چیه؟ شما میخوای ما بریم یا نریم؟ من که می دونم لیاقتشو ندارم..»
وسط روضه خواندنهایم بود که پیدایش شد؛ با نامهی محضری دفترخانه.
رفتنم را امضا کرده بود و من را مدیون محبتش.
خدا وکیلی همسر و بچههای همراه داشتن نعمت است. ثوابی هم اگر باشد برای همین مردها ست.
از شنبه تا حالا، سهبار به اداره پست سر زدم. بالاخره بعد از کلی نگرانی، امروز گذرنامه به دستم رسید.
به حوزه هنری خبر دادم آمادهی رفتنم.
هنوز باورم نمیشد دعوت شدهام.
این که باید در ایام فاطمیه، مظلومیت و مقاومت این مردم را روایت میکردم؛ آن هم در محضر بانویی که بزرگ راوی کربلا بود، پشتم را میلرزاند.
قرار بود پا بگذارم در سرزمینی که به برکت خون مدافعین حرم، حالا آزاد بود.
من رسالت سنگینی را قبول کرده بودم.
و مطمئن بودم کار دارد از جای دیگری پیش میرود!
از گوشهی خاکی چادر امّ المقاومة!
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | نیمهشب | #تهران #ورامین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
طیبه فریدبرایت نامی سراغ ندارم - ۶.mp3
زمان:
حجم:
7.75M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۶
غُفران
با صدای: ریحانه نبیلو
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
چهرهی زنانهی جنگ - ۱۰
نُوفا
بخش پنجم
بعد از ۲۲ ساعت راه به سوریه میرسیم و میرویم حسینیه فاطمیه. هیچکس را نمیشناسیم. غریبِ غریب هستیم. طبقه سوم حسینیه جایمان میدهند. شصت نفر در یک طبقه. به گمانم حالا حالاها اینجا ماندگار باشیم. با مبلهای چوبی برای خودمان حریم درست میکنیم. شرایط از آن چیزی که فکرش را کنی سختتر است!
الان دو ماهی از آمدنمان به حسینیه فاطمیه میگذرد. سوریه شهریست که به خودش جنگ دیده، موقعیت کاری برای مردم خودش ندارد، چه برسد به ما. بچهها بعضی وقتها سر کوچکترین چیزی اعصابشان به هم میریزد و اگر کسی جلویشان را نگیرد، کار به دعوا و کتک هم میرسد. روزانه دو ساعتی برق میآید و میرود. برای حمام بچهها صف میبندیم؛ اگر نوبتی گیر آمد، با آب سرد حمامشان میدهیم.
گاهی در تنهایی گریهام میگیرد؛ اما میگویم قطعا خدا صبر میدهد. به امام علی(ع) و حضرت زینب(س) میگویم: مسیر ما، مسیر شماست. اگر به جایی برسیم که چیزی برای خوردن هم گیر نیاید، همهی بچههایمان فدای مقاومت هم بشوند، هیچ باکیمان نیست. عزم و ارادهاش را هم خودتان بدهید. سخت است، خیلی سخت. امّا دنیا هر چه قدر هم بر ما سخت بگیرد، زورش به عظمت خدا که نمیرسد.
قصهی نُوفا در اینجا به پایان رسید. امّا در این مقطع کنونی، تاریخ ادامهی روایت زندگی نُوفا، پسرها و نوههایش را در مقصد بعدیشان؛ عراق، ثبت خواهد کرد.
در عراق کسی را داشتند، نه؟ میگفت پناهمان حسین(ع) است و بس. به امید او میرویم.
آخرین بار هم که پای صحبتش بودم، هنوز هیچ خبری از هادی نداشت، هیچ خبر!
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@voice_of_oppresse_history
دوشنبه | ۵ آذر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
آوارگان محترم
با نامههای در دستمان به ساختمان هلالاحمر میرویم. باید با دفتر حزبالله هماهنگی صورت بگیرد. آمدن هرکسی به اینجا و برای عکاسی و فیلمبرداری حتما بررسی میشود. هر حرکت ناآگاهانه و از سر دلسوزی ( دوستی خاله خرسه) شاید بعدا امنیت یک یک نازحین را مورد چالش قرار دهد.
در دفتر کوچکشان مینشینیم. چقدر خوشحالند از دیدن ما. گویی خانوادهشان را بعد از سفری طولانی دیده باشند.
سینی برای تعارف چای ندارند. ولی ادب و تعاملات اجتماعی را همیشه با خود به همراه دارند. استکانهای چای را روی تنها میز کوچک کهنهای میچینند. چایش به من میچسبد.
هماهنگیها کمی طول میکشد. بیرون میآیم و چرخی میزنم. برو بیا زیاد است. صدا کم! مردی با فرزندش آمده تا آب بگیرد. آب تمام شده است. بیسر و صدا و محترمانه میرود.
مادری، فرزندش بیمار شده و بیتاب است. در آن اتاق نشسته تا داروها برسد. عجیب است که این ساختمان با تمام ترافیکش انقدر آرام و ساکت است. افراد یکی یکی میآیند و خواستههایشان را بیان میکنند و میروند. آرام، بیتنش، بیاسترس. در این ساختمان هم به روی همه باز است.
عکسهای سید حسن در هر گوشه و کناری دیده میشود. انگار که این آوارگان محترم، دلخوشیشان همین تصویر است... از آب میگذرد، از غذا، از دارو، از فرزندش، از شیر پسرش ولی از تصویر سید حسن هرگز...
صحبتها طولانی میشود. از ساختمان خارج میشوم. روبهروی ساختمان هلالاحمر از بین دو ساختمان رد میشوم و «زینب» را کنار نوههایش، پوشیده با شال مشکی کامواییاش میبینم...
مهسا الویری
سهشنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا