📌 #غزه
اگر فلسطینی باشی، تنها مردن کافی نیست تا واقعاً بمیری
در بخش شرقی شهر رفح، در کنار محلهای به نام "السلام"، گورستانی قرار دارد که ساکنان رفح آن را "گورستان شرقی" مینامند تا آن را از گورستانی که در کنار اردوگاه قرار داشت و در سال 1994 پر شده و بسته شد، متمایز کنند.
در این گورستان شرقی، قبر پدرم، قبر علمالدین شاهین، قبر عمویم "جمعه"، بزرگ دهکده حتا، قبر ابو علی شاهین و بسیاری از قبور شهدا قرار دارد. شهیدی که دست جوانان میافتاد، در گورستان اردوگاه دفن میشد، اما آنهایی که توسط ارتش گرفته میشدند، شبانه و با حضور چهار نفر از خانوادهاش، در طول منع رفت و آمد، در گورستان شرقی دفن میشدند.
پدرم در سال 2000 درگذشت و در گورستان شرقی دفن شد.
دیروز، در گفتوگویی طولانی با دوستی از رفح به نام "بلال جحیش"، بلال آنچه بر سر شهر آمده بود را برایم توصیف کرد. بلال گفت: "تو قبلاً رفح رو دیدی، رفح فوقالعاده بود. تخریب و ویرانی همه منطقه شما [اردوگاه الشابوره] رو گرفت. از کرتیه تا رابعه عدویه [مرکز جنوب شهر]، کاملاً تخریب شده، منطقه السطریه کاملاً از بین رفته، تل السلطان و مناطق جدیدش [غرب شهر]، برزیل و السلام کاملاً [جنوب شرق شهر]، امروز شروع کردن به تخریب محله الجنینه [شرق شهر]."
به او گفتم: "کافیه، بلال. نمیخوام چیز بیشتری بشنوم."
پیش از آنکه روایتش را متوقف کند، جملهای نوشت که نتوانست پاک کند و به من رسید: «گورستان شرقی را بهطور کامل تخریب کردند...»
این چه معنایی دارد؟
یعنی قبر پدرم دیگر آنجا نیست، یعنی پدرم که مرده بود هم نجات نیافت. یعنی حتی اگر از آن مکان دور باشی، جنگ دندانهایش را به تو میزند، به هزاران روش. از امروز به بعد، حتی اگر جنگ متوقف شود، دیگر گلی روی قبور گورستان شرقی نخواهد بود، هیچکس فاتحهای برای روح کسی نمیخواند، و دیگر نامی روی سنگ قبرها نخواهد بود تا مردم بدانند عزیزانشان کجا دفن شدهاند.
تا امروز نمیدانستم که گورستانها اینقدر بخشی بزرگ از خاطرات ما هستند... و حالا دیگر نمیدانم چه تاریخی برای مرگ پدرم، پاسخی مناسب به کسی است که از من میپرسد. آیا بگویم سال 2000؟ یا بگویم سال 2024؟
فکر میکنم بهترین پاسخ این باشد: منظورتان کدام مرگ است؟ اولی یا دومی؟
خالد جمعه
دوشنبه | ۲۶ شهریور ۱۴۰۳ | #فلسطین #رامالله
قصهٔ غزه
gazastory.com/blogs/177
ترجمه: علی مینایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
نصرالله، آغوش باز کن - ۴
مادر است دیگر...
مظلوم و آرام نشسته بود و با حوصله موهای تنها دخترکش را مرتب میکرد. انگار فقط یک جسم از او باقی باشد، جانی در بدن نداشت. خدا میداند در این یک هفته چند تار مویش را سفید کرده بود.
صدای اذان مغرب در "روضه الحورا " پیچید. مانده بود تا دخترهایش از تاریکی نترسند؛ رویشان کنار نرود، سرما نخورند. مادر است دیگر، دلش هزار راه میرود.
مانده بود تا زهرا کمتر بهانه خواهرهایش را بگیرد. میگفت: "اینجا بنشینیم بهتر است. در خانه قرار ندارد، دائم بیتابی میکند."
کدام خانه؟ همان که موشک، نیمهشب اتاقِ دخترها را با دو دختر نوجوانش برای همیشه برده بود.
بیدار نشستم که غمت را چو چراغی
از شب، بِسِتانم، به سحر، بسپرم، امشب
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
جمعه | ۹ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ضاحیه، روضه الحورا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمده بود - ۸
بالاخره از جاده اصلی بیرون زدیم و افتادیم به جاده روستا. از عذاب الیم ترافیک رها شدیم و افتادیم به چنگ تاریکی و جاده باریک و درههای بلند و شیب تند. همه خواب بودند و ماشین هم گرم. چشمهایم سنگین میشد. کم مانده بود دیگر. باید به روستا میرسیدم. راه چهار ساعته را چهارده ساعت آمده بودیم. چشمهایم باز نمیشد. میدانستم اگر بخوابم ممکن است به دره بیفتیم. تا اینجا سالم رسیده بودیم. از جنگندهها و بمبها و راه طولانی و ترافیک خلاص شده بودیم. حالا وقت خوابیدن نبود. اما دست خودم نبود. خواستم آب بزنم به صورتم. بطری آب خالی بود. به خانه پدری برمیگشتیم. پدری که در هشت سالگی من مرده بود و فقط عکسی بزرگ روی دیوار از او باقی مانده بود. حالا من در مقابل چشمانم دختر بچهای را میدیدم که با موهای قهوهای مجعدش با زغال روی دیوار خانه نقاشی میکرد. خودم بودم. بین خواب و بیداری. همسایه ما مسیحی بود. هر صبح به خانه ما میآمد. با مادرم قهوه میخورد. همیشه میگفت دعاهای شبکه المنار را دوست دارد. به دعا میگفت "تراتیل" و من با برادر کوچکم پنهانی میخندیدم. ما همسایهها را دوست داشتیم. همسایهها ما را دوست داشتند. کاری به دین و مذهب هم نداشتیم.
پلکهایم سنگین شده بود دیگر. شاید همه چیز را در خواب میدیدم. عید مسیحیان که می شد همسایهها برای ما بچهها هم هدیه میآوردند. ما مسیح را دوست داشتیم. مسیح پیامبر خدا بود. زیر لب زمزمه کردم. بین خواب و بیداری "مسیح پسر انسان" خواب بودم انگار. خواب کودکیهایم را میدیدم. یک روز برفی وقت برگشتن از مدرسه ماشین روستا خراب شد و ارتش ما را تا نزدیکی روستا رساند. همسایه مسیحی ما میخواست کیف من را بیاورد. من ترسیدم و تا زانو بین برفها تا خانه دویدم. همسایه کاری با من نداشت. ما کاری به هم نداشتیم. زندگی میکردیم. یک لحظه از خواب پریدم. دقیقا وقتی که نزدیک بود لاستیک ماشین به سمت دره برود. درههای سر سبز و عمیق. نه. من نباید میخوابیدم. حالا وقت خوابیدن نبود. همانقدر که وقت گریه کردن نبود. این زنها و بچهها دست من امانت بودند. کم مانده بود دیگر. تا نیم ساعت دیگر به روستا میرسیدیم. به خانه قدیمی مادرم که فقط برای خودش مناسب بود و حالا خیلیها از جنوب و ضاحیه به آنجا آمده بودند. چند باری با سیلی محکم به صورتم زدم. خواب رهایم نمیکرد. خواستم ضبط ماشین را روشن کنم و یکی از سرودهای مقاومت را گوش کنم. دلم طاقت نمیآورد. یاد جنگ میافتادم. یاد جوانهایی که حالا در جنوب درگیر جنگ بودند و شهید میشدند. کم مانده بود دیگر. شاید یک ربع فقط. میدانستم که حالا شبیه قبل نیست. شاید مردم روستا دیگر مثل قبل نباشند. اینقدر که در این سالها بعضی از جریانات مسیحی ضد مقاومت مثل القوات اللبنانیة و دار و دسته سمير جَعجَع در گوش آنها خواندهاند که ما دشمن آنهاییم. اینقدر که بذر نفرت کاشته بودند. حالا شايد آن همسايه مسيحي ديگر به خانه ما نمیآید. با مادرم قهوه نمیخورد. نمیدانم. اینقدر که تخم کینه پاشیدهاند دشمنان مقاومت. ما دشمن آنها نبودیم. جوانهای ما به خاطر اینکه اسرائیل به خانههای آنها نرسد دسته دسته شهید میشدند. قبل از مقاومت هم اوضاع همین بود. جنگ مذهبی. اما قربانی این جنگها هميشه ما بودیم. این شیعیان بودند که خونهایشان همیشه ارزان بود. تاریخ ما همیشه این بوده است. تاریخ قبل از مقاومت. عثمانیها که به جنگ صلیبیها میرفتند ما شیعیان جبل عامل را به میدان میفرستادند. همه میدانستند محاصره شهر "ویَن" یعنی سفری بدون بازگشت. سلاطین عثمانی میخواستند ما دیگر برنگردیم. پیروزی سهم آنها بود و کشته شدن سهم ما. میدانی چقدر ترسناک است وقتی حکومت مرکزی دشمن مذهبت باشد؟ خون ما تا قبل از مقاومت بیارزش بود. دشمنان مقاومت برای همین از ما کینه دارند. حالا با وجود مقاومت دیگر جان ما بیارزش نبود. جنگ مذهبی قبل از این هم بود. سالها در بیروت در کوچه کوچه شهر آدمها همدیگر را کشته بودند. جنگ داخلی... اما این قصهها خیلی به روستای آرام ما نرسیده بود.
بیشتر راه را خواب بودم انگار. خواب میدیدم انگار. خواب اولینباری که از اینجا به ضاحیه رفتم. دانشگاه دولتی لبنان. خواب شبی که عروس ضاحیه شدم و برای همیشه از این روستا رفتم.
وقتی از درهها و شیبهای تند و پیچهای پر خطر با چشم نیمهباز میگذشتیم خواب محاصره "وین" را میدیدم. خواب جوانانی که دیگر برنگشتند.
بعد از ۱۴ ساعت بالاخره به خانه قدیمی مادرم رسیدیم. ماشین را نگه داشتم. با بیرمقی به پشت سر نگاه کردم و گفتم: بالاخره رسیدیم.
همه با چشمهای خوابآلود پیاده شدند. بچه را از روی دستم دادم به خواهر بزرگم.
میخواستم پیاده بشوم. نتوانستم. سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و همانجا خوابم برد.
ادامه دارد...
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه كريمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
تم بحمد الله اليوم إطلاق قناة راوينا باللغة العربية على التليجرام!
کانال راوینا به زبان عربی در تلگرام راهاندازی شد.
اگر دوستانی عربزبان دارید ما را معرفی نمایید:
T.me/Ravina_Ar
راوينا (العربية)؛ رواية شعب المقاومة
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #میرزا_کوچکخان
داماد جنگلی
پدربزرگ مادریام پهلوان جوادمهدیزاده، مرد دلیری بود که با همهی سختیهای زندگی روستایی درد خاک را فهمید و پای کار وطن درآمد. کُشتی گیلهمردی میگرفت و بنا به گفته آنهایی که دیده بودند پشت رقیب را همیشه به خاک میکشید.
پهلوان جواد همرکاب میرزا بود. اینکه تفنگچی بود یا دست و بازوی محلیِ میرزا را دقیق نمیدانم و حسرت ندانستنش همه عمرم را بس.
حوالی "کسما" میرزا برای استقرار تفنگچیهایش اتاقی اجاره کرده بود. صاحبخانه دختر رسیدهای داشت و پهلوان جواد، زنش را طلاق داده و یک پسر بدون مادر روی دستش مانده بود. خودش که پاگیر جنگلیها بود و بچه خانهی اقوام سر گردان. بخاطر همین حال و روز بدش نمیآمد سر و همسری اختیار کند. همین که حرف خواستگاری دختر صاحبخانه را جلوی میرزا پیش کشید، میرزا دنبالهاش را گرفت و یک هفته بعد کاسخانم، دختر چشمسبز صاحبخانه زیر چادر چیت گلدار با صیغهی عقدی که میرزا کوچک خان برایشان خواند، شمع و چراغِ خانه تاریک تفنگچی میرزا شد. عقد که بدون چشم روشنی نمیشد. میرزا، کاسخانم را به داماد جنگلی که سپرد،یک تسبیح و چند سکه گذاشت کف دستش و بزمزمه دعایی خواند که گره وصلت این دو نفر تا عاقبت بخیری جفت بماند.
زندگی پهلوان و کاسخانم با حضور بچهها گرم شد و زمان دست جفتشان را به روزهای کهولت رساند. مادربزرگم وقتی عروس خانه آنها شد به چشم دیده بود که کاس خانم تا سالها تسبیح چشم روشنی سر عقدش را برای در امان ماندن از شلوغی خانه عیالوارشان توی هفت سوراخ قایم میکرد و عاقبت هم نفهمید آن مهرههای بند کشیدهی عزیز کرده را کجا و چجوری گُم و گور کرد.
در یکی از نبردها گلولهای به بازوی پهلوان جواد نشست و ساچمهی گردی، زیر پوستش جا خوش کرده بود.
مادرم میگوید: یکی از سرگرمیهای کودکی ما این بود که پالوان جواد (پهلوان جواد) روی کُتام خانهاش، برای زواله خواب سر روی متکا میگذاشت. همین که خُرناسش هوا میرفت نوهها پاورچین پاورچین دورش را میگرفتیم و با دست ساچمهی زیر پوستِ شُلِ پیر مرد را جا بجا میکردیم. آنقدر میخندیدیم و سر نوبت جر و منجر راه میانداختیم که چرتش پاره میشد و همه را با لگد حواله میداد توی آفتاب حیاط....
دست بیشناق (ناسپاس) روزگار، میرزا را شهید کرد و جنگلیها را پراکنده. اما راه و رسم جوانمردی مَحو نشد.
یادگاری، مثل مُهری خاطرهها را به نام آدمها سند میزند. آنهم یادگاری از جنس سُرب و ساچمه که خو گرفته به گوشت تَن آدم. آنهم یادگاری از جنس مرام و معرفت که مشی میرزا بود و میخکوب شد به ذهن و ضمیر هر که او را دید و شناخت. یادگاری رمز فراموش ناشدن است.
یادگاری میرزا برای کاس خانم تسبیح سر عقد شد. برای پهلوان جواد هم رکابی و بهره از لمس جوانمردیاش، برای مادرم بازی با ساچمه زیر پوست پدر بزرگش و برای من
یادِ عزتمند عزیزی که تنیده در بافتهی وجودم .
حمیده عاشورنیا
پنجشنبه | ۸ آذر ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #لبنان
ملاقات همسایهها
دیروز عصر گلزار شهدای حورا زینب ضاحیه بودیم.
آقای بسطامی وسط مصاحبه این ملاقات را ضبط کرده بود.
همسایه بودند؛
دو ماهی میشد که همدیگر را ندیده بودند.
حالا بعد دو ماه، هر دو مادر شهید بودند.
یکی از قبل مادر شهید بود و دیگری به تازگی مادر شهید شده...
سید مهدی خضری
eitaa.com/khezri_ir
پنجشنبه | ۸ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
وعدهی صادق همدلی
شاید صدای یک بلندگو پیچیده توی روستایشان، شاید هم یکی از اهالی روستا رد میشده و گفته: «پول واسه کمک به غزه و لبنان جمع میکنن»
شاید علی داشته به اینکه پولش برای خرید دوچرخهی دلخواهش است فکر میکرده و توی سرش کلنجار میرفته که برای یک پسر عشایر نهبندانی چه فرقی میکند جبههی مقاومت پیروز باشد یا شکست خورده، شاید هم مثل قاسم(ع) حتی فکر نکرده که «من تکلیف دارم یا نه؟» و گذشتن از آرزوهایش برایش احلی من العسل بوده و قلکش را با عشق شکسته.
شاید عقیل، فکر میکرده این پولها را توی این وضعیت نابسامان اقتصادی میتوان جایگزین کرد یا نه؟ شاید هم فکر نکرده و همین که توی تلویزیون، بچههای کوچک فلسطینی را دیده که توی سرمای زمستان میلرزند، قلک را بیهوا زمین زده و پولها را بدون اینکه بشمارد برداشته و دویده سمت محل جمعآوری کمکها.
شاید عماد، بارها شنیده که زنهایی سرویسهای طلا و حلقههای ازدواجشان را هدیه به جبههی مقاومت کردهاند و هربار ناامیدانه پیش خودش گفته: «کاش منم...» و دست آخر نگاهش گره خورده به قلکش و ته دلش قند آب شده که یک دارایی شخصی دارد برای بخشیدن.
شاید هر سهشان بدون اینکه به هم بگویند قلکهایشان را پنهانی شکستهاند و جلوی در همدیگر را با پولهایشان دیدهاند و خندهشان گرفته، شاید هم از قبل جلسهی کودکانهای گرفتهاند و شکستن قلکها، تصمیم جمعیشان بوده و بلافاصله بهترین لباسهایشان را پوشیده، موهایشان را آب زده و راه افتادهاند.
شاید عکاس که سه قهرمان را دیده، خواسته که لبخند بزنند و اسکناسها را جلوی دوربین بالا بگیرند انگار که سلاح ارزشمندی توی دستانشان است و پیروزی جبهه مقاومت را تضمین میکند.
شاید عکس چرخیده توی فضای مجازی و بچههای جنگزدهی لبنان و غزه، عکس را دیده و دلهایشان توی هوای سرد پاییزی از این وعدهی صادق همدلی، گرم شده باشد.
مهدیه سادات حسینی
جمعه | ۹ آذر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
سجاده بابابزرگ
بابابزرگ ابوالشهید بود. سجادهای داشت که آن قدر رویش نماز خوانده بود، جای اعضای سجدهاش ساییده بود و رنگ عوض کرده بود.
عمه بعد از فوت بابابزرگ سجاده را نگه داشته بود و آویزان کرده بود به دیوار اتاقش.
اگر این نامه را توی خانهام پیدا میکردم مثل عمه سجاده را به دیوار آویزان میکردم. هر روز دست میکشیدم رویش، به تبرک به صورت بچههایم میکشیدم.
پینوشت: نامهی مجاهدان حزب الله در خانههای مردم لبنان «از سجادهتون استفاده کردیم، رویش نماز خواندیم و خوابیدیم»
فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
جمعه | ۹ آذر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا