eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 چهره‌ی زنانه‌ی جنگ - ۱۱ جنگ سوریه و اُمِّ احمد بخش اول رخت سفید عروسی تنم کردند و فرستادنم خانه‌ی بخت. همه‌اش هجده سالم بود. خیلی دوستش داشتم، عبدالله را می‌گویم. پسرِ عموصالح. هم‌اسم برادرم بود. می‌گفتند عقد دخترعمو، پسر عمو را توی آسمان‌ها نوشته‌اند. اواخر ماه رمضان ۲۰۱۲ بود‌. من و عبدالله در زادگاه پدری‌مان؛ فوعه‌کفریا جشنی ساده‌ گرفتيم‌. طولی نکشید که زمزمه‌های شروع جنگ در فوعه کفریا به گوش می‌رسید. بار و بندیلی نداشتیم، با چند ساک و چمدان خودمان را رساندیم منطقه‌ی غابونِ شام نزدیک بیمارستان تشرین. منطقه‌ای سنی‌نشین که از حمص و فوعه کفریا جمعیت زیادی آمده بود آنجا. خبر رسید که رد و پای جنگ به غابون هم کشیده شده است. جنگی طایفه‌ای که با فتنه‌ی اختلاف بین شیعه و سنی بالا گرفت. قصد برگشت به فوعه کفریا داشتیم؛ اما در محاصره‌ی کامل درآمده بود. اواسط ماه شوال بود، خبرهای عجیبی شهر را گرفته بود‌. خبر آمد پسر همسایه را سر بریده‌اند. یکی دیگر خبر آورد شبانه فلانی را سوزانده‌اند و انداخته‌اند رودخانه‌ی کنار خانه. ترس سراسر وجودم را برداشته بود. همه‌ی این‌ها در عرض یک شبانه روز اتفاق افتاد‌. قبل از همه‌ی ماجراها شیعه و سنی همه همسایه بودیم و هوای همدیگر را داشتیم. ورق اما برگشته بود. ذبح می‌کردند و می‌سوزاندند اما لام تا کام کسی دم بر نمی‌آورد! ادامه دارد... پ.ن: راوی خانم اُمّ احمد، همسر و خواهر شهید عبدالله‌ عمر مفید فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به @voice_of_oppresse_history سه‌شنبه | ۲۷ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 چهره‌ی زنانه‌ی جنگ - ۱۲ جنگ سوریه و اُمِّ احمد بخش دوم نمی‌دانستم دارد چه بر سرمان می‌آید. از سمت بخشی از اهالی تسنن، تحرکاتی شکل گرفته بود. روز به روز اختلاف بین شیعه و سنی بیشتر بالا می‌گرفت و احتمال درگیری و جنگ بيشتر می‌شد. نظامی‌های محله پیش‌بینی می‌کردند، اوضاع از این چیزی که هست، پیچیده‌تر خواهد شد. احساس خطر می‌کردیم. جمعیت شیعه‌ی غابون کمتر از چیزی بود که فکرش را کنی. وقت مناسبت و اعیاد تحت فشار بودیم و نمی‌توانستیم به راحتی مراسم بگیریم. هربار بهانه‌‌ای می‌آوردند. در همان اوایل شروع درگیری، صبح یکی از روزها چشم‌هایم را باز کردم. خانواده‌هایی که دست‌شان به دهن‌شان می‌رسید و راه به جایی داشتند، بار و بندیل‌شان را بسته بودند و از غابون، گروه گروه می‌رفتند. از ما هم خواستند منطقه را تخلیه کنیم. خیلی از خانواده‌ها توی مناطق سنی‌نشین دمشق کسی را داشتند که ازشان استقبال کنند، امّا ما چی!؟ نمی‌شد بی‌گدار به آب زد! باید فکری می‌کردیم. توی محله، مسجد امام حسین(ع) مخصوص شیعه‌ها بود. جوانان فوعه کفریا با ابوجعفر خادم مسجد هماهنگ کردند و شبی توی مسجد دور هم جمع شدیم. تصمیم در مورد آینده‌ی نامعلومی که انتظارمان را می‌کشید، کار سختی بود. قبل از هر تصمیمی، نیاز داشتیم شرایط فعلی را بپذیریم و برایش آمادگی ذهنی داشته باشیم. باید می‌پذیرفتیم که هر لحظه ممکن است اتفاقات غیرقابل پیش‌بینی شده‌ای رخ دهد. برای چند ثانیه‌ای قصه‌های کودکی که بابابزرگ برایم گفته بود، توی ذهنم مرور شد. برای بار اول نیست که این شرایط جنگی پیش می‌آید. بابابزرگ تعریف می‌کرد: حافظ اسد، با همه‌ی معارضین و مسلحین سر جنگ داشت. هیچ‌کدام‌شان جرات عرضه‌ی اندام پیدا نمی‌کردند. از شهادت مادربزرگ برای جمع گفتم. ادامه دارد... پ.ن: راوی خانم اُمّ احمد، همسر و خواهر شهید عبدالله‌ عمر مفید فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به @voice_of_oppresse_history جمعه | ۳۰ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 حکایت آغاز یلدای فراق ۳۰ آبان، آخرین شب حضورم در دمشق بود و فردا به تهران بازمی‌گشتم. کمی که از اذان مغرب گذشت دلم طاقت نیاورد، به دوستان گفتم شما مباحث رو ادامه بدید، من حتما باید امشب حرم برم. هوا کاملاً تاریک شده بود که از دفتر بیرون آمدم، پراید زردی رد شد دستی برایش تکان دادم، ایستاد و سوار شدم. گویا نسل اول پرایدهای تولیدی ایران در سوریه بود، خسته خسته. وارد اتوبان مزه که شدیم، گفتم کمی گاز بده، گفت نمی‌رود، سرعتش بیشتر از ۵۰ می‌شد، تلو تلو می‌خورد. راننده پرسید لبنانی هستی؟ گفتم نه ایرانی‌ام. لبخندی زد. از علاقه‌اش به قرمه سبزی گفت که چندبار در دفتر دوست ایرانیش خورده. سرحال و خندان بود، چند جوک تعریف کرد اما کم کم انگار یاد گرفتاری‌هایش افتاد، نزدیک میدان مرجه بودیم که گفت دوست دارم با بچه‌هایم ساکن ایران شوم. اینجا زندگی سخت است نه برق داریم، نه گاز نه امکانات درست و حسابی. اما ایران همه چیز هست. گفتم چرا عراق یا ترکیه نمی‌ری؟ گفت ترک‌ها که دشمنند و هزینه مهاجرت به عراق هم خیلی بیشتر از ایران است. مقابل سوق حمیدیه یا بازار شام گفتم پیاده می‌شوم، کرایه چقدر شد؟ گفت مجانی... حالا از من اصرار و از او اکراه. مدام می‌گفت مهمانی و زشت است از تو کرایه بگیرم. بگومگوی ما شاید ۵ دقیقه طول کشید. نهایتا گفت هرچه خودت می‌خواهی بده، ۴۰هزار دینار به او دادم، بدون شمردن در جیبش گذاشت، دستم را محکم فشار داد و گفت نزد خانم که رفتی مرا هم دعا کن. از ورودی بازار تا حرم ۵ دقیقه‌ای راه است، مسیری تقریبا تاریک که انتهایش به نوری تمام نشدنی می‌رسد. ورودی حرم که رسیدم مامور حفاظت که از حزب‌الله بود گفت وقت تمام است و دارند درها را می‌بندند، خواهش کردم که فقط یک زیارت کنم و برگردم، قبول کرد. افراد داخل حرم به انگشتان ۲دست نمی‌رسید. بوسه‌ای بر ضریح زدم و سریع مهری برداشتم تا نماز بخوانم. صدای خادم مجددا آمد که می‌خواهیم درب را ببنیدیم. مردد ماندم که عشاء را هم بخوانم یا با ضریح خلوت کنم، دومی را انتخاب کردم. دست در پنجره‌های ضریح داشتم که چراغ‌ها را هم خاموش کردند تقریبا فقط داخل ضریح روشن بود. این خلوتی و تاریکی حالم را دگرگون کرد. پای رفتن نداشتم، گفتم بانو خداحافظی نمی‌کنم بلکه زودتر طلبیده شوم. داخل حیاط کوچک و مسقف حرم که شدم برگشتم و خواستم سلامی پایانی را بدهم که نگاهم به گنبد سفید رقیه خاتون افتاد. در همه دفعات زیارت کمتر آن‌را دیده بودم حیاط مسقف است و گنبد چندان در تیررس6 نگاه زائران نیست گفتم بذار این‌بار یک عکس هم از این زاویه بگیرم. وارد کوچه باریک جلوی حرم شدم، تقریبا ظلمات بود، عمده مغازه‌ها تعطیل کرده بودند. حالم خوش نبود. چاره را در این دیدم که کمی در همان کوچه پس کوچه‌ها قدم بزنم. دوست داشتم که این دیوارهای کهن و کوچه‌های پیچ در پیچ به حرف بیایند و از آنچه در اعصار مختلف دیده‌اند، بگویند. ساعت را نگاه کردم، حدود ۲ساعت بود که در شام قدیم می‌چرخیدم، آن اتمسفر عجیب مرا محو خود کرده بود. حالا دقیقا یک‌ماه از آن شب گذشته. هفته بعدش ناباورانه حلب سقوط کرد و تا آمدیم آن را هضم کنیم صبحی با خبر سقوط دمشق بیدار شدم. مثل آن صبح ۷ اکتبر که متحیرانه تصاویر عملیات فلسطینی‌ها در سرزمین‌های اشغالی را می‌دیدم. حالا نمی‌دانم زیارت بعدی کی فراهم می‌شود، نمی‌دانم حال آن پیرمرد افغانستانی خادم سرویس‌های حرم که همیشه دمپایی‌ها را با چوب دستیش جفت می‌کرد، چطور است. نمی‌دانم آن راننده با محبت هنوز هم می‌خواهد به ایران بیاید یا اوضاع بر وفق مرادش شده. از همه بیشتر دلواپس آن محافظین لبنانی حرم هستم. نگرانیم برای حرم‌ها که بماند اگرچه می‌دانم " لِهَذَا اَلْبَيْتِ رَبٌّ يَمْنَعُهُ"، ان‌شاءالله. محمدمهدی رحیمی شنبه | ۱ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 📌 حورا؛ دختر حماه بخش اول بعد از صبحانه با دختر شیخ و بچه‌ها رفتیم خرید مابقی سیسمونی‌ها. تقریباً همه شهر را سرزدیم. تعدادی که می‌خواستیم و جنس مناسب موجود نبود. بالاخره توانستیم بخشی از آنها را بخریم. مشغول تا کردن لباس‌ها و بسته‌بندی آنها بودم و با دیدن لباس‌های نوزادی دلم قنج می‌رفت. برای نوه‌دار شدن لباس‌ها را با دقت نگاه می‌کردم و توی تخیلات خودم لیست سیسمونی برای نوه‌ام را داشتم مرور می‌کردم. اینکه چقدر لباس بچه‌ها گوگولی‌اند. نمی‌شد انتخاب کرد دخترانه قشنگتر است یا پسرانه. توی این حال‌وهوا بودم که سید آمد و برای مستندشان فیلم گرفت و من را از خیالات شیرینم بیرون کشید... هنوز لباس‌ها را از روی زمین جمع نکرده بودیم که زنگ زدند که یک مادر و نوزادش تو بیمارستانند و حال نوزاد خوب نیست.. نحوه انتقال پیام طوری بود که فکر کردیم مادری تازه زایمان کرده، پس با پک مادر و کودک با ذوق دیدن نوزاد تازه متولد شده و البته نگرانی برای سلامتی‌اش به بیمارستان رفتیم... ادامه دارد... فاطمه عبادی eitaa.com/safarnameh_lobnan شنبه | ۱ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 📌 حورا؛ دختر حماه بخش دوم حورا دختری ۹ماهه اهل حماه؛ سه روز در مرز در سرما بدون غذا مانده بودند و مادر شیری برایش نمانده. بچه از شدت گرسنگی و سرما بدنش یخ زده بود. پدر پشت در اتاق گریه می‌کرد. مادر با هر ناله دخترش جان می‌داد. دکترها مستاصل از نبود امکانات و عموی بچه که پیرمرد دنیا دیده‌ای بود به من می‌گفت زنده نمی‌ماند... بچه‌مان از گرسنگی از دست رفت. دکتر می‌گفت پای بچه را بمالید تا خون در رگ‌هایش به گردش درآید. وقتی ماساژ می‌دادیم اکسیژن ۱۰۰ می‌شد اما تا رها می‌کردیم اکسیژن به ۶۰ می‌رسید. دکتر می‌گفت دقیق نیست. کادر بیمارستان حاذق نبودند؛ بیمارستان که نه یک چیزی شبیه مراکز بهداشت خودمان حتی پایین‌تر نه دکتری نه دوایی... بچه واقعا داشت جلو چشمانمان جان می‌داد. از گرسنگی بی‌حال شده بود. دکتر مدام به گونه و پیشانی‌اش ضربه می‌زد، گویی هوشیار می‌شد، ناله‌ای می‌زد و لب‌ها را مانند مکیدن شیر می‌مکید... روضه علی‌اصغر مجسم شد... "یا قوم ان لم ترحمونی فارحموا هذا الطفل اما ترونه کیف یتلظی عطشا" ای قوم اگر به من رحم نمی‏کنید به این کودک رحم کنید، آیا او را نمی‏بینید که چگونه از شدت و حرارت تشنگی، دهان را باز و بسته می‏کند؟ "فاسقوهُ شربه من الماء" من که مادر بودم و تجربه مریضی فرزند را داشتم می‌دانستم هر ثانیه برای یک مادر یک عمر می‌گذرد. مادری مستاصل اما صبور، اما شاکر. صحنه آن‌قدر سخت و سنگین بود که آقایان گروه جهادی با دیدنش بغض کرده بودند و مضطرب شده بودند. همه به دنبال یک آمبولانس برای فرستادن این کودک به بعلبک... از بیمارستان بیرون آمدم. منتظر یک خلوت برای سبک کردن بغض در گلو... فاطمه عبادی eitaa.com/safarnameh_lobnan شنبه | ۱ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 غرور شکسته صدای اذان می‌آمد و همه آماده نماز می‌شدند. مردی دست فرزندش را گرفته بود و در دست دیگرش کپسول گازی کوچک. چند قدم جلو می‌آمد و دوباره برمی‌گشت، متوجه شد از او فیلم می‌گیرم رویش را برگرداند. من هم گوشی را در جیبم گذاشتم که بیشتر معذب نشود. چندین بار جلو آمد و دوباره برگشت. انگار حرفی داشت که رویش نمی‌شد به زبان آورد. به آقا سید کمال گفتم این آقا کاری دارد رویش نمی‌شود جلو بیاید. آقا سید و مترجم با ادب و تواضع به سمتش رفتند. مقداری گاز یا مازوت می‌خواست برای گرم کردن خانواده‌اش. در چهره‌اش می‌شد هیبت و غرور شکسته‌اش را دید. خط‌های روی صورتش نشان می‌داد در همین چند روز چقدر پیر شده. چشمان نگران و مستاصلش پر بود از دنیایی حرف. من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان که من آن راز توان دیدن وگفتن نتوان... مردها خوب حال این پدر را درک می‌کردند. حال مجاهد عرصه نبرد با داعش که عمری باعزت زیر سقف گرم خانه‌اش در وطن خود نفس کشیده و امروز این‌گونه... بعضی لحظه‌ها اینجا انگار به روضه گره می‌خورد نمی‌دانم چرا با دیدن این آقا یادم به اسارت امام زین‌العابدین افتاد. برایم مجسم شد حال مردی که در اوج عزت با دستانی بسته در میان بازار شهر انگشت‌نمای خاص و عام شده. مردی که نگران گرسنگی و دست و پای تاول زده کودکان است. مردی که نگران ناموسش در میان بازار برده فروش‌هاست. مردی که امام بود اما با دستان بسته و غرور شکسته و پاهای خسته... فاطمه عبادی eitaa.com/safarnameh_lobnan پنج‌شنبه | ۶ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 📌 آنچه در این ایام مشاهده کردم! بخش اول می‌توانم بگویم در یکی از حساس‌ترین دوران‌های تاریخ، خدا توفیق داد و راهی حساس‌ترین قسمت منطقه یعنی سوریه و لبنان شدم. سوریه‌ای که دیگر در جبهه مقاومت نیست. سوریه‌ای که امروز نه در جبهه مقاومت، بلکه در جبهه استکبار قرار گرفته. چه زمانی سوریه بازپس گرفته بشود؟! الله اعلم. که امیدواریم وعده قیام حضرت سید علی توسط جوانان سوری، هرچه زودتر اتفاق بیفتد. اما در این چند روز سفر شاهد چه اتفاقاتی بودم؟ من سوریه‌ای دیدم که از مقاومت و هزینه‌های مقاومت خسته شده بود و با آغوش باز و بدون مقاومت و در کمتر از ده روز کشور را تقدیم به اسرائیل کرد. مردمی دیدم که به استقبال مهاجمین رفتند و در استقبالشان هلهله کردند و امروز باید نظاره‌گر هزینه‌هایی به مراتب بیشتر از مقاومت باشند. آنها امروز می‌بینند که زیر ساخت‌هایشان نابود شده، دانشمندانشان ترور شده، مناطق راهبردی سرزمینشان اشغال شده، که تازه این اول راه است. و هزاران هزینه دیگری که اگر اهل مقاومت بودند، این هزینه‌ها همه دارایی‌هایی می‌شد، که زمانی می‌توانست از آن بهره‌ها ببرد و امروز باید نظاره‌گر هزینه‌هایی باشند که چیزی جز خسران بزرگ نیست. من در لبنان، آوارگان سوری را دیدم، که گناهشان عدم مقاومت خودشان و رهبرانشان بود و امروز باید در خیابان‌های هرمل طعم آوارگی، سرما و گرسنگی را می‌چشیدند. طفل صغیری دیدم که دیگر نای گریستن نداشت و تنها سرپناهش آغوش پدری بود که از شدت کلافگی به اضطرار رسیده بود. و من در این هنگام یاد کوهنوردی بودم، که اگر خستگی فتح قله را به جان نخرد، قطعا به دره نیستی پرت خواهد شد و بهره‌ای از زندگی نخواهد برد. و من با پوست و گوشت دیدم که: اگرچه مقاومت هزینه دارد ولی هزینه سازش بیشتر از مقاومت است. ادامه دارد... امین حقیقت‌نژاد eitaa.com/aminhaghighatnezhad سه‌شنبه | ۲۷ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 📌 آنچه در این ایام مشاهده کردم! بخش دوم من در این ایام انسان‌های بزرگی دیدم. انسان‌هایی فارغ از دغدغه‌های شخصی، انسان‌هایی با دغدغه دیگران. من حسین آشپزی دیدم، بچه محله امام رضا، که آشپزیش را رها کرده بود و به عشق کمک به مردم لبنان راهی شده بود. من طلبه‌ای دیدم که موتورش را فروخته بود و یک گوشی خریده بود تا در لبنان کار رسانه‌ای کند. من سید حسینی را دیدم که پرایدش را فروخته بود و با عشق هرجور که بود خودش را در اوج جنگ لبنان، به مرز اسرائیل رسانده بود، تا توفیق مبارزه با بدترین انسان‌های عالم را کسب کند و الان داشت به همان منطقه کمک‌رسانی می‌کرد. من عزیزی دیدم از مسئولان ارشد نظام، که گمنام و بدون هیچ ادعایی، هر کمکی که می‌توانست انجام می‌داد و عشقش شهادت بود و من دعا می‌کنم که به آرزویش برسد. من پدران و مادران شهدایی دیدم که به‌خاطر شهادت فرزندشان، ذکر الحمدلله از زبانشان نمی‌افتاد. انگار که به بزرگترین نعمات بهشتی رسیده بودند. من انسان‌های بزرگی دیدم که به‌جای دغدغه یلدایشان، دغدغه سرمای آوارگان سوری، ذهن‌شان را پریشان کرده بود و بیشتر از اینکه به فکر سفره شب یلدا باشند، به فکر غذای گرم شیعیان سوری در هرمل بودند. و من از دیدن این همه بزرگی به وجد آمدم، احساس حقارت کردم و به حال همه این بزرگان غبطه خوردم. من در این ایام فهمیدم راه و رسم بزرگی، دغدغه دیگران خوردن و خدمت به دیگران است. به اندازه‌ای که غم و دغدغه انسان‌ها در دل داریم، بزرگ هستیم و اگر هنوز خودمان در راس دغدغه‌هایمان هستیم موجود حقیری بیش نیستیم. من در این ایام جانباز دفاع مقدسی دیدم، که بعد از دو ماه و نیم فراق فرزندانش، خبر فوت جوان رعنایش، او را به آغوش خانواده برگرداند؛ تا بعد از انجام مراسم باز برگردد و به خدمتش ادامه دهد. من در این ایام به مقتل سیدی رفتم که داستان بزرگیش عالم را گرفته و انگار خدا برایش چنین رقم زده، که نام و آوازه‌اش جهان شمول شود. و من در مقتل سید، به سید چنین گفتم: که واسطه شود، توفیق خدمت عظمای به اسلام را به من عنایت کنند. توفیق به سرانجام رساندن بارهای بزرگ. توفیق داشتن شانه‌های قوی برای کارهای بزرگ. والسلام ادامه دارد... امین حقیقت‌نژاد eitaa.com/aminhaghighatnezhad جمعه | ۳۰ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 📌 آنچه در این ایام مشاهده کردم! بخش سوم من در این ایام حزب‌اللهی دیدم مثل کوه مستحکم، بسیار منظم و تشکیلاتی. مثل خون جاری، بسیار موثر و حیاتی. حزب‌اللهی که از شمال تا جنوب لبنان حضور فعال دارد و یک کل منسجم است. من در هرمل شمالی‌ترین جای لبنان, در کنار آوارگان سوری، بچه‌های کشافه‌ای را دیدم، که با فرزندان سوری بازی می‌کردند. من در شقرا، جنوبی‌ترین مکان لبنان، نماینده حزب‌اللهی دیدم با اشراف کامل اطلاعاتی در منطقه، که کارها را مدیریت می‌کرد. و این همه مدیون مدیریت شهید نصرالله بود. شهیدی که هنوز جای خالیش در لبنان حس می‌شود و هنوز جگر حزب‌الله برایش داغدیده است. تشکیلات واژه‌ای است که من به معنای واقعی کلمه در حزب‌الله دیدم، چیزی که در بین نیروهای حزب‌اللهی خودمان جایش خالیست. حتی بین نیروهای مخلص و جهادی حاضر در لبنان. حاضر بودند در لبنان به صورت تنهایی فعالیت کنند و زیربار تشکیلات نروند و این نقطه ضعف در نیروهای حزب‌الله نبود، که برعکسش بود. حزب‌الله و حزب‌اللهی به این آیه شریفه عمل می‌کردند: «ان تقوموا لله مثنی و فرادی» یعنی هردو قیام کرده‌اند ولی ظاهراً حزب‌الله مثنی و حزب‌اللهی فرادی من در لبنان به عینه این آیه شریفه را مشاهده کردم که فرمود: يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى الْقِتَالِ إِن يَكُن مِّنكُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَإِن يَكُن مِّنكُم مِّائَةٌ يَغْلِبُوا أَلْفًا مِّنَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَّا يَفْقَهُونَ ﺍﻱ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ! ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺑﺮﺍﻧﮕﻴﺰ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﻴﺴﺖ ﻧﻔﺮ ﺻﺎﺑﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺑﺮ ﺩﻭﻳﺴﺖ ﻧﻔﺮ ﭼﻴﺮﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ، ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺻﺪ ﻧﻔﺮ [ﺻﺎﺑﺮ] ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺑﺮ ﻫﺰﺍﺭ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﭼﻴﺮﻩ می‌ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺯﻳﺮﺍ ﺁﻧﺎﻥ ﮔﺮﻭهی ﻫﺴﺘﻨﺪ [ﻛﻪ ﺣﻘﺎﻳﻖ ﺗﻮﺣﻴﺪ ﻭ ﻗﺪﺭﺕ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ] نمی‌ﻓﻬﻤﻨﺪ. و از جمعیت شش ملیونی لبنان حزب‌اللهی سر برآورده کمتر از پنج درصد این جمعیت ولی با اقتدارتر و با شکوهتر از همه. و این نیست جز اینکه آنان خوب بلدند تشکیلاتی کار کنند و خوب فهمیده‌اند که کار باید تشکیلاتی باشد به چه معناست. و فکر می‌کنم ما حزب‌اللهی‌ها در این زمینه باید شاگردی بچه‌های حزب‌الله را بکنیم. والسلام. امین حقیقت‌نژاد eitaa.com/aminhaghighatnezhad جمعه | ۷ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 📌 نصرالله، آغوش باز کن - ۹ روضه مجسم آواره‌های سوری هر روز در حسینیه هَرمَل بیشتر می‌شوند. وقت رسیدن اکثراً حال خوبی ندارند. چندین روز در سرما و گرسنگی مانده‌اند. بچه‌ها وضعشان از بقیه بدتر است. هرچه کوچکتر، ضعیف و بیمارتر. با صندلی‌هایی که در حسینیه هست محوطه زندگی هر خانواده را مرزبندی کرده‌ایم. فاصله هر خانواده با همسایه بغلی فقط یک ردیف صندلیست. مشغول مرتب کردن صندلی‌ها بودم که مادری از خانواده‌های تازه وارد دست دخترکش را گرفت و سمت من آمد. چهره‌هایشان رنگ پریده و پُر از ضعف بود. سختی راه و سفر بدجور رَمق تنشان را گرفته بود. تاول‌های روی صورت و بدن دخترش را نشانم داد و برایش چاره‌ای خواست. تنش پُر بود از تاول‌های صورتی و سفید. کمی ترسیده بودم. علتش را پرسیدم و اینکه از چه زمانی اینطور شده؟ مادر می‌گفت: "تحریرالشامی‌ها به خانه‌مان حمله کردند، با تهدید بیرونمان کردند، خانه را غارت و هرچه ماند را جلو چشممان به آتش کشیدند. بچه‌ها از ترس جیغ می‌زدند و می‌لرزیدند. از آن شب به بعد تاول‌ها روی صورت و بدن دخترم ظاهر شدند." نمی‌دانستم چه جوابی به مادر بدهم، بغض راه گلویم را بست. صورت دخترک را در دستم گرفتم، اسمش را پرسیدم، با لرزشی در صدا گفت: "زینب". چند روزی در سرما و گرسنگی پیاده راه آمده بود. در چشم‌های معصومش هنوز هم ترس دیده می‌شد. بدنش ضعف شدیدی داشت. تمام بچه‌ها و حتی بزرگترها وضعشان همین بود. باید به درمانگاه می‌رساندمش. تاریخ در حال تکرار است. هزار و چهارصد سال پیش اجداد همین امویان ملعون خیمه آتش می‌زدند و گوشواره از گوش دخترک‌ها می‌کشیدند؛ حالا هم اموالشان را غارت می‌کنند و خانه‌هایشان را آتش می‌زنند. و دوباره سرزمین شام... شام همیشه روضه مجسم است. دیگر تعجب نمی‌کنیم اگر در روضه‌ها می‌گویند دخترکی سه ساله یک شبه موهای سرش سپید شد؛ از داغ پدر جان داد. یاد زن غسالی افتادم که می‌گفت: تا نگویید چه اتفاقی برای بدن این بچه افتاده غسلش نمی‌دهم. مرا که دانه اشک است، دانه لازم نیست به ناله انس گرفتم، ترانه لازم نیست نشان آبله و سنگ و کعب نى کافى است دگر به لاله رویم نشانه لازم نیست مهربان‌زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا @dayere_minayi یک‌شنبه | ۲ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 رزق لایحتسب ام‌زینب که داشت مرخص می‌شد. فاطمه بانوی ۲۳ساله سوری داشت برای سزارین آماده می‌شد. کنار تختش نشستم. غمگین بود. احوالش را جویا شدم. در خانه یکی از دوستان قدیمی پدرش مهمان بود. با دست خالی به لبنان آمده بود و حالا برای زایمان فردایش لباس نوزاد نداشت. او که با درد زایمان طبیعی به بیمارستان آمده بود حالا چون بچه در شکمش چرخیده بود و بند ناف دور بچه پیچیده بود. باید سزارین می‌شد. هم استرس عمل را داشت، هم نگرانی لباس و تجهیزات بچه. می‌گفت خودم همین یک لباس را دارم که یک ماه است نتوانسته‌ام آن را عوض کنم. ظاهرش نشان می‌داد از آن جوان‌های امروزی سوریه بوده. از نحوه بستن شال و رنگ مو و مدل لباسش و... کاملاً مشخص بود تا یک ماه پیش مثل خیلی از ما زندگی مرفه و به‌روزی داشته و الان اینگونه محتاج یک دست لباس شده. وقت خداحافظی به عمه‌اش که کنارش بود گفتم همراه من بیا پایین. هدیه‌ای کوچک از طرف مردم مهربان ایران برای فاطمه داریم. ام‌زینب که سوار ماشین شد لوازم و مایحتاج فاطمه و فرزندش را به عمه‌اش دادم. از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. دستانش پر شده بود از عشق و محبت مردم ایران. معلوم بود از ذوق بال درآورده. آنقدر که با یک بوسه با من خداحافظی و به‌سوی اتاق فاطمه پرواز کرد. از بیمارستان که رسیدیم هتل بچه‌ها اتاق را آماده کرده بودند. بخاری گذاشته بودند و با چند دست لباس نو تخت کودک را تزیین کرده بودند. هرکدام از دوستان ما دست به جیب شدند و هدیه تولد نوزاد را لای قنداقش گذاشتند. با خود فکر می‌کردم کاش می‌شد به همه آنهایی که از ترس مخارج بچه و گرانی در انجام این جهاد مهم فرزندآوری تعلل می‌کنند قصه زینب را بگویم. بگویم ببینید آن خدایی که زینب را خلق کرد و در مقدراتش تولد در یک شب سرد زمستانی هرمل را در گوشه خرابه رقم زد، رزقی را برایش کنار گذاشته بود که فوق ادراک ما بود. یک حاج آقا قاسمیانی باید به برنامه محفل دعوت می‌شد و از قرآن آبرو می‌گرفت و مردم به سبب این آبرو کمک‌های خود را به‌دستش می‌سپردند. او باید به هرمل می‌آمد امانت مردم را به دست من می‌داد تا برای نوزادان لباس بخرم. هرمل کوچک است و یک لباس‌فروشی بزرگ بیشتر ندارد که آن هم سرویس نوزادی‌هایش همه جنس حوله‌ای و گرم‌ و نرم داشته باشد. من قدرت انتخاب ندارم. باید همین لباس گرم و نرم و زیبا را برایش تهیه کنم... زینب خانه ندارد؛ اما خدا رزق او را سال‌ها پیش درحلقه ازدواج زنی قرار داده تا بفروشد و به اعتبار نهج‌البلاغه به دست حاج آقا ارفع بسپارد، تا در کمک به نازحین خرج شود. پدر زینب مستاصل از پیداکردن یک ماشین برای آوردن زینب است و خدا یک ماشین شاسی بلند گرم و نرم با راننده شخصی برایش می‌فرستد. هتل سیستم گرمایشی ندارد اما خدا روزی کرده تا چند معلم، مهندس، طلبه و استاد دانشگاه از ۱۷۵۰ کیلومتر آن طرف‌تر بیایند و مثل یک خادم در خدمتش باشند. باور کنیم، بر سر هر لقمه نوشته است عیان لفلان ابن فلان ابن فلان روزی ما دست خودمان نیست. چه برسد به روزی بچه‌هایمان. اگر از مخارج بچه آوردن می‌ترسیم؛ کافی‌ست به این آیه عمل کنیم: من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب ما دیشب رزق لایحتسب پدر و مادر زینب بودیم و زینب رزق لایحتسب معنوی ما فاطمه عبادی eitaa.com/safarnameh_lobnan شنبه | ۸ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
شبنم غفاری‌حسینیضیافتگاه ۱۲.mp3
زمان: حجم: 6.3M
📌 🎧 🎵 ضیافت‌گاه - ۱۲ خانه‌شان در جنوب لبنان با مرز فاصله‌ای نداشت..‌ شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh پنج‌شنبه | ۲۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir 🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها