eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۸ نه این که نخواهم، جانش را ندارم که بنویسم. این‌قدر که حجم سنگین اتفاقات این چند روز روی قلبم سنگینی می‌کند. قرار بود روایت‌های لبنان را بنویسیم. از حال ضاحیه باخبرتان کنیم. صدیقین را در آغوش بکشیم. در صور نوای همدلی بخوانیم و از همه‌ی این‌ها برای شما حرف بزنیم. ولی راستش حالا دل و دماغش نیست. من پرت شده‌ام توی همان چند روزی که کوچه به کوچه پا تند می‌کردم تا برسم به نماز ظهر سیده زینب... بروم از گیت رد شوم. طبق معمول شارژرم را تحویل امانات بدهم. شکراً حبیبتي از ته دلی تقدیم خانم سوریه‌ای پشت گیت کنم و اولین نگاهم را قفل کنم به رقص پرچم سیده زینب وسط ابرها. من قلبم دارد برای دخترک‌هایی که توی حیاط حرم بازی می‌کردند پر می‌زند. دلواپسم برای حریم امن بی‌بی‌جانم. آه که چقدر نفس‌کشیدن توی همان صحن جمع‌وجورت زندگی می‌داد به روح خسته‌ی ما. من دلواپس زینبیه‌ام. می‌خواهم از لبنان بنویسم؛ ولی جانش را ندارم. جان جهانم، بی‌بی‌جانم! محض غلط‌کردن است که بگوییم ما از حریم شما حفاظت می‌کنیم که شما از تمام جان ما، آبروی ما، هستی ما حفاظت می‌کنی. ولی قربانت شوم، اجنبی این چیزها سرش نمی‌شود. می‌شود؟؟ به جوان‌هایی فکر می‌کنم که برای حفظ ناموس شیعه خون دادند. حالا شیعه را چه شده؟ من برای دوباره دیدنت، نشستن زیر خط نور پنجره‌های حرمت، پرسه‌زدن توی صحن و هی ابرها را تماشاکردن و تسبیح به دست ذکر گفتن روبروی ضریحت، برای چشم دوختن به دست‌هایی که گره می‌خورد لابه‌لای شبکه‌های ضریحت منتظر می‌مانم و جانم به شماره می‌افتد تا دوباره ببینمت. زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا eitaa.com/raavieh شنبه | ۱۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۹:۵۶ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 عطر صابون بوی زعتر چشم‌هایت را ببند رفیق. داریم راهروی باریک بازار بهمن زینبیه را گز می‌کنیم و از بین مردم و دست‌فروش‌ها خودمان را می‌رسانیم به گذری که می‌رسد به ورودی کوچک حرم. از جلوی خوشمزه‌فروشی‌ها که رد می‌شویم و چشممان می‌افتد به ویترین مغازه‌ها، آب دهانمان را قورت می‌دهیم و از خیر صد و سی پنج هزار لیرِ توی جیبمان می‌گذریم و به روی خودمان نمی‌آوریم که چقدر دلمان برای شیرینی لَک زده. امنیه ریش سفید کچل با لباس پلنگی‌اش دم در نشسته روی صندلی پلاستیکی و تفنگش را عین بچه گرفته توی بغلش. تا چشمش به ما می‌افتد توی دلش می‌گوید «عه دوباره این ایرانیاااا» و رویش را می‌کند آن طرف. سیطره شلوغ نیست. ریکوردرهایمان را می‌چپانیم ته کیفمان که دست تفتیشگرها بهشان نرسد! آخر هم مچمان را می‌گیرند و لو می‌رویم و بعد عین دزدهایی که با دوتا نان اضافی گیر افتاده باشند برمی‌گردیم و دار و ندارمان را می‌دهیم دست امانت‌داری. گربه زرد و سفیدی که مدام همان جا پرسه می‌زند می‌پیچد به پرو پاچه‌مان. توی دلمان به او غبطه می‌خوریم که تا هر وقت که بخواهد می‌تواند آن‌جا بماند. ما چی؟ جا دارد این جور وقت‌ها از آدم بودن خودمان پشیمان بشویم... توی حمامات روبروی مصلی پشه پر نمی‌زند. از کنار پیرزن عراقی که دارد جورابش را می‌کشد روی پاچه‌اش رد می‌شویم. آبخوری سنگی ته حمامات تنها جائیست توی زینبیه که می‌شود یک دل سیر آب یخ خورد. فکرش را بکن... من هنوز هم تب دارم و ریه‌ام عین اسفنجِ پُر از کَف صدا می‌دهد. هوای زینبیه سرد است. زور سفازولین‌هایی که زدم به چسب‌هایی که راه نفسم را به هم دوخته نمی‌رسد و تو می‌ترسی که نکند بمیرم. لبنانی‌ها دارند روی دیوار حیاط عکس شهدای جدیدشان را می‌چسبانند. می‌روم که کفشم را بدهم کشوانیه کنار شبستان اما تو نمی‌گذاری و می‌گویی «از بس رفتیم اینجا تابلو شدیم، بریم کشوانیه اون‌ور»... خدیجه زن سوری دارد بین زائرها می‌چرخد و ریسمان سبز می‌فروشد. با خنده بهمان التماس می‌کند و ما هم باخنده چیزی از او نمی‌خریم. نمی‌خواهیم بدجنسی کنیم‌ ولی خدایی ریسمان به چه دردمان می‌خورد وقتی می‌شود با دست جوری به ضریح گره کور زد که هیچ‌کس نتواند بازش کند؟خدیجه این‌بار هم تا می‌بیندمان عین دفعه‌های قبل بغلمان می‌کند. ایرانی برای سوری‌ها یعنی حاج قاسم! یعنی مدافع حرم... و ما همین یکی دو هفته فهمیده‌ایم اعتبارمان بوی خون می‌دهد. چقدر زندگی به اعتبار خون آدم‌ها سخت است... خودمان را می‌اندازیم توی آغوش مشبک‌ها. گل‌های شاه‌عباسی روی ضریح و آیه ان‌المتقین فی جنات و عیون را چندباره لمس می‌کنیم. اضطراب اینکه چند روز دیگر باید برگردیم می‌ریزد توی روحمان. اضطراب جدایی... امتحان جدایی. آن بیت شعر اینجا کشک است غمت مباد که دنیا ز هم جدا نکند رفیق‌های در آغوش هم گریسته را... کز می‌کنیم یک گوشه از حرم و عین دیوانه‌ها بی‌هیچ حرف و حدیثی خیره می‌شویم به ضریح. چقدر ساده‌ایم که فکر می‌کنیم اینجوری داغش به دلمان نمی‌ماند. چقدر ساده‌ایم که تا ثانیه‌های آخر ساعت نُه وقتی خادم خاموشی می‌آید سراغ جعبه تقسیم و تند تند کلیدها را می‌زند و چراغ‌ها را خاموش می‌کند التماسش نمی‌کنیم که «تو رو‌ خدا درو نبند بذار یه کم دیگه بمونیم» چقدر ساده‌ایم رفیق. چشم‌هایت را باز کن. بگو چه حالی داشتی امروز کله صبح وقتی شنیدی دمشق دیشب سقوط کرده؟یادت افتاد به خدیجه؟ به خادم‌های کشوانیه و دربان حرم؟ به سوژه‌ها؟ خبری از بوی صابون و زعتر توی بازار بهمن نیست. آدم‌ها رفتند. عقیله تنهاست. امتحان جدایی دارد دیوانه‌ام می‌کند. اسفنج کفی توی ریه‌ام دوباره صدا می‌دهد. راه نفسم به هم چسبیده... هوای زینبیه سرد است... طیبه فرید @tayebefarid یک‌شنبه | ۱۸ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 زل زدم به چشمانش... نشستم و زل زدم توی چشم‌هایی که فقط شبکیه و عنبیه و قرنیه نبود؛ اقیانوسی بود که می‌شد از ابهتش، آرامش گرفت. یکی‌یکی غصه‌های این روزها را، دلهره‌ها را، بیچارگی‌ها را ردیف کردم و با بغضی توی گلو و چشم‌هایی نم گرفته شروع کردم به گله و قصه. - حاجی! چرا رفتی؟ نمی‌‎بینی از اون روزی که تو رو زدن دیگه رنگ آرامش ندیدیم؟ هر روز یه بلایی، مصیبتی، تا میایم قرار بگیریم یه فتنه جدید عَلَم می‌شه. حاجی‌جان! آقا تنهاست. آقای رییسی هم که رفت. حاجی! خبرای امروز سوریه رو داری؟ اونجاهایی که تو و رفیقات خون و عرق ریختین داره میفته دست تکفیریا. حاجی اگر برسن به حرم خانم چی؟ حرم سه ساله رو خراب نکنن! گرم اشک بودم که حس کردم چشم‌هایت از مهربانی می‌رسد به تشری نرم و پدرانه. صدایت را تصور کردم که می‌پیچد توی گوشم. - دخترم! حالا فرض کن من بودم. منِ قاسمِ سلیمانی، مگه چند سال عمر می‌کردم؟ یه روزی بالاخره باید می‌رفتم. اما شما چی؟ شماها که هستین. دخترم! من فدای آقا و مردم مظلوم عالم هم می‌شم هزار بار. اما بهم بگو: کی نوبت اینه که شما مردم، تک‌تکتون دست به زانو بگیرین، بلند بشین، چراغ به دست، مثل حضرت زهرا مردم رو روشن کنین، مسئول مقصر رو مواخذه؟ تا کی می‌خواین دنبال قهرمان باشین؟ خودتون قهرمان بشین. آقا روی شماها حساب کرده. روی لشکر مردم حساب کرده. گفتگوی خیالی‌ام با حاجی تمام می‌شود. یادم هست می‌گفتند حاجی شیشه عطری بود که با شهادتش، شکست و عطرش تکثیر شد. می‌گفتیم ما همه حاج قاسمیم... در این ۵ سالی که از شهادتش گذشت حاج قاسم بودیم؟ صدایش دوباره نرم و پدرانه گفت: بازم نگران نباش دخترم! ما هنوز اینجاییم. صبح نزدیکه. زهره راد یک‌شنبه | ۱۸ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 رقیه؛ مترجم افغان ساکن سوریه گوشی‌ام را زیر و رو می‌کنم. تنها عکسی را که با رقیه؛ مترجم سوریه‌ام گرفته‌ام، می‌بینم و می‌بینم و می‌بینم... دلم تنگش است. اشک می‌آید و اشک. رسانه‌ها رسما سقوط دولت بشار را اعلام کرده‌اند. و حالا بیشتر از پیش، دلتنگ رقیه و خاطرات مشترک‌مان می‌شوم. سه سال از من بزرگ‌تر است و خادم حرم سیده زینب(س). بیشتر زمان من توی سفر سوریه با رقیه دختر مهربان و مسئولیت‌پذیر اهل افغانستان گذشت. این چند روز چندین‌بار پیگیرش بودم. از حال خودش و اخبار سوریه می‌پرسیدم. با پیام صبحش سوختم و سوختم. - دعا کن مرگ با عزت داشته باشیم. اسیر نشیم و به جاش شهید بشیم. فاطمه احمدی @voice_of_oppresse_history یک‌شنبه | ۱۸ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 📌 در مرز سوریه وقتی از سوریه به سمت لبنان می‌رفتیم، بدون پیاده شدن از ماشین و صرفاً با تحویل گذرنامه‌ها و چند اسکناس لای آن‌ها از تمام گذرهای مرزی سوری رد شدیم و برعکس بعد از ورود به کشور جنگ‌زده لبنان باید تمام مراحل اداری و بازرسی‌های لازم را طی می‌کردیم. در برگشت هم در ورودی فرودگاه لاذقیه، راننده ماشین در جواب درخواست افسر سوری که می‌خواست کل وَن و وسایلش را تفتیش کند، گفت: "سیدی! راهی نداره؟! این‌جوری خیلی طول می‌کشه." و چند دقیقه بعد از پشت ماشین برگشت و با خنده خطاب به ما گفت: فقط فلوس (فقط پول) آن روزها پیش خودم گفتم: اگر محتوای وسایل یکی از ما مواد منفجره بود، چه؟! و بعد نتیجه گرفتم: این‌که حکومت سوریه با چنین ارتش فاسدی -که نتیجه حقوق ماهانه ۲۰-۳۰دلار است- و نداشتن زیرساخت‌های آب، برق و گاز، سرپا مانده، فقط به معجزه می‌ماند. این‌ روزها ولی دیدم که آن‌چه معجزه می‌پنداشتم در کمتر از نُه روز خاکستر شد. محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 حلب! یادش بخیر سال ۸۴ بود که اصفهان به عنوان پایتخت فرهنگی جهان اسلام انتخاب شد و به تبع آن جلسات رنگارنگ با موضوع «نكوداشت اصفهان؛ پايتخت فرهنگی جهان اسلام» در گوشه و کنار دانشگاه اصفهان در حال برگزاری بود، تا اینکه یک روز یکی از اساتید عربی آمد آمفی تئاتر خوابگاه و از این عنوان و تاثیرش در معرفی اصفهان و جذب گردشگر گفت. همان‌جا بود که گفت اصفهان در کنار حلب به این عنوان در سال ۲۰۰۶ دست پیدا کرده، بعد از حلب حرف زد، از شهری با قدمت تاریخی پنج هزار ساله که از مهم‌ترین شهرهای جهان اسلام است و چقدر خوب کار کرده! و ما باید تلاش کنیم کم نیاوریم! گفت که حلب ثروتمند و گردشگرپذیر است و الان هم که در کنار اصفهان پایتخت فرهنگی جهان اسلام شده، بیشتر از قبل مرکز توجه جهان اسلام قرار گرفته و دولت سوریه چقدر سرمایه‌گذاری کرده. همان موقع هم گفت قرار شده پیوند خواهرخواندگی بین این شهر و اصفهان ایجاد شود. تصویرم از حلب شده بود مشابه اصفهان. شهری آرام، زاینده و پربار که مرکز توجه جهان است و قطب صنعت و فرهنگ اسلام است و خیلی آباد است. همه چیز تا ۱۳ سال پیش که یک افسر پلیس در تونس به یک سبزی‌فروش دوره‌گرد کشیده زد و دمینووار جهان عرب دستخوش آشفتگی شد همین بود. اما بعد از آن حلب شده بود بخش جدا نشدنی اخبار، هر روز یک عده سیاه‌پوش قصد تصرفش را داشتند و یک‌بار سقوط می‌کرد و بار دیگر دستش را به زانو می‌گرفت و بلند می‌شد. فتنه سیاه که کمرنگ‌تر شد یک‌بار خبرنگار صدا و سیما خیلی معمولی و در قاب بسته داشت از اتفاقات سوریه حرف می‌زد، که به اینجا رسید: «حلب؛ یک ویرانه بزرگ» بعد دوربین باز شد تصویر کامل شد و حلب افسانه‌ای را نشان داد. شبیه شهر مردگان شده بود، ویرانه، سیاه و سهمگین. انگار هیچ‌وقت هیچ‌کس در این شهر نزیسته، چه برسد به اینکه روزی پایتخت فرهنگی جهان اسلام هم باشد! از دو هفته قبل حلب باز هم نقل محفل رسانه‌ها شده، همان شهر گنبد و بازار، که پهلو به پهلوی اصفهان ما میزد، همان شهر آباد جهان اسلام در فتنه شوم شام بلعیده شد حلب این بار واقعی واقعی سقوط کرد و خدا می‌داند کی دوباره زنده خواهد شد و اصلا یادش می‌آید روزی پایتخت فرهنگی جهان اسلام بوده؟ اما من دست خودم نیست که هر بار نام حلب را می‌شنوم به یاد اصفهان می‌افتم که تمام این ۱۳ سال را آرام و سرزنده پشت سر گذاشته و عنوان پایتخت فرهنگی برایش ماندگار شده است. سیده فاطمه حبیبی دوشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 وقتی که مرد نیستی پریشب آخر وقت داشتم‌ چت بچه‌ها را توی گروه همسفرهای سوریه‌ام می‌خواندم. یکی از دخترها آمار مترجم‌ها و سوژه‌های زن سوریمان را گرفته بود. همه‌شان به‌خاطر نبود امنیت خودشان را رسانده بودند لبنان. نوشتم «چه روزگاری غریبی همین دو‌هفته قبل لبنانیا مهمون سوریااا بودن. یه شبه همه چی عوض شد.» وسط حرف زدن نفهمیدم کی پلک‌هام روی هم افتاد. جایی بودم شبیه شهرک‌های حاشیه شهر. شبیه کوچه‌های خاکی زینبیه. هوا تاریک بود. داشتم دنبال کسی می‌گشتم که قرار بود با او برگردم. نمی‌دانم چرا نبود... هیچ آشنایی نبود. صدای خش‌خش قدم‌های مردانه غریبی داشت از پشت سرم می‌آمد. برگشتم. تکفیری‌ها بودند. قدم‌هایم را بلندتر برمی‌داشتم اما همه جا بودند. خدا می‌خواست از خواب پریدم. سرم از درد داشت می‌ترکید. سه هفته‌ای که سوریه بودم توی خانه‌مان مردی بود که برایم عکس نارنگی‌های سر شاخه درخت توی باغچه را می‌فرستاد، و زیرش می‌نوشت «اینجا نارنگی‌ها هم منتظرت هستند». شب‌ها که باهم حرف می‌زدیم شاید چند دقیقه‌ای به نگاه کردن و سکوت و لبخند می‌گذشت. ظاهراً همه چیز عادی بود. خواهرهام صوت می‌فرستادند که دیوانه پدر دخترهایت پرپر شد برگرد. فکر می‌کردم مته به خشخاش می‌گذارند و خودشان دلتنگند... شریک زندگی من اهل پرپر شدن و آدم این تیپ رفتارها نبود... وقتی که برگشتم، قیافه‌اش را که دیدم فهمیدم تمام آن لحظه‌هایی که من به دنبال کشف و تجربه بودم گوشت تنش از نگرانی آب شده. نارنگی سر شاخه بهانه بوده... وقتی که برگشتم چند روزی که گذشت «گفتم چرا اینقدر نگران بودی؟ بی‌آن‌که حرفی زده باشی همه باخبر شدند که دلتنگی. ته تهش شهید می‌شدم مگر همین آرزوی ما نبود؟» گفت «دیوونه مگه فقط شهادته! تو‌ مرد نیستی که بفهمی»... این ایام این جمله یکی از پرتکرارترین جمله‌هایی بود که شنیدم! «تو‌ مرد نیستی که بفهمی...» طیبه فرید @tayebefarid چهارشنبه | ۲۱ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 آه یا زینب توی کوچه‌های زینبیه هروله‌کنان، می‌دویدم؛ پریشان و سرگردان! زیر لب «آه یا زینب» می‌خواندم و اشک می‌ریختم. ام سلیمان چند ساعتی بود از خانه بیرون رفته و برنگشته بود. سوریه که بودم برای مصاحبه رفتم خانه‌ی کوچک و ساده‌اش. خادم حرم بود. قرار بود برود با بقیه خانم‌ها حرم سیده زینب را تمیز کند. مسلحین رفته بودند توی حرم. شیشه‌ها را شکسته بودند. بعضی چیزها را تخریب کرده و بعد هم رفته بودند بیرون. حالا خادم‌ها با وجود خطر می‌خواستند حرم خانم‌جان را تمیز کنند. از شارع بهمن پیچیدم سمت حرم. مسلحین همه جا بودند. با اضطراب وارد حرم شدم. صدای گریه‌ی بچه‌ها می‌آمد. زن‌ها پریشان بودند و انگار از چیزی فرار می‌کردند. قلبم داشت کنده می‌شد. از جلوی مصلی رد شدم. پا تند کردم سمت صحن. ام سلیمان آن‌جا بود. دیدمش! افتاده بود جلوی ایوان حرم. کنار یکی از قالی‌ها. از کنار پهلویش جوی خونی راه افتاده بود. با صدای فریاد خودم از خواب پریدم. قلبم داشت کنده می‌شد. دلم برای ام سلیمان شور می‌زد. کاش پای مسلحین به خانه‌اش نرسیده باشد. می‌سپرمش به سیده زینب و اشک امانم نمی‌دهد. آه یا زینب... زهرا کبریایی eitaa.com/raavieh پنج‌شنبه | ۲۲ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
شبنم غفاری‌مقدمضیافت‌گاه - ۱۱.mp3
زمان: حجم: 8.24M
📌 🎧 🎵 ضیافت‌گاه - ١۱ تمام طول مصاحبه را با بغض حرف می‌زند... با صدای: نگار رضایی شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh شنبه | ۱۹ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت روایت یکی از شیعیان سوریه برای راوینا از سقوط حمص و وضعیت آوارگان سوری با اینکه ما
📌 از حمص تا هرمل تعداد زیادی از شیعیان آواره شده در حمص در روستای مرزی ما جمع شده بودند. یهو نصف شب به ما گفتند تخلیه کنید هرکی ماشین داشت با ماشین و هرکی نداشت پیاده رفت لبنان با کودکان و پیرمردان وزنان. فاصله ۵ کیلومتر داریم تا مرز اما اینقدر ترافیک بود دو سه ساعت طول میکشه تا به مرز فقط در شهر کوچیک هرمل لبنان ۶۰ هزار آواره داریم کل مساجد و حسینیه و مراکز فرهنگی و خانه ها پر شد حزب تلاش میکنه کمک کنه نیروهای جهادی هم رسیدند اما مردم غذای کافی ندارند که هیچ اما نه تشک و پتوی کافی و نه دستشویی دارند نه حمام نه جای پاک برای نماز تاحدی نماز در بیشتر جاها تعطیل شد بنده دو روز در ماشین خوابیدم بعدش یکی از آشنایان ما رو به خانه فامیلش دعوت کرد خانه خالی بود و هنوز خالیه حزب فقط پتو دادند تشک هنوز قسمت ما نشد اما رفتم برای کودکان ۴ تشک قرض گرفتم از همسایه اوضاع اقتصادی اجتماعی بده اما شکست نفسی و روحی و دینی از همه بدتر حرفهای زیادی منتشر میشه و گفته میشه امیدوارم با حضور نیروهای جهاد تا حد الامکان جلوی این حرفها گرفته بشه همه باورشان نشد وضعیت نظامی در حمص خوب بود نیروهای رضا و کل نیروی حزب رفته حمص بدون ارتش آماده بودند درگیری شد و جلویشون گرفتند و تعدادی از آنها به هلاکت رسید نیروهای ما آماده بودند حمله کنند البته سپاه حضوری نداشت بله فاطمیون بودند یه گردان عراقی هم بود یهو حزب دستور داد عقب نشینی در کل سوریه فقط در حمص درگیری اتفاق افتاد چون کشته دادند اینها نگاه وخیمتری به شیعیان حمص دارند و دارند تهدید میکنن اگر شیعه برگرده سر میبریم مخصوصا شیعیانی که با حزب و سپاه همکاری داشتند اما علیرغم این وبه خاطر اوضاع وخیم لبنان. تعدادی از شیعیان دارند برمیگردند. دیرز دیدم یه عده دوباره برگشتند لبنان حرف از تهدید و مزاحمت وتجاوز به شیعان گفتند تماس گرفتم به فامیل که حمص هستند کفتند خبری نیست شاید داره تقیه میکنه روستای ما در لب مرز رو غارت کردند و بیشتر خانه ها رو سوزوندند تا کسی به فکر برگشتن نباشه تحریر الشام که به قدرت رسید اعلام کرد به شیعیان کاری نداره اگر جنگ داخلی بیفتد باید خودمان رو آماده کنیم بر شنیدن خبر سربریدن هزاران شیعه در شهر حمص و کلا در سوریه همه معتقدند ظهور حضرت ولیعصر عج نزدیک است اگر بخوام کل شرایط واتفاقات رو بگم باید یه کتاب بنویسم در کل شیعیان سوریه و مخصوصا شیعیان حمص آینده روشنی ندارند [روایت یکی از شیعیان سوریه برای راوینا] یک‌شنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 📌 سوریه و لبنان؛ بیم و امید بخش اول چهارم آذر کتاب حقیقت سمیر را تمام کردم. از مواردی که کتاب را برایم جذاب کرد، روایت به هم پیوسته وقایع بود. تا امروز هر چه از لبنان و فلسطین شنیده بودم جزیره جزیره و جدا از هم بود، اما در این کتاب، حوادث به ترتیب زمانی و بهم پیوسته روایت می‌شد. سمیر می‌گفت: «سال ۱۹۷۵ جنگ داخلی در لبنان شروع شد. نیروهای حزب کتائب و طایفه‌ی مارونی با مسلمانان درگیر شدند. کار به جایی رسید که شناسنامه‌ی افراد دستگیر شده را نگاه می‌کردند و اگر می‌دیدند مسلمان است تیربارانش می‌کردند.» سمیر می‌گفت: «اسرائیل از مسیحیان و حزب کتائب با دادن سلاح و آموزش نظامی حمایت می‌کرد. دامن زدن به درگیری‌های داخلی چیزی جز سود برای اسرائیل نداشت؛ تمام حواس نیروهای مبارز صرف داخل لبنان می‌شد و دیگر کسی فرصت درگیری با اسرائیل را پیدا نمی‌کرد. از طرف دیگر گروه‌ها به دست هم کشته می‌شدند بدون هزینه برای اسرائیل.» جنگ‌های داخلی ادامه پیدا می‌کند. سال۱۹۸۲ اسرائیل اعلام می‌کند که می‌خواهد به جنوب لبنان حمله‌‌ کند. سمیر روایت می‌کند: «اولش خیال می‌کردیم نیروهای مبارزی که در جنوب لبنان هستند مانع از پیشروی اسرائیل می‌شوند اما با کمال تعجب شنیدیم که شهرها به راحتی یکی پس از دیگری تصرف شد و اسرائیل به بیروت هم نفوذ کرد.» آن زمان سمیر در زندان‌های اسرائیل بود و بسیار از اتفاقات پیش آمده نگران. اما خبرهای تلخ به همین‌جا ختم نشد. سمیر و دوستانش در زندان از تلویزیون خبر صلح یاسر عرفات با اسرائیل را شنیدند، قرارداد صلحی که نتیجه‌اش خروج نیروهای مبارز فلسطینی از لبنان بود. با شنیدن این خبر اشک‌های سمیر روی صورتش راه باز می‌کند. یاس و ناامیدی بیشتر از هر وقت دیگری در میان زندانیان جولان می‌دهد. بعد از خروج فلسطینی‌ها از لبنان بشیر جمیل رئیس جمهور لبنان می‌شود. فردی هم سو با اسرائیل و رهبر مسیحیان مارونی لبنان. در تاریک‌ترین لحظات یک خبر همه را متحیر می‌کند. احمد قیصر جوان شیعه لبنانی، با یک ماشین پژو ۵۰۴ عملیات نظامی در صور علیه مقر نظامیان اسرائیل انجام می‌دهد که در آن به نقل از منابع اسرائیل ۷۲ نفر کشته و بیش از ۱۲۰ نفر مجروح می‌شوند اما منابع مقاومت خسارت دشمن را بیشتر از ۵۰۰ کشته معرفی می‌کنند. در میان کشته‌شدگان جمعی از افسران عالی رتبه و بازجویان اطلاعاتی اسرائیل هم حضور داشتند. ادامه دارد... فاطمه نصراللهی eitaa.com/haer1400 دوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 📌 سوریه و لبنان؛ بیم و امید بخش دوم زیاد طول نمی‌کشد و در سال ۱۹۸۳ عملیات دیگری انجام می‌شود و ۲۷ اسرائیلی کشته می‌شوند، باز هم به دست یک جوان شیعی. این عملیات‌ها و موفقیت‌ها حرکتی رو به جلو را آغاز می‌کند. و آرام‌آرام همه می‌فهمند هسته‌ی مقاومت شیعی به نام حزب‌الله شکل گرفته است. با مقاومت حزب‌الله اسرائیل از لبنان خارج می‌شود و می‌رسد به روزی که نه از جنگ‌های داخلی خبری است نه از اشغال لبنان. از آن به بعد لبنان تبدیل می‌شود به یکی از پایگاه‌های مقاومت. جایی که امروز چشم امید همه‌مان به اوست. بعد از خواندن روزگاری که بر لبنان گذشته قرابت زیادی با احوال امروز سوریه می‌بینیم. وقتی به سرانجام این حوادث نگاه می‌کنیم دیگر این سخنان حضرت آقا که می‌گویند: «سوریه به دست جوانان غیور سوری آزاد خواهد شد.» برای‌مان تنها جملاتی امید بخش نیستند. این‌ها تجربه‌هایی است که پیش چشم ماست. روزهایی که سوریه در انتظار آن می‌نشیند هر چند این انتظار به درازا بکشد وخون‌های زیادی به پای آن ریخته شود. سوریه منتظر هزاران نفر از فرزندانش که به گفته‌ی حضرت آقا به دست حاج قاسم تربیت شده‌اند می‌ماند. بچه‌های سنی و شیعه‌ای که تصویرشان را تا چندسال پیش در مستندها کنار هم می‌دیدیم که در دمشق مقاومت می‌کردند و می‌گفتند: «اینجا شیعه و سنی ندارد سیده زینب برای همه‌ی ما محترم است.» فاطمه نصراللهی eitaa.com/haer1400 دوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا