eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۶ امّی الحنون از خیابان روبروی حرم راهمان را کج کردیم سمت اولین فرعی. چند دقیقه‌ای پیاده رفتیم، تا رسیدیم هتل البغداد. از در هتل که وارد شدیم، پیرمرد به استقبالمان آمد. یک دستش سیگار بود و دست دیگرش را گذاشته بود روی سرش. پشت سر هم می‌گفت: «‌السلام علیکم و الاکرام، ایرانی نور عینی...» شیخی که رابط حزب‌الله بود، برای پیدا کردن سوژه‌های گفت‌وگو، پیش از رسیدن ما، معرفی‌مان کرده بود. لابی هتل پر بود از مردها و زن‌های لبنانی که روی مبل‌ها نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند. در این شرایط و روزهای سخت، چاره‌ی دیگری جز پناه بردن به حرم و دور هم جمع شدن و گعده گرفتن به یاد روزهای گذشته‌شان نداشتند. بچه‌ها وسط لابی مشغول بازی بودند. تا همین چند وقت پیش توی حیاط خانه یا مدرسه، مشغول بازی با دوستانشان بودند. طفلکی‌ها، کجا فکرش را می‌کردند سرگردان هتل‌های سوریه بشوند؟! برق نبود. فضای هتل کمی تاریک شده بود. سوریه سر جمع روزی دو ساعت برق دارد. اگر هزینه‌ی مولّد نداشته باشی باید با بی‌برقی سر کنی. روی یکی از مبل‌ها خانم مسنی نشسته بود. فهمیدم همسر همان آقاست که موقع وارد شدن به هتل دیدیم. چهره‌ی مهربانش مرا یاد مادربزرگم می‌انداخت. رفتم طرفش. دستم را دراز کردم و گفتم: «السلام علیکم امّی. کیف حالک؟ انا ایرانی» تا اسم ایران را شنید، انگار دنبال جایی برای خالی کردن بغضش بگردد محکم مرا کشید توی بغلش و با گریه گفت: ایران، امّی الحنون... حبیبتی، نور عینی، حبیبتی، امّی...» چقدر شنیدن این لفظ لذت داشت. قلبم از گرمی کلمه‌هایش جان گرفت. ایران مادر مهربانشان بود. تا حالا این لفظ را نشنیده بودم. شیرینی‌اش به جانم نشست. با گریه می‌گفت: «اگر ایران نبود ما نبودیم. هر چه داریم از ایران داریم. ایران مادر مهربان ماست. خدا سید قائد رو برای ما حفظ کنه. خدا ایران رو حفظ کنه.» از شوق بغلش کرده بودم و مدام می‌گفتم: «حبیبتی، امّی...» پیرمرد عاشق آقا بود. وقتی نظرش را نسبت به آقای خامنه‌ای پرسیدم اشک توی چشمش جمع شد. پک محکمی به سیگارش زد و گفت: «چی بگم که زبان‌ها از وصفش قاصرن! من چی می‌تونم بگم در مورد سید القائد؟ همین‌قدر بگم که من بیشتر از سید حسن نصرالله دوستش دارم. هیچ‌کس نشناخته سید القائد رو. خدا برای ما نگهش داره. بعد از سید حسن نصرالله دلمون به سید القائد گرمه!» با دو تا از دخترها و نوه‌هایش آمده بودند سوریه! خانه‌شان ناامن شده بود. موشک باران‌ها که شدت گرفته بود بچه‌ها را جمع کرده بود و ناچار شده بود به ترک وطن! که جان بچه‌ها را نجات بدهد. دامادش نیروی حزب‌الله بود. هنوز آن قدری نگذشته بود که خبر شهادت دامادش را داده بودند. دخترش ۶ تا بچه داشت. پرسیدم: «بچه‌ها رو چه جوری بزرگ می‌کنید؟ سخت نیست؟» سرش را تکان داد و گفت: «چرا، خیلی سخته! ولی فدای مقاومت. فدای حزب‌الله. ما و همه بچه‌هایمان فدای مقاومت. شهادت سید حسن کمرمان را شکست. خدا رو شکر که سید علی خامنه‌ای هست.» از مصاحبه چند روزی گذشته. حالا هر شب مادر و دختر را توی مصلی می‌بینیم. هر بار که ما را می‌بیند جوری بغلمان می‌کند و گریه می‌کند که مهربانی همه‌ی دنیا می‌ریزد توی قلبمان. ما به هم گره خوردیم و این راست‌ترین حرف تاریخ است. زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا eitaa.com/raavieh سه‌شنبه | ۶ آذر ۱۴۰۳ | ظهر | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو
📌 هق‌هق مردانه مردها هم مگر گریه می‌کنند؟ آن هم مردهای چهارشانه و ورزیده‌ای که سلاح توی دستشان جا خوش کرده؟ از گوشه گوشه حرم صدای هق‌هق مردانه می‌آید. اسم رفقای شهیدشان را می‌گویند و زار می‌زنند. نگاهم روی یکی‌شان قفل می‌شود. چمباتمه زده، تکیه داده به دیوار، با سری کج و چشم‌های خیس و نگاهی که از ضریح جدا نمی‌شود. می‌نشینم کنارش. یک پارچه نور است. صدایش در نمی‌آید. بغض توی گلویش را فرو می‌دهد و شروع می‌کند قصه سقوط نبل و الزهرا را بگوید. میان حرف‌هایش هی گریز می‌زند به حاج قاسم. گریز می‌زند به سید حسن و یک‌باره بغضش می‌ترکد. می‌گوید همه زحمات شهدای مدافع حرم در چند روز، به باد رفت. خانواده‌اش را امانت سپرده است به بی‌بی زینب و خودش راهی است. منتظر دستور فرمانده است؛ آماده جهاد و شهادت. دعا کنیم برای پیروزی مجاهدین جبهه مقاومت. سید ابراهیم احمدی یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | زینبیه ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 پناهگاه درماندگان کوچه ها و خیابان‌های زینبیه می‌رفت که خالی شود. لبنانی‌ها وسایلشان را جمع کرده بودند و می‌رفتند سمت لبنان. می‌رفتند سر خانه و زندگی‌شان، حتی اگر قرار بود روی ویرانه خانه‌شان چادر بزنند، باز هم خیالشان راحت بود که خانه‌شان است. کوچه‌ها و خیابان‌های زینبیه می‌رفت که خالی شود؛ اما انگار اینجا را از ازل پناهگاه آفریده‌اند: پناهگاه درماندگان. کوچه‌ها و خیابان‌ها دوباره پر شده است از زن و بچه و مردهایی که نشسته‌اند ترک موتور یا پشت ماشین، پای پیاده، با بقچه‌ای در دست یا پتوی نازکی روی شانه، با بچه‌های قدونیم‌قد، بدون چمدان و ساک و کیف کوچکی حتی. فقط فرصت کرده‌اند دست بچه‌هایشان را بگیرند و از خانه بزنند بیرون. از خانه و از شهرشان نبل و الزهرا. بی‌هیچ وسیله‌ای، با همان لباس تنشان. سواره و پیاده چند روز راه آمده‌اند تا خودشان را برسانند به حرم بی‌بی. تشنه و گرسنه، توی سرمای جانسوز سوریه. حالا رسیده‌اند به زینبیه، به حرم جبل الصبر. زن و مرد و پیر و جوان، نشسته‌اند گوشه گوشه حرم و استخوان سبک می‌کنند. مگر چند سال از آن روزهای سخت می‌گذرد؟ از روزهای محاصره نبل و الزهرا؟ از روزهایی که شهید دادند ولی دوام آوردند و مقاومت کردند؟ حالا انگار دوباره قرار است تاریخ تکرار شود. مردها سلاح به دست، زن و بچه‌هایشان را می‌رسانند به حرم بی‌بی، به پناهگاه بی‌پناهان، توسلی می‌کنند و برمی‌گردند برای جنگیدن. خودشان می‌گویند شهید می‌شویم ولی تسلیم نه؛ مقاومت می‌کنیم. سید ابراهیم احمدی یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | زینبیه ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
طیبه فریدبرایت نامی سراغ ندارم - ۹.mp3
زمان: حجم: 15.04M
📌 🎧 🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۹ عروس بقاع با صدای: ریحانه نبی‌لو طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 علی اما دست مادرش را رها کرده بود... گفته بودند به ثانیه نکشیده تخلیه کنید. ترس ریخته بود توی جانشان. یاد چند سال پیش افتاده بودند. یاد روزهای محاصره نبل و الزهرا. مردهایشان کمیته دفاع مردمی تشکیل داده بودند و سه سال مقاومت کرده بودند تا شهر دست تکفیری‌ها نیفتد. توی آن تنگنای محاصره و نبود غذا و دارو، هر روز شهادت بچه‌هایشان را به چشم دیده بودند. حالا قرار بود تاریخ جور دیگری تکرار شود. گفته بودند به ثانیه نکشیده تخلیه کنید که شهر دارد سقوط می‌کند. این بار آنقدر همه چیز غافلگیرانه بود که قدرت مقاومت نداشتند. تنها کاری که از دستشان بر می‌آمد، بیرون رفتن از شهر بود. دست برده بودند توی کمد، یکی دو دست لباس ریخته بودند توی کیف، دست بچه‌هایشان را گرفته بودند و زده بودند بیرون. بعضی‌ها همین‌ها را هم نتوانسته بودند بردارند. علی اما دست مادرش را رها کرده بود، قفس پرنده‌هایش را برداشته بود و دویده بود دنبال خانواده‌اش. بعد هم لباسش را گرفته بود دور قفس مبادا سردشان شود. مادرش توی دلش تحسینش کرده بود. می‌دانست تکفیری‌ها به چیزهایی که کوچکترین وابستگی به شیعیان دارد رحم نمی‌کنند، حتی به پرندگانشان. سید ابراهیم احمدی دوشنبه | ۱۲ آذر ۱۴۰۳ | زینبیه ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
طیبه فریدبرایت نامی سراغ ندارم - ۱۰.mp3
زمان: حجم: 8.04M
📌 🎧 🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۱۰ جای خالی یک‌نفر با صدای: ریحانه نبی‌لو طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid جمعه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 سیزده‌بدر در حلب حسین مجروح شده بود و می‌خواستم ببینمش. استارت تویوتای هایلوکس را زدم. مسیر امن بین خان‌طومان و حلب طولانی بود. یک مسیر میان‌بر هم بود که در میدان دید مسلحین قرار داشت. چون از این مسیر رفت‌وآمدی نمی‌شد، مسلحین تمرکز زیادی رویش نداشتند. یک تاکتیک جنگی می‌گوید کار فی‌البداهه کن تا دشمن نتواند برنامه‌ریزی کند. از این مسیر در کمتر از ده دقیقه خودم را رساندم بیمارستان حلب. حسین را دیدم. روی تخت افتاده بود و جای سالم در بدن نداشت. احوالش را پرسیدم، گفت: «همه چی خوبه فقط من زبانشون رو نمی‌فهمم. کاری که دارم هر چی می‌گم اَخی! سیدی! بیا من کارت دارم، نمیاد.» با آن وضعش نمی‌توانست دادوفریاد کند. اتاق هم زنگ نداشت تا با زدن آن، پرستارها متوجه او شوند. یک کمد انفرادی داخل اتاق بود. میله کمد را کندم و گذاشتم زیر بالش حسین. گفتم: «هر وقت کار داشتی با این میله بزن به کمد و تخت تا متوجه بشوند کارشان داری.» صدای جانشین فرمانده‌مان از پشت بی‌سیم آمد: - حمید کجایی؟ - اومدم پیش حسین. - خودتو برسون مهمونی داریم. از حسین خداحافظی کردم. راه افتادم. توی شهر خبری از جنگ نبود. یک نفر ماشینش را برده بود داخل بلوار. درهای ماشین باز و صدای ضبطش بلند بود. یک خانواده بساط کباب داشتند و مرد خانواده روی منقل کبابش را باد می‌زد. چند نفر قلیان می‌کشیدند. با دیدن این صحنه‌ها قبل از رسیدن به مهمانیِ تکفیری‌ها جنگ توی سرم شروع شد: "از اون طرف دنیا بلند شدی اومدی اینجا چیکار کنی. اینا عین خیالشون نیست. زن و بچه‌ات رو تنها گذاشتی اومدی برای اینها می‌جنگی؟ سوریه به ما چه، اگه شیراز بودی امروز با بچه‌هات می‌رفتی سیزده‌بدر و..." تا رسیدن به خان‌طومان این افکار رهایم نمی‌کرد. "تکفیری‌ها به جان و مال مردم رحم نمی‌کنند. برای ایران خط و نشان می‌کشند، اموال مردم سوریه را به‌عنوان غنیمت جنگی می‌برند و..." به خودم آمدم. ادله‌ای که باید در سوریه بجنگیم دوباره توی سرم به صف شدند. برای اسلام، برای ایران، برای مردم سوریه و برای مقدساتمان باید می‌جنگیدیم. پ.ن: ١٣ فروردین ١٣٩۵ نبرد سختی بین مدافعان حرم و تروریست‌های جبهه النصره و گروه‌های مسلح دیگر در خان‌طومان و جبهه‌های اطراف شکل گرفت. تروریست‌ها وقتی با مقاومت مدافعان حرم و خصوصاً نیروهای لشکر ١٩ فجر استان فارس مواجه شدند با دادن تلفات بالا مجبور به عقب‌نشینی شدند. در آن روز حمید قاسم‌پور، محسن الهی و ابوذر غواصی آسمانی شدند. روایت حمیدرضا شیعه از شروع درگیری با جبهه النصره در روز ١٣ فروردین ١٣٩۵ عبدالرسول محمدی دوشنبه | ۱۲ آذر ۱۴۰۳ | حافظه؛ حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۷ ما گر ز سر بریده می‌ترسیدیم... تازه رسیده بودیم حرم. از خستگی نشسته بودم کنار دیوار روبه‌روی ضریح. پاهایم ذق‌ذق می‌کرد. داشتم مصاحبه‌هایی که گرفته بودم را مرور می‌کردم. گوشی تلفنم زنگ خورد. یکی از مسئولین محل اسکانمان بود: «سلام خانم کبریایی! یه مسأله‌ای هست که باید بهتون بگم. سه نفری تدبیرش کنیم. دستور تخلیه اسکان رو دادن. اسرائیل تهدید کرده زینبیه رو می‌خواد بزنه. اولین‌بارم هست که دستور تخلیه می‌دن. شایدم نزنه، ولی بهتره ما احتیاط کنیم. پیشنهادم اینه که برید، یه سری وسایل ضروری رو با خودتون بردارید. بهترین جا برای موندن الان مصلی هست. اونجا صحبت کنید که امشب رو بمونید. تا فردا خدا بزرگه! قراره آقای جویباری هم بیاد وسیله‌هاش رو برداره. باهاش هماهنگ بشید که پشت در نمونید.» مهربان صدای مکالمه را می‌شنید. چند دقیقه توی سکوت به هم نگاه کردیم. چشم‌هامون به هم می‌گفت: «می‌ترسیم؟ نه! از چی بترسیم. فوقش شهید می‌شیم دیگه.» ولی قلبم می‌گفت: «شهید شدن همینجوری نیست. قد و قواره‌ت به این حرف‌ها نمی‌خوره هنوز. پس بی‌خودی از این فکرا نکن...» با خنده به مهربان گفتم: «خب، پاشو بریم وسیله‌هامونو جمع کنیم بیاییم حرم، قراره اسرائیل جای ما رو بزنه، لامصب هر جا می‌ریم شناسایی‌مون می‌کنه!» چنددقیقه‌ای را به شوخی و خنده گذراندیم. آقای جویباری خبر داد تا دوسه ساعت دیگر کارش تمام نمی‌شود. هر وقت برسد اسکان، به ما خبر می‌دهد. برگشتیم به پناهگاه! به آغوش خود سیده زینب! حرمش آرامش عجیبی دارد. از جنس نجف. انگار نشستی کنج حرم باباجانشان. یادم افتاد دوباره وصیت‌نامه ننوشته راهی سفر شدم. هر بار به خودم قول می‌دهم سرفرصت بنشینم و بنویسم. باز فراموش می‌کنم. داشتم تندتند برای یکی از دوستانم می‌نوشتم که اگر اتفاقی افتاد در جریان باشد. به مردم لبنان و فلسطین فکر می‌کردم. خیلی‌هایشان وقتی از خانه بیرون زدند، فرصت برداشتن هیچ‌چیز را نداشتند. پدر و مادرها دست بچه‌ها را گرفته بودند و راهی شده بودند؛ با همین لباس تنشان! بعضی از زن‌ها، بدون مرد آمده بودند؛ با چند بچهٔ قدونیم‌قد. مردها یا شهید شده بودند یا توی جبهه در حال جنگ بودند. رفتیم داخل مصلی، نماز را خواندیم. شب جمعه بود و عدهٔ زیادی از لبنانی‌ها و سوری‌ها جمع شده بودند برای خواندن دعای کمیل. کوچک تا بزرگشان نشسته بودند روبروی مانیتور بزرگ مصلی و با آقایی که دعا را پشت بلندگو می‌خواند همراهی می‌کردند. حال عجیبی داشتند. توی مصاحبه‌ها هر وقت می‌پرسم این روحیهٔ مقاومت و صبوری از کجا آمده است، بدون استثنا می‌گویند ما از کودکی با دعا و قرآن و عشق به حزب‌الله بزرگ می‌شویم. حالا این جملات را بهتر می‌فهمم. این‌جا به چشم می‌بینم که از دختربچه‌های خردسال تا خانم‌های مسن و سالخورده‌شان، با جانشان دعا می‌خوانند. راز مقاومت، همین روحیه است. دعا که تمام شد مسئول اسکانمان تماس گرفت و گفت: «خطری نیست. اگه خودتون نمی‌ترسید بیایید اسکان. ما هم خودمون توی اسکان هستیم.» به مهربان نگاه کردم. چشم‌ها دوباره با هم حرف زدند: «می‌ترسیم؟ نه! از چی می‌ترسیم. تهش اینه که شهید می‌شیم دیگه!» و قلبم دوباره گفت: «شهید شدن الکی نیست. قد و قواره‌ت هنوز خیلی کوچیکه. پاشو برو بگیر بخواب همون جا توی اسکان. هیچیت نمی‌شه!» سمت حرم سلام دادیم و از حضرت زینب مدد گرفتیم. راه افتادیم سمت اسکان. موقع خواب، تدبیرهای لازم را رعایت کردیم. مهربان گفت: «همسرم می‌گه زیر پنجره و کمد و... نخوابید. خطرناکه! بهش گفتم عزیزم ما احتمال موشک خوردن داریم. پنجره و کمد چیه؟» کلی گفتیم و خندیدیم. دست آخر حجاب کردیم و خوابیدیم. قبل از این که از خستگی بی‌هوش بشوم گفتم: «خدایا، من که می دونم شهید شدن الکی نیست. ما آدمش نیستیم. ولی خواستی ببری، پاک‌ کن و خاک کن. همین جا تو بغل بی‌بی جان.» امروز صبح با صدای اذان حرم سیده زینب از خواب بیدار شدیم. هیچ خبری از موشک‌های اسراییل نبود. ما زنده بودیم و باید کمر همت را محکم‌تر می‌بستیم. به زن‌ها و بچه‌های فلسطینی و لبنانی فکر می‌کردم. زندگی در متن جنگ، یعنی معلوم نیست شب که می‌خوابی صبح از خواب بیدار می‌شوی یا نه! اگر بیدار شدی با تمام وجود دوباره زندگی می‌کنی! و مرگ را به سخره می‌گیری و سربلندی. اگر هم بیدار نشدی به دیدار خدا رفته‌ای و خوشنودی! این مردم به معنی واقعی با همین اندیشه زندگی می‌کنند. «ما در هر صورت پیروزیم!» زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا eitaa.com/raavieh جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | عصر | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
شبنم غفاری‌حسینیضیافت‌گاه - ۹.mp3
زمان: حجم: 15.42M
📌 🎧 🎵 ضیافت‌گاه - ۹ حاج‌آقا ایستاده توی چارچوب در... با صدای: نگار رضایی شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
شبنم غفاری‌حسینیضیافت‌گاه - ۱۰.mp3
زمان: حجم: 8.51M
📌 🎧 🎵 ضیافت‌گاه - ١۰ شب‌ها آدم‌ها توی سرم راه می‌روند... با صدای: نگار رضایی شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh سه‌شنبه | ۱٥ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 هم‌سرنوشتی - ۴ - رمز پیروزی اُمّت حزب‌الله و وعده‌ی صادق خدا که می‌گه: [فَاِنَّ حزب‌الله هُمُ الغالِبون] از کجا میاد!؟ قبل از رفتن به سوریه، این سوال در میان انبوهی از سوالات؛ یکی از مهم‌ترین چالش‌های ذهنی‌ام شده بود. قبل از شروع هر پروژه‌ی پژوهشی، هر محقق نظام‌مساله‌هایی دارد. و این سوال از شروع اولین لحظات مصاحبه‌هایم تا انتهای سفر و آخرین مصاحبه‌‌ها، در صدر پرسش‌هایم از راوی‌ها بود. مثل آدم‌ِ مجاهد ندیده‌ای بودم که جواب این سوال را پیش برادران و خواهران ایمانی‌ِ لبنانی می‌دیدم و بچه‌های کم‌سن و سال‌شان! دیالوگ بین اصیل و زینب‌حوراء، دو دوست ۸ و ۱۰ ساله‌، اهل ضاحیه‌ی لبنان، پاسخ قابل تاملی بود. از جفت‌شان پرسیدم: موافقین که جنگ همین الان تمام بشه؟ اَصیل بدش نمی‌آمد و یک کلام گفت: اَکید، اَکید. زینب حوراء؛ امّا با همه‌ی دلتنگی‌اش برای پدربزرگ و پدری که در جبهه بودند و مدرسه‌ای که دلتنگ درس و رفقایش بود، دست ردی به جواب اصیل می‌زند و می‌گوید و می‌گوید. با همان ادبیات ۱۰ ساله‌ای که فحوای کلامش با آدم ۴۰ ساله مو نمی‌زد! - من با اصیل مخالفم. ما نباید فقط خودمون رو ببینیم. شاید اگه جنگ تو لبنان تموم بشه، من بتونم برگردم پیش دوستام؛ ولی همه‌اش به بچه‌های فلسطین فکر می‌کنم. پس اون‌ها چی می‌شن؟! اونا هم گناه دارن. جنگی که تهش اسرائیل بمونه و نابود نشه، نباید اصلا تموم بشه! حتی اگه من هیچ وقت دیگه نتونم برگردم خونه‌مون. انتظارش را نداشتم. زینب‌حورای ۱۰ ساله‌، مثل بزرگ‌ترهایش، حاضر است جنگ و تبعاتش را بپذیرد. بپذیرد برای دفاع از حق کسی که اگرچه هم‌وطنش نیست؛ هم‌نوعش است و دارد بهش ظلم می‌شود و باید تا تهش برای دفاع از حقش جنگید. و زینب‌حورا من را به جواب سوالم نزدیک می‌کند. مرز نشناختن در ظلم و تظلم‌خواهی برای مظلوم، ماندن بر این اعتقاد و پذیرفتن هزینه‌های احتمالی‌ با آگاهی تمام، این است رمز پیروزی اُمّت حزب‌الله... فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به @voice_of_oppresse_history پنج‌شنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 همین بیست روز پیش... همین بیست روز پیش آنجا بودم. میان کوچه پس‌کوچه‌هایش راه رفتم. توی بازارهایش قدم زدم. با مردمش انس گرفتم، دوست و رفیق پیدا کردم. سوری و افغانستانی و پاکستانی... چه فرق می‌کند؟ همه گرد حرم بی‌بی زینب جمع شده‌اند توی زینبیه. این بار دوم است که دارند مقاومت می‌کنند. از سحر که خبر سقوط دمشق را شنیده‌ام دل توی دلم نیست. تروریست‌های تکفیری راه افتاده‌اند سمت زینبیه. از محمد و غدیر و بچه‌هایشان بی‌خبرم. پیام دادم به رقیه، به شیرین، به ام احمد و... فقط رقیه جواب داد: "دعا کنید برایمان. وضعیت اصلاً خوب نیست. از بیرون صدای گلوله می‌آید." می‌خواهم بنویسم در پناه بی‌بی باشید، می‌نویسد: "خدا خیر بنده‌هاش رو می‌خواهد. ما فقط نگران حرم بی‌بی هستیم." چهره‌اش، نگاه مظلومش، خنده‌هایش، از جلوی چشمم نمی‌رود. محمد... چقدر این روزها امید به زندگی داشت. رضایش تازه به دنیا آمده بود. دخترهایش را توی کشافه ثبت‌نام کرده بود و خودش هم می‌خواست کاروکاسبی جدید راه بیندازد. خنده‌های غدیر، همسرش، جلوی چشمم است. یک کارتن کلوچه گرفته بودم تا برای دخترهایش پست کنم از بس عاشق کلوچه‌های لاهیجان شده بودند. حالا حتماً محمد دوباره سلاح دست گرفته. درست مثل پانزده سال پیش‌. حتماً دوباره نارنجک داده دست خواهر و مادر و همسرش. توی میدان حجیره بودیم که برایمان تعریف کرد، از مقاومت آن روزهای زینبیه... دلم پیش شیرین است، پیش نسرین، پیش غاده، ام عباس، آمنه، ام احمد، پیش مغازه‌دارهای راسته حرم، پیش نگهبان‌های ورودی حرم، آن پیرمرد موسفیدکرده که هر بار می‌دیدمان، لبخندی می‌زد و تحویلمان می‌گرفت. پیش مریم، خادم کوچک افغانستانی حرم، پیش خدیجه که هر بار توی صحن می‌دیدم می‌خواست ازش بند گره ضریح بخرم و نخریدم. کاش خریده بودم... دلم بند است. دلم بدجور بند آدم‌های زینبیه است؛ بند حرم. مگر می‌شود ظرف بیست روز، همه چیز از هم بپاشد؟ دگرگون شود؟ کن‌فیکون شود؟ دلم بدجور بند است. اشک‌هایم بند نمی‌آیند... شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh یک‌شنبه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا