📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
قلک زینب سادات
شب وقتی باباش رسید، قرار بود برویم روضه.
زینب سادات آماده شد و قبل بیرون رفتن، رفت که یک وسیله را بیارورد...
وقتی برگشت دیدم قلک توی دستش است.
گفتم: آوردی پول جمع کنی؟
گفت: اوهوم.
رفتیم کهف الشهدا، چون آنجا میزبان چند شهید گمنام بود.
در وردی یه چایخانه زیبا بود که همه تو فنجانهای شیشهای چای میخوردند.
دم ورودی آمدیم چای بخوریم که یکی از دوستانم را دیدم.
سلام و احوالپرسی که کردیم زینب سادات بیمعطلی گفت:
خاله میشه پول بدین بندازم تو قلکم، برای بچههای غزه و فلسطین و لبنان؟
هر سری این درخواست را میگفت، اصرار داشت که هر سه کلمه غزه و فلسطین و لبنان را بگوید.
دوستم پول داد و زینب سادات خیالش که راحت شد کمک جمع کرده، چاییاش را خورد و گفت بریم...
رفتیم داخل حسینیه و زیارت شهدا.
آنجا هم زینب سادات به هر آشنایی که میشناختم و سلام احوالپرسی میکردم میگفت
میشه به بچههای غزه و لبنان و فلسطین کمک کنید؟
چند نفر که دیدن داره داخل قلک پول انداخته میشه بچههایشان را فرستادند و کلی پول به همین بهانه، ٱن شب جمعآوری شد.
آخر جلسه زینب سادات با یک قلک پر آمد خانه.
حال خوبش موقع جمعکردن آن پولها برایم دیدنی بود.
احساس کردم حس خوبش به این قلک در وجودش برای کمک به مقاومت برای همیشه میماند.
زهرا بذرافشان
یکشنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #شوسف
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۰.mp3
8.04M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۱۰
جای خالی یکنفر
با صدای: ریحانه نبیلو
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
جمعه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
سیزدهبدر در حلب
حسین مجروح شده بود و میخواستم ببینمش. استارت تویوتای هایلوکس را زدم. مسیر امن بین خانطومان و حلب طولانی بود. یک مسیر میانبر هم بود که در میدان دید مسلحین قرار داشت. چون از این مسیر رفتوآمدی نمیشد، مسلحین تمرکز زیادی رویش نداشتند. یک تاکتیک جنگی میگوید کار فیالبداهه کن تا دشمن نتواند برنامهریزی کند. از این مسیر در کمتر از ده دقیقه خودم را رساندم بیمارستان حلب. حسین را دیدم. روی تخت افتاده بود و جای سالم در بدن نداشت. احوالش را پرسیدم، گفت: «همه چی خوبه فقط من زبانشون رو نمیفهمم. کاری که دارم هر چی میگم اَخی! سیدی! بیا من کارت دارم، نمیاد.»
با آن وضعش نمیتوانست دادوفریاد کند. اتاق هم زنگ نداشت تا با زدن آن، پرستارها متوجه او شوند. یک کمد انفرادی داخل اتاق بود. میله کمد را کندم و گذاشتم زیر بالش حسین. گفتم: «هر وقت کار داشتی با این میله بزن به کمد و تخت تا متوجه بشوند کارشان داری.»
صدای جانشین فرماندهمان از پشت بیسیم آمد:
- حمید کجایی؟
- اومدم پیش حسین.
- خودتو برسون مهمونی داریم.
از حسین خداحافظی کردم. راه افتادم. توی شهر خبری از جنگ نبود. یک نفر ماشینش را برده بود داخل بلوار. درهای ماشین باز و صدای ضبطش بلند بود. یک خانواده بساط کباب داشتند و مرد خانواده روی منقل کبابش را باد میزد. چند نفر قلیان میکشیدند. با دیدن این صحنهها قبل از رسیدن به مهمانیِ تکفیریها جنگ توی سرم شروع شد: "از اون طرف دنیا بلند شدی اومدی اینجا چیکار کنی. اینا عین خیالشون نیست. زن و بچهات رو تنها گذاشتی اومدی برای اینها میجنگی؟ سوریه به ما چه، اگه شیراز بودی امروز با بچههات میرفتی سیزدهبدر و..." تا رسیدن به خانطومان این افکار رهایم نمیکرد.
"تکفیریها به جان و مال مردم رحم نمیکنند. برای ایران خط و نشان میکشند، اموال مردم سوریه را بهعنوان غنیمت جنگی میبرند و..." به خودم آمدم. ادلهای که باید در سوریه بجنگیم دوباره توی سرم به صف شدند. برای اسلام، برای ایران، برای مردم سوریه و برای مقدساتمان باید میجنگیدیم.
پ.ن: ١٣ فروردین ١٣٩۵ نبرد سختی بین مدافعان حرم و تروریستهای جبهه النصره و گروههای مسلح دیگر در خانطومان و جبهههای اطراف شکل گرفت. تروریستها وقتی با مقاومت مدافعان حرم و خصوصاً نیروهای لشکر ١٩ فجر استان فارس مواجه شدند با دادن تلفات بالا مجبور به عقبنشینی شدند. در آن روز حمید قاسمپور، محسن الهی و ابوذر غواصی آسمانی شدند.
روایت حمیدرضا شیعه از شروع درگیری با جبهه النصره در روز ١٣ فروردین ١٣٩۵
عبدالرسول محمدی
دوشنبه | ۱۲ آذر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
حافظه؛ حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #غزه
خانوادۀ صیداوی
بخش اول
حدود یکماه بعد از حمله اسرائیل، خانۀ خالهام حنان بمباران شد. ساختمانی سهطبقه در منطقه مسجدالرباط (جنوب اردوگاه جبالیا).
بعد از این حادثه، اعضای خانواده پراکنده شدند؛ برخی به جنوب نوار غزه پناه بردند. خالهام اما همراه با همسر زخمیِ ۷۴سالهاش یوسف و نوۀ دوسالهاش ساره در همان منطقه باقی ماند.
خاله حنانِ ۵۶ساله همراه با همسرش، یوسف صیداوی در قلب جبالیا، شمال نوار غزه، زندگی میکرد.
یوسف، اسیر سابقی بود که نزدیک به ۱۴سال از عمرش را در زندانهای اشغالگران سپری کرده بود.
خاله حنان و یوسف صاحب هشت فرزند بودند. خالهام از میان ده خاله دیگرم به خاطر صمیمیت بینظیر، سادگی در گفتار و زندگی، و بخشندگیاش متمایز بود؛ به حدی که ]یاد ندارم[ در تمام عمرش، هیچگاه مشکلی با اطرافیانش ایجاد کرده باشد.
در سومین روز حمله اسرائیل به نوار غزه، دقیقاً در دهم اکتبر ۲۰۲۳، محمود، شوهرِ دختر خالهام عزیزه شهید شد. در جریان بمباران تجمع شهروندان، اطراف منطقه "ترنس"؛ یکی از شلوغترین مناطق اردوگاه جبالیا. محمودِ ۴۰ساله، پسرِ برادرِ یوسف بود و پنج فرزند داشت.
اولین موردِ از دستدادن، برای خانوادۀ صیداوی، شهادت محمود بود. محمود در میان ساکنان اردوگاه به سخاوت و مهربانی معروف بود. در لحظۀ شهادتش، پسرش یوسف نیز همراهش بود، اما خوشبختانه یوسف جان سالم به در برد. آخرین جملۀ محمود به روایت برادرش احمد صیداوی، این بود: «مراقب مادرم باشید.» او این جمله را سهبار تکرار کرد.
با محاصره و به آتشکشیدهشدن بیمارستانهای جبالیا، خاله حنانه مجبور شد به خانۀ برادرشوهرش، خلیل صیداوی، پناه ببرد. برادر شوهرش خلیل صیداوی. خلیل از سی سال پیش جزو تیمهای امدادی و کادر پزشکی بود. به خالهام کمک کرد تا درمان لازم را برای همسرش یوسف فراهم کند و از او در برابر گلولههایی که در هر لحظه و از هر طرف فرود میآمد، محافظت کند.
در اواخر سال گذشته، اردوگاه محاصره شد و خودروهای نظامی به منطقه غربی نزدیک شدند. همراه با یورش، گلولهباران لحظهای متوقف نمیشد. به دلیل بزرگی خانه صیداوی و اینکه از معدود خانههای منطقه با سقف بتنی بود، بیشتر ساکنان محله "حارة الزمر" به این خانه پناه آورده بودند. تقریباً بیش از ۱۴۰ نفر، همراه با خانوادۀ صیداوی، در این خانه بودند و غذایشان، ترسهایشان و خوابشان را با هم تقسیم میکردند.
بمباران متجاوزان در منطقه مجاور، چندین خانواده را از فهرست ثبت احوال پاک کرده بود. همه کسانی که در خانه صیداوی بودند مجبور به فرار به خیابانها و مراکز پناهگاهی شدند؛ از جمله بیمارستان "الیمن السعید" و مرکزی امدادی، وابسته به اونروا (آژانس امداد و کار سازمان ملل برای پناهندگان فلسطینی).
ادامه دارد...
حمزه أبو الطرابیش
دوشنبه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/123
ترجمه: علی مینایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #غزه
خانوادۀ صیداوی
بخش دوم
روز بعد، خلیل صیداویِ امدادگر، به خانۀ خود بازگشت. هر آنچه را که میشد بازسازی کرد و خانه را برای سکونت آماده نمود. او از خانوادهاش، از جمله خالهام حنان و نوهاش، خواست که بازگردند. در شرایطی که اسرائیل جنگ گرسنگی را شروع کرده بود. جنگی برای گرسنگی دادن به اردوگاه جبالیا به مدت تقریباً دو ماه. صیداوی گروهی از زنان محله، همسرش و خالهام را سازماندهی کرد تا آب و نان تهیه کنند و آن را به طور مساوی میان بازماندگان محله تقسیم کنند.
علاوه بر این، او ذخیره کافی از کمکهای اولیه داشت و به سالمندان و مجروحان خدمات درمانی ارائه میداد.
ترس، گرسنگی و دردِ از دستدادن عزیزان داشت سپری میشد. تا اینکه اوایل ماه مه گذشته، اسرائیل عملیات دیگری را در اردوگاه جبالیا آغاز کرد. عملیاتی که از اولین عملیات، کشندهتر و بیرحمانهتر بود. این بار، ارتش رویکرد متفاوتی در پیش گرفت. به جای ورود از سمت غرب، از جنوب شرقی وارد شد؛ منطقهای که به بلوک "۲" شناخته میشود. همچنین از یک سلاح جدید با نام "رباتهای انفجاری" استفاده کرد. این سلاح دستگاهی شبیه به نفربر است که حدود شش تُن مواد منفجره حمل میکند. رباتهای انفجاری با ورود به خیابانهای باریک انفجار عرضی ایجاد میکردند. در این استراتژی، با افزایش شدت گلولهباران ساکنان مناطق مرکزی اردوگاه مجبور به عقبنشینی به حاشیه غربی شدند و اردوگاه تخلیه شد. با این حال، خانوادۀ صیداوی که سقف خانهشان سفالی نبود، از ترک خانهشان خودداری کردند.
عملیات دوم اسرائیلیها در اردوگاه جبالیا در تاریخ ۲۸ مه ۲۰۲۴ به پایان رسید. صحنههای به جامانده بسیار وحشتناک و دردناک بود؛ در هر گوشهای پیکرهای شهدای متورم دیده میشد، برخی پارهپاره؛ از کودکان، زنان، جوانان و مبارزان. تقریباً در هر متر، شهیدی افتاده بود. در این لحظه، سخن شاعر مصری احمد بخیت در قصیده "رامالله" به یادم میآید: «برای خون کودکی در خیابانهای غزه، نماز بخوان، زیرا هر کودک، قبلهای است.»
لدماءِ طفلٍ في شوارع غزَّةٍ
أَقِمِ الصلاةَ.. فكلُّ طفلٍ قِبلةْ
ادامه دارد...
حمزه أبو الطرابیش
دوشنبه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/123
ترجمه: علی مینایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #غزه
خانوادۀ صیداوی
بخش سوم
با عقبنشینی ارتش اشغالگر، تیمهای پزشکی جستوجوی خود را میان خانههای هدفگرفتهشده برای یافتن مجروحان و شهدا آغاز کردند. از جمله خانههایی که هیچکس از آن جان سالم به در نبرد، خانه خانوادۀ صیداوی بود که با چهار موشک از جنگندههای f16 هدف قرار گرفت. در این حمله عمو خلیل، خالهام حنان و حتی زنانی که برای پناه گرفتن به این خانه آمده بودند، به شهادت رسیدند.
به گفتۀ احمد خلیل صیداوی، وکیل ۳۲سالهای که در کرانه باختری زندگی میکند و فرزند شهید خلیل است، بیش از بیست نفر در این خانه به شهادت رسیدند. او با غمی آشکار در چهرهاش میگوید: «پس از رفتن مادرم و پدرم، همه چیز درونم خاموش شد.»
دو روز بعد، او متوجه شد که برادرش حسن (۳۰ساله) نیز در میان شهداست. از خانواده احمد، شش نفر جان خود را از دست دادند: دو برادرش، مادرش، پدرش، همسر و نوۀ عمویش (خالهام حنان و سارۀ ۲ساله).
احمد در یادبود حسن و محمود، میگوید: «بعد از شهادت برادرانم، دیگر هیچکس داستان من را نمیفهمد، جز آنها که همراه من زندگی کردند. ما با هم یک قرص نان را تقسیم میکردیم؛ روی یک تخت خواب میخوابیدیم؛ یک لباس میپوشیدیم و هزینه خوراکیهای ساده را با هم میپرداختیم. ترسمان مشترک، گریههایمان جمعی، و خندههایمان بلند و بیریا بود. هیچکس مرا مانند آنها دوست نداشت.»
وائل، پسر خالهام حنان، که اکنون در یکی از چادرهای آوارگان زندگی میکند. در پای چپش دچار قطع عضو شده و همچنان در وضعیت روحی ناپایداری به سر میبرد؛ با افسردگی شدید دستوپنجه نرم میکند. وائل احساس میکند که دلیل اصلی اتفاقاتی است که برای مادرش و دخترش ساره رخ داده است. او میگوید: «پنج ماه از رفتن مادرم گذشته است. اگر مادرم مرا برای لحظهای که او را تنها گذاشتم ببخشد، خودم هرگز خودم را نخواهم بخشید. احساس درد و اندوهی دارم که گویی تمام اقیانوسهای جهان را پوشانده است.»
پ.ن:
اسامی شهدای خانۀ خانوادۀ صیداوی:
- شهید خلیل صیداوی (۷۰ساله)
- شهیده مریم صیداوی (۶۰ساله)
- شهیده حنان عاشور صیداوی (۵۶ساله)
- شهیده ضحیه صوالحه (۶۱ساله)
- شهیده کفاح صوالحه (۴۰ساله)
- شهیدۀ کودک، ساره صیداوی (۲ساله)
- شهیده ختام زمر (۴۴ساله)
- شهیده حاجیه نعمه زمر (۶۵ساله)
- شهید حسن صیداوی (۳۰ساله)
مابقی شهدا ناشناساند؛ یا بقایای اجسادشان شناسایی نشده یا از آوارگانی بودند که کسی در محله آنها را نمیشناخت.
حمزه أبو الطرابیش
دوشنبه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/123
ترجمه: علی مینایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۱۲
لای در را باز کرد و مادرم را صدا زد:
- ام علی خونهاید؟
مادرم اخمهایش رفت توی هم و گفت:
- باز این پیداش شد!
این را که گفت خندهام گرفت گفتم:
- هیس. میشنوه.
میدانستم چرا آمده. ام ربیع دوست قدیمی مادرم بود. اما مدام بحثشان میشد. میدانستم دوباره یکی از جماعت القوات اللبنانیة به مغازه شیرفروشیاش رفته و زخمزبان زده. حتماً خندیده و گفته دیدی ایران چطور ولتون کرد؟ دردناکتر از زخمهای عمیق ما نمک پاشیدن این جماعت بود. مردم بعد از سید روحیههایشان پایین آمده بود. حال خوشی نداشتند. یکچشممان خون بود و یکچشممان اشک. ترسیده بودیم. نگران بودیم. نگران عزیزانمان در جبهه که شاید بعد از سید روحیههایشان پایین آمده بود. دلتنگ بودیم. دلتنگ سید و خندههایش. دلتنگ صدایش. ضاحیه ویران شده بود همه آواره شده بودند و این خرمگسهای داخلی هم شده بودند زخم روی زخم. اگر مادرم جای ام ربیع بود اخمهایش میرفت توی هم و میگفت ایران چشمتون رو کور کرده. بعد هم راهش را میکشید و میرفت. اصلاً جماعت القوات اللبنانیة با مادرم بحث نمیکردند. میدانستند جواب تندی میشنوند. اما ام ربیع شبیه مادرم نبود. بعد از هر حرف و حدیثی مغازه را رها میکرد و میآمد سراغ ما. میگفت اگر اینطور گفتند چه جوابی بدهم. اگر آنطور گفتند چه جوابی بدهم. مادرم هم فقط میگفت سگمحلشان کن. ام ربیع شبیه مادرم نبود. من و خواهرهایم یکییکی جواب سؤالهایش را میدادیم. میدانستیم آنهایی که با زخمهای ما بازی میکنند خوب میدانند که ایران ما را رها نمیکند. اصلاً ما خودمان را یکی میدانستیم. مگر میشود کسی خودش را رها کند؟ فکر اینکه ایران ما را رها کند ترسناک بود. ما آواره شده بودیم. خانههایمان ویران شده بود. سید رفته بود.
لبخندی زدم و گفتم نمیخواد باهاشون بحث کنی ام ربیع. ایران خودش جوابشون رو میده. بهشون بگو ایران حتماً جواب میده.
ایران. از بچگی ایران در خیال من جایی شبیه بهشت بود. فکر میکردم مردمش شبیه فرشتهها هستند. اولین باری که میخواستیم برویم زیارت امام رضا هنوز پدرم زنده بود. تا صبح خواب ایران را میدیدم. خواب سرزمینی که مردمش فرشتهاند. به زیارت که رفتیم دوست داشتم به همه آدمها نگاه کنم. سلام کنم. مادرم دستم را میکشید. نمیدانم چه قصهای دارد این عشق. ما حاضریم خار به قلب ما برود؛ اما به پای ایران نرود. باور میکنی؟ شاید ریشهاش به غربتی ۱۴۰۰ساله برمیگشت. ما باقیمانده قتلعامهای تاریخی شیعیان جبلعامل. از ایوبیها و ممالیک بگیر تا عثمانیها و صلیبیان و بعد هم انگلیسیها و حالا هم اسرائیل. ما با امام خمینی زنده شده بودیم. میدانستم که ایران ما را تنها نمیگذارد. اصلاً اگر سید پدر ما بود رهبر انقلاب پدربزرگ ما بود. مگر میشود پدربزرگ نوههای یتیمش را رها کند؟ من مطمئن بودم. آنهایی که زخمزبان میزدند هم میدانستند. اما گاهی کینه چنان قلب آدم را سیاه میکند که از زخمزبان لذت میبرد. آنها از گریه ما لذت میبردند. خرمگسهای داخلی که از اسرائیلیها اسرائیلیتر شده بودند. یکی شبیه مریم مجدولین که بهخاطر پست دروغش که گفته بود مقاومت از آمبولانس استفاده میکند باعث شهادت ۱۳ امدادگر شد. شبکه mtv. اینها شده بودند بازوهای رسانهای اسرائیل. توییت میکردند که فلانجا انبار سلاح است و بهخاطر دروغ کثیفشان دستهدسته زن و بچه شهید میشد. این خرمگسهای کثیف بازوهای رسانهای اسرائیل بودند. روحیه مردم پایین آمده بود. ما در شرایط عادی نبودیم. بعضی از مردم ضاحیه شبی که سید رفت تا صبح در خیابان خوابیدند. جایی برای رفتن نداشتند. شنیدم حتی بعضی از شهرها آوارهها را راه نمیدادند میگفتند اگر اینجا بیایید ما را هم میزنند. بمانید همان جا. بمیرید. میتوانی بفهمی چه غربت عجیبی بود برای ما این دو شبی که گذشت؟ شبهای بعد از سید. دشمن داخلی نمک به زخم ما میپاشید. به زخم ما میخندیدند. درد داشتیم.
ام ربیع با تردید نگاهم کرد و گفت:
- اگه جواب نداد؟
دستهایش را محکم بین دستهایم گرفتم. خودم احتیاج داشتم یکی به من دلداری بدهد؛ اما باید او را دلداری میدادم
- جواب میده. مطمئن باش...
مادرم دوباره اخمهایش رفت توی هم و گفت:
- چرا جوابشون رو میدی؟
مادرم که اینها را میگفت ناخودآگاه میخندیدم. ام ربیع شبیه مادرم نبود و هنوز نمیدانستم این همهسال چطور دوست هم بودهاند. ام ربیع جوابش را گرفته بود و داشت از خانه بیرون میرفت و من از بالکن کوچک خانه نگاهش میکردم. به زنی که شاید سواد نداشت؛ اما بصیرت داشت. قرص و محکم پشت مقاومت ایستاده بود. جواب القوات اللبنانیه را میداد. هوا داشت تاریک میشد. هنوز در خانه را نبسته بود که صدای فریاد خواهرم بلند شد؛ پشت سرش صدای شادی بقیه
- ایران زد. به خدا ایران داره میزنه...
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا