📌 #لبنان
نصرالله، آغوش باز کن - ۶
نصرالله در قدس...
به زحمت خودش را به پایین خرابهها رساند. یک پایش میلنگید. از دور دیدمش. گاهی با دست صورتش را میپوشاند و بلندبلند گریه میکرد؛ جوری که شانههایش میلرزید. آرامتر که شد دستی به سَر گُلها و عکس روی صندلی کشید. خیره به قتلگاه دنبال چیزی میگشت.
صدایش در ویرانهها میپیچید وقتی که میگفت: "کجاست گودالی که میگویند از آن بیرونش آوردهاند؟ اینجا که چیزی نیست؟"
آمده بود که ببیند و بیشتر از قبل باور نکند.
انگشت اشارهاش را سمت مقتل گرفت و ادامه داد: "به خدا که روز تشییع، روز حیرت جهان است. سیدحسن میآید؛ خودش وعده داده که در قدس نماز میخوانیم. نصرالله زنده است."
بیاختیار صدای آسمانی سیدمرتضی آوینی در گوشم طنینانداز شد:
پندار ما این است که ما ماندهایم و شهدا رفتهاند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا ماندهاند.
بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
هنگام شهادت است آغاز حیات
«ما را بکشید زندهتر میگردیم»
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
دوشنبه | ۱۲ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ضاحیه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
موکب همدلی دیگه چه صیغهایه؟
از در که آمد تو دیدمش. با دختر کوچک مو فرفری. دخترک دستش را میکشید و میآوردش جلو. زن خودش را سفت گرفته بود و هی میگفت: باشه، میام، حالا اینقدر هولی؟! مگه چه خبره؟!
نگاهی به میزها انداختند. زن یکی از کیکهایی که بچههای من برای فروش آورده بودند را خرید. موکب همدلی امروز پویش کودکان داشت. فضای نسبتاً بزرگی را برای بچهها تزیین کرده بودند. دم ورودی به بچهها قیچی و کاغذ میدادند تا طرح دستشان را بکشند و دوربری کنند. بعد هم باید یک جمله به کودکان غزه و لبنان میگفتند تا برایشان روی دست دوربری شده بنویسیم. مشغول بودیم که آمد پیش ما نشست. دختر کوچولو با لبخند به ما نگاه کرد و گفت: من هم دارم دورشو میچینم.
زن اما با بیمیلی دور و بر را نگاه میکرد. دخترک دور دست را آرام آرام میبرید.
مادرش به من نگاه کرد و گفت: »اینجا چه کار میکنین؟ موکب همدلی دیگه چه صیغه جدیدیه؟»
- اینجا هر کسی که دغدغه کمک به مردم لبنان و غزه را داره میاد. حالا با هر کاری که از دستش بر بیاد. یکی کیک و ژله و خوراکی برای فروش میاره، اون یکی لباس نو یا پارچه یا وسیله خونه حتی طلا. اینجا قیمت میذارن و میفروشن. پولش واریز میشه به حساب ایران همدل. لبهایش را در هم کشید و یک نوچ بلند گفت: اولاً که ما خودمون اینقدر فقیر و محتاج داریم بدیم به اونا. دوما اینقدر همه جاشون خراب و ویرون شده با پول کیک و پفکی که چهارتا خانم جمع کنن به کجا میرسه؟
جوابش را با لبخند دادم: دخترتونم خیلی با دقت میچینه. خوب بلده با قیچی کار کنه.
- آره مهد میره. ما همین کوچه کناری خونمونه. از مهد که میآوردمش اینجا رو میدید و هر روز میگفت بریم تو. دیگه امروز آوردمش. خودم اهل این چیزا نیستم.
- میدونی گاهی وقتا حتی اگه کمک ما به اونها هم نرسه به قول خانم یزدانبخش، ببینش همون که کنار صندوق ایستاده، مسئول موکب، ما سهم خودمون را در این جنگ پرداختیم. انگار داریم ما هم به نوعی مقاومت میکنیم در مقابل ظلم. با اینکه دوریم.
سرش را به رنگ کردن نقاشی دخترش گرم کرد و چیزی نگفت.
مجری برنامه پرچمهای حزبالله فلسطین و ایران را به بچهها داد تا تکان بدهند و سرود را همخوانی کنند.
- منی که مامان بچهام معنی بعضی جاهای این سرودو متوجه نمیشم اینا که دیگه هیچی.
یک خنده همراه با هورا تحویلش دادم و گفتم «اشکالی نداره حالا داره با بقیه بپر بپر میکنه.»
بعد از تمام شدن سرود مجری شروع کرد در مورد مفاهیم سرود و اسم موشکها و... برای بچهها حرف زدن.
- تا چند روز دیگه اینجا برنامه هست؟
- فکر کنم تا یکشنبه باشه. بعد از بازارچه مراسم سخنرانی هم هست. هر سوالی داری میتونی بیای و بپرسی. اینجا همه برای همصحبتی آمادهن.
- خواهرمم دوتا بچه کوچیک داره و دوتا کوچه بالاتر از ما میشینه؛ شاید فردا با هم بیایم.
هاجر بابایی
پنجشنبه | ۱ آذر۱۴۰۳ | #اصفهان حسینیه انصارالحسین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۷
ما گر ز سر بریده میترسیدیم...
تازه رسیده بودیم حرم. از خستگی نشسته بودم کنار دیوار روبهروی ضریح. پاهایم ذقذق میکرد.
داشتم مصاحبههایی که گرفته بودم را مرور میکردم. گوشی تلفنم زنگ خورد. یکی از مسئولین محل اسکانمان بود:
«سلام خانم کبریایی! یه مسألهای هست که باید بهتون بگم. سه نفری تدبیرش کنیم. دستور تخلیه اسکان رو دادن. اسرائیل تهدید کرده زینبیه رو میخواد بزنه. اولینبارم هست که دستور تخلیه میدن. شایدم نزنه، ولی بهتره ما احتیاط کنیم. پیشنهادم اینه که برید، یه سری وسایل ضروری رو با خودتون بردارید. بهترین جا برای موندن الان مصلی هست. اونجا صحبت کنید که امشب رو بمونید. تا فردا خدا بزرگه! قراره آقای جویباری هم بیاد وسیلههاش رو برداره. باهاش هماهنگ بشید که پشت در نمونید.»
مهربان صدای مکالمه را میشنید.
چند دقیقه توی سکوت به هم نگاه کردیم.
چشمهامون به هم میگفت:
«میترسیم؟
نه! از چی بترسیم. فوقش شهید میشیم دیگه.»
ولی قلبم میگفت:
«شهید شدن همینجوری نیست. قد و قوارهت به این حرفها نمیخوره هنوز. پس بیخودی از این فکرا نکن...»
با خنده به مهربان گفتم:
«خب، پاشو بریم وسیلههامونو جمع کنیم بیاییم حرم، قراره اسرائیل جای ما رو بزنه، لامصب هر جا میریم شناساییمون میکنه!» چنددقیقهای را به شوخی و خنده گذراندیم.
آقای جویباری خبر داد تا دوسه ساعت دیگر کارش تمام نمیشود. هر وقت برسد اسکان، به ما خبر میدهد.
برگشتیم به پناهگاه! به آغوش خود سیده زینب! حرمش آرامش عجیبی دارد. از جنس نجف. انگار نشستی کنج حرم باباجانشان.
یادم افتاد دوباره وصیتنامه ننوشته راهی سفر شدم. هر بار به خودم قول میدهم سرفرصت بنشینم و بنویسم. باز فراموش میکنم. داشتم تندتند برای یکی از دوستانم مینوشتم که اگر اتفاقی افتاد در جریان باشد.
به مردم لبنان و فلسطین فکر میکردم. خیلیهایشان وقتی از خانه بیرون زدند، فرصت برداشتن هیچچیز را نداشتند. پدر و مادرها دست بچهها را گرفته بودند و راهی شده بودند؛ با همین لباس تنشان!
بعضی از زنها، بدون مرد آمده بودند؛ با چند بچهٔ قدونیمقد. مردها یا شهید شده بودند یا توی جبهه در حال جنگ بودند.
رفتیم داخل مصلی، نماز را خواندیم. شب جمعه بود و عدهٔ زیادی از لبنانیها و سوریها جمع شده بودند برای خواندن دعای کمیل.
کوچک تا بزرگشان نشسته بودند روبروی مانیتور بزرگ مصلی و با آقایی که دعا را پشت بلندگو میخواند همراهی میکردند.
حال عجیبی داشتند. توی مصاحبهها هر وقت میپرسم این روحیهٔ مقاومت و صبوری از کجا آمده است، بدون استثنا میگویند ما از کودکی با دعا و قرآن و عشق به حزبالله بزرگ میشویم.
حالا این جملات را بهتر میفهمم.
اینجا به چشم میبینم که از دختربچههای خردسال تا خانمهای مسن و سالخوردهشان،
با جانشان دعا میخوانند.
راز مقاومت، همین روحیه است.
دعا که تمام شد مسئول اسکانمان تماس گرفت و گفت: «خطری نیست. اگه خودتون نمیترسید بیایید اسکان. ما هم خودمون توی اسکان هستیم.» به مهربان نگاه کردم.
چشمها دوباره با هم حرف زدند: «میترسیم؟
نه! از چی میترسیم. تهش اینه که شهید میشیم دیگه!»
و قلبم دوباره گفت:
«شهید شدن الکی نیست. قد و قوارهت هنوز خیلی کوچیکه. پاشو برو بگیر بخواب همون جا توی اسکان. هیچیت نمیشه!»
سمت حرم سلام دادیم و از حضرت زینب مدد گرفتیم.
راه افتادیم سمت اسکان. موقع خواب، تدبیرهای لازم را رعایت کردیم. مهربان گفت: «همسرم میگه زیر پنجره و کمد و... نخوابید. خطرناکه! بهش گفتم عزیزم ما احتمال موشک خوردن داریم. پنجره و کمد چیه؟»
کلی گفتیم و خندیدیم. دست آخر حجاب کردیم و خوابیدیم. قبل از این که از خستگی بیهوش بشوم گفتم:
«خدایا، من که می دونم شهید شدن الکی نیست. ما آدمش نیستیم. ولی خواستی ببری، پاک کن و خاک کن. همین جا تو بغل بیبی جان.»
امروز صبح با صدای اذان حرم سیده زینب از خواب بیدار شدیم. هیچ خبری از موشکهای اسراییل نبود. ما زنده بودیم و باید کمر همت را محکمتر میبستیم.
به زنها و بچههای فلسطینی و لبنانی فکر
میکردم. زندگی در متن جنگ، یعنی معلوم نیست شب که میخوابی صبح از خواب بیدار میشوی یا نه!
اگر بیدار شدی با تمام وجود دوباره زندگی میکنی! و مرگ را به سخره میگیری و سربلندی.
اگر هم بیدار نشدی به دیدار خدا رفتهای و خوشنودی!
این مردم به معنی واقعی با همین اندیشه زندگی میکنند. «ما در هر صورت پیروزیم!»
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/raavieh
جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | عصر | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهدای_گمنام
میهمان داریم...
از کربلا آمده بود، تا دلها را راهی قدس کند.
ده شب میهمانبازی در کهفالشهدا، عشقبازی با قلبها، آمده بود تا نام شهدا دوباره بر سر کوچهها پررنگتر شود.
عطر گل و گلاب افشانده بود در کوچه کوچههای شهر و عطر خوش سیب، از حرم حسین علیهالسلام آورده بود تا دلهای کربلایی را راهی قدس کند. راه، همان راه است و هدف، همان هدف.
و امروز در روز شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها، آمده بود در خیابانها، فریاد مردم را به آسمان ببرد، نزد مادرمان حضرت زهرا سلاماللهعلیها، فریادهای حیدر حیدر و نواهای حسین حسین و زهرا زهرا...
قلب بیرجند امروز لبریز شده بود از حضور مردم و اشکها در بدرقه شهیدان جاری بود...
هرکسی زمزمهای زیر لب داشت، اما مداح همه خواستهها را در بزرگترین خواسته خلاصه کرد.
اللهم عجل لولیک الفرج
زهرا بذرافشان
پنحشنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافتگاه - ۹.mp3
15.42M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ضیافتگاه - ۹
حاجآقا ایستاده توی چارچوب در...
با صدای: نگار رضایی
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
علائم نگارشی
استفاده از علائم نگارشی یکی از کلیدهای مهم در نوشتن متنی روان و قابل فهم است.
برخی از علائم پرکاربرد را با هم مرور کنیم:
۱. نقطه (.): برای پایان جملات خبری استفاده میشود. هر جمله باید با یک نقطه خاتمه یابد تا خواننده بفهمد که اندیشه کامل شده است.
۲. ویرگول (،): برای جدا کردن عناصر در فهرست، جملههای مرکب، یا توضیحات و عبارات اضافی که اطلاعات بیشتری به جمله اصلی اضافه میکنند، به کار میرود.
۳. نقطهویرگول (؛): برای جدا کردن قسمتهای مرتبطی که ارتباط نزدیکی با یکدیگر دارند ولی هر کدام میتوانند یک جمله مستقل باشند. به کار بردن نقطهویرگول به متن عمق میبخشد.
۴. دونقطه (:): زمانی که میخواهید توضیحی بدهید، یا فهرستی از موارد را معرفی کنید، از دونقطه استفاده کنید. همچنین برای معرفی نقل قولها به کار میرود.
۵. خط تیره (-): برای افزودن تأکید بر بخشی از جمله، یا نشان دادن مکالمات و یا تبدیل خط فکرتان به متن، از خط تیره استفاده کنید.
۶. گیومه («») یا (" "): برای نقل قول مستقیم از فردی یا اصطلاح خاصی که نیاز به تأکید دارد، استفاده میشود.
۷. پرانتز ( ): برای افزودن توضیحات جانبی که در متن اصلی نیستند اما ممکن است به الهامبخشی یا روشن شدن یک نکته کمک کنند.
۸. علامت سوال (؟): در پایان جملاتی که سوالی هستند، این علامت استفاده میشود.
۹. علامت تعجب (!): برای ابراز احساسات قوی یا نشان دادن تعجب، شگفتی و غیره.
۱۰. علامت نقطهچین (...): به عنوان ابزاری برای نشان دادن مکث، حذف بخشی از متن، یا ایجاد تعلیق و انتظار در نوشتهها استفاده میشود. این علامت میتواند به خواننده کمک کند تا فضای خالی را با تخیل خود پر کند یا به احساسات و افکار نویسنده پی ببرد.
و چند نکته در مورد فاصلهگذاری قبل و بعد از علائم نگارشی:
۱. نقطه (.)، ویرگول (،)، نقطهویرگول (؛) و سایر علائم، به کلمه قبلی خود چسبیده و بعد از آنها به یک فاصله نیاز دارند. مثال: «دیروز هوا گرم بود. امروز باران میبارد.»
۲. علائم سؤال و تعجب (؟!): این علائم نیز به کلمه قبلی خود متصل هستند و بعد از آنها فاصلهگذاری میشود. مثال: «چرا دیر آمدی؟»
۳. پرانتزها () و گیومهها (« »): به کلمهای که درونشان قرار میگیرد متصل هستند و بیرون آنها فاصله لازم است. مثال: «او گفت: «کتاب را پیدا نکردم.»»
۴. نقطهچین (…): به کلمه قبلی متصل است و بعد از آن فاصله میآید. مثال: «وقتی به گذشته نگاه میکنم... همه چیز متفاوت به نظر میرسد.»
یک مثال کلی:
در یک شب آرام و پرستاره، وقتی که صدای اذان از مسجد به گوش میرسید، علی به دوستش گفت: «آیا امشب به نماز جماعت میرویم؟» (او همیشه از فضای معنوی مسجد لذت میبرد!)؛ اما دوستش با لبخند پاسخ داد: «البته که میرویم! نماز جماعت فرصتی برای نزدیکی به خداوند و همبستگی با دیگران است... و چه چیزی بهتر از این؟» - علی با شوق به سمت مسجد حرکت کرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
ویز ویزو
نگذاشت سه شب بگذرد. دقیقاً شب سوم اجرای برنامهی فرهنگی حزبالله در مقتل سیدالشهدای مقاومت، با نقض صریح آتشبس، سر و کلهی پهپادهای اسرائیلی در ضاحیه پیدا شد. دقیقاً هم بالای مکان شهادت.
بچههای حزبالله هم سریعاً برای حفظ جان مردم، برنامه را تعطیل و مکان برگزاری را تخلیه کردند و اجازهی ورود از هیچیک از ورودیها را به هیچکس نمیدادند.
البته این حضور پهپادی، سوغاتی شب آخری ما بود که خدا خواست درکش کنیم. چیز عجیبی بود. اینکه یک صدای ویز ویز شبیه ماشین اصلاح مو، دائماً در مقیاس شهری پخش باشد و اعصاب آدم را به هم بریزد، کمینه معضل این حضور بود.
دلهره اما بخش دیگری از معضل بود. بخشی از این اضطراب ناشی از ندانستن است. نمیدانی میخواهد تو را بزند یا نه؛ همراهانت را بزند یا نه؛ نمیدانی میخواهد ردّت را بزند یا ردّ اطرافیانت؟ بخش دیگر هم به ترس طبیعی از کشتهشدن یا آسیبدیدن بر میگردد. مشکلش این است که نابرابر است. او بر تو تسلط دارد و تو هیچ امکانی برای زدنش نداری.
اما بُعد دیگر قضیه، احساس ذلت است. حزبالله به کنار، به عنوان یک دولت رسمی دارای ارتش، لبنان هیچ کاری در برابر این اقدام دشمن متجاوز انجام نمیدهد. نمیتواند که انجام دهد. دقیقتر بگویم، بخواهد هم نمیگذارند که انجام دهد. فقط خواندم که فلان مسئول عالیرتبهشان، تعداد موارد نقض آتشبس را شمرده است و به ۶۰ رسیده است!
این حس، خیلی بد است. حال انسان را بد میکند. دشمن بیاید و هر غلطی دلش میخواهد بکند و برود؟! هیهات.
ما از این جنس تجربهها در سالهای اخیر نداشتهایم. جای شکر و جبههسایی در برابر خدا و سپاسگزاری از رزمندگان اسلام است حقیقتاً.
ولی آهنگ جنگ و جهاد در منطقه شتابان شده است. حتی آن رانندهی عراقی هم مطمئن بود که برای دیگر کشورها برنامه دارند. باید هوشیار بود و آمادگیهای بیشتری در خود و اطرافیان به وجود آورد. ممکن است اشکال دیگری از جهاد هم بر ما فرض شود. برای رفع سایهی جنگ، باید حس و حال جنگی به خود گرفت. با بیخیالی فقط جنگ را به خود نزدیکتر میکنیم.
نعیم حسینی
eitaa.com/AatasheDel
پنجشنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمده بود - ۱٣
منتظر فاطمه بودم. داشت جورابهایش را میپوشید. باید میرساندمش مدرسه. از بین تمام بچهها فقط فاطمه مدرسه میرفت. از وقتی به جبیل آمده بودیم بچهها مدرسه نرفته بودند. فاطمه شرایطش فرق میکرد. فاطمه مدرسه استثنایی میرفت و مدرسه استثنایی وابسته به "علامه محمدحسین فضلالله" در منطقه "المعیصره" هنوز باز بود. فاطمه آماده نشده بود و دور خودش میگشت. باید کارهای شخصیاش را خودش میکرد. کمکش نمیکردم. مادرم در خلوت نشسته بود و قهوه میخورد. باز پای تلویزیون کهنه بود. این بار خبرنگار موطلایی الجزیره با آبوتاب از شدت درگیریها میگفت. لبخند تلخی زدم. "الجزیره". برای مادرم فرقی نمیکرد کدام شبکه باشد. فقط اخبار جنگ را دنبال میکرد. بهخاطر برادر کوچکم که تمام داروندار مادرم بود و حالا تمام داروندار مادرم در جبهه بود.
گفتم: ول کن الجزیره رو
گفت: المیادین اخبارش تموم شده
برق که میآمد مادرم تمام خبرها را دنبال میکرد و حالا نوبت الجزیره بود. "الجزیره". این را زیر لب گفتم. نگاهی به حیاط خانه انداختم. خواهرها و بچههایشان افتاده بودند به جان درختهای زیتون. یاد درختهای زیتون جنوب افتادم. حالا وقت چیدن زیتون بود. زیتون. نماد صلحی که در وسط جنگ جامانده بود و انگار به پوچی تمام این نمادها میخندید. فاطمه هنوز آماده نبود. نگاه خبرنگار الجزیره کردم. از آغاز جنگ برای الجزیره شهدای فلسطین "شهید" بودند و شهدای لبنان "کشته"! باز جای شکرش باقی بود الجزیره در کنار غزه و فلسطین بود. مثل mtv و العربیة نبود. هر چند من هنوز نمیفهمیدم چطور میشود در کنار فلسطین بود و در کنار مقاومت لبنان نه! برای ما شهید فلسطینی همان قدر شهید بود که شهید لبنانی. از ابتدای جنگ بعضی از رسانهها از تمام عملیات های مقاومت فقط زدن دکلهای جاسوسی را نشان میدادند. نه بیشتر. اینقدر عامدانه این صحنهها را منتشر میکردند که بعضی میخندیدند و میگفتند "حرب الاعمده". یعنی جنگ ستونها. این جنگ برای ما جنگ ستونها نبود. ما میجنگیدیم. ما هر روز شهید میدادیم. اما این رسانهها فقط چیزی را که میخواستند نشان میدادند. قسمتی کوچک از حقیقت!
صدای اخبار اذیتم میکرد. مادرم عصبانی میشد و الا حتماً میرفتم سراغ تلویزیون و مجری مو بلندش که مجدداً به شهدای ما کشته و زخمی میگفت را ساکت میکردم. دوباره فاطمه را صدا زدم
- زود باش تا خواهرت بیدار نشده
ریحانه اگر بیدار میشد دوباره قیامت بود. اینکه من هم باید بروم مدرسه. ریحانه سال سوم کودکستان بود و سال دیگر ۶ساله میشد و باید به کلاس اول میرفت. حالا مدرسهها تعطیل بود. یعنی نه همه مدرسهها. سال تحصیلی به روال همیشه شروع شده بود. بیخیال جنگ. بیخیال آوارهها. بدون هیچ برنامهای برای آوارههایی که بچههایشان مدرسه نمیرفتند دیگر. حتی بعضی از مدارسی که آوارهها در آن ساکن شده بودند را هم باز کردند. آوارهها دوباره آواره شدند. دلم برای بچههایمان میسوزد. بچههایی که حتی مدرسه نمیتوانند بروند. هر چندپسربچهها عین خیالشان هم نمیآید. حتی مدرسه شیعیان منطقه المعیصره هم تعطیل بود. تمام مدارس "مهدی" که وابسته به مقاومت بودند. ممکن بود اسرائیل مدرسه را بزند. یکبار وقتی ریحانه بچههای مسیحی را دید که کولهپشتی به پشت به مدرسه میروند تا خانه گریه میکرد. میخواست برود مدرسه و من چطور میتوانستم برایدختربچهای ۵ساله توضیح بدهم که ما در جنگیم. آواره شدهایم. شاید بهزودی فکری برای کلاسهای مجازی بکنند. شاید هم نه. نمیدانم.
مادرم داد زد سر فاطمه
- بجنب دختر مادرت سرپاست .
دوباره از پنجره اتاق نگاه باغچه بزرگ حیاط کردم. لابهلای درختها پر بود از بچههایی که زیتون میچیدند. یاد مادرم افتادم. وقتی بعد از پدرم روی زمینهای مردم کار میکرد. زیتون میچید. کارگری میکرد. مناقیش میپخت. عطر مناقیشش هنوز در خاطرم مانده. من بیحوصلگی مادرم را میفهمیدم. مادرم ما را به دندان کشیده بود و بزرگ کرده بود و حالا خسته بود دیگر. خسته از دنیا. خسته از جنگ. خسته از انتظار عزیزانش. مخصوصاً علی. بچه آخرش. میترسم. میترسم که خدا در این جنگ مادرم را با تنها پسرش امتحان کند. با علی.
فاطمه عینک صورتیاش را زد و از خانه آرام بیرون رفتیم. خبرنگار الجزیره تعداد کشتههای حمله به بعلبک را میشمرد. "کشتهها"! خوشحال بودم که خانه ساکت بود و ریحانه بیدار نشده. این یک ماهی که گذشت بچههای ما بدون درس و مدرسه بهاندازه هزاران سال درس گرفته بودند. درس فلسفه مقاومت.
از لای درختهای زیتون گذشتیم و به دروازه قدیمی آهنی رسیدیم. ریحانه خانم قبل از ما شالوکلاه کرده بود و منتظر بود. میخواست دوباره به کودکستان برود.
ادامه دارد...
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از لبنان برایم بگو - ٤
روایت زهرا جلیلی | قم