مجاهد فی سبیل الله بزرگتر از آن است
که گوهر زیبای عمل خود را به
عیار زَخارف #دنیا محک بزند.
سلام
صبحتون منور به نگاه شهدا🌹
🌷🌷🌷@refigh_shahid1🌷🌷
💠حاج حسین یکتا:
🌷بچه ها !
آقا الان اعلام #جهاد کردن
اعلام حالت جنگی کردن،
پس👈 ما باید آرایش جنگی بگیریم بچه ها!!
آرایش جنگی در
رفتارمون ،
کردارمون ،
در نوع نگاهمون به زندگی.
🌷چند وقتِ دارم به این فکر میکنم بچه ها که ما مشکلمون تو این جهاد کجاست؟؟!
مشکل ما الان داشتن یک عده آدم پا به کار؛
محکم
مومن
معتقد
بصیر
فهیم
دست از #دنیا کشیده!
هم عهد و پیمان شده،صیغه برادری خونده...
صبح به صبح یک دعای #عهد!
محکم و واقعی با #امام_زمان عهد بسته
پا به رکاب،
تَرک زینِ اسب #ولایت ،
آماده #عملیات!!
شمشیر در دست ،
بیدار ،
آگاه ،
هوشیار!
فقط بگه به کجا بزنم؟!
کمتر از اینم اصلا محال!!
اشکال ما الان👈 نداشتن این جنس آدمِ...!!!
@refigh_shahid1🌹
⛔#اُمُّل بودن #جسارت میخواد...
✅اینکه وسط یه عده بی نماز،#نماز بخونی!!
✅اینکه وسط یه عده #بی حجاب تو گرمای #تابستون حجاب داشته باشی!!.
✅اینکه حد و حدود محرم و #نامحرم و رعایت کنی!!
✅اينکه تو #فاطميه مشکى بپوشى و بعضیا #عروسى بگيرن!!
✅اينکه به جاى آهنگ و ترانه ،#قرآن گوش کنى!!
⛔ناراحت نباش #خواهر و #برادرم، دوره #آخر الزمان است،
💥به خودت #افتخار کن،
👈تو خاصی..
👈تو فرزند #زهرايى..
👈تو شيعه #على هستى..
👈تو منتظر #فرجى..
👈تو گريه کن #حسينى.. ⛔نه اُمُّل
💥بگذار تمام #دنیا بد وبیراهه بگویند!
👈به خودت...
👈به محاسنت..
👈به چادرت...
👈به عزاداریت... به #سیاه بودنش... می ارزد به یک #لبخند رضایت #مهدی فاطمه س.
✅باافتخار قدم بزن خواهر!
✅با افتخار قدم بزن برادر.
#به_خودمون_بیایم
✨اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ✨
@refigh_shahid1
••⚜••
[پاۍحرفدل....]
#دنیا جاۍ خوبی استـــ
چون انسان #عاشق میشود
و جای بدی است
چون جای #عشقبازی نیست؛
تنها در #آخرت است ڪه
میتوان #عشقجاودانه داشت.
دنیا مانند مغازهاۍ است ڪه
انتخاب و خرید میکنی....
و آخرت خانه توست ڪه خرید هایت
را برایت میآورند واز آن لذت میبری.
"لذتدنیابهمقدارچشیدن درمغازهاست."
#استاد_پناهیان
#دنیا
••⚜••
✨اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ✨
@refigh_shahid1
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت بیست وپنجم : شروع جنگ ۱
✔️ راوی : تقی مسگرها
🔸صبح روز دوشنبه سي و يكم شهريور 1359 بود. #ابراهيم و برادرش را ديدم. مشغول اثاث كشي بودند.
سلام كردم وگفتم: امروز عصر قاسم با يك ماشين تداركات ميره كردستان ما هم همراهش هستيم.
با تعجب پرسيد: خبريه؟! گفتم: ممكنه دوباره درگيري بشه. جواب داد: باشه اگر شد من هم مييام.
🔸ظهر همان روز با حمله هواپيماهاي عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان به سمت آسمان نگاه ميكردند. ساعت 4 عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشكري با يك جيپ آهو، پر از وسايل تداركاتي آمد. علي خرّمدل هم بود. من هم سوار شدم.
موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاث كشي نداشتيد؟!
گفت: اثاثها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم.
روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با سختي بسيار و عبور از چندين جاده خاكي رسيديم سرپل ذهاب.
هيچكس نميتوانست آنچه را ميبيند باور كند. مردم دست هدسته از شهر فرار ميكردند.از داخل شهر صداي #انفجار گلوله هاي توپ و خمپاره شنيده ميشد.
🔸مانده بوديم چه كنيم. در ورودي شهر از يك گردنه رد شديم. از دور بچه هاي #سپاه را ديديم كه دست تكان ميدادند! گفتم: قاسم، بچه ها اشاره ميكنند كه سريعتر بياييد!
يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد.
🔸از پشت تپه تانكهاي عراقي كاملاً پيدا بود. مرتب شليك ميكردند. چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولي خدا را شكر به خير گذشت.
از گردنه رد شديم. يكي از بچه هاي سپاه جلو آمد و گفت: شما كي هستيد!؟
من مرتب اشاره ميكردم كه نياييد، اما شما گاز ميداديد!
قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟!
آن #رزمنده هم جواب داد: آقاي بروجردي تو شهر پيش بچ ههاست. امروز صبح عراقيها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه ها عقب رفتند.
🔸حركت كرديم و رفتيم داخل شهر، در يك جاي امن ماشين را پارك كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت #نماز خواند!
ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرسيد: قاسم، اين نماز چي بود؟! قاسم هم خيلي با آرامش گفت: تو كردستان هميشه از #خدا ميخواستم كه وقتي با دشمنان #اسلام و انقلاب ميجنگم اسير يا معلول نشم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه #شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل #دنيا رو ندارم!
🔸ابراهيم خيلي دقيق به حرفهاي او گوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردي، ايشان از قبل قاسم را ميشناخت. خيلي خوشحال شد.
بعد از كمي صحبت، جائي را به ما نشان داد و گفت: دو گردان سرباز آنطرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتوني اونها رو بياري تو شهر.
🔸با هم رفتيم. آنجا پر از سرباز بود. همه مسلح و آماده، ولي خيلي ترسيده بودند. اصلاً آمادگي چنين حمله اي را از طرف عراق نداشتند.قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوري با آنها حرف زدند كه خيلي از آنها غيرتي شدند.
آخر صحبتها هم گفتند: هر كي مَرده و #غيرت داره و نميخواد دست اين بعثيها به ناموسش برسه با ما بياد.
🔸سخنان آنها باعث شد كه تقريباً همه سربازها حركت كردند.قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندي. چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ 106 هم داريم.
قاسم هم منطقه خوبي را پيدا كرد و نشان داد. توپها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليك کردند.
با شليك چند گلوله توپ، تانكهاي عراقي عقب رفتند و پشت مواضع مستقر شدند. بچه هاي ما خيلي روحيه گرفتند.
🔸غروب روز دوم جنگ بود. قاسم خانه اي را به عنوان مقر انتخاب كرد كه به سنگر سربازها نزديكتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعاي توسل بخوانيم.
شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نماز مغرب شد. هنوز زياد دور نشده بودم كه يك گلوله #خمپاره جلوي درب همان خانه منفجر شد.
گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صداي انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد.
🔸وارد اتاق شديم. چيزي كه ميديديم باورمان نميشد. يك تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه #قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد!
محمد بروجردي با شنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعاي #توسل را خوانديم.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
#شهید_رسول_خلیلی:
این #دنیا باتمامی زیبایی ها و انسانهای خوب ونیکو #محل_گذر است نه وقوف وماندن، وتمامی ماباید برویم وراه این است.دیر یا زودفرقے نمیکنداما چہ بهتر ڪه زیبا برویم
💔🌸💔🌸
💔🌸💔🌸
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
@refigh_shahid1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
نگاهت هم آنجاست در جست و جوی دوستان #شهیدت .
چشم هایت #آرزوی رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً را فریاد می زند.
دیگر #نگران نباش .
قَسَم هایت به شهدا ، کار دستِ دنیا داد و تا قیامت #داغدار نداشتنت شد.
اما #خداراشکر تو به #آرزویت رسیدی
#پرواز را خوب آموختی چون #وابستگی ها را در سرزمین #دنیا رها کردی و رفتی .
فرمانده بودی اما پایان #وصیت_نامه ات ، #سربازی_ات را امضا کردی .
کاش #آوینی بود.تا از تو بنویسید و #ارباب تا همه ی دنیا خواننده قصه واقعی رشادت ها و دلاوری هایت باشند .من و این #قلم شکسته ام برای از تو نوشتن بسیار کوچک ایم.
راستی حال که به آرزویت رسیدی و به خیلِ #عشاق پیوستی. برای #جامانده_ها دعا کن..
آن هاکه آرزوی #شهادت دارند.
مدتی است راه #بندگی را گم کرده اند.
#اسیر دنیا شده اند اما #امید به آزادی نفس دارند.
دلشان برای یک #توبه خالصانه و #اشک ندامت لک زده است.
برای آنانکه که #خسته از دنیا و بازی هایش هستند دعا کن.
🍂به مناسبت شهادت #شهید #سعید_قهاری
🖊به قلم #طاهره_بنایی منتظر
📅تاریخ تولد: ۱۳۳۱/۰۱/۰۵
📆تاریخ شهادت: ۱۳۸۵/۱۲/۰۴
🗺محل شهادت: جهنم دره خوی.آذربایجان غربی
یادبود: تهران.بهشت زهرا
#گرافیست_الشهدا #طراحی #عمار_عبدی #کربلا #مشهد
@refigh_shahid1
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!
.
اولین کوچه به نام شهید همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین…
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی…
جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم…
.
.
دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود…
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا…
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از کوچه گذشتم…
.
.
به سومین کوچه رسیدم!
شهید محمد حسین علم الهدی…
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم…
.
.
به چهارمین کوچه!
شهید عبدالحمید دیالمه…
آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!
#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی!؟
برای دفاع از #ولایت!!؟
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم…
.
.
به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران…
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار…
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار…
از حال معنوی ام…
گذشتم…
.
.
ششمین کوچه و شهید عباس بابایی…
هیبت خاصی داشت…
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس،نگهبانی #دل…
کم آوردم…
گذشتم…
.
.
هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی…
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم مدارس!
هم دانشگاه!
هم فضای مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم…
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم…
.
.
هشتمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند…
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند…
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب…
.
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان…
.
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت…
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود…
.
.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم…
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد…
#تمام
.
.
.
.
از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا،نمی توان گذشت…
#شهدا
گاهی،نگاهی
#یاد_شهدا_با_ذکر_5صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم😭🥀💔
محفل رفاقت باشهدا👇👇👇
══════°✦ ❃ ✦
@refigh_shahid1