eitaa logo
این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
432 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
345 ویدیو
55 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مجاهد فی سبیل الله بزرگتر از آن است که گوهر زیبای عمل خود را به عیار زَخارف محک بزند. سلام صبحتون منور به نگاه شهدا🌹 🌷🌷🌷@refigh_shahid1🌷🌷
آیت الله سید علی قاضی: 🌼در به ثروتمندان و دارای خانه های وســـیع و ریاستمندان می گـــــویند اشـــراف مملڪت! اما در اشراف آن کسانے هستند که نمازشب خوان هستند. 🌸🌸🌸🌸
💠حاج حسین یکتا: 🌷بچه ها ! آقا الان اعلام #جهاد کردن اعلام حالت جنگی کردن، پس👈 ما باید آرایش جنگی بگیریم بچه ها!! آرایش جنگی در رفتارمون ، کردارمون ، در نوع نگاهمون به زندگی. 🌷چند وقتِ دارم به این فکر میکنم بچه ها که ما مشکلمون تو این جهاد کجاست؟؟! مشکل ما الان داشتن یک عده آدم پا به کار؛ محکم مومن معتقد بصیر فهیم دست از #دنیا کشیده! هم عهد و پیمان شده،صیغه برادری خونده... صبح به صبح یک دعای #عهد! محکم و واقعی با #امام_زمان عهد بسته پا به رکاب، تَرک زینِ اسب #ولایت ، آماده #عملیات!! شمشیر در دست ، بیدار ، آگاه ، هوشیار! فقط بگه به کجا بزنم؟! کمتر از اینم اصلا محال!! اشکال ما الان👈 نداشتن این جنس آدمِ...!!! @refigh_shahid1🌹
بودن میخواد... ✅اینکه وسط یه عده بی نماز، بخونی!! ✅اینکه وسط یه عده حجاب تو گرمای حجاب داشته باشی!!. ✅اینکه حد و حدود محرم و و رعایت کنی!! ✅اينکه تو مشکى بپوشى و بعضیا بگيرن!! ✅اينکه به جاى آهنگ و ترانه ، گوش کنى!! ⛔ناراحت نباش و ، دوره الزمان است، 💥به خودت کن، 👈تو خاصی.. 👈تو فرزند .. 👈تو شيعه هستى.. 👈تو منتظر .. 👈تو گريه کن .. ⛔نه اُمُّل 💥بگذار تمام بد وبیراهه بگویند! 👈به خودت... 👈به محاسنت.. 👈به چادرت... 👈به عزاداریت... به بودنش... می ارزد به یک رضایت فاطمه س. ✅باافتخار قدم بزن خواهر! ✅با افتخار قدم بزن برادر. ✨اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ✨ @refigh_shahid1
••⚜•• [پاۍحرف‌دل....] جاۍ خوبی استـــ چون انسان می‌شود و جای بدی است چون جای نیست؛ تنها در است ڪه میتوان داشت. دنیا مانند مغازه‌اۍ است ڪه انتخاب و خرید میکنی.... و آخرت خانه توست ڪه خرید هایت را برایت می‌آورند واز آن لذت میبری. "لذت‌دنیابه‌مقدارچشیدن درمغازه‌است." ••⚜•• ✨اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ✨ @refigh_shahid1
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت بیست وپنجم : شروع جنگ ۱ ✔️ راوی : تقی مسگرها 🔸صبح روز دوشنبه سي و يكم شهريور 1359 بود. و برادرش را ديدم. مشغول اثاث كشي بودند. سلام كردم وگفتم: امروز عصر قاسم با يك ماشين تداركات ميره كردستان ما هم همراهش هستيم. با تعجب پرسيد: خبريه؟! گفتم: ممكنه دوباره درگيري بشه. جواب داد: باشه اگر شد من هم مييام. 🔸ظهر همان روز با حمله هواپيماهاي عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان به سمت آسمان نگاه ميكردند. ساعت 4 عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشكري با يك جيپ آهو، پر از وسايل تداركاتي آمد. علي خرّمدل هم بود. من هم سوار شدم. موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاث كشي نداشتيد؟! گفت: اثاثها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم. روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با سختي بسيار و عبور از چندين جاده خاكي رسيديم سرپل ذهاب. هيچكس نميتوانست آنچه را ميبيند باور كند. مردم دست هدسته از شهر فرار ميكردند.از داخل شهر صداي گلوله هاي توپ و خمپاره شنيده ميشد. 🔸مانده بوديم چه كنيم. در ورودي شهر از يك گردنه رد شديم. از دور بچه هاي را ديديم كه دست تكان ميدادند! گفتم: قاسم، بچه ها اشاره ميكنند كه سريعتر بياييد! يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد. 🔸از پشت تپه تانكهاي عراقي كاملاً پيدا بود. مرتب شليك ميكردند. چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولي خدا را شكر به خير گذشت. از گردنه رد شديم. يكي از بچه هاي سپاه جلو آمد و گفت: شما كي هستيد!؟ من مرتب اشاره ميكردم كه نياييد، اما شما گاز ميداديد! قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟! آن هم جواب داد: آقاي بروجردي تو شهر پيش بچ ههاست. امروز صبح عراقيها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه ها عقب رفتند. 🔸حركت كرديم و رفتيم داخل شهر، در يك جاي امن ماشين را پارك كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت خواند! ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرسيد: قاسم، اين نماز چي بود؟! قاسم هم خيلي با آرامش گفت: تو كردستان هميشه از ميخواستم كه وقتي با دشمنان و انقلاب ميجنگم اسير يا معلول نشم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه رو نصيبم كنه! ديگه تحمل رو ندارم! 🔸ابراهيم خيلي دقيق به حرفهاي او گوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردي، ايشان از قبل قاسم را ميشناخت. خيلي خوشحال شد. بعد از كمي صحبت، جائي را به ما نشان داد و گفت: دو گردان سرباز آنطرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتوني اونها رو بياري تو شهر. 🔸با هم رفتيم. آنجا پر از سرباز بود. همه مسلح و آماده، ولي خيلي ترسيده بودند. اصلاً آمادگي چنين حمله اي را از طرف عراق نداشتند.قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوري با آنها حرف زدند كه خيلي از آنها غيرتي شدند. آخر صحبتها هم گفتند: هر كي مَرده و داره و نميخواد دست اين بعثيها به ناموسش برسه با ما بياد. 🔸سخنان آنها باعث شد كه تقريباً همه سربازها حركت كردند.قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندي. چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ 106 هم داريم. قاسم هم منطقه خوبي را پيدا كرد و نشان داد. توپها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليك کردند. با شليك چند گلوله توپ، تانكهاي عراقي عقب رفتند و پشت مواضع مستقر شدند. بچه هاي ما خيلي روحيه گرفتند. 🔸غروب روز دوم جنگ بود. قاسم خانه اي را به عنوان مقر انتخاب كرد كه به سنگر سربازها نزديكتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعاي توسل بخوانيم. شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نماز مغرب شد. هنوز زياد دور نشده بودم كه يك گلوله جلوي درب همان خانه منفجر شد. گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صداي انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد. 🔸وارد اتاق شديم. چيزي كه ميديديم باورمان نميشد. يك تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد! محمد بروجردي با شنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعاي را خوانديم. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
: این باتمامی زیبایی ها و انسانهای خوب ونیکو است نه وقوف وماندن، وتمامی ماباید برویم وراه این است.دیر یا زودفرقے نمیکنداما چہ بهتر ڪه زیبا برویم 💔🌸💔🌸 💔🌸💔🌸 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ @refigh_shahid1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
‍ نگاهت هم آنجاست در جست و جوی دوستان . چشم هایت رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً را فریاد می زند. دیگر نباش . قَسَم هایت به شهدا ، کار دستِ دنیا داد و تا قیامت نداشتنت شد. اما تو به رسیدی را خوب آموختی چون ها را در سرزمین رها کردی و رفتی . فرمانده بودی اما پایان ات ، را امضا کردی . کاش بود.تا از تو بنویسید و تا همه ی دنیا خواننده قصه واقعی رشادت ها و دلاوری هایت باشند .من و این شکسته ام برای از تو نوشتن بسیار کوچک ایم. راستی حال که به آرزویت رسیدی و به خیلِ پیوستی. برای دعا کن.. آن هاکه آرزوی دارند. مدتی است راه را گم کرده اند. دنیا شده اند اما به آزادی نفس دارند. دلشان برای یک خالصانه و ندامت لک زده است. برای آنانکه که از دنیا و بازی هایش هستند دعا کن. 🍂به مناسبت شهادت 🖊به قلم منتظر 📅تاریخ تولد: ۱۳۳۱/۰۱/۰۵ 📆تاریخ شهادت: ۱۳۸۵/۱۲/۰۴ 🗺محل شهادت: جهنم دره خوی.آذربایجان غربی یادبود: تهران.بهشت زهرا @refigh_shahid1
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم! . اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین… نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی… جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم… . . دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود… عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا… چه کردی؟ جوابی نداشتم و از از کوچه گذشتم… . . به سومین کوچه رسیدم! شهید محمد حسین علم الهدی… به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم… . . به چهارمین کوچه! شهید عبدالحمید دیالمه… آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی!؟ برای دفاع از !!؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم… . . به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران… صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار… حضورم را متوجه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار… از حال معنوی ام… گذشتم… . . ششمین کوچه و شهید عباس بابایی… هیبت خاصی داشت… مشغول تدریس بود! مبارزه با ،نگهبانی … کم آوردم… گذشتم… . . هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی… انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان میکرد! را دیدم… از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم… . . هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند… انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را میکردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند… شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد … . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان… . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت… از تا ! فاصله زیاد بود… . . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم… خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد… . . . . از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا،نمی توان گذشت… گاهی،نگاهی 😭🥀💔 محفل رفاقت باشهدا👇👇👇 ══════°✦ ❃ ✦ @refigh_shahid1