eitaa logo
ریحانه 🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
533 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_49 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم از
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ از زبان عسل وارد حیاط شدیم در ماشین را باز کردم و پیاده شدم فرهاد هم پیاده شدقلبم تند میتپید زانوهایم سست بود نفس نفس میزدم فرهاد چپ چپ نگاهم میکرد با اخم گفت _ راه بیفت بدنبالش راه افتادم وارد خانه شدیم .کتش را در اورد و سپس رو به من ایستاد خیره در چشمانش ملتمسانه گفتم _قول میدم دیگه تکرار نشه. مرا از سرشانه ام هل داد محکم به دیوار خوردم فرهاد ادامه داد _بعد فرارت از فروشگاهم همینو گفتی. _ببین اقا فرهاد ،من دیگه نای کتک خوردن ندارم ، تمام بدنم کبوده و درد میکنه، بابت کار دیروزم معذرت میخوام، شکر اضافه خوردم ،دیگه تکرار نمیشه. ببخشید دلسوزی را درچشمان فرهاد خواندم خودش را کنار کشید به اتاق خواب رفتم و روی تخت نشستم از حقارت خودم اشک میریختم صدای نزدیک فرهاد قلبم را لرزاند تحکمی صحبت میکرد _گریه نکن. سرم را بالا اوردمدر دو قدمی من ایستاده بود _از این به بعد بدون اجازه من اب نمیخوری فهمیدی؟ سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم _بله فهمیدم _هیچ چیزی رو از من مخفی نمی کنی فهمیدی؟ _بله _اون موهای بی صاحبتو جلوی مردهای غریبه جمع میکنی _چشم _میشی یه زن خونه دارکارهای خونه با توإ ، شام ،نهار همه با توإ _بله چشم _و این موضوع را قبول میکنی که زن منی. چشمانم را بستم خاطره تلخ ان روز برایم زنده شد ، اشک ناخواسته از چشمانم جاری شد فرهاد تکرار کرد _فهمیدی؟ به ناچارگفتم _بله _زن کی هستی؟ _شما _الان بلند شو لباسهاتو در بیار نهار درست کن با استرس برخاستم تمام قد من تا بازوهایش بود ارام گفتم _اخه من بلد نیستم _برو یاد بگیر _از کی یاد بگیرم؟ فرهاد فکری کردو گفت _ برو یه چیزی درست کن دیگه 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_50 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم از
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ وارد اشپزخانه شدم هنوز انجا بهم ریخته بود مرتب کردم و ماکارانی را اماده کردم با صدای بالا پایین شدن دستگیره هینی کشیدم فرهاد گفت _چیه؟ _یه نفر میخواد بیاد توخونه مثل اینکه در قفله فرهاد برخاست کلید را گرداند با صدای شهرام نفس راحتی کشیدم _,تو چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟ نگرانت شدم _گوشیمو سایلنت کردم وارد خانه شد من ارام سلام کردم شهرام کمی مرا ورانداز کردو گفت _سلام، چیکار داری میکنی؟ _آشپزی لبخند روی لبهای شهرام نشست نگاهی به فرهاد انداختم با اخمی غلیظ مرا نگاه میکرد ترس وجودم را گرفت شهرام به سمت نشیمن رفت فرهاد وارد اشپزخانه شدو گفت _مگه نیم ساعت پیش بهت نگفتم جلوی مردهای غریبه موهاتو جمع کن ؟ -ارام موهایم که پشت سرم ساده جمع کرده بودم را در دستم گرفتم و گفتم -حواسم نبود. سپس وارد اتاق خواب شدم روسری ام را برداشتم و پوشیدم به اشپزخانه رفتم دو عدد چای ریختم و مقابل ان دو نهادم سریع به اشپز خانه باز گشتم فرهاد گفت _سه دنگ دیگه رو گذاشته واسه فروش خوب بخرش _با چه پولی همون چک تو راهم به بدبختی دارم جور میکنم فکری کردو ادامه داد _خونه رو بفروشم _ کجا زندگی کنی؟ _اجاره میکنم. _تو متاهلی زنت سال به سال اذیت میشه فرهاد نگاهی به من انداخت سپس رو به شهرام گفت _تو بخر _من هم اوضاعم خرابه _خونتو بفروش برو طبقه بالا زندگی کن _پول خونه من اندازه خرید یه دنگش میشه بعد هم مرجان قبول نمیکنه بیاد اینجا _چرا؟ _ولش کن صلاح نیست _نمیخوام غریبه اونجارو بخره _بگو عمه ارزو بیاد بخره اون الان تو پول غرقه فرهاد فکری کردو گفت _نه عمه تو مخیه ، بیا و رضایت بده خونه هامونو بفروشیم بریم اونجا رو بخریم از این قشنگ ترش رو میخریم بخدا ، یه دو واحده هم رهن میکنیم توش زندگی کنیم تا بعد بخریم _مرجان رضایت نمیده _حالا تو باهاش صحبت کن _باشه چشم _مطب فایده ایی برات نداره شهرام ساکت شد فرهاد بلند گفت _غذا چی شد ؟ ارام گفتم _ امادس وارد اشپزخانه شدند میز را چیدم با استرس یک قاشق از غذا را خوردم خدای من چقدر بی نمک بود ، فرهاد نمک دان را برداشت کمی به غذا نمک زد با استرس به او خیره بودم نمیدانستم ممکنه چه برخوردی باهام بکنه، اما هیچ نگفت و غذایش را خورد شهرام اصلا به روی خودش نیاورد که غذا نمک ندارد ،بعد از صرف غذا فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت -دستت درد نکنه چشمانم از حیرت گرد شد داره از من تشکر میکنه ؟ شهرام یک لیوان اب خورد و گفت _خیلی عالی بود عسل ممنون . _نوش جان . شهرام با ذوق گفت _ موافقید شب بریم پارک؟ نگاهی به من انداخت من به فرهاد نگاه کردم و فرهاد ارام گفت _نه _چرا؟ خوش میگذره . بریم یکم حال و هوامون عوض بشه _بعدا میریم _چرا مخالفی؟ فرهاد برخاست و از اشپزخانه خارج شد 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🔴طالب هستید⁉️ 🔮وقت کافی‌برای‌خواندن وتفسیرقرآن ندارید⁉️ 🔮دنبال صفحه به‌صفحه از اول قرآن هستید⁉️ و یـــــا به👇👇👇 🔹داستانهای‌قرآنی 🔹مســــــائل روز 🔹ختــــم‌قرآن 🔹اجتــــــماعی 🔹احــــــادیث 🔹سیــــــاسی 🔹روایــــــات 🔹مهــــــدوی 🔻 و 💳 https://eitaa.com/joinchat/1362690062C752fb4e28d 🎁 👈به ، نـــفر پول نقد هـــــدیه داده میشود🎁 📣 فراخوان ☝️☝️☝️
«لو أني لستُ أحبكِ أنتِ فماذا أحِبُّ؟ اگر تو را دوست نداشته باشم، پس چه چیزی را دوست داشته باشم؟» [نزار قبانی]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لینک پارت اول زبان عشق👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/12524 لینک پارت اول عشق بی رنگ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/1542 https://eitaa.com/reyhane11/20739 لینک پارت عسل👆👆 اعضا جدید خوش امدید❣❣❣ 💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_51 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم و
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ صدایشان را میشنیدم شهرام گفت _روحیتون عوض میشه _سرو صورتش و ببین چه شکلیه؟ همه جاش کبوده. _میگم مرجان بیاد یه ذره ارایشش کنه معلوم نباشه فرهاد با قاطعیت گفت _نخیر ، صبر میکنیم خوب میشه، عسل به هیچ عنوان حق نداره ارایش کنه. شهرام پوزخندی زد و گفت _هرچی ستاره ادم حسابت نمیکرد تلافیش سر این در میاد ، اره؟ _نخیر، ستاره با عسل فرق داشت. _چه فرقی؟ فرهاد مکثی کرد و گفت _ با ده تا عمل زیبایی و یه خروار ارایش به قیافه کتک خورده این نمیرسه شهرام خندید، مکثی کردو گفت _یه خورده هواشو داشته باش فرهاد _کاری باهاش ندارم ، از خونه گذاشت رفت جایی که من نمیدونم کجا ، رفتم اونجا برش گردوندم اوردم خونه فقط بهش گفتم دیگه تکرار نشه همین. _منظورم چیز دیگه س _مثلا چی؟ _خیلی ازت میترسه ، همش استرس داره.اینهمه استرس مریضش میکنه فرهاد سرش را به علامت رضایت تکان دادو گفت _همینطوری خوبه، _مثلا اون که بقول تو ادم حسابم نمیکرد خوب بود؟ _نه اینطوری نه اونطوری، تعادل را برقرار کن _از صبح ستاره منو بسته به زنگ و پیامک _چی میگه؟ _تهدید میکنه و فحش میده ، گوشیمو سایلنت کردم انداختم تو کیفم. _خودش بیخیال میشه _یه چیزی بهت بگم قول میدی نگی من که بهت گفته بودم؟ _چیه از دستش راحت شدی ؟ فرهاد سر مثبت تکان دادو گفت _ درسته عسل ده سال از من کوچکتره، درسته از روزی که دیدمش همش جنگ و دعوا بوده، همش استرس داشتم اما از صبح که رفتم دنبالش و اومدیم خونه ارامش بهم برگشته ، ارامش چیزی بود که من تو این شش ماه اصلا باستاره نداشتم.یاد حرفها و حرکتاش میفتم دلم میخواد برم بکشمش _خدارو شکر کن که رفت فرهاد اون بدردت نمیخورد سپس خندیدو گفت _ بهت گفته بودم. فرهاد هم خندید شهرام گفت _حالا رضایت بده بریم پارک _از مرجان و ریتا خجالت میکشم _چه خجالتی؟ _بابت وضع ظاهرش _اینقدر سخت نگیر پاشو برو لوازم ارایش بخر براش درستش کن _نه ، اصلا شهرام حرفشم نزن، دیگه نمیتونم جمعش کنم یکی دو هفته دیگه میریم ایشالا چند لحظه بعد شهرام از انجا رفت فرهاد روی کاناپه دراز کشید و چشمانش را بست حوصله م سررفته بود وارد حیاط شدم و به سمت استخر رفتم کمی دور اب قدم زد حرفهای فرهاد مرا به فکر فروبرده بود نزدیک باغچه رفتم کمی به گلها نگاه کردم بهار بود و فصل رویش چقدر دوست داشتم اینجا هم مثل خانه عمه کمی سبزی وگل و گیاه میکاشتم .اهی کشیدم و با خودم گفتم ولی من اینجا نه بذر دارم نه تخمه چیو بکارم یاد حرف فرهاد توی مانتو فروشی افتادم اشک در چشمانم جمع شد وباخود گفتم فکر کن من برم بهش بگم بیا بریم تخمه سبزی بخریم ، هم مسخره م میکنه و بهم میگه دهاتی هستی ، هم کنایه میزنه که دستت جلوی من درازه، اگر راضی بشه منو ببره خونه عمه کتی کارتمو برمیدارم از پولهای عمه کتی واسه خودم همه چی میخرم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_52 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم ص
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ غرق در افکارم بودم که فرهاد دوان دوان به حیاط امد با دیدنش ترسیده برخاستم و وسط حیاط رفتم مرا که دید با فریاد گفت _کجایی تو؟ ترس تمام وجودم را گرفت نزدیکم امدو گفت _کی بتو اجازه داد بیای تو حیاط؟ نزدیکم که شد ناخواسته یک قدم به عقب رفتم دستش را جلو اورد ناخواسته جیغی کشیدم و دستم را مقابل صورتم گرفتم فرهاد ساعد دستم را گرفت جای رد کمربندی که در خانه شهرام به دستم زده بود زخم بود و با این فشار به شدت میسوخت ناله ایی کردم وگفتم _دستمو ول فرهاد دستم را رهاکرد ارام دستم را گرفتم روی استینم چند قطره خون بود فرهاد صدایش را بالا بردو گفت _ تو با اجازه کی اومدی تو حیاط ؟ نگفتم اب میخوای بخوری اجازه میگیری ؟ تا من خوابم رفت باز سرخود شدی؟ لحظه ایی ساکت شدو گفت _اینجا چیکار میکردی ؟ سپس خشمش دو برابر شدو گفت _چرا لال مونی گرفتی ؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم _نشسته بودم _کی بهت اجازه داد بیای تو حیاط ارام اشکهایم را پاک کردم و گفتم _حوصله م سر رفته بود _پس چرا به من نگفتی حوصله ت سر رفته؟ برای سوالاتش پاسخی نداشتم واقعا از من چه انتظاری داشت با این اخلاق گندش برم بهش بگم من حوصله م سر رفته. دستش را زیر چانه م گذاشت و گفت _ با سکوتت عصبیم میکنی عسل _اخه چی بگم؟ _چرا به من نگفتی حوصله ت سر رفته؟ مکثی کردم وگفتم _ میشه شما بری تو و اجازه بدی من اینجا بمونم؟ فرهاد اخمی کردو گفت _نخیر بیا برو تو ، هرچیزیت هم بود به خودم بگو وارد خانه شدیم فرهاد گفت _ لباس هاتو بپوش بریم بیرون. مانتو و شلواری که اونروز برات خریدم روی تخته کمی این پا و اون پا کردم و ارام گفتم _میشه من نیام ؟ _مگه حوصله ت سر نرفته. نه دیگه خوب شدم ، تنها برو خیره در چشمانش ادامه دادم _درها رو روی من قفل کنید، برید ،من خانه میمونم. _من بخاطر تو میگم بریم بیرون روحیه ت عوض شه من که بیرون کاری ندارم. _نه من دوست ندارم بیام _خوب ،دلیلت چیه؟ اب دهانم را قورت دادم وگفتم _دلیل ندارم فرهاد با کلافگی گفت _برو حاضر شو _دوست ندارم بیام میرم تو اتاق خواب درو قفل کن من اونجا میمونم صدای فرهاد بالا رفت و گفت _ چه مرگته که نمیای؟ با صدای بلندش یکه خوردم و با صدای بغضی گفتم _باشه الان حاضر میشم وارد اتاق خواب شدم شلواری که فرهاد برایم خریده بود حداقل سه سایز به من بزرگ بود مانتو را پوشیدم هم گشاد بود و هم بی نهایت بلند استینش را تازدم فرهاد وارد اتاق خواب شد نگاهی به من انداخت و گفت _چقدر بهت بزرگه،شلوارشو چرا نپوشیدی؟ _اونم بزرگه دکمه های مانتو را باز کردم وگفتم _من با همینی که تنمه میام. _این مناسب نیست _پس نمیام فرهاد روی تخت نشست و به ارامی گفت _پس بخاطر لباسات دوست نداشتی بیای بیرون؟ سرم را به علامت نه بالا انداختم وگفتم _همین خوبه، مانتوی خودمم هست . فرهاد فکری کردو گفت _با من دوست نداری بیای بیرون؟ سرم رابه نشانه تایید تکان دادم مظلومانه گفت _چرا؟ اب دهانم را قورت دادم وگفتم _ بریم دیگه من اماده م . فرهاد از اتاق بیرون رفت یکطرف موهایم را روی زخم پیشانی ام سردادم سپس باقی اش را جمع کردم گونه سمت چپم کامل کبود بود 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
لینک پارت اول زبان عشق👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/12524 لینک پارت اول عشق بی رنگ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/1542 https://eitaa.com/reyhane11/20739 لینک پارت عسل👆👆 اعضا جدید خوش امدید❣❣❣ 💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_53 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم غر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ سوار ماشینش شدم ضبطش را روشن کرد و راه افتاد ، گوش به اهنگ سپردم . اهنگ گلی بود همیشه عمه برایم این اهنگ را میگذاشت یاد عمه افتادم و دوباره بغض کردم به سختی جلوی چشمهایم را گرفتم که فرهاد گفت _چته تو؟ در پی سکوت من گفت _چرا بغض میکنی؟ لبخند زورکی زدم فرهاد پوزخندی زدو گفت _چرا جواب منو نمیدی؟ از حرفها و کاراش عصبی بودم با حالت کلافگی گفتم _میبینی که جواب نمیدم با من حرف نزن فرهاد قیافه اش متعجب شدو گفت _ زبون درازی نکن ها، تو اینه قیافتو دیدی؟ این کتک ها که خوردی،الانم سرو صورتت اینطوریه واسه سرخود بازیت و زبون درازیته اینطوری با من حرف بزنی خودت میدونی چی میشه.حالا مثل بچه ادم بگو چه مرگت شد بغض کردی؟ _یاد عمه م افتادم. فرهاد سکوت کرد مقابل یک پاساژ ایستادو گفت _پیاده شو چند تا لباس برات بخرم من لباس نمیخوام _کلا باید کتک بخوری تا حرف گوش کنی؟ _من لباس دارم یدونه این که تنمه، یدونه هم خودم تنم بود اومدم . _اون مانتوت که بدرد همون دهتون میخوره اینم مناسب نیست پیاده شو خودش پیاده شدو منم بدنبال او پیاده شدم و وارد یک فروشگاه شدیم ارام گفت _خودت انتخاب کن _شما ببین کدوم مناسبه و کدوم بدرد شهر میخوره همونو بخر فرهاد چشم غره ایی به من رفت و گفت _زبون درازی کن، بزار برسیم خونه حالتو اساسی جا میارم . یک مانتو سورمه ایی انتخاب کردو گفت _برو اینو بپوش ببینم چطوریه مانتو را پوشیدم در اتاق پرو را باز کردم فرهاد سراپایم را ورانداز کردو گفت _خوبه؟ _نمیدونم هرطور شما میدونی _به نظر خودت خوبه؟ در پی سکوت من چشم غره سنگینی بهم رفت و گفت _ لال مونی نگیر دارم باهات حرف میزنم ، خوبه؟ سرم را به نشانه تایید تکان دادم فرهاد پوفی کردوبا تهدید گفت _درستت میکنم، امشب بلایی به سرت در میارم که وقتی باهات حرف میزنم عین مونگولا منو نگاه نکنی، بزار برسیم خونه ادمت میکنم من دارم ملاحظه تورو میکنم نمیخوام بزنمت که کبودیات خوب شه، قیافت مثل ادم شه، تو داری سو استفاده میکنی و منو حرص میدی اره؟ برو درش بیار از تهدیدش ترسیدم و با خودم گفتم خدا بدادم برسه مانتویم را در اوردم و از اتاق پرو خارج شدم فرهاد از شدت عصبانیت سیاه شده بود.نگاهش تنم را لرزاند چند مانتوی دیگر هم به همان سایز برایم برداشت و از فروشنده خواست شال و شلوارش راهم برایمان بگذارد کنارش ایستادم و با خودم گفتم یعنی از اینجا منو میبره خونه نیمه نگاهی به او انداختم سرش را چرخاند و گفت _چه مرگته _ببخشید _تا گیر،میفتی همینو میگی اره؟ اب دهانم را قورت دادم از سکوت خودم میترسیدم به دنبال حرف میگشتم فرهاد دوباره تکرار کرد _ باز لال شدی؟ _خوب چی بگم؟ _بخوای حرف بزنی بلدی چی بگی ،خوب تیکه می اندازی ،خوب کنایه میزنی، من که سوال میپرسم لال میشی؟نه فهمیدی چطوری میشه منو حرص داد. _من نمیخوام شمارو حرص بدم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_54 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم سو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ فرهاد سکوت کرد، از مغازه که بیرون امدیم فرهاد کارتش را به سمتم گرفت و گفت _ برو توی این مغازه برای خودت خرید کن نگاهی به مغازه انداختم فرهاد گفت _لباس راحتی برای خونه ، لباس زیر ،دامن شلوار هرچی دوست داشتی بخر باشه؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم _مثل منگولا کله تکون نده _باشه چشم وارد مغازه شدم علا رغم میل باطنی ام و به اجبار برای خودم یک بلیز صورتی که دور یقه اش شکوفه های رنگارنگ داشت به همراه شلوارش خریدم از مغازه بیرون امدم فرهاد گفت _ خریدی؟ _بله کارت و فاکتور را به فرهاد دادم فرهاد با کلافگی گفت _ یدونه؟ _بسمه اقا فرهاد ، یدونه هم دارم اینم که تنمه هست _عسل برگرد برو داخل سپس گوشه پرده را کنارزدو روبه خانم فروشنده گفت _ببخشید خانم؟ خانم جوان گفت _بله _خانم منو راهنمایی کنید پنج شش دست لباس خانگی بهش بدید بقیه لباس های زنونه را هم خودتون براش بگذارید صورتم از خجالت سرخ شد فرهاد پرده را انداخت خانم جوان گفت ا_ز شوهرت خجالت میکشی؟چقدر سرخ شدی سرم را به نشانه تایید تکان دادم و او ادامه داد _تازه ازدواج کردید؟ _بله _سرو صورتت چرا کبوده؟ _تصادف کردیم _این چه مدل تصادفه؟ سپس اهی کشید مشماهارا پرکرد کارت فرهاد را کشید و گفت _مبارکتون باشه از مغازه خارج شدم فرهاد سیگار میکشید مشماها را از من گرفت وگفت _دیگه چیزی لازم نداری؟ _نه ممنون _بریم بستنی بخوریم؟ در پی سکوتم گفت _ ازت خواهش میکنم جواب منو بده باشه بریم وارد بستنی فروشی شدیم نگاهی به فرهاد انداختم و سریع سرم را چرخاندم وقتی مهربون میشه چقدر خوبه.کاش همیشه همینطوری بود. نگاهم را دوباره روی صورتش انداختم چهره اش هم بد نبود، یاد خانه عمو افتادم و لحظاتی که التماسش میکردم دوباره تنفر به سراغم امد چطور تونست اینکارو با من بکنه؟هرچند که اگر این اتفاق نیفتاده بود الان اوضاع من بدتر میشد زندگی با پیرمرد شصت ساله ، حرفهای ننه طوبا ، اهانت های خاتون به مادرم با صدای فرهاد به خودم امدم _به چی داری فکر میکنی؟ از سکوت خودم میترسیدم پاسخی هم نداشتم که به او بدهم ارام گفتم _هیچی _بخور دیگه بستنیتو بستنی را خوردم و به خانه رفتیم فرهاد کمد خالی را به من نشان دادو گفت _لباسهاتو بزار این تو همه را مرتب کردم فرهاد گفت _شامپو مناسب موهات برات گرفتم تو حمام گذاشتم اگر دوست داری برو دوش بگیر وارد حمام شدم شستن موهایم برایم سخت بود بخصوص اینکه دستانم هم درد میکرد با هر زحمتی بود دوش گرفتم و از حمام خارج شدم لباسی که خودم انتخاب کرده بودم را پوشیدم وای خدای من این چقدر جذبه فرهاد وارد اتاق شدسراپای مرا ورانداز کردو گفت _ لباست چقدر قشنگه موهایم درون حوله بود فرهاد گفت _میخوای کمکت کنم موهاتو با سشوار خشک کنم؟ _نه ممنون خودم خشک میکنم _هر جور راحتی از اتاق خارج شد مرجان حدود سی سانت از موهایم را کوتاه کرده بود اما هم اکنون هم که تا زیر باسنم بود باز هم بلند بودو سنگین موهایم را خشک کردم سپس مرتب بافتم که فرهاد وارد اتاق شدو گفت _شام چی داریم لبم را گزیدم و گفتم _یادم نبود سپس مضطرب برخاستم در حین خروج از اتاق فرهاد دستم را گرفت و گفت _اشکال نداره از بیرون سفارش میدم میارن دستم را به ارامی کشیدم فرهاد گفت _ تو چی میخوری؟ کمی فکر کردم فرهاد گفت _باز من سوال پرسیدم تو لال مونی گرفتی؟ با دیدن اخمش یک گام به عقب رفتم _وگفتم هرچی شما بگی من همونو میخورم _یعنی چی؟ نظرتو بگو _من نظر ندارم اخم های فرهاد در هم رفت و گفت _ عسل من اعصاب درست و حسابی ندارم رو مخ من راه نرو بدنبال راه فرار بودم ، ترس وجودم را گرفته بود .تندو سریع گفتم _کوبیده 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁