🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت45
🍀منتهای عشق💞
بیچاره خاله چقدر زحمت بچههاش رو کشیده ولی الان خستگی به تنش میمونه.
_ رضا چرا گیر دادی به من!؟ مامان فهمید گفت دیگه ادامه نده، منم گفتم چشم! مدرسه که نمیذاره برم! پیش مشاور هم بردم.
من یه غلطی کردم صدام رفت بالا، تو فهمیدی. دیگه دست از سرم برنمیداری!
_ خاک بر سرت.
_ باشه خاک بر سرم. دستمو ول کن شکست، اینقدر فشارش دادی!
در حمام باز شد و با زهره چشم تو چشم شدم. وارد اتاق شد. لباسش رو برداشت و بیرون رفت.
صدای علی که اومد، خنده رو لبهام نشست. روسریم رو مرتب کردم و بیرون رفتم.
_سلام.
نیم نگاهی بهم انداخت.
_ سلام. بقیه کجان!؟
_ بالا.
_ این لباسیه که عمو برات خریده؟
_ نه اینو مامان دیروز خرید.
_ رویا یه چایی بهم بده، سرم خیلی درد میکنه.
_ قرص هم بیارم؟
_ نه اول چایی میخورم، اگر خوب نشدم بعد. سردردم عصبیه.
لیوان چایی رو جلوش گذاشتم.
_ به مامان بگو من اومدم.
ایستادم و پایین پله رفتم.
_ مامان علی اومد.
_ باشه الان میایم.
مانتوم رو که جلوی در آویزون کرده بودم، پوشیدم.
همه حاضر و آماده پایین اومدن.
زهره پشت خاله ایستاده بود. علی گفت:
_ رضا زنگ بزن یه ماشین بیاد بریم.
_ یه ماشین که جا نمیشیم!
_ میلاد بیاد جلو، رو پای من بشینه.
_ بازم زیادیم! من و مامان، رویا و زهره، چهار نفره که نمیشه!
زهره پوزخندی زد و من رو نگاه کرد.
_ یکی اضافهس.
اخمهای علی تو هم رفت و با تشر گفت:
_ عِه...نشنوم دیگه از این حرفها!
رو به رضا ادامه داد:
_ بگو دو تا ماشین بیاد.
خاله سمت زهره چرخید و زیر لب چیزی بهش گفت که علی متعجب گفت:
_ این چیه تو پوشیدی؟
نگاه همه روی زهره افتاد. زهره نگاهی به خودش انداخت.
_ مانتو دیگه!
_ یادم نمیاد مانتو به این کوتاهی برات خریده باشم! کی اینو برات خریده؟
خاله که حسابی هول شده بود، گفت:
_ من خریدم براش. قرار شد با چادر بپوشه.
رو به زهره با حرص گفت:
_ برو عوضش کن.
اگر علی نبود، عوض نمیکرد.
غرغر کنون از پلهها بالا رفت. ما همیشه با هم میریم خرید، خاله کی اینو برای زهره خریده!
رضا کنارم ایستاد و زیر لب گفت:
_کی اینو براش خریده؟
_ نمیدونم.
جوری که انگار دارم دروغ میگم، نگاهم کرد.
_ تو نمیدونی؟
کیفم رو بالا آوردم و هلش دادم عقب.
_ ولم کن بابا. اَه...
_ من که تهش رو در میارم.
_ چتونه شما دو تا؟ رضا گفتم زنگ بزن آژانس.
با چشم و ابرو برام خط و نشون کشید و سمت تلفن رفت.
با شنیدن صدای بوق ماشین، همه سمت در رفتیم. خاله گفت:
_ رضا و زهره با من میان؛ تو با رویا و میلاد بیا. اونجا هم هر کی زودتر رسید، صبر کنه همه با هم بریم.
میلاد چادر خاله رو محکم گرفت.
_ من میخوام با تو بیام.
_ خیلی خب. پس رویا رو تو بیار.
احتمالاً خاله رضا رو با خودش برد، تا حرفی جلوی علی نزنه.
علی روی صندلی جلو کنار راننده نشست و من هم عقب پشت سرش.
مسیر رو تا نصفه رفته بودیم که علی برگشت سمتم.
_ اونجا که رسیدیم کنار مامان بشین.
ابروهاش رو بالا داد و تأکیدی گفت:
_ هیچ جای دیگم نمیری!
چون حرفهای صبحشون رو شنیده بودم، منظورش از جای دیگه رو فهمیدم.
_ باشه.
صدای تلفن همراهش بلند شد. گوشی رو از جیب کت مشکی رنگش بیرون آورد و تماس رو وصل کرد.
_ جانم مامان!
_ چشم حتماً.
رو به راننده گفت:
_ جلوی یک شیرینی فروشی بایستید؛ کار دارم.
راننده به درخواست علی ماشین رو نگه داشت. علی پیاده شد و چند لحظه بعد با یک جعبه شیرینی برگشت.
یک مهمونی ساده خونه آقاجون رو خاله با استرسش برای همه سخت کرده. استرسی که همه، حتی آقاجون میدونه برای چیه.
ترس از اینکه دیگه نذارن من به اون خونه برگردم، همیشه خاله رو اذیت میکنه. خاله از اول تلاش کرد تا قَیومیت من رو بگیره، اما موفق نشد و قرار بر این شد که من زیر نظر آقاجون با خاله زندگی کنم.
بعد از نُه سالگیم؛ حضور علی و رضا، باعث شد تا آقاجون اصرار داشته باشه که من به خونهی عمو برم؛ اما برای من همیشه جای سؤال بود که چه فرقی بین خونه عمو با خونه خاله هست؟ خوب اونجا هم محمد هست! اگر قرار به نامحرم باشه، محمد هم نامحرمه!
ماشین جلوی در خونه آقاجون نگه داشت. رضا با دیدن ما به خاله که انگار چند دقیقهای میشد رسیدن ولی هنوز از ماشین پیاده نشده بودند، اشاره کرد.
همه پیاده شدن. علی کرایه ماشین رو حساب کرد و جعبه شیرینی رو دست خاله داد. خاله نیم نگاهی به همه کرد و نگاهش روی من ثابت موند.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت46
🍀منتهای عشق💞
_ رویا جان، جواب هیچ کس رو نده.
_ جواب کی رو ندم!
_ همین اول دارم بهت میگم، جواب هیچکس! دو ساعت صبر کن؛ شام بخوریم و برگردیم.
میلاد گفت:
_ واقعاً دو ساعت؟ الان که هنوز روزه! پس شام چی؟
رضا لپش رو کشید.
_ داره به عنوان مثال میگه.
علی جدی به میلاد گفت:
_ اونجا آبروریزی نکنیا!
دَر خونه باز شد. همه سمت دَر چرخیدیم. عمو مجتبی با لبخند گفت:
_عِه... شما که رسیدید، چرا جلوی دَر ایستادید! بفرمایید داخل.
با تعارف عمو، همه وارد شدیم. طبق معمول من رو بیشتر از بقیه تحویل گرفت. زن عمو سوری هم تو حیاط بود که با حفظ لبخند ظاهری، جلو اومد و با خاله و علی، حال و احوال کرد.
رضا به سمت محمد که گوشهی حیاط مشغول درست کردن آتیش بود رفت. به همراه عمو و زن عمو وارد خونه شدیم. حضور عمه مریم و دخترهاش جو رو برای ما سنگین کرد.
از فوت عمو که عمه زنگ زد خونه و سر مراسمات با خاله بحثش شد و بعد هم قهر کرد، دیگه با هم ارتباط نداشتیم و همدیگه رو نمیدیدیم، مگر خونهی آقاجون.
پشت سر خاله وارد خونه شدم. سارا و سمانه کنار در ایستاده بودن و طبق معمول به خاله سلام نکردن.
خاله سمت اقاجون قدم برداشت و شروع به حال و احوال کرد. زهره هم بدنبال خاله به طرف آقاجون رفت. نگاه پر از نفرت سارا به خاله و پچ پچ کردنش در گوش سمانه و آروم خندیدن تحقیر آمیزشون، ناراحتم کرد.
هر کاری کردم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و حرکت زشتشون رو تحمل کنم. با صدای بلند رو به هر دوشون گفتم:
_ درد بیدرمون!
همه متعجب از عصبانیت و حرفی که زدم، نگاهم کردن به جز زن عمو که به همسرش معنیدار نگاه میکرد. عصبی ادامه دادم:
_ به چی میخندید؟
علی که هنوز پشت سرم بود، آهسته گفت:
_ برو بشین ادامه نده.
برگشتم سمتش، ناراحت گفتم:
_ به خاله نگاه میکنن، میخندن!
_ بسه رویا! همه دارن نگات میکنن؛ برو بشین.
_ یعنی اینا...
بازوم رو گرفت و به جهت مخالف هلم داد و عصبی زیر لب گفت:
_ برو بتمرگ کنار مامان!
نگاه عمو روی دست علی بود. اگر علی جلوم رو نمیگرفت، امروز اساسی حال همشون رو میگرفتم.
عمه با نگاه، دخترهاش رو شماتت کرد و رو به خاله گفت:
_ علیک سلام رویا خانم! سلام کردن یادت ندادن؟!
اسم من رو میگفت؛ ولی مخاطبش خاله بود. خاله هیچ وقت جواب عمه رو نمیداد. نباید بیجواب بزارمش.
با لبخند نگاهش کردم.
_ آدم سلام نکنه خیلی بهتره تا مسخره کنه.
با آرامش از گوشه چشم نگاهم کرد.
_ اینا همه از تربیته، دختر جان.
_نه که شما خیلی موفق بودید!
سنگینی نگاه علی رو احساس کردم که محکم و جدی گفت:
_ رویا برو بشین پیش مامان!
علاقهی بیش از حد خانمجون و آقاجون باعث شده تا از هیچ کدوم از رفتارهای من ناراحت نشن. کنار هم نشسته بودن و با عشق نگاهم میکردن.
_ سلام دختر عزیزم. بیا پیش ما ببینم!
رو به جمع با صدای بلند سلامی گفتم؛ هر دوشون رو بوسیدم و بینشون نشستم. خاله دلخور نگاهم کرد. علی با عمو که کمی از رفتارش ناراحت شده بود، مشغول شد.
عمه ایستاد و سمت آشپزخونه رفت. رو به خانمجون گفتم:
_ چرا ما رو با عمه اینا دعوت میکنید!
_ چون دوست دارم بچههام دور هم جمع شن. خواست خدا این بوده که دو تا پسرهام پیشم نباشن. کاش جواب عمت رو نمیدادی!
_ یه دونه نمیزنه تو دهن دختراش!
متأسف سرش رو تکون داد. علی با چشم اشاره کرد که پیش خاله بشینم. خواستم بلند بشم که آقاجون گفت:
_ اونجا خوبی؟
نگاهی به چهرهی پر از غصهش انداختم.
_ بله خوبم.
_ اذیت نمیشی؟
_ نه خیلی هم خوش میگذره.
_ چند شب پیش علی، برای چی داد و بیداد میکرد؟
متعجب پرسیدم:
_ شما از کجا میدونید؟
نفس سنگینی کشید.
_ اونش مهم نیست. میخوام بدونم سر تو داد میزده یا نه؟
سرم رو بالا دادم.
_ نه با من نبود.
_ با کی بود پس؟
درمونده به خاله نگاه کردم. نباید از اون خونه حرف بیرون بیارم. الان باید چی بگم!
_ با رضا.
_ سر چی؟
_ من نفهمیدم.
معنیدار نگاهم کرد و سکوت کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
گر شود ممکن ،
هزاران جان خدا جانم دهد ،
میکنم یکجا به قربانت،
چنان شایسته ای،
🟢🟢
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
دو سال بعد از ازدواج کم کم متوجه شدم که شوهرم وقتی میاد خونه خیلی توی فکره مثل اوایل زندگیمون سرحال نبود و همش توی فکر بود چند بار پرسیدم چی شده؟ جواب درستی بهم نمیداد دست به سرم میکرد و میگفت خوبم ولی میدونستم که دروغ میگه میترسیدم که مبادا با زنی در ارتباط باشه
یه مدت حسابی زیر نظر گرفتمش و متوجه شدم که...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت47
🍀منتهای عشق💞
مهشید با ظرف میوه از آشپزخونه بیرون اومد. ظرف رو جلوی خاله گرفت.
_ سلام زن عمو، خوش اومدید.
خاله پرتقالی از ظرف برداشت و توی بشقابش گذاشت.
_ سلام عزیزم. دستت درد نکنه.
مهشید سمت علی رفت. علی با دست اشاره کرد که نمیخوره. بعد از تعارف به زهره و میلاد، به طرف من اومد. از اینکه میدونم با رضا قرار ازدواج گذاشتن، حس خوبی دارم.
زن عمو زیاد از من خوشش نمیاد و این حس رو گاهی به مهشید هم انتقال میده؛ به خاطر همین مهشید یکی در میون به من محل میذاره.
دست دراز کردم و خیاری از ظرف برداشتم. مهشید خواست بره که خانم جون از تمام میوههای توی ظرف برداشت و توی بشقابم گذاشت.
_ ممنون. این همه که نمیتونم بخورم!
_ چرا نتونی! ماشالله جوونی، بخور مادر.
در مقابل چشمان حیرت زدهی همه، زهره وارد اتاقی شد که سارا و سمانه رفته بودن. بعد از لحظاتی تنها من بودم که با تعجب به این صحنه نگاه میکردم، چون خیلی زود بقیه بیخیال شدند و هر کی مشغول کار خودش شد.
مهشید ظرف میوهی کوچیکی رو برداشت و به حیاط رفت.
آقاجون نگاهی به جمع انداخت و رو به میلاد گفت:
_ میلاد برو تو حیاط با دوچرخهات بازی کن.
دوچرخه رو آقاجون برای میلاد گرفته بود، ولی خاله اجازه نداد که میلاد دوچرخه رو به خونه ببره و از آقاجون خواست که هر وقت میایم اینجا، میلاد باهاش بازی کنه.
میلاد با چشمهای مظلومش به علی نگاه کرد. علی زیر لب برویی گفت و میلاد با خوشحالی سمت حیاط دوید.
آقاجون نگاهی به جمع انداخت و رو به خاله گفت:
_ فقط زحمت بزرگ کردن بچهها، گردن پدر و مادر میمونه. دختر و پسر، اول و آخر باید ازدواج کنن برن سر خونه زندگیشون. چرا برای علی زن نمیگیری؟
دلم یکباره پایین ریخت. خاله که انگار میدونست ادامه بحث به کجا کشیده میشه گفت:
_ میگیره انشالله.
آقاجون با دلخوری گفت:
_ این جواب یعنی به من ربطی نداره!؟
خاله از حرف آقاجون کمی جا خورد.
_ نه این چه حرفیه که میزنید! شما بزرگتر ما هستید.
_ بزرگتری که به بزرگتری قبولش نداری!
_ شما از چیز دیگهای حتماً ناراحتید.
_ من از هیچ چیز ناراحت نیستم. حرفم اینه؛ چرا علی زن نداره؟
علی که تا اون لحظه فقط نگاه میکرد، گفت:
_ آقاجون من خودم تمایل به ازدواج ندارم.
_ تو خیلی بیخود کردی که تمایل نداری! سی سالته. ازدواج سنت پیامبره.
خاله درمونده گفت:
_ یه چند تا دختر براش در نظر گرفتم، انشالله اقدام میکنم.
با دلهره به خاله نگاه کردم. کی رو در نظر گرفته!
_ الان وقت زن گرفتن برای رضاست نه علی؛ یکم عجله کن!
_ چشم.
_ اصل این مهمونی برای گفتن این حرفها نیست. باید سنگینی زندگی رو از روی دوش علی برداری. نمیشه که همش کار کنه، خرج خواهر و برادرهاش رو بده! پس آیندهی خودش چی میشه؟
خاله سرش رو پایین انداخت و با شرمندگی گفت:
_ حق با شماست.
علی کلافه از حرفهای آقاجون، دستش رو روی دستهی مبل مشت کرده بود.
_ اولین بار رو خودم از روی دوشش برمیدارم.
خاله و علی کنجکاو به آقاجون نگاه کردن.
_ امروز دعوتتون کردم؛ چون مجتبی، رویا رو برای محمد از من خواستگاری کرده.
سرم از شنیدن این حرف یخ کرد. پس برای همین خاله صبح تأکید داشت که من پیش محمد نرم! خاله فوری گفت:
_ آقاجون رویا بچس، همش هفده سالشه! الان وقت ازدواجش نیست.
_ ازدواج نه؛ فعلاً نامزدش میکنیم میره خونهی عموش. درسش که تموم شد، خونه جدا میگیریم برن سر خونه زندگیشون.
بغض توی گلوم گیر کرد. من اصلاً محمد رو دوست ندارم! خواستم حرف بزنم که علی با نگاه بهم فهموند برم تو حیاط. نباید اجازه بدم برای من تصمیم بگیرند.
_ آقاجون من دوست دارم خونهی خاله بمونم.
لبخند مهربونی زد.
_ فعلاً میمونی.
_ فعلاً نه برای...
خاله گفت:
_ رویا یه دقیقه برو بیرون، بزار بزرگترها خودشون حل میکنن.
_ خاله زندگی منه...
علی با تشر گفت:
_ رویا مامان با شما بود! گفت بری تو حیاط.
به ناچار ایستادم و سمت حیاط رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت48
🍀منتهای عشق💞
کلافه و عصبی از اینکه نذاشتن خودم حرف بزنم، وارد حیاط شدم. میلاد با دوچرخه مشغول بازی بود. رضا و مهشید و محمد کنار هم آهسته صحبت میکردن.
محمد با دیدن من لبخند زد. چند قدمی به سمتم برداشت که با اخمهای تو هَمِ من روبرو شد. کمی جا خورد، اما به حرکتش ادامه داد.
توی یک قدمیم ایستاد.
_ سلام. خوبی!؟
نتونستم سردی رو از صدام حذف کنم.
_ خوبم.
_ ابروهات چرا گره خورده؟ مثل همیشه شاداب نیستی! چیزی شده؟
_ محمد حوصله ندارم؛ خواهش میکنم برو.
هم دوست ندارم نزدیکم بمونه، هم استرس اومدن علی رو دارم؛ اون هم با توجه به تأکیدی که صبح مامان بهش کرده بود که «نذار رویا با محمد تنها بشه» و علی خیلی قاطع گفته بود «با محمد که غلط میکنه تنها بشه».
اگر الان علی بیاد بیرون، مطمئناً ناراحت میشه. جدا از اینکه حتماً دعوام میکنه، دوست ندارم ناراحتش کنم.
_ یعنی نمیشه باهات چند کلام حرف زد! در رابطه با مطلبی که فکر میکنم تو خونه بهت گفتن.
_ من همون جا هم گفتم نه...
در خونه باز شد و علی بیرون اومد. با دیدن محمد که رو به روی من ایستاده بود، ابروهاش به هم گره خورد. چشم غرهای بهم رفت که فوری سرم رو پایین انداختم. رو به محمد گفت:
_ کاری داری؟
محمد که انگار از قبل آماده این برخورد بود، گفت:
_ دارم با رویا حرف میزنم.
علی ابروهاش رو بالا داد و سؤالی اما پر تهدید پرسید:
_ اون وقت با اجازه کی!؟
_ با اجازه آقاجون.
علی حرفی نزد، ولی آنقدر خیره به محمد نگاه کرد تا محمد تسلیم شد و بدون اینکه حرفی بزنه، پیش رضا و مهشید رفت.
علی نیم نگاهی به رضا و مهشید که الان به خاطر حضورش، کمی از هم فاصله گرفته بودند انداخت و نگاهش رو به من داد.
منظورش رو از نگاه خیرش، کاملاً درک کردم. فوری گفتم:
_ من باهاش حرف نزدم؛ خودش اومد جلو.
یک قدم بهم نزدیکتر شد. سرش رو کمی پایین آورد و با آرومترین تون صدای ممکن گفت:
_ مگه قرار نبود پیش مامان بشینی؟
_ میخواستم پیشش بشینم، آقاجون نذاشت.
_ رویا من کاری ندارم که کی نذاشت؛ من چی به تو گفته بودم!
_ گفتی کنار مامان بشینم.
کمی عقب رفت.
_ خوب همین الان برو تو، کنار مامان بشین. یک کلمه هم حرف نمیزنی! جواب منفی رو که خودت توی خونه با حاضر جوابی و پررویی دادی، مامان هم بهشون داد. دیگه ادامه نمیدی!
تهدید صداش بیشتر شد.
_ یه دفعه دیگه ببینم؛ خواسته یا ناخواسته با محمد همکلام شدی، من میدونم با تو! فهمیدی؟
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
منو شوهرم زندگی خوبی داشتیم وقتی اومد خواستگاریم هیچی نداشت با تلاش خودش و قناعت من به همه چیز رسیدیم خدا بهمون سه تا پسر و یه دختر داد زندگی ایده آل و نرمالی داشتیم شوهر من دستش دیگه باز شده بود و سختی هایی که اول زندگی کشیدم رو دیگه نمی کشیدم در واقع تو ی سطح پر از ارامش بودیم و کم و کسری وجود نداشت، اما...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت49
🍀منتهای عشق💞
_ فهمیدم.
_ آفرین. برو پیش مامان بشین، از کنار مامان تکون هم نمیخوری! دو ساعت دیگه تحمل کنی، میریم خونه.
مثل دفعههای پیش نکن رویا! هر بار دور هم میشینیم و اینجا مهمونیه، تو خرابش میکنی. این پدربزرگ و مادربزرگ، دلشون به تو خوشه.
_ هیچی نمیگم.
تاکیدی گفت:
_ امیدوارم!
با سر به دَر اشاره کرد. از کنارش رد شدم و وارد خونه شدم. زن عمو لبخند ریزی گوشه لبهاش بود، هر چند سعی میکرد پنهانش کنه، اما چون روی کل صورتش نقش بسته بود کار بیشتری از دستش بر نمیاومد.
عمو کنار آقاجون نشسته بود و آهسته در گوشش صحبت میکرد. خاله طبق معمول تنها به زمین خیره شده بود. با دیدن من لبخند کمرنگی زد. کنارش نشستم و دستش رو گرفتم.
_ خاله من زن محمد، نمیشما!
_ میدونم خاله جان، گفتم نه.
_ اگر بزارید خودمم میگم!
_ نه تو حرف نزن زشته. از چشم من میبینند.
نمیدونم مهشید به رضا چی گفت که رضا تا آخر شب گاهی با خشم به من نگاه میکرد. شاید از اینکه من نه گفتم یا خاله جواب قطعی رو داده ناراحته.
هرچی باشه قصد ازدواج با مهشید رو داره؛ هر چند که سن هردوشون کمه، اما بالاخره نیتی دارند که با جواب منفی من، احتمال داره مهشید هم جواب مثبت نده.
من نمیتونم زندگی خودم رو فدای زندگی دیگران کنم. نیم نگاهی پنهانی به علی انداختم. تمام هوش و حواسم پیش علیِ. خاله گفت چند نفری رو براش در نظر گرفتن؛ یعنی کیه این دختر!
خاله میخواد براش بره خواستگاری؛ چرا حواسشون به من نیست! چرا هیچ کس از اعضای خانواده به من و علی فکر نمیکنه! چرا آقاجون قصد داره من رو از اون خونه بیرون بکشه!
بعد از خوردن شام، دخترای عمه شروع به شستن ظرفها کردن. نمیدونم بعد از اون رفتارشون؛ تو اتاق عمه چی بهشون گفت که از اتاق بیرون نیومدند و وقتی هم که اومدند به خاله نگاه نمیکردن.
مامان شیفت کاری علی رو برای فردا بهانه کرد و قصد رفتن کرد. از همه خداحافظی کردیم. از ترس تهدید علی، برای خداحافظی هم به محمد نگاه نکردم. زنعمو برعکس لحظهی ورودمون، برای خداحافظی حسابی با خاله گرم گرفت.
فکر میکردم که عمو مجتبی از دست من و خاله ناراحت شده باشه و دیگه بهمون محل نده، اما برای برگشت اجازه نداد با آژانس برگردیم و خودش ما رو رسوند. تقریباً همه روی سر و کله هم نشستیم تا توی ماشینش جا بشیم.
تا خونه توی فکر بودم و حواسم به حرفهای زده شدهای بود که وقتی من رو بیرون کردن، گفتن.
عمو ما رو پیاده کرد و بعد از خداحافظی رفت. همه وارد خونه شدیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت52
🍀منتهای عشق💞
منتظر بودم علی، زهره رو به خاطر صحبت کردنش با دخترهای عمه مریم دعوا کنه؛ اما خبری نبود.
به خاطر ناراحتی خاله، شب نشینی همیشگی رو فراموش کردیم و هر کس به اتاقش رفت. دوست داشتم پایین بمونم، اما شرایط طوری نبود که الان حرفی توی خونه زده بشه.
وارد اتاق شدم. زهره رختخوابش رو پهن کرد و پتو رو روی سرش کشید تا با من هم کلام نشه. من هم تمایلی به صحبت کردن باهاش ندارم.
کتاب درسیم رو برداشتم و شروع به خوندن درس شنبه کردم تا خواب به چشمهام بیاد.
صدای باز و بسته شدن در اتاقی، حواسم رو به خودش جلب کرد. فوری بلند شدم و از سوراخ کلید دَر، بیرون رو نگاه کردم. رضا بود.
دوست داشتم بدونم چی میخواد به خاله بگه. روسریم رو روی سرم انداختم و خطر دعوا کردنم توسط خاله رو به جون خریدم و از اتاق بیرون رفتم.
آهسته پلهها رو دونه دونه و بیصدا پایین رفتم. روی پلهی نزدیک آشپزخونه نشستم و گوشهام رو تیز کردم.
رضا گفت:
_ مامان، من خیلی وقته دارم به تو میگم مهشید رو میخوام! الان که رویا رو به محمد نمیدید، مهشید رو هم به من نمیدن! تو رو خدا تا قبل از اینکه کسی حرفی پیش بیاره، بیا برو مهشید رو برای من خواستگاری کن.
_ رضا دهنت رو ببند؛ چرا اینقدر بیحیا و بیچشم و رویی؟ برادرت سی سالشه حرف زن گرفتن نمیزنه! تو با نوزده سال حرف ازدواج میزنی!
_ مادر من! شاید علی توی این چند سال هیچ کس رو نخواسته ولی من میخوام. من مهشید رو میخوام؛ تو رو خدا یه کاری بکن.
_ من اصلاً روم نمیشه به علی بگم تا اون ازدواج نکرده، برای تو اقدام کنیم.
رضا عصبی گفت:
_ من نمیدونم، باید یه کاری کنی. من بدون اون نمیتونم.
صداش آنقدر بلند بود که فکر میکنم تا طبقه بالا هم رفت. سایه بلند کسی از بالای پلهها باعث شد تا کمی بترسم. آهسته سرم رو به عقب چرخوندم. با دیدن علی بالای پله که خیره نگاهم میکرد، آب دهنم رو قورت دادم و ایستادم.
پلهی اول به دوم رو پایین نیومده بود که ناخواسته یک پله به عقب رفتم.
متوجه ترسم شد و ایستاد. با صدای پایینی گفت:
_ فکر نمیکنی کارت زشته!
هیچ جوابی برای گفتن نداشتم. بارها اینجا ایستاده بودم و حرفهای خاله با بقیه اعضای خانواده رو گوش کرده بودم. این برای اولین بار بود که کسی مچم رو میگیره البته به غیر از اون یک بار که رضا فهمید و کلی برامون دردسر شد.
سرم رو پایین انداختم. نفس سنگین کشید.
_ بیا برو بالا.
رد شدن از کنارش جرأت می خواست. تمام جرأتم رو جمع کردم و با احتیاط از کنارش رد شدم. صدای تپش قلبم کلافهم کرده بود. هم خجالت کشیدم، هم حسابی ترسیدم.
وارد اتاق شدم. زهره سر جاش نشسته بود. با دیدنم پشتش رو به من کرد و اهمیتی به حضورم نداد. کنار دیوار نشستم و دستم را روی قلبم گذاشتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت53
🍀منتهای عشق💞
از شانس من فردا جمعه است و مدام باید جلوی چشم علی باشم.
_ چِت شد؟
از اینکه زهره بعد از چند روز باهام حرف زد، خوشحال شدم.
_ تو راه پله داشتم حرفهای رضا و مامان رو گوش میکردم، علی دید؛ آبروم رفت!
_ علی دید هیچی بهت نگفت!؟
با یادآوریش سرم یخ کرد.
_ گفت کارت زشته.
_ همین! اگر من بودم الان صدای داد و بیدادش تا سرکوچه میرفت، خبرش تو خونهی آقاجون در میاومد.
آقاجون این سوال رو فقط از من پرسید! متعجب گفتم:
_ تو از کجا میدونی!
_ من مثل تو بیخیال نیستم، بشینم ببینم چی پیش میاد. از سارا و سمانه پرسیدم.
_ کارت خیلی بد بود. اونا به خاله محل که ندادن، مسخرش هم کردن. بعد تو رفتی پیششون!
_ گفتم که مثل تو نیستم! رفتم اول بفهمم ما نبودیم اونجا چه خبر بوده. یه کار دیگم هم داشتم که چون تو فضولی بهت نمیگم.
_ فضول خودتی.
خیره نگاهم کرد.
_ حالا قبل ما اونجا چه خبر بوده؟
_ فهمیدم یکی از همسایهها آمار سر و صدای خونهی ما رو به اونجا میده. یکی که دوست نداره تو اینجا بمونی! چون تا صدای دعوای این خونه میره بالا، زنگ میزنه؛ بعدش هم عمو اینجا ظاهر میشه.
سارا میگفت کار خودته! ولی من میدونم کار تو نیست. تو عین کنه چسبیدی اینجا، نمیشه کَندت.
_ یعنی کیه!
_ نمیدونم؛ ولی پیداش میکنم.
_ میشه دیگه با من قهر نباشی؟
چپ چپ نگاهم کرد.
_ باهات قهر نیستم، چون علی مجبورم کرده. ولی دلم ازت گرفته.
تا همین جا هم که زهره باهام حرف زد، کافیه. نباید بحث رو بازترش کنم، چون دوباره دعوامون میشه.
صبح علی خونه نموند و من برای اولین بار از نبودش خوشحالم، اونم فقط از خجالتم.
بعد از خوردن صبحانه بدون رضا که مثلا قهر کرده و پایین نیومد، سفره رو جمع کردم. خاله کنار تلفن نشست و زیر لب شروع به گفتن ذکری کرد. میلاد از پلهها پایین اومد رو به خاله گفت:
_ مامان من برم کوچه؟
خاله همچنان که ذکر میگفت، با سر گفت نه.
_ زود میام.
خاله کلافه نگاهش رو از میلاد گرفت.
_ آخه کارم واجبه.
_ لا اله الا الله! بچه مگه نمیبینی دارم ذکر میگم.
_ به خدا زود میام.
با حرص گفت:
_ کاپشنت رو بپوش برو.
میلاد آخ جونی گفت و از پلهها بالا رفت. خاله گوشی رو برداشت و شمارهای رو گرفت.
انقدر استرس داشت که تو صورتش کاملاً معلوم بود.
_ سلام اقدس خانم.
_ ممنونم. ببخشید مزاحم شدم، میخواستم ببینم دیروز قرعهکشی کردید یا نه!
_ نه هیچکس به من نگفت!
لبخند رو لبهای خاله نشست و به نشانهی شکرگذاری دستش رو به سمت بالا گرفت و لب زد:
_ خدایا شکرت.
_ عیب نداره. حتما یادش رفته. فقط جمع شده من بیام بگیرم؟
_ دستتون درد نکنه. پس من شماره کارت علی رو براتون میفرستم.
_ خیلی ممنون، خداحافظ.
گوشی رو سر جاش گذاشت و با خوشحالی رو به من گفت:
_ بعد دو سال قسط دادن، بالاخره به نام ما دراومد.
از خوشحالی خاله لبخند زدم.
_ دیروز که تو رفتی بیرون، دلم خیلی شکست. آقاجون و عموت، علی رو تو فشار گذاشتن که بیا بهت یه ماشین بدیم. خدا رو شکر؛ الان پول قرعهکشی رو میدم بچم بره یه ماشین بخره، دستش رو جلوی کسی دراز نکنه.
_ خاله پول قرعهکشی به ماشین نمیرسه!
_ میدونم خاله جون؛ خودم فکرش رو کردم. چهارشنبه رفتم طلاهام رو فروختم. گفتم اگر قرعه کشی هم در بیاد، یه صفرش رو میتونه بخره که خدا رو شکر دراومد.
ناراحت از این که خاله طلاهاش رو فروخته، کنارش نشستم.
_ علی خیلی ناراحت میشه اگر بفهمه طلاهاتون رو فروختید!
_ بهش نمیگم؛ تو هم نگو.
_ خاله حالا مگه چی میشد اگه عمو یه ماشین به علی میداد!
دستش رو به زمین تکیه کرد و ایستاد.
_ تو هنوز مونده خیلی چیزها رو بفهمی.
سمت آشپزخونه رفت.
_ رویا یه لباس گرم بپوش، برو حیاط رو جارو کن.
_ چشم.
برگشت سمتم.
_ تو به شقایق گفتی، که من گفتم باهاش نگردی!؟
_ چطور!
_ اقدس خانم میگه؛ دیروز بهش گفته به ما بگه پول به اسم ما در اومده. خیلی هم بهش تأکید کرده؛ نمیدونم چرا نگفته!
_حتماً یادش رفته. شقایق دختر خوبیه خاله.
کلافه از این که من از شقایق تعریف کردم، لبهاش رو بهم فشار داد و نفس سنگینی کشید.
_ پاشو برو حیاط رو جارو بزن!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من یه زندگی خوب داشتم. با همسرم و دو تا دختر هام شاد و خرم بودیم.یه دوستم داشتم که خیلی باهاش صمیمی بودیم. یه روز دوستم اومد خونمون گفت شوهرش اذیتش میکنه و از هر چی عصبانی باشه سر اون خالی میکنه و کتکش میزنه. گفت خسته شدم و نمیتونم ادامه بدم و میخوام طلاق بگیرم ولی تنهایی نمیتونم. خیلی دلم براش سوخت، بهش گفتم من و شوهرم تا آخر پات وایمیستیم و تنهات نمیزاریم.شوهرم اصلا میلش نبود بهش کمک کنه. با هر سختی بود راضیش کردم. سه تایی رفتیم دادگاه. درخواست طلاق داد. شش ماه طول کشید تا طلاقش رو گرفتیم، یه شب که دور هم نشسته بودیم دیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
💔جمعه های دلتنگی
کلیپ /#پویانفر /ای دل ارام جهان..
•العجل میخونم بعد از هر اذان...
ـــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــ
🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
🍃🌹#ختمصلوات ویژه تعجیل در فرج
✅با زدن روی لینک زیر تعداد صلوات خود را درج کنید👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/d7czt
اول خودت صلوات بفرست بعد منتشر کن☺️❤️
#امام_زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) ✨
#جمعه #ندبه #اربعین ِمهدوی
هدایت شده از خادمان فارس
#171211
🏴مـــسابقــه بــزرگ هم عــهـــــدی 2🏴
( بمناسبت اربعین حسینی )
.
😱 بـــــــــدون قـــــــرعـــــه کــشـــــی
👌 بــــــدون امــــتحان و آزمــــــون
😊 و کامـــــلا ســــاده و رایــــــــگان
مــــــــیتونی بـــــــرنــده یکــــی از
جـــــــــــــــــوایــــز زیـــــر باشـــــی : 👇
.
✔️ 40 عدد کمک هـزینه سفــــر به کـــربلا
✔️ 40 عدد سنگ حــرم سید الشــهدا (ع)
.
✅ فقــط کافــیه همین الان وارد کـانال
خــادمان امام زمان (عج)بشــید و از
طـریق پیـامی کـــه ســـــنجاق شـــــده
ثـــبت نام کـــنید . 😊👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1723334719C00bdc13985
░ ⃟🏴❥๑•~---------------
*الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلامالله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
ده راهکار جلوگیری از گرمازدگی در #پیاده_روی_اربعین
#اربعین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🎥 هواشناسی: زائران پیادهروی اربعین با خودشان ماسک ببرند
🔹با شکلگیری چشمههای گردوخاک در عراق، این ذرات به استانهای مرزی ما منتقل خواهد شد.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
▪️🍃🌹🍃▪️
نخستین تصویر از ارتفاع ۴۰۰ متری حرم سامرا
🔹با موافقت حشدالشعبی، نخستین عکس هوایی از حرم سامرا از بالاترین نقطه منتشر شد.
🔹این عکس از فاصله حدود ۴۰۰ متری از سطح زمین تصویربرداری شده است.
#اربعین۱۴۰۲
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
میخواستم با مهتاب درس بخونم، رفتم خونشون، داداشش سهیل در رو باز کرد و تعارفم کرد به داخل منزل وگفت مهتاب رفته بیرون و میاد، سهیل دو تا شربت اورد و با هم خوردیم، مهتاب نیومد و من تا شب با سهیل توی خونشون تنها بودیم، و اتفاق بدی افتاد، اومدم خونمون حالم خیلی بد شد، خواستم به مادرم بگم ولی انقدر که در گیر لاک و ناخنش و پیام های گوشیش بود، نتونستم، مریض شدم و افتاد تو رخت خواب، بعد از دو روز رفتم مدرسه و با گریه همه چی رو به معلم قرآنم گفتم، خانم معلم گفت باید به پدرت بگیم، هر چی التماسش کردم که به بابام نگو، بهم توجه نکرد، زنگ زد به پدرم...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💢 #فوری #فوری💢
🗣 مشکل ناباروری شما صد درصد درمان شد 😍
🔰دوست داری صاحب فرزند بشی ولی به خاطر مشکلاتی که داشتی نتونستی و هرجا رفتی نااُمیدتون کردن😔...
✅نگران نباشید واسه شما کلینیک تخصصی ایمان آوردم 🤩
✅که مشکل ناباروریتون به صورت دائم و کاملاً طبیعی درمان میکنن 🤝🏼😎
✅تازه اونم به صورت ۱۰۰٪ و تضمینی و زیر نظر مجربترین مشاورها هستن ...
✅پکیج #دوقلو_زایی 👩👦👦
✅پکیچ #باروری سریع 🤰🏻
✅همه راههارو رفتی از این دکتر به اون دکتر ولی به نتیجه نرسیدی 👇🏻🤲
https://eitaa.com/joinchat/382796163C585caac244 🏢
سایت برای گرفتن نوبت💻
https://digiform.ir/w9b447d93
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت54
🍀منتهای عشق💞
جارو زدن حیاط تو این هوای سرد، برام لذت بخشه. پنهانی از خاله، بدون لباس گرم شروع به جارو زدن کردم.
تمام برگها رو جمع کردم و توی مشما ریختم. در حیاط باز شد. علی با میلاد داخل اومدن. روسریم رو جلو کشیدم.
میلاد گفت:
_ داداش بزار بمونم کوچه.
علی با مهربونی، روی یک پا روبروی میلاد نشست.
_ الان سرده، سرما میخوری. صبر کن یکم هوا گرم شه، بعد از نوشتن مشقهات با اجازه مامان برو تو کوچه؛ باشه؟
_ مامان نمیذاره!
_ من بهش میگم بذاره.
میلاد دستش رو مشت کرد و انگشت کوچیکش رو بالا آورد.
_ قول؟
علی خندهی صداداری کرد و با انگشت کوچیکش به روش میلاد، بهش قول داد.
_ برو تو تا سرما نخوردی.
ایستاد و تازه متوجه حضور من شد. با تعجب گفت:
_ تو چرا لباس گرم نپوشیدی!؟
هنوز شرمندگی دیشب از یادم نرفته.
_ سلام. دوست دارم یخ کنم.
کلافه سرش رو تکونداد.
_ پارسال هم همین کار رو کردی، یه هفته سرما خوردی.
با دست به خونه اشاره کرد.
_ بیا برو تو ببینم.
_ اونور رو جارو بزنم، میام.
سمتم اومد. جارو رو از دستم گرفت و روی زمین انداخت.
_ نمیخواد، بیا برو داخل.
سمت خونه رفتم. دلم نمیخواست باهاش چشمتوچشم بشم. اما چقدر خوبِ که به روم نمیاره.
وارد خونه شدم. خاله ذوق خرید ماشین رو داشت. علی رو، با اینکه کمتر از دو ساعت رفت و برگشتش طول کشیده بود، با استقبال گرم متعجب کرد.
خبر جور شدن پول خرید ماشین، علی رو هم خوشحال کرد.
_ مامان مگه چقدر بوده این قرعهکشی؟
_ همش که پول قرعهکشی نیست؛ پساندازم دارم.
فوری نگاهم به دستهای خالی از النگو خاله افتاد. خاله متوجه نگاهم شد. آستینش رو پایین کشید و با تشر به من گفت:
_ بلند شو برو بالا سر درست!
قیافهی حق به جانبی به خودم گرفتم. علی که از هیچی خبر نداشت، متعجب به خاله نگاه کرد. دوست دارم الان که علی خوشحاله، کنارش بمونم.
_ درسهام رو دیشب خوندم.
چپ چپ نگاهم کرد.
با غیض گفت:
_ بلند شو برو یه دوتا چایی بردار بیار.
این بهانه بهتر بود تا این که کلاً به بالا برم. هنوز وارد آشپزخونه نشده بودم که علی گفت:
_ رضا کجاست؟
_ قهر کرده تو اتاقشِ، نمیاد پایین.
_ من که دیشب گفتم براش بریم خواستگاری! دیگه چرا ناراحته؟
_ علی جان؛ من تا تو زن نگیری، برای رضا کاری نمیکنم.
حرف زن گرفتن علی که پیش میاد، دلم پایین میریزه. تصور اینکه کسی به غیر از خودم کنار علی باشه، دنیای کوچیکم رو به لرزه درمیاره.
وارد آشپزخونه شدم و به دیوار تکیه دادم. علی با لحنی که قصد قانع کردن خاله رو داشت، گفت:
_ الان که شرایط من جور نیست.
_ اونوقت برای رضا جورِ!؟ شغل داره؟ پس انداز داره؟ کجاش جوره که یه کاری براش بکنم.
_ میگم ماشین رو بیخیال شیم، بریم پولش رو هزینهی ازدواج رضا کنیم.
_ برای زن گرفتن تو و رضا، میخوام یکی از مغازهها رو بفروشم. این قرعهکشی رو هم از اول به نیت ماشین باز کرده بودم.
با شرایطی که دیروز عمو و پدربزرگت پیش آوردند، باید ماشین بخری تا جلوی حرفها رو بگیری. برای زن گرفتن رضا هم گفتم، تا تو نگیری من برای رضا هیچ اقدامی نمیکنم.
_ مامان من حالا حالاها نمیتونم ازدواج کنم.
_ چرا؟
_ من الان دارم خرج خونه میدم.
_ زن که بگیری، دیگه نمیخواد بدی.
_ اون وقت شماها رو چکار کنم!
_ خدای ما هم بزرگه. اصلاً از اول اشتباه کردم به حرفت گوش کردم و به تأخیر انداختم. یه چند تا دختر برات در نظر گرفتم، بهت میگم. هر کدوم رو که خودت خواستی تو همین هفته میریم صحبت میکنیم.
زانوهام خالی کرد و اشک توی چشمهام جمع شد. چرا من رو نمیبینن! چرا هیچکس حواسش به من نیست! اگر علی ازدواج کنه من میمیرم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت55
🍀منتهای عشق💞
سرم رو روی زانوم گذاشتم و بیصدا اشک ریختم.
_ رویا چی شد این چایی!
اصلاً توانی برام نمونده که بخوام بلند بشم و چایی بریزم.
صدای خاله هر لحظه نزدیکتر میشد.
_ پس چی شد... چی شدی تو؟
کنارم نشست و سرم رو بلند کرد، ناباورانه گفت:
_ گریه میکنی!؟ الهی خالت بمیره، از من ناراحت شدی؟
نمیتونم دلیل اشک و گریم رو بگم. سرم رو پایین انداختم.
_ من که چیزی بهت نگفتم!
اشکم رو پاک کردم و به سختی لب زدم:
_ عیب نداره خاله.
پشیمون از لحن چند دقیقه پیشِش، با مهربونی گفت:
_ بلند شو دورت بگردم، یه آبی به دست و صورتت بزن.
سایهی علی رو روی خودم احساس کردم و بغضم سنگینتر شد.
_ چی شده؟
خاله اشک باقی مونده روی صورتم رو پاک کرد.
_ هیچی، بچهم توقع نداشته خالش تند باهاش حرف بزنه.
با کمک خاله ایستادم. توی این شرایط اصلاً دوست ندارم به علی نگاه کنم.
_ برو بشین خودم برات چایی بریزم.
_ نمیخوام خاله؛ دستت درد نکنه، میرم بالا.
_ از من دلخوری؟
سرم رو بالا دادم.
_نیستم. میشه برم بالا؟
خاله غمگین نگاهم کرد.
_ برو دورت بگردم.
رد شدن از کنار علی، در این لحظه سختترین کار ممکنه. جلوی بغضم رو گرفتم تا دوباره سر باز نکنه و از آشپزخونه بیرون رفتم.
_ بیخودی گریه کرد؟
_ من اون جوری گفتم، ناراحت شد.
_ حرفی نزدی که!
_ روحیهش حساس شده.
_ اینقدر لیلی به لالاش نذار، پسفردا میخواد بره خونهی شوهر، کم میاره.
_ وای علی! وقتی اسم شوهر کردن رویا میاد، تمام بدنم میلرزه.
پام رو روی آخرین پله گذاشتم و دیگه صداشون رو نشنیدم. وارد اتاق شدم. زهره با دیدنم هول شد و چیزی رو توی کیفش پنهان کرد.
اینقدر غمگین و ناراحتم که دیگه هیچ چیز برام مهم نیست.
_ خوبی؟
پتوم رو برداشتم و همونجا کنار رختخواب دراز کشیدم.
_ زهره حوصله ندارم.
از خدا خواسته دیگه ادامه نداد. پتو رو روی سرم کشیدم و ترجیح دادم تو تاریکیِ زیر پتو، با بغضم، تنها بمونم.
چه شرایط بدی دارم. دردم رو به هیچ کس نمیتونم بگم.
صدای اعتراض خاله بلند شد.
_ باز کی این گوشی رو با خودش برده بالا؟ هر وقت میخوام به یکی زنگ بزنم باید دربدر دنبال گوشی بگردم.
یعنی دنبال گوشی میگرده تا خواستگاری علی رو هماهنگ کنه!
_ رویا تو رو خدا بلند شو این گوشی رو یه جایی گم و گور کن.
متعجب پتو رو از روی صورتم کنار زدم.
_ مگه دست توعه!؟
کیفش رو نشون داد.
_ تو کیفمه. زود باش یه کاری کن، الان مامان میاد بالا.
معلوم شد زهره هنوز با برادر هدیه در ارتباطه. الان پیدا شدن گوشیِ خونه، به نفع من هم نیست.
_ هولش بده زیر رختخوابها.
_ زنگ بزنن صداش در نیاد؟
_ نه از اون زیر دیگه صدا نداره!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
تا چشم تو دیدیم، ز دلم دست كشیدم
ما طاقت تیمار دو بیمار نداریم...
🟢🟢
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از دوران دانشگاه با شوهرم دوست بودیم و همون موقع هرجایی که میرفتیم داییش رو با خودش میآورد تقریباً با داییش هم سن و سال بودن و مرد شوخ طبع و خوش مشربی بود بعد از ازدواجمونم دایی شوهرم همه جا با ما میومد یه روز رفتم خونه مادر شوهرم که با شوهرم بریم نمایشگاه خیلی خسته بودم و وقتی دیدم شوهرم نیست رفتم توی اتاقش و دراز کشیدم روی تخت و چشمامم بستم مادر شوهرم بهم گفت میل سبزی بخره و من باید توی خونه تنها بمونم بعدم رفت چند دقیقهای بعد در اتاق شوهرم باز و بسته شد با فکر اینکه شوهرمه چشمامو باز کردم اما دیدم دایی شوهرم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d