🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت159
🍀منتهای عشق💞
با برخورد دست رضا به بازوم، خودم رو عقب کشیدم.
_ چته ترسیدم!
طلبکار نگاهم کرد.
_ من چمه؟ حواست به خودت هست!
_ آخه به تو چه!
از کنارش رد شدم. ظرفها رو از توی سفره جمع کردم و شروع به شستن کردم.
_ تو یه چیزیت میشه رویا!
_ گفتم که به تو ربطی نداره.
_ تو به علی گفتی گوش وایستادم! فکر نکن نفهمیدم.
_ باشه باهوش! تو فهمیدی.
_ اونجوری جواب من رو نده ها! میام یه دونه میزنم تو دهنت، هم نونت بشه هم آبت.
شیر آب رو بستم و سمتش چرخیدم.
_ تو من رو بزنی!؟
رضا دو قدم بلند سمتم برداشت که از ترس جیع کشیدم و پشت خاله که تازه وارد آشپزخونه شده بود پنهان شدم.
_ چه خبرتونه! باز علی رفت بیرون، مثل سگ و گربه پریدید بهم!
_ مامان تو انقدر این رو لوس کردی که اصلاً احترام بزرگتر رو نداره.
چهرهم رو مشمئز کردم و از پشت خاله نگاهش کردم.
_ اوهو... تو شدی بزرگتر من! بدبخت تو خودت لنگ بزرگتری.
دوباره سمتم حمله کرد. خاله کلافه گفت:
_ رضا دستت به رویا بخوره، من میدونم و تو!
چرخید و با غیض به من گفت:
_ لازم نکرده به من کمک کنی! برو بالا تو اتاقت.
_ خاله من رو چرا دعوا میکنی؟
به رضا اشاره کردم.
_ این زنجیر پاره کرده.
_ با منی؟ اصلاً حالا که این طور شد منم میگم داشتی چی کار میکردی! مامانخانم از وقتی داشتی با علی حرف میزدی، رویا فال گوش ایستاده بود.
خاله نگاه چپی بهم انداخت.
_ برو بالا درست رو بخون تا علی بیاد بریم خونهی عمهت.
رو به رضا دهن کجی کردم و پلهها رو بالا رفتم.
وارد اتاق شدم و از ترس رضا دَر رو قفل کردم. منتظر زهره بودم ولی خاله اجازه نداد که بیاد بالا.
درسهام رو خوندم و انقدر وقت اضافه آوردم که دورهشون هم کردم. دلم به حال زهره میسوزه، هر چند که مقصر خودشِ.
با سروصدای میلاد، فهمیدم که به خونه برگشتن. نگاهی به ساعت انداختم و همزمان صدای علی تو خونه پیچید:
_ مامان حاضر شید بریم خونهی عمه.
کتابم رو بستم. مانتو مشکیم رو پوشیدم. روسریم رو روی سرم انداختم که دستگیره دَر بالا و پایین شد و صدای زهره اومد.
_ باز کن دَرو رویا!
کلید رو توی دَر پیچوندم و بازش کردم. داخل اومد.
_ چرا قفل کردی؟
_ از دست رضا دیوونه.
دلخور گفت:
_ تو کتابهای من رو بردی دادی به علی؟
رضا تلافیش رو اینجوری خالی کرده. از همین میترسیدم. آب دهنم رو قورت دادم.
_ به خدا علی گفت. هر چی گفتم نمیبرم قبول نکرد.
نگاهش رو برداشت و آهی کشید.
_ گیر داده باید بریم خونهی عمه. من چه جوری با این صورت کبود بیام!
زیر چشمش کبودی کوچیکی بود که به خاطر پوست روشنش حسابی خودش رو نشون میداد.
_ یکم کرم بزن، معلوم نمیشه.
_ علی پایینه؛ جرأت نمیکنم برم از مامان بگیرم. تو میگیری برام بیاری؟
_ باشه.
از پلهها پایین رفتم. وارد اتاق خاله شدم و کرمش رو برداشتم. پام رو روی پله نگذاشته بودم که سایهی علی و خاله رو از پشت پنجره دیدم. هر دو پشت به من روی ایوون نشسته بودن.
نگاهی به اطراف انداختم. خبری از رضا نبود. به دَر نزدیک شدم که همزمان هر دو ایستادن و سمت خونه اومدن.
مسیر رو فوری سمت راهپله کج کردم. دَر باز شد. خودم رو به بیاطلاعی زدم و نگاهی به خاله و علی انداختم. کرم رو بالا گرفتم و رو به خاله گفتم:
_ زهره گفت کرمتون رو براش ببرم بالا.
علی عصبی گفت:
_ زهره بیخود کرد! کرم میخواد چی کار!؟ بزار پایین برو بالا.
_ برای آرایش نمیخواد که!
_ برای هر کوفتی که میخواد.
_ آخه زیر چشمش کبود شده!
خاله نگاهی به علی که با شنیدن حرفم از عصبانیتش کم شده بود انداخت و زیر لب گفت:
_ بگو زیاد نزنه.
منتظر اجازهی علی بودم که با سر حرف خاله رو تأیید کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شوهر نامرد غمار بازم وقتی هرچی پول داشت. حتی خونمون رو تو قمار باخت، من رو به شرط بندی گذاشت. من بیرون بودم از سرکوچمون که پیچیدم برم خونه دیدم چهار مرد قولچُماق که مست هم بودن کلید انداختن در خونه رو باز کردن و چیپدن تو خونم. قلبم از کار ایستاد وحشت همه وجودم رو گرفت. خواستم از سر کوچه برگردم که...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
Scan ۲۲ اکتبر ۲۳ · ۱۱·۰۷·۳۹.pdf
1.71M
🔹🍃🌹🍃🔹
مجموعه عکس نوشت
بیانیه حماس در جریان بمباران رژیم اشغالگر
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خلط پشت گلو❗️
آبریزش دهان در هنگام خواب❗️
چاقی شکم و پهلو❗️
نفخ و ورم❗️
یبوست❗️
همه این ها از سردی مزاج یا بلغمه😱😔
بلغم مایع سفید رنگی است که از غده لنفاوی ترشح میشه و اگر مقدارش در بدن زیاد بشه مشکلات زیادی تو بدن ایجاد میکنه از حمله : تئروئیدکم کار ؛یبوست؛کسلی و بیحالی ؛میل به شیرینی جات؛اضافه وزن به ویژه بالاته ؛درد مفاصل و ....
😰😰😰😰😰😰😰😰😰😰😰
برای اینکه بدونید بلغمی هستید یا خیر
🤔🤔
وارد لینک زیر بشید و تست بلغم شناسی را خیلی سریع و در کمتر از ۵ دقیقه انجام بدید .
😊😊😊😊😊😊😊
👇👇👇👇👇👇👇
https://formafzar.com/form/s9r4c
https://formafzar.com/form/s9r4c
https://formafzar.com/form/s9r4c
⭕️💢⭕️
🔴رسانه آمریکایی: تاکنون ۴۵ هواپیمای باری مملو از تسلیحات آمریکایی برای «ارتش اسرائیل» ارسال شده است.
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
دانش آموز ۱۶ ساله بودم با کلی آرزو برای دانشگاه و درس. اما خانوادهم موافق درس خوندنم نبودن. وقتی پسرخالهم که ۳۶ ستلهش بود اومد خواستگاریم با گریه به مادرم گفتم بیست سال از من بزرگتره ولی انقدر ذهنشون درگیر شوهر دادنم بود که اصلا براشون مهم نباشه. حتی اجازه ندادن دپیلمم رو بگیرم. عروسی گرفتن و رفتم خونهی پسرخالهم. تازه همسرش رو طلاق داده بود و بچهای نداشت. و اما...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💥کلیپی زیبا وشگفت انگیز درمورد شخصی که در لشگر عمر سعد تا لبه پرتگاه رفت ولی به عنایت امام حسین برگشت وحسینی شد دوست داری حسینی بشی واشکت دربیاد حاجت روا بشی برای دیدن کلیپ 👇👇👇👇
https://eitaa.com/mokhatabkhacccc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
✘ الآن رفتن به #غزه و جنگیدن، وظیفه اصلی ما نیست!
مراقب باخت فکری در این جنگ باشین!
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
♨️تنها راه رهایی کامل از سلطۀ آمریکا؛
فقط باید رژیم اسرائیل را نابود کنیم!
#طوفان_الاقصى #فلسطین
🎙حجة الاسلام پناهیان
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
⛔️حاملگی عجیبم ؟؟؟
کنار پنجره اتاق مادر بزرگم که سال هاست مرده ایستاده بودم و داخل حیاط را نگاه میکردم یاد حرف های مادرم افتادم که میگفت مادر بزرگت به جن ها کمک میکرد تا بچه هایشان را به دنیا بیاورند من هم بهش میخندیدم و او فقط سری از روی تاسف تکان میداد چون من فکر میکردم دروغ است و همیشه میگف توی اتاق مادر بزرگت نخاب ولی من میخابیدم به جایی خیره بودم که حس کردم کسی سیاه پوش از پشت پنجره رد شد نگاه کردم کسی نبود با فکر اینکه خرافات است رفتم و روی زمین دراز کشیدم کم کم چشمانم سنگین شد و خوابم برد که خواب های عجیب خیانت میدیدم وقتی صبح بیدار شدم دیدم که روی پاهایم خونی است و لکه های کوچکی از خون است با خیال اینکه شاید حیوانی داخل اتاق امده بیخیال شدم یه ماه گزشت که سهیل شوهرم برا ماموریت سه ماهه به عسلویه رفته بود برگشت و من مدام دلدرد و حالت تهوع های مکرر داشتم نگرانم شد و خواست به دکتر برویم وقتی رفتم تا دکتر معاینه ام کند خبر حاملگی یک ماهه ام را داد که سهیل شروع کرد به عربده کشیدن که رافونه تو خیانت کردی ولی من با گریه حرف او را رد میکردم و به دکتر میگفتم من با کسی این مدت نبودم که دکتر چیز هایی به شوهرم گفت که از شدت تعجب تنفر به خودم اومدم .....
❌ادامه داستان کانال چند قدم تا خوشبختی 👇
https://eitaa.com/joinchat/2091123151Cc3c940682e
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت160
🍀منتهای عشق💞
وارد اتاق شدم و نفسی تازه کردم. کرم رو سمت زهره گرفتم. کمی زیر چشمش زد. لباسهاش رو پوشید و هر دو با هم از پلهها پایین رفتیم.
علی گوشهی اتاق دراز کشیده بود و ساعد دستش رو روی چشمهاش گذاشته بود.
زهره فوری وارد آشپزخونه شد و پیش خاله رفت.
نگاهی بهش انداختم و جلوتر رفتم. از صدای نفسهاش متوجه شدم که خوابیده. به اتاق خواب خاله رفتم و پتویی برداشتم. آروم روش کشیدم و پاورچین پاورچین پیش خاله و زهره رفتم.
خاله اضافه مونده غذاها رو توی یخچال میذاشت و زهره گوشهای کز کرده بود. آهسته گفتم:
_ خاله علی خوابیده.
خاله با دلسوزی گفت:
_ بار رو دوش بچهم خیلی زیاده.
نگاه پر از سرزنشش رو به زهره داد.
_ نمیذارید یکم استراحت کنه.
زهره سرش رو پایین انداخت.
_ صبر میکنیم تا بیدار شه.
زهره گفت:
_ میشه من برم بالا؟
_ بیدردسر برو، تلفن خونه رو هم نبر بالا!
زهره چشمی گفت و بیرون رفت. خاله تا زمانی که زهره توی دیدش بود نگاهش کرد. فرصت رو غنیمت شمردم.
_ خاله با علی حرف زدید چی گفت؟
_ کی چی گفت؟
_ الان که کرم رو بردم بالا، دیدم تو حیاط باهاش حرف میزدید.
طوری که به من ربطی نداره گفت:
_ خب؟
_ خب میگم ازش پرسیدید کس دیگهای رو دوست داره یا نه؟
_ نخیر نپرسیدم. لازمم نیست که بپرسم. من بچهم رو میشناسم، اگر کسی رو هم بخواد اول به من میگه.
_ شاید روش نمیشه بگه، یا یه عشق...
چشمهاش رو ریز کرد.
_ توی این حرفها دنبال چی میگردی؟
شونههام رو بالا دادم.
_ هیچی، فقط نگران آیندهی پسر عمومم.
_ نگران نباش. من خودم حواسم هست. الان بهش گفتم مریم رو کنسل کنم، گفت فعلاً آره، نگفت نه؛ این یعنی میخواد با خودش کنار بیاد.
نگاهش رو به سقف داد.
_ خدایا کمک بچم کن. نمیدونم چه گرفتاری داره که همش میگه صبر کنم.
رو به من ادامه داد:
_ این رضا هم آخر سر میترسم آبروریزی راه بندازه.
چرا علی به خاله از من حرفی نمیزنه! چرا گفته صبر کنه! پس اون حرفی که تو اتاق زد و از آینده مشترکمون بود چیه؟
_ رویا حواست کجاست؟
به خاله نگاه کردم.
_ بله.
_علی بیدار شده؛ گفت یه چایی براش ببری که بریم.
سینی چایی رو سمت من گرفت.
_ ببر بخوره.
دلخور نگاهم رو به طرف دیگهای دادم.
_ من نمیبرم.
متعجب گفت:
_ چرا؟
_ چون دوست ندارم.
_ بسمالله... هر روز سر و دست میشکنی که خودت ببری!
سینی رو جلوتر گرفت.
_ بگیر ببر ببینم!
شاکی سینی رو گرفتم و با اخمهای تو هم سینی رو جلوش گذاشتم. اهمیتی به نگاه متعجبش ندادم و به حیاط رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت161
🍀منتهای عشق💞
روی ایوون نشستم. میلاد با توپش وسط حیاط بالا و پایین میشد.
بغض گلوم بالاخره راه خروج رو توی چشمهام پیدا کرد. اشکی که روی صورتم ریخت رو فوری پاک کردم.
من اصلاً برای علی هیچ اهمیتی ندارم. اصلاً همین امشب با عمو میرم خونهی آقاجون. دور باشم خیلی بهتر از اینه که نزدیک باشم و با بیتفاوتیهاش آزار ببینم.
دَرِ خونه باز شد. خاله بیرون اومد و گفت:
_ رویاجان خوبی؟
حرف زدنم، دست بغض پنهانی توی گلوم رو برای خاله رو میکنه. با سر تأیید کردم. کنارم نشست و با دیدن اشک توی چشمهام، ناباورانه اسمم رو صدا کرد:
_ رویا!
نگاهم رو از خاله گرفتم و خودم رو کنترل کردم.
_ علی گفت رویا از چی ناراحته؛ من گفتم هیچی! چی شدی عزیزم!؟
_ هیچی خاله، دلم گرفته. میخوام به درد خودم بمیرم.
با تشر گفت:
_ عِه! دل که بیخودی نمیگیره!
خاله بیخیال نمیشه و انقدر سؤال میپرسه تا بهش بگم. کلافه گفتم:
_ دلم برای پدر و مادرم تنگ شده.
آه خاله باعث شد تا بغضم سر باز کنه و نتونم جلوش رو بگیرم. شروع به گریه کردم. دستش رو دور کمرم انداخت و از پهلو بغلم کرد و با بغض گفت:
_ الهی خالهت برای دلت بمیره. دورت بگردم گریه نکن! به علی میگم پنجشنبه ببرد امام زاده.
صورتم رو سمت خودش برگردوند و اشکم رو پاک کرد.
_ خوبه؟ میری اونجا باهاشون حرف میزنی دلت آروم میگیره. خدا بگم این زهره رو چیکار کنه! اعصاب همه رو خورد کرده.
_ علی چی بهتون گفت.
_ هیچی. بچهم خلقش تنگه؛ گیر کرده با زهره چیکار کنه.
_ نه، در رابطه با من چی گفت.
_ حالش که گرفته هست؛ تو هم با اخم سینی گذاشتی جلوش، بدتر شده. بهش میگم مگه بار اولِ رویا اخمش میره تو هم که تو ناراحت شدی! میگه رویا ازم یه چیزی خواسته که هر طور بهش فکر میکنم نمیشه.
سرم از شنیدن این حرف یخ کرد. خاله سؤالی نگاهم کرد.
_ چی ازش خواستی؟
به روبرو نگاه کردم. چرا نمیشه؟ پس چرا انقدر چراغ سبز نشونم داده! شاید چراغ سبز نبوده و من اینقدر که بهش فکر کردم به این نتیجه رسیدم.
_ رویاجان با توام خاله!
خیره و مات نگاهش کردم.
_ میگم چی از علی خواستی؟ به خودم بگو برات میگیرم.
دنبال کلمهای میگشتم که به خاله بگم که صدای علی باعث شد تا با چشمهای پر از اشکم بهش نگاه کنم.
_ میگه رانندگی یادش بدم. بهش گفتم صبر کن هجده سالهت بشه بعد.
خاله با خنده گفت:
_ دردت اینه؟ خب صبر کن نُه ماه دیگه میتونی بری کلاس.
علی گفت:
_ مامان زودتر برو حاضر شو بریم. وقتی دیدی خوابم، باید بیدارم میکردی نه اینکه پتو بندازی روم! الان عمه دلخور میشه.
_ اولاً تا فردا صبح هم بیدار نمیشدی بیدارت نمیکردم؛ دوماً من پتو روت ننداختم! فکر کردم خودت انداختی.
میلاد توپش رو سمت من پرتاپ کرد.
_ من دیدم رویا انداخت.
خاله ایستاد و متوجه نگاه معنیدار علی به من نشد و خوشحال گفت:
_ به رویا میگن یه خواهر دلسوز.
درمونده و دلخور به خاله نگاه کردم. به چه زبونی بگم من نمیخوام خواهر باشم؟
خاله متوجه نگاه من هم نشد و داخل رفت. علی بالاخره نگاه سنگینش رو با نفس سنگینی که کشید، ازم براشت و لا اله الا اللهی زیر لب گفت. مسیر رو کج کرد و سمت دَر حیاط رفت.
_ میلاد برو لباست رو عوض کن.
_ این که بد نیست!
روبروش روی یک پا نشست.
_ رنگش قرمزِ، خوب نیست.
نمایشی گوش میلاد رو گرفت.
_ اونجا رفتیم مثل یه پسر خوب کنار من میشینی. مثل اون دفعه آبروریزی نکنی ها!
_ چشم.
_ آفرین پسر خوب. بدو برو بالا لباست رو عوض کن. دیگم توپت رو هم سمت کسی پرت نکن.
_ باشه.
میلاد با عجله وارد خونه شد. علی نگاهی به من انداخت و از خونه بیرون رفت.
چقدر از دستش عصبانیام. چرا هیچ کاری نمیکنه! اگر به همین روش ادامه بده نمیتونم روی قولم که به هیچ کس حرفی نزنم عمل کنم. هر چند خیلی برام سخته ولی باید یه کاری کنم.
اگر خودش بهم میگفت نه، منم ازش دل میکندم. ولی اینجوری سردرگم موندن خیلی عذاب آوره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارت اول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407فاطمهعلیکرم. بانک اقتصاد نوین اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771فاطمه علی کرم بانکملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
مـــرد بــودن
فرق داره مَرد باشی و غیرت داشته باشی و حتی زیر آتش دشمن حرامزادت، مراقب ناموس مسلمین باشی،
یا مثل بعضی نرها به به زنت بگی روسریتو بردار
#حجاب #غزه #فلسطین #طوفان_الاقصی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
✅ اجرای جذاب «القدس لنا» توسط «مُجال» در فلسطین
#طوفان_الاقصی
#غزه 🏴 #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🔴 باورکردنی نیست ناباروری درمان شد 🔴
⭕️ برای فرزندار شدن دیگه نیازی به IVF وIUI نیست ❌️
⭕️ راه حل مشکلت در دست ماست✅️🔥
⭕️ درمان ناباروری ومشکلات آقایان وبانوان از جمله :
🔶️ واریکوسل 🔶️ تعیین جنسیت
🔶️ فیبروم 🔶️ یائسگی زودرس
🔶️ دوقلو زایی 🔶️ عفونت
🔶️انواع کیست 🔶️تنبلی تخمدان
💥سریع ترین راه درمان ناباروری که💯 تضمینی
🔻اگر میخوای هرچه سریع تر از شر این مشکلات خلاص بشی لینک کلینیک فوق تخصصی راز سلامت کلیک کنید🔻😍
https://eitaa.com/joinchat/850330087C2d07ac3811
🍃🌹🇮🇷🇵🇸🌹🍃
🖼 کارت شهروندی «شیمون پرز» نهمین رئیسجمهور کشور جعلی اسرائیل که از کشور فلسطین گرفته بوده
✍کسانی که زمانی برای داشتن حقوق شهروندی از حاکمیت فلسطین کارت شهروندی میگرفتند الان خودشان را مالک فلسطین میدانند!
#فلسطین | #طوفان_الاقصی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت162
🍀منتهای عشق💞
با اومدن زهره و خاله به حیاط ایستادم. میلاد جلوتر از بقیه سوار ماشین شده بود.
دلخور و بدون توجه به نگاه علی کنار شیشه نشستم. برعکس دفعه قبل، زهره سربزیر نشسته. علی هم که هر بار بعد از اینکه یکیمون رو دعوا میکرد، زیاد طول نمیکشید که میرفت و از دلش درمیآورد، اینبار اصلاً به زهره محل نداد.
ماشین رو توی کوچهی عمه پارک کرد و همه پیاده شدیم. روبروی زهره ایستاد.
_ الان که رفتیم داخل کنار مامان میشینی. زهره به خدا قسم بری سمت دخترهای عمه، من میدونم با تو!
سربزیر لب زد:
_ چشم.
میلاد گفت:
_ مامان کیا اونجان. شام هم میمونیم؟
_ همه هستن. نه شام نمیمونیم.
علی دست میلاد رو گرفت.
_ میلاد هم قرار پیش من بشینه، مگه نه؟
این کار علی باعث شد تا میلاد احساس غرور کنه. سینهش رو جلو داد و صداش رو کمی مردونه کرد:
_ بله.
رو به مامان گفت:
_ اون پسره که همسن من بود، اونم هست؟
تا خاله خواست جواب بده، غرغرکنون گفتم:
_ فقط خودمونیها هستیم. البته خانهزادمون هم هست.
نگاه سؤالی همه روم ثابت موند و خاله پرسید:
_ خانهزادمون کیه؟
_ اقدسخانم و دخترش. ولشون میکنی بالای مجلس خانوادگی ما نشستن.
علی به زور خندهاش رو جمع کرد و با میلاد چند قدمی از ما فاصله گرفت. خاله با تشر گفت:
_ نمیگی این جوری در رابطه با همسر آیندهش حرف میزنی ناراحت میشه! اونا به احترام ما اومده بودن.
رضا به شوخی گفت:
_ مامان شما خودت رو ناراحت نکن. علی به زور جلوی خندهاش رو گرفت.
سرش رو خم کرد و کنار گوش مادرش گفت:
_ این طور که معلومه خودت عاشق مریم شدی. میگم اگر راه داشت خودت مریم رو میگرفتی ها!
خاله محکم به کمر رضا زد.
_ خیلی بیشعوری.
رضا بدون اینکه کنترلی روی صدای خندهاش داشته باشه، از ما فاصله گرفت و کنار علی ایستاد. خاله رو به من گفت:
_ کی باشه به خاطر این فضول بودن بزنم تو دهنت.
نگاهش رو ازم گرفت و راه افتاد. وارد خونهی عمه شدیم. با تعارف برادر عباسآقا داخل رفتیم و بعد از سلام و احوالپرسی با بزرگترها، کنار هم نشستیم.
رضا فوری عذرخواهی کرد و بیرون رفت. زهره کنار گوشم غرغرکنون گفت:
_ الان اگه من میخواستم برم بیرون نمیذاشتن! ولی رضا چون پسره میتونه.
به خانمجون که با لبخند نگاهم میکرد لبخندی زدم و آهسته گفتم:
_ چون تو دسته گل به آب دادی.
_ الان فکر کردی اگر تو بخوای بری میذارن؟
_ من که جایی نمیخوام برم.
با صدای مهشید از تو آشپزخونه نگاهش کردم.
_ رویاجون یه لحظه میای.
قبل از من علی نگاهی به آشپزخونه انداخت. محمد تو آشپزخونه خودش رو درگیر کاری کرده بود. ابروهاش کمی گره خورد و سرش رو پایین انداخت. خواستم بایستم که آهسته گفت:
_ بشین سر جات.
خاله که بینمون نشسته بود، لبش رو به دندون گرفت.
_ عِه! زشته.
رو به من گفت:
_ برو ببین چی میگه!
علی ابروهاش رو بالا انداخت. کمی سرش رو خم کرد و نگاهم کرد. محکم و جدی گفت:
_ گفتم نه!
خاله پنهانی چنگی به چادرش زد و با التماس گفت:
_ آبروریزی نکنید. پاشو برو کمک.
به علی که نگاه پر از تهدیدش هنوز روم بود نگاهی انداختم و با صدای بلند گفتم:
_ من پام خواب رفته، نمیتونم بیام.
وارفته گفت:
_ میخواستم چایی رو تعارف کنی!
محمد جلو رفت و سینی رو از دستش گرفت.
_ بده من میبرم.
علی نگاهش رو از من گرفت و به روبرو داد. خاله زیر لب گفت:
_ علی جان چرا این جوری کردی!
_ این همه آدم، چرا رویا رو صدا میکنه! فکر کرده من بچهم. مگه بهشون جواب نه نداده! من به احترام عمه الان هیچی بهشون نگفتم.
_ محمد پسر بدی نیست که تو...
عصبی و کلافه گفت:
_ وقتی رویا گفته نه، بیخود میکنه!
_ خب حالا. بسه! میریم خونه حرف میزنیم.
محمد چایی رو تعارف کرد. به ما که رسید نه من برداشتم نه علی. نمیدونم این حساسیت علی برادرانهس یا به خاطر پیشنهادمِ.
بعد از تعارف چایی از جمع اجازه گرفت و همراه با مهشید بیرون رفت.
عمه با خانمجون مشغول حرف زدن بود و عمو با آقاجون. زنعمو هم مثل همیشه اخمهاش تو هم بود و با هیچ کس حرف نمیزد.
میلاد آهسته گفت:
_ داداش من برم با اون پسره بازی کنم!
_ نه.
_ قول میدم ترقه بازی نکنیم.
_ نه میلاد بشین سرجات، الان میریم.
میلاد بغض کرد و سرش رو پایین انداخت. علی با دلسوزی نگاهش کرد.
_ میلاد بیرون نمیریها! فقط تو حیاط.
ذوق زده نگاهش کرد.
_ باشه چشم. الان برم؟
_ برو.
فوری ایستاد و با پسربچهای که منتظرش بود به حیاط رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت163
🍀منتهای عشق💞
یک ساعتی میشه همه مشغول صحبت هستن که خاله رو به عمه گفت:
_ آبجی اگر اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم.
_ کجا! من شام براتون درست کردم.
_ ما نمکپرورده شماییم. خیلی ممنون.
_ زهرا تعارف نکردم؛ برید ناراحت میشم.
خاله نگاهی به علی کرد و گفت:
_ آخه مزاحم میشیم.
زهره زیر لب التماس میکرد:
_ مامان تو رو خدا بریم.
_ چه مزاحمتی! بمونید دورم که شلوغه خیالم راحتِ.
با تأیید سر علی خاله گفت:
_ باشه؛ خیلی ازتون ممنونم.
صدای گوشی علی بلند شد. به صفحهش نگاهی کرد و ایستاد. همزمان که تماس رو وصل کرد بیرون رفت.
نگاهم به آقاجون گره خورد. الان که علی نیست بهترین فرصته که با آقاجون درمیون بذارم.
نکنه بهش بگم مخالفت کنه و دیگه نذاره برم خونهی خاله! نفسم رو آه مانند بیرون دادم. پس من چی کار کنم!
_ چته عزیزم؟
به خاله نگاه کردم.
_ حوصلهم سر رفته.
نیمنگاهی به زهره انداخت.
_ پاشید برید تو حیاط.
زهره با بیمیلی گفت:
_ من از اینجا تکون بخورم علی میگه چرا.
_ والا حق داره بچهم. هر کاری میکنه سر جات نمیشینی.
رو به من ادامه داد:
_ خودت تنها برو. بعد هم یه چند دقیقهای برو پیش مادربزرگت بشین. همش نگاهت میکنه.
_چشم.
ایستادم و سمت حیاط رفتم. کفشهام رو پوشیدم که متوجه علی شدم. لب ایوون روبروی باغچهی تقریباً بزرگ عمه نشسته بود. آرنج هر دو دستش رو روی زانوش گذاشته بود و کف دستهاش روی شقیقههاش بود.
توی حیاط به غیر از من و علی، میلاد و دوستش، هیچ کس نیست. شاید الان بشه باهاش حرف بزنم. هر چند که الان اعصابش برای زهره داغونه. کمی نگاهش کردم. بالاخره به خودم جرأت دادم و جلو رفتم.
توی چند قدمیش که ایستادم متوجه حضور کسی شد و سرش رو سمتم چرخوند.
_ تویی! ترسیدم فکر کردم عموعه.
_ مگه عمو کارت داره؟
کلافه به روبرو نگاه کرد.
_ آره یه چند وقتیه گیر داده...
حرفش رو نصفه رها کرد و تو چشمهام ذل زد.
_ کاری داری؟
به کنارش اشاره کردم.
_ میشه بشینم؟
با سر تأیید کرد. با کمی فاصله نشستم. علی نفس سنگینی کشید.
_ رویا میدونم چی میخوای بگی، ولی اینجا جاش نیست.
از خجالت دستهام یخ کرده اما نمیتونم منتظر بمونم تا سرنوشت برام تصمیم بگیره. نگاهم رو به سنگهای مرتبی که دور باغچه چیده بودن دادم.
_ پس کی وقتشه؟
_ نمیدونم، ولی الان نه. بلند شو برو پیش مامان.
اب دهنم رو به سختی قورت دادم.
_ علی من... فقط یه سؤال دارم.
_ بپرس.
_ الان نگرانی تو فقط آقاجونِ.
_ رویاجان برو تو بعداً حرف میزنیم.
_ اگر فقط آقاجونِ من الان برم باهاش حرف بزنم.
عصبی کامل سمتم چرخید.
_ تو خیلی بیجا میکنی! انقدر بیبزرگتر شدی که خودت بری حرف بزنی!
_ وقتی تو هیچ کاری نمیکنی...
_ حتماً یه چی میدونم که کاری نمیکنم. دارم بهت میگم بلند شو برو داخل، بگو چشم!
چشمهام پر از اشک شد. بهش نگاه کردم. فوری سرش رو پایین انداخت و کلافه گفت:
_ فردا با هم حرف میزنیم. بلند شو برو تو.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
#کلیپ | #حاج_حسین_یکتا
✘ ما توی گردنه نفسگیر یک اتفاق مهمیم!
خیلیها کُپ کردن !
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
صهیونسیم جهانی.mp3
8.94M
#پادکست_روز
✘ ضرورت شناخت #صهیونیسم_جهانی برای استقامت در فتنههای آخرالزمان!
واجبترین کار ما، شناخت جهانبینی و محورهای تفکر صهیون است.
تمرکز صهیونیستها در اسرائیل نیست، تفکر صهیون در تمام جهان نفوذ کرده و طرفداران (قربانیان) خود را گرفته است.
#استاد_شجاعی | #استاد_عالی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت164
🍀منتهای عشق💞
از همین قولِ نصفهونیمه علی برای حرف زدن هم خوشحال شدم. اشکم رو با گوشهی روسریم پاک کردم و ایستادم. چشمی گفتم و سمت خونه پا کج کردم.
صدای دَر خونه بلند شد. میلاد فوری دَر رو باز کرد و چند لحظهی بعد رو به علی گفت:
_ با عمو کار دارن.
طوری که میلاد بشنوه گفتم:
_ من الان بهش میگم.
کفشم رو درآوردم و وارد خونه شدم و رو به عمو که کنار آقاجون نشسته بود گفتم:
_ عمو دَم دَر با شما کار دارن.
_ کیه؟
_ نمیدونم، میلاد دَر رو باز کرد.
با اشاره خاله، کنار خانمجون و آقاجون نشستم. آقاجون فوری دستم رو گرفت.
_ خوبی دخترم؟
_ خیلی ممنون.
_ من باهات حرف دارم ولی اینجا جاش نیست. به عموت میگم فردا بیارد خونهی ما.
علی قرارِ فردا با من حرف بزنه. دلم نمیخواد این موقعیت رو از دست بدم!
_ آقاجون فردا نه؛ من یه امتحان مهم دارم.
_ بعد مدرسه میاد دنبالت.
_ نه آخه من اون موقع خیلی خستهم. دیگه باشه جمعه میام.
به شوخی زد روی پام.
_ کرهخر چرا از من فراری هستی؟!
_ نه به خدا! جمعه میام دیگه.
_ فردا خستهای! پنجشنبه چرا نمیای؟
_ آخه قراره بریم امامزاده.
برای لحظهای غمگین شد و تو فکر رفت.
_ جمعه میام. باشه آقاجون!
خیره نگاهم کرد.
_ نه کارم واجبه، فردا به عموت میگم بیاد دنبالت.
با بلند شدن نصف مهمونهای عمه بهشون نگاه کردیم. عمه ناراحت رو به فامیلهای شوهر مرحومش گفت:
_ کجا!؟
برادر عباسآقا گفت:
_ زن داداش اینجا و اونجا نداره. ما از اول به نیت شام نیومده بودیم.
عمه فوری ایستاد.
_ آخه چرا؟
_ حالا بعداً سر فرصت میایم.
اهمیتی به ناراحتی و تعارفهای عمه ندادن و یکی یکی خداحافظی کردن.
خواهر عباسآقا که من برای اولین بار تو مراسم ختم دیده بودمش روبروی خاله نشست. نگاهش بین خاله و زهره جابجا میشد و حرف میزد.
مهمونها یکییکی خداحافظی کردن و رفتن. به زن عمو که تو آشپزخونه خودش رو مشغول کرده بود نگاه کردم. عمه ناراحت نشست و اخمهاش رو تو هم کرد. خانمجون گفت:
_ شاید با ما دعوت کردیشون خوششون نیومده.
در اوج ناراحتی ابراز بیاهمیتی کرد.
_ به جهنم!
علی یااللهی گفت و با میلاد وارد شد. کنار خاله نشستن.
آقاجون رو به خاله گفت:
_ عروس، فردا مجتبی رو میفرستم جلوی دَر مدرسه، رویا رو بیاره خونهی من.
خاله با استرس نگاهم کرد.
_ خیر باشه آقاجون!
_ خیره ان شالله.
ناراحت به علی که از بالای چشم نگاهم میکرد و نمیتونست حرف بزنه، نگاه کردم. با صدای بسته شدن غیر معمولی و محکم دَر خونه، همهی توجهها سمت دَر رفت.
عمو با صدای کنترل شدهای گفت:
_ خاک برسرتون. عمهتون عزا داره. الان وقت این کارهاست!
اگر عمو میدونست خونه انقدر خلوتِ و هیچکس حرف نمیزنه، این حرف رو نمیزد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀