eitaa logo
ریحانه 🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
529 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹🇮🇷🇵🇸🌹🍃 🖼 کارت شهروندی «شیمون پرز» نهمین رئیس‌جمهور کشور جعلی اسرائیل که از کشور فلسطین گرفته بوده ✍کسانی که زمانی برای داشتن حقوق شهروندی از حاکمیت فلسطین کارت شهروندی می‌گرفتند الان خودشان را مالک فلسطین می‌دانند! | 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
نور چشمانش را باز کرده است! خدا میداند نور چرا آمده است! خدا میداند آمده است درگوش سایه چه بگوید!خدا میداند خنده های ریز ریز سایه برای چه است؟!امان از نور و مرموز بودنش که سایه را هم مرموزکرده است!.. مهردخت
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با اومدن زهره و خاله به حیاط ایستادم.‌ میلاد جلوتر از بقیه سوار ماشین شده بود.‌ دلخور و بدون توجه به نگاه علی کنار شیشه نشستم. برعکس دفعه قبل، زهره سربزیر نشسته. علی هم که هر بار بعد از اینکه یکی‌مون رو دعوا می‌کرد، زیاد طول نمی‌کشید که می‌رفت و از دلش درمی‌آورد، اینبار اصلاً به زهره محل نداد. ماشین رو توی کوچه‌ی عمه پارک‌ کرد و همه پیاده شدیم.‌ روبروی زهره ایستاد. _ الان که رفتیم داخل کنار مامان می‌شینی. زهره به خدا قسم بری سمت دخترهای عمه، من می‌دونم با تو! سربزیر لب زد: _ چشم. میلاد گفت: _ مامان کیا اونجان. شام هم می‌مونیم؟ _ همه هستن. نه شام نمی‌مونیم. علی دست میلاد رو گرفت. _ میلاد هم قرار پیش من بشینه، مگه نه؟ این کار علی باعث شد تا میلاد احساس غرور کنه. سینه‌ش رو جلو داد و صداش رو کمی مردونه کرد: _ بله. رو به مامان‌ گفت: _ اون‌ پسره که همسن من بود، اونم هست؟ تا خاله خواست جواب بده، غرغرکنون گفتم: _ فقط خودمونی‌ها هستیم. البته خانه‌زادمون هم هست. نگاه سؤالی همه روم ثابت موند و خاله پرسید: _ خانه‌زادمون کیه؟ _ اقدس‌خانم و دخترش. ولشون می‌کنی بالای مجلس خانوادگی ما نشستن. علی به زور خنده‌اش رو جمع کرد و با میلاد چند قدمی از ما فاصله گرفت. خاله با تشر گفت: _ نمی‌گی این جوری در رابطه با همسر آینده‌ش حرف می‌زنی ناراحت می‌شه! اونا به احترام ما اومده بودن. رضا به شوخی گفت: _ مامان شما خودت رو ناراحت نکن. علی به زور جلوی خنده‌اش رو گرفت.‌ سرش رو خم کرد و کنار گوش مادرش گفت: _ این طور که معلومه خودت عاشق مریم شدی. می‌گم اگر راه داشت خودت مریم رو می‌گرفتی ها! خاله محکم به کمر رضا زد. _ خیلی بیشعوری. رضا بدون اینکه کنترلی روی صدای خنده‌اش داشته باشه، از ما فاصله گرفت و کنار علی ایستاد‌. خاله رو به من گفت: _ کی باشه به خاطر این فضول بودن بزنم تو دهنت. نگاهش رو ازم گرفت و راه افتاد. وارد خونه‌ی عمه شدیم. با تعارف برادر عباس‌آقا داخل رفتیم و بعد از سلام و احوال‌پرسی با بزرگترها، کنار هم نشستیم. رضا فوری عذرخواهی کرد و بیرون رفت.‌ زهره کنار گوشم غرغرکنون گفت: _ الان اگه من می‌خواستم برم بیرون نمی‌ذاشتن! ولی رضا چون پسره می‌تونه. به خانم‌جون که با لبخند نگاهم می‌کرد لبخندی زدم و آهسته گفتم: _ چون تو دسته گل به آب دادی. _ الان فکر کردی اگر تو بخوای بری می‌ذارن؟ _ من که جایی نمی‌خوام برم.‌ با صدای مهشید از تو آشپزخونه نگاهش کردم. _ رویاجون یه لحظه میای. قبل از من علی نگاهی به آشپزخونه انداخت. محمد تو آشپزخونه خودش رو درگیر کاری کرده بود. ابروهاش کمی گره خورد و سرش رو پایین انداخت. خواستم بایستم که آهسته گفت: _ بشین سر جات. خاله که بینمون نشسته بود، لبش رو به دندون گرفت. _ عِه! زشته. رو به من‌ گفت: _ برو ببین چی می‌گه! علی ابروهاش رو بالا انداخت. کمی سرش رو خم کرد و نگاهم کرد. محکم و جدی گفت: _ گفتم نه! خاله پنهانی چنگی به چادرش زد و با التماس گفت: _ آبروریزی نکنید.‌ پاشو برو کمک. به علی که نگاه پر از تهدیدش هنوز روم بود نگاهی انداختم و با صدای بلند گفتم: _ من پام خواب رفته، نمی‌تونم بیام. وارفته گفت: _ می‌خواستم چایی رو تعارف کنی! محمد جلو رفت و سینی رو از دستش گرفت. _ بده من می‌برم. علی نگاهش رو از من گرفت و به روبرو داد. خاله زیر لب گفت: _ علی جان چرا این جوری کردی! _ این همه آدم، چرا رویا رو صدا می‌کنه! فکر کرده من بچه‌م. مگه بهشون جواب نه نداده! من به احترام عمه الان هیچی بهشون نگفتم. _ محمد پسر بدی نیست که تو... عصبی و کلافه گفت: _ وقتی رویا گفته نه، بیخود می‌کنه! _ خب حالا. بسه! می‌ریم خونه حرف می‌زنیم.‌ محمد چایی رو تعارف کرد. به ما که رسید نه من برداشتم نه علی.‌ نمی‌دونم این حساسیت علی برادرانه‌س یا به خاطر پیشنهادمِ. بعد از تعارف چایی از جمع اجازه گرفت و همراه با مهشید بیرون رفت.‌ عمه با خانم‌جون‌ مشغول حرف زدن بود و عمو با آقاجون. زن‌عمو هم مثل همیشه اخم‌هاش تو هم بود و با هیچ کس حرف نمی‌زد.‌ میلاد آهسته گفت: _ داداش من برم با اون پسره بازی کنم! _ نه. _ قول می‌دم ترقه بازی نکنیم. _ نه میلاد بشین سرجات، الان می‌ریم. میلاد بغض کرد و سرش رو پایین انداخت.‌ علی با دلسوزی نگاهش کرد. _ میلاد بیرون نمیری‌ها! فقط تو حیاط. ذوق زده نگاهش کرد. _ باشه چشم. الان برم؟ _ برو. فوری ایستاد و با پسربچه‌ای که منتظرش بود به حیاط رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 یک ساعتی می‌شه همه مشغول صحبت هستن که خاله رو به عمه گفت: _ آبجی اگر اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم. _ کجا! من شام براتون درست کردم. _ ما نمک‌پرورده شماییم. خیلی ممنون. _ زهرا تعارف نکردم؛ برید ناراحت می‌شم. خاله نگاهی به علی کرد و گفت: _ آخه مزاحم می‌شیم. زهره زیر لب التماس می‌کرد: _ مامان‌ تو رو خدا بریم. _ چه مزاحمتی! بمونید دورم که شلوغه خیالم راحتِ. با تأیید سر علی خاله گفت: _ باشه؛ خیلی ازتون ممنونم. صدای گوشی علی بلند شد. به‌ صفحه‌ش نگاهی کرد‌ و ایستاد. همزمان که تماس رو وصل کرد بیرون رفت. نگاهم به آقاجون گره خورد. الان که علی نیست بهترین فرصته که با آقاجون درمیون بذارم. نکنه بهش بگم مخالفت کنه و دیگه نذاره برم خونه‌ی خاله! نفسم رو آه مانند بیرون دادم.‌ پس من چی کار کنم! _ چته عزیزم؟ به خاله نگاه کردم. _ حوصله‌م سر رفته. نیم‌نگاهی به زهره انداخت.‌ _ پاشید برید تو حیاط. زهره با بی‌میلی گفت: _ من از اینجا تکون بخورم علی میگه چرا. _ والا حق داره بچه‌م. هر کاری می‌کنه سر جات نمی‌شینی. رو به من ادامه داد: _ خودت تنها برو.‌ بعد هم یه چند دقیقه‌ای برو پیش مادربزرگت بشین.‌ همش نگاهت می‌کنه‌. _چشم. ایستادم و سمت حیاط رفتم. کفش‌هام رو پوشیدم که متوجه علی شدم. لب ایوون روبروی باغچه‌ی تقریباً بزرگ عمه نشسته بود. آرنج هر دو دستش رو روی زانوش گذاشته بود و کف دست‌هاش روی شقیقه‌هاش بود. توی حیاط به غیر از من و علی، میلاد و دوستش، هیچ کس نیست. شاید الان بشه باهاش حرف بزنم.‌ هر چند که الان اعصابش برای زهره داغونه. کمی نگاهش کردم. بالاخره به خودم جرأت دادم و جلو رفتم. توی چند قدمیش که ایستادم متوجه حضور کسی شد و سرش رو سمتم چرخوند. _ تویی! ترسیدم فکر کردم عموعه. _ مگه عمو کارت داره؟ کلافه به روبرو نگاه کرد. _ آره یه چند وقتیه گیر داده... حرفش رو نصفه رها کرد و تو چشم‌هام ذل زد. _ کاری داری؟ به کنارش اشاره کردم. _ می‌شه بشینم؟ با سر تأیید کرد.‌ با کمی فاصله نشستم. علی نفس سنگینی کشید. _ رویا می‌دونم چی می‌خوای بگی، ولی اینجا جاش نیست. از خجالت دست‌هام یخ کرده اما نمی‌تونم منتظر بمونم تا سرنوشت برام تصمیم بگیره. نگاهم رو به سنگ‌های مرتبی که دور باغچه چیده بودن دادم.‌ _ پس کی وقتشه؟ _ نمی‌دونم، ولی الان نه. بلند شو برو پیش مامان. اب دهنم رو به سختی قورت دادم. _ علی من... فقط یه سؤال دارم. _ بپرس. _ الان نگرانی تو فقط آقاجونِ. _ رویا‌جان برو تو بعداً حرف می‌زنیم. _ اگر فقط آقاجونِ من الان برم باهاش حرف بزنم. عصبی کامل سمتم چرخید. _ تو خیلی بی‌جا می‌کنی! انقدر بی‌بزرگ‌تر شدی که خودت بری حرف بزنی! _ وقتی تو هیچ کاری نمی‌کنی... _ حتماً یه چی می‌دونم که کاری نمی‌کنم. دارم بهت می‌گم‌ بلند شو برو داخل، بگو چشم! چشم‌هام پر از اشک شد. بهش نگاه کردم. فوری سرش رو پایین انداخت و کلافه گفت: _ فردا با هم حرف می‌زنیم. بلند شو برو تو.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
9.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 | ما توی گردنه نفس‌گیر یک اتفاق مهمیم! خیلی‌ها کُپ کردن ! 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
صهیونسیم جهانی.mp3
8.94M
ضرورت شناخت برای استقامت در فتنه‌های آخرالزمان! واجب‌ترین کار ما، شناخت جهان‌بینی و محورهای تفکر صهیون است. تمرکز صهیونیست‌ها در اسرائیل نیست، تفکر صهیون در تمام جهان نفوذ کرده و طرفداران (قربانیان) خود را گرفته است. | 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از همین قولِ نصفه‌و‌نیمه علی برای حرف زدن هم خوشحال شدم. اشکم رو با گوشه‌ی روسریم پاک کردم و ایستادم.‌ چشمی گفتم و سمت خونه پا کج کردم.‌ صدای دَر خونه بلند شد.‌ میلاد فوری دَر رو باز کرد و چند لحظه‌ی بعد رو به علی گفت: _ با عمو کار دارن. طوری که میلاد بشنوه گفتم: _ من‌ الان بهش می‌گم. کفشم رو درآوردم و وارد خونه شدم و رو به عمو که کنار آقاجون نشسته بود گفتم: _ عمو دَم دَر با شما کار دارن. _ کیه؟ _ نمی‌دونم، میلاد دَر رو باز کرد. با اشاره خاله، کنار خانم‌جون و آقاجون نشستم.‌ آقاجون فوری دستم رو گرفت. _ خوبی دخترم؟ _ خیلی ممنون. _ من باهات حرف دارم ولی اینجا جاش نیست. به عموت می‌گم‌ فردا بیارد خونه‌ی ما. علی قرارِ فردا با من حرف بزنه. دلم نمی‌خواد این موقعیت رو از دست بدم! _ آقاجون فردا نه؛ من یه امتحان مهم دارم. _ بعد مدرسه میاد دنبالت. _ نه آخه من اون موقع خیلی خسته‌م. دیگه باشه جمعه میام. به شوخی زد روی پام. _ کره‌خر چرا از من فراری هستی؟! _ نه به خدا! جمعه میام دیگه. _ فردا خسته‌ای! پنجشنبه چرا نمیای؟ _ آخه قراره بریم امام‌زاده. برای لحظه‌ای غمگین شد و تو فکر رفت. _ جمعه میام. باشه آقاجون! خیره نگاهم کرد. _ نه کارم واجبه، فردا به عموت می‌گم بیاد دنبالت. با بلند شدن نصف مهمون‌های عمه بهشون نگاه کردیم. عمه ناراحت رو به فامیل‌های شوهر مرحومش گفت: _ کجا!؟ برادر عباس‌آقا گفت: _ زن داداش این‌جا و اون‌جا نداره. ما از اول به نیت شام نیومده بودیم.‌ عمه فوری ایستاد. _ آخه چرا؟ _ حالا بعداً سر فرصت میایم. اهمیتی به ناراحتی و تعارف‌های عمه ندادن و یکی یکی خداحافظی کردن. خواهر عباس‌آقا که من برای اولین بار تو مراسم ختم دیده بودمش روبروی خاله نشست. نگاهش بین خاله و زهره جابجا می‌شد و حرف می‌زد.‌ مهمون‌ها یکی‌یکی خداحافظی کردن و رفتن. به زن عمو که تو آشپزخونه خودش رو مشغول کرده بود نگاه کردم.‌ عمه ناراحت نشست و اخم‌هاش رو تو هم کرد. خانم‌جون‌ گفت: _ شاید با ما دعوت کردی‌شون خوششون نیومده. در اوج ناراحتی ابراز بی‌اهمیتی کرد. _ به جهنم! علی یاالله‌ی گفت و با میلاد وارد شد. کنار خاله نشستن. آقاجون رو به خاله گفت: _ عروس، فردا مجتبی رو می‌فرستم جلوی دَر مدرسه، رویا رو بیاره خونه‌ی من. خاله با استرس نگاهم کرد. _ خیر باشه آقاجون! _ خیره ان شالله. ناراحت به علی که از بالای چشم نگاهم می‌کرد و نمی‌تونست حرف بزنه، نگاه کردم. با صدای بسته شدن غیر معمولی و محکم دَر خونه، همه‌ی توجه‌ها سمت دَر رفت.‌ عمو با صدای کنترل شده‌ای گفت: _ خاک برسرتون. عمه‌تون عزا داره. الان وقت این کارهاست! اگر عمو می‌دونست خونه انقدر خلوتِ و هیچ‌کس حرف نمی‌زنه، این حرف رو نمی‌زد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای رضا باعث شد تا علی فوری به طرف حیاط بره. پشت سرش خاله و زن‌عمو هم رفتن. خاله گفت: _ چی شده آقا‌مجتبی!؟ حضور بی‌حجاب عمه باعث شد تا عمو متوجه خودمونی بودن مهمونی بشه. کم‌کم همه جلوی دَر ایستادیم. رضا و مهشید و محمد، سربزیر روبروی عمومجتبی ایستاده بودن.‌ زن عمو جلو رفت و مهشید رو که گریه می‌کرد، به داخل آورد.‌ عمومجتبی گفت: _ ما مثلاً اومدیم‌ سرسلامتی عمه‌تون. شما پاشدید رفتید ول چرخی! این نتیجه سوئیج دادن به توعه محمد!؟ _ بابا ما فقط رفتیم... عمو تن صداش رو بالا برد: _ الان لازم نیست حرف بزنی! می‌ریم خونه باهات تسویه می‌کنم. هم با تو، هم با اون خواهرت. زن‌عمو که مهشید رو داخل فرستاد، با رنگ و روی پریده رو به همسرش گفت: _ آقامجتبی اینا بچه‌گی کردن؛ جوونی کردن؛ اینجا جاش نیست! عمو ابروهاش رو بهم گره داد. به رضا اشاره کرد و رو به خاله گفت: _ اینم دسته گل شما! اهمیتی به نگاه جمع نداد و داخل خونه رفت. زن‌عمو هم پشت سرش رفت. عمه رو به خاله گفت: _ دست این دو تا رو زودتر بذار تو دست هم تا آبروریزی نشده! _ من شرمنده‌ام آبجی. جوونن. _ ناراحت نشدم. از همین الانم اجازه دادم؛ کار خیر داری انجام بده. این رو گفت و همراه با دخترهاش داخل رفت.‌ خاله نگاه چپ‌چپی به رضا انداخت و داخل رفت.‌ محمد هم ببخشیدی گفت و به دنبال پدر و مادرش رفت. سربزیر بودن رضا، نگاهم رو به سمت علی کشید.‌ هر دو دستش رو توی جیب‌هاش فرو کرده و به دیوار تکیه داده بود و همزمان خیره و سرزنش‌وار به رضا نگاه می‌کرد. رضا چند قدمی جلو اومد و آهسته گفت: _ فقط رفتیم‌ یه دوری بزنیم.‌ مهشید نشست پشت فرمون، زد به تیر برق. _ می‌دونی از چی ناراحتم!؟ رضا سرش رو پایین انداخت. _ ببخشید. _ چند ساله دارم خودم رو می‌کشم، اضافه کار وایمیستم که مامان سرش بالا باشه و شرمنده این و اون نشه. اون وقت تو با یه نادونی کاری کردی که مامان جلوی عمه سرش رو بندازه پایین و شرمنده عذرخواهی کنه. _ نمی‌خواستم این‌جوری بشه. _ اونوقت توعه بی‌غیرت دست به یکی کرده بودی که رویا رو هم با خودتون ببرید؟ _ نه به خدا! محمد گفت برم بیرون تا بیان. من خبر نداشتم می‌خواستن رویا رو هم بیارن! _ خاک بر سرت رضا! به آبروریزیش می‌ارزید؟ رضا دوباره سرش رو پایین انداخت. علی با تشر رو به ما گفت: _ شما واسه چی اینجا وایستادید؟ خواستم برگردم که با حرفی که علی زد، ایستادم. _ تو چی به آقاجون‌ گفتی که می‌گه فردا بری خونه‌ش! _ من چیزی نگفتم! خودش گفت. ابروهاش رو بالا داد و طوری که حرفم رو باور نکرده، نگاهم کرد. _ به خدا گفتی نگو نگفتم! من اصلاً دوست ندارم برم اون‌جا. نگاهش بین چشم‌هام جابجا شد. _ به مامان بگو بعد ناهار زود می‌ریم خونه. باشه‌ای گفتم و سمت خاله و زهره رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💐 عروس ودامادکارت دعوت فرستادن برای امام رضا(ع) و ایشونو دعوت کردن به عروسیشون،حالاببینیدامام رضابراشون چی کارکرده! https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803 این‌کلیپ‌ حال‌ دل آدمو دگرگون می کنه😍
ظلمتُ نفسی‌ست آن گه که لحظه‌ای به کوتاهیِ جستِ نوری، پلک زند دیدگانم در برابر تو! حَـنـآ🪴