فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
عبداللهیان : در صورت ادامه جنگ وضعیت به این گونه باقی نخواهد ماند و مقاومت اقدام غافلگیرانه دیگری را مورد تصمیم قرار خواهد داد.
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همونطور که دست خدیجه رو گرفته بودم با صدای بلندی رو به همسایه ها گفتم_ میخوام خدیجه رو ببرم شهر لباساشو نو کنم!دیگه چاره ای ندارم هیچ لباسی نداره بدبخت !
صدا یکی ازشون به گوشم خورد_ خدا خیرت بده پروین که انقد باوجدانی!
پوزخندی زدی به هدفم رسیدم. خداروشکر خدیجه کر بود و چیزی نمیشنید فقط میدونست قراره لباس بخره و ذوق داشت . رفتیم شهر....
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت180
🍀منتهای عشق💞
دل تو دلم نیست؛ از این که بهم گفته بود بالا بمونم و اومدم پایین ناراحت شده باشه. اما من حق دارم که توی همچین مسائلی دخالت کنم و نظرم رو بگم. کسی که کتک خورده منم! هیچ کدوم از این اعضای خانواده نمیتونن مجبورم کنن.
چند قدم بهم نزدیک شد. اگر روی پله نبودم، حتماً برای دفاع از خودم چند قدمی به عقب میرفتم، اما الان فایدهای نداره.
توی یک قدمیم ایستاد و تو چشمهام خیره شد. زیر نگاهش تاب نیاوردم و سرم رو پایین انداختم.
_ رویا قبلاً هم بهت گفتم، این جوری آبمون توی یه جوب نمیره! مگه بهت نگفتم بالا بمون؟ برای چی اومدی پایین؟
سکوت بسه رویا! شاید علی الان بگه رویا دختر پرروییه؛ اما واقعاً این بلاتکلیفی آزارم میده. بدون اینکه سرم رو بلند کنم، با صدایی که حسابی میلرزید و اصلاً نمیتونستم کنترلش کنم، لب زدم:
_ کدوم جوب؟
جوابی نداد که ادامه دادم:
_ وقتی تکلیفم معلوم نیست، اینجوری میشه!
_ منو نگاه کن.
نتونستم کاری که گفت رو انجام بدم.
_ با توأم رویاخانوم! سرت رو بگیر بالا، منو نگاه کن.
به سختی سرم رو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم. چشم ریز کرد و گفت:
_ تکلیف چی!؟
_ چند وقت پیش من یه چیزی بهت گفتم که خودت میدونی چیه! گاهی باهام مهربون میشی، بهت دل میبندم. گاهی هم انقدر سرد و خشک میشی که میشکنم. تکلیف من رو معلوم کن!
_ یعنی گوش کردن تو به حرف من، بسته به شرایط داره؟
سؤالی نگاهش کردم و گفتم:
_ نداره؟
عصبی و کفری، خنده صداداری کرد و گفت:
_ برو بالا. فردا میبرمت امامزاده با هم حرف میزنیم.
_ الان بگو! یک کلمه بهم بگو که امیدوار باشم و بدونم کجای زندگیتم.
چشمهاش گرد شد و گفت:
_ این جوی حرف زدن رو از کجا یاد گرفتی!؟
سرم رو پایین انداختم.
_ چند سالِ بهت فکر میکنم، اما این چند وقت خیلی بهم سخت گذشته. خودش خودبهخود به وجود اومده.
علی فکر نکن گفتن این حرفها برام آسونه! الان از خجالت یخ کردم اما باید بدونم تا عذابم کم بشه. بهم بگو من کجای زندگیتم! جوابت یا آره هست یا نه. از هر طریق وارد میشم، نمیتونم جوابی ازت بگیرم.
_ گفتم که فردا توی امامزاده با هم حرف میزنیم.
_ باشه قبول فردا تو امامزاده؛ ولی یه آره یا نه بهم بگو!
دَر خونه باز شد و خاله نگران وارد شد. نگاهی به علی و موقعیت من کرد:
_ چیزی شده؟
علی نگاه خیرهاش رو از من برداشت و رو به خاله گفت:
_ نه.
سرجاش برگشت و نشست.
کاش خاله فقط چند ثانیه دیرتر میاومد و من یک جواب آره یا نه از علی میشنیدم.
منتظر نموندم و پلهها رو بالا رفتم.
صدای علی رو شنیدم:
_ آقارضا بار آخرِ که این رفتار رو تو خونه از خودت نشون میدی...
وارد اتاق شدم و دَر رو نسبتاً محکم بستم. روی زمین نشستم. چرا من انقدر بدشانسم! همیشه سر بزنگاه یک نفر باید برسه.
اصلاً این چه مهمونی لعنتیِ که عمو میخواد من رو با خودش به اونجا بکشونه و دوباره حرف از محمد بزنه. عجب آدم کنهای هست. کاش میتونستم بهش بگم علی رو دوست دارم.
اگر علی فردا باز هم تو امامزاده همون حرفهای تکراری رو بزنه باید چی کار کنم! دردم انقدر عمیقِ که نمیتونم به هیچ کس بگم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت181
🍀منتهای عشق💞
تشکم رو انداختم و پتو رو با حرص روی سرم کشیدم.
خوش به حال مهشید، رضا دوستش داره و با صدای بلند به همه میگه؛ اما من باید علاقهم رو از همه پنهان کنم چون از علی خیلی کوچکترم.
کاش علی اون روز خونهی عمه اجازه میداد تا باهاش حرف بزنم. اگه اجازه داده بود، به نتیجه رسیده بودیم و الان دیگه همه میدونستن و نیازی به پنهون کاری نبود.
آخه علی هم معلوم نیست نظرش چیه! بیخودی برای خودم خیال بافی میکنم. چقدر این انتظار برام سخته. تا فردا صبح چه جوری باید طاقت بیارم. انقدر از این پهلو به اون پهلو شدم تا خوابم برد.
سفرهی عقد رو با کمک علی پهن کردم و کله قندهای کوچیکی که خاله خریده بود رو برداشتم. رو به علی که الان جلوی آینه ایستاده بود گفتم:
_ علی اینا طرح گُلِش با سفره یکی نیست! من صورتیش رو میخواستم.
_ الان میگم رضا بره همونی که میخوای رو بخره.
روبروش ایستادم. بالاترین دکمهش رو بستم و تو چشمهاش خیره شدم.
_ علی، من خیلی خوشحالم که به تنها آرزوم رسیدم.
لبخند کجی زد و پیشونیم رو بوسید.
_ عروس کوچولوی من، بالاخره کار خودش رو کرد.
خودم رو لوس کردم و سرم رو توی سینهش جا دادم.
_ همیشه فکر میکردم اگر نشه، زمین و آسمون رو به هم میدوزم که بشه. تو باید مال من میشدی.
اخم نمایشی کرد و با انگشت آروم روی بینیم زد.
_ تو مال منی پررو خانم!
با صدای خاله و زهره بیدار شدم، اما قصد باز کردن چشمام رو ندارم. تا شاید توی این رویا بمونم.
_ این رو بلندش کن، قراره بریم سفره حضرت ابوالفضل. زهره تو چرا هر وقت من اومدم دیدم بیداری!؟
_ خوابم نمیبره. مامان به نظرت علی دیگه نمیذاره برم؟
_ الهی بمیرم برات. چند روزه سؤالت شده این. چرا یه کاری میکنی که کار به اینجا کشیده بشه عزیزم! الان چند وقته استرس داری. والا من هم از شرایطت ناراحتم.
_ میشه باهاش صحبت کنید؟
_ هر چی گفتم راضی نشده. حالا صبر کن یکم دیگه بگذره آروم بشه، دوباره بهش میگم.
_ دیر میشه، از همه درسهام عقب افتادم.
_ مگه رویا باهات کار نمیکنه!
_ چرا یادم میده ولی مدرسه یه چیز دیگهست. این همه غیبت میکنم، بعدش کدوم معلمی من رو قبول میکنه!
_ آخه این چه کاری بود کردی؟
_ به خدا کاری نکردم مامان! پشت حیاط مدرسه با هم حرف زدیم. مدیر نمیذاشت حرف بزنیم، رفتیم اون پشت. اصلاً در رابطه با برادرش حرف نزدیم!
_ بعدشم یه حرفایی زدی که آدم روش نمیشه برات پا درمیونی کنه.
_ مامان تو رو خدا غلط کردم. یه کاری کن بذاره برم مدرسه.
_ گفتم بذار یه مدت بگذره، آرومتر بشه، بهش میگم. ان شالله که بتونم کاری برات بکنم. زهره یه سؤال ازت بپرسم؟
_ بپرس.
_ دوست داری ازدواج کنی؟
صدای زهره عوض شد و با یه خوشحالی که ته صداش بود گفت:
_ اگر که آدم خوبی باشه، چرا که نه؟
این بهترین فرصته تا پیشنهاد محمد رو به زهره بدم. فوری چشمهام رو باز کردم و نیمخیز شدم.
_ اگه دوست داشته باشی شوهر کنی، من به عمو بگم برای محمد...
با پاشنه پا به پام کوبید.
_ اون دفعه هم گفتی، بهت گفتم من اضافه مونده کسی رو نمیخوام! تو اصلاً حرف دهنت رو میفهمی یا همینجوری یه چیزی میگی؟
نشستم و جای ضربهش رو ماساژ دادم و گفتم:
_ چته وحشی؟ خوب بگو نمیخوام!
خاله ناراحت پاچه شلوارم رو بالا داد و رو به زهره گفت:
_ حالا مگه چی گفت که اینجوری کردی؟ آدم حرف میزنه!
_ مامان وقتی الکی از رویا دفاع میکنی، دلم میخواد سرم رو بکوبم تو دیوار.
_ حرف خوبی نزد! تو هم بگو نه.
به من نگاه کرد و گفت:
_ مگه بهت نگفتم نگو!
_ بفرما! قبلاً به شما هم گفته؟
_ بسه دیگه تموم کنید.
ایستاد و سمت دَر رفت.
_ بلندشید، دیرمون میشه. قراره بریم سُفره حضرت ابوالفضل.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
۵۰ ميليون وامی که منتظر بودم اوکی شد😍
از وقتی با تکنیکهاتون آشنا شدم نمک و سرکه زدم خونه هارو برای پاکسازی خونه ام وامی که همیشه منتظرش بودم بعد این تکنیک برام درست شد خداروشکر میکنم چون خیلی مریض بودم و هزینه درمان رو تونستم بدم 😍😭
🏡۵ قدم تا افزایش برکت در خانه
🌇 اتاق خواب ثروتساز
✨تابلوهای ممنوعه
😱تست انرژی منزل
با تکینیک کاسه برکت هم ماه بعدش تونستم ۷ تا النگو طلا و انگشتر طلا بخرم واقعا باورم نمیشه با تکنیک های کانال در های پول ثروت برام باز شده 💵😍 اینم لینکش👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
هدایت شده از ریحانه 🌱
بیرون زدگی دیسک کمر داشتم، چربی خونم خیلی بالا بود، سردردهای وحشتناکی داشتم😱 مدت زیادی بود که من نمازمو نشسته میخوندم
و الحمدلله همه ی اینها از بین رفت😍 منی که روزی ۱۵_۱۶ تا قرص میخوردم الان هیچ قرصی مصرف نمیکنم و الان حالم خیلی خوبه
از وقتی وارد این کانال شدم و تکنیک ها و دوره ها رو انجام دادم خداوند و شناختم و زندگیم هزاران درجه تغییر کرده لینک کانال و برات میذارم 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
هدایت شده از ریحانه 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
عبداللهیان : در صورت ادامه جنگ وضعیت به این گونه باقی نخواهد ماند و مقاومت اقدام غافلگیرانه دیگری را مورد تصمیم قرار خواهد داد.
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همونطور که دست خدیجه رو گرفته بودم با صدای بلندی رو به همسایه ها گفتم_ میخوام خدیجه رو ببرم شهر لباساشو نو کنم!دیگه چاره ای ندارم هیچ لباسی نداره بدبخت !
صدا یکی ازشون به گوشم خورد_ خدا خیرت بده پروین که انقد باوجدانی!
پوزخندی زدی به هدفم رسیدم. خداروشکر خدیجه کر بود و چیزی نمیشنید فقط میدونست قراره لباس بخره و ذوق داشت . رفتیم شهر....
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️
🔹🚨🚨🚨🔹طرح احتمالی رژیم اسراییل برای نوار غزه:
- حمله از شمال
- کوچاندن اهالی غزه به جنوب
- باز کردن گذرگاه رفح و فراهم آوردن زمینیهی استقرار اجباری مردم غزه در صحرای سینا.
- تصرف کامل نوار غزه.
#طوفان_الاقصی #غزه #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
از وقتی ۱۵ سالم بود پدربزرگمدختر عمهمرو برام نامزد کرد. ولی محرم نبودیم. بعد سربازی پدربزرگم گفت داوود دیگه بهونه نداری. گفتم نه شغل دارم نه سربازی رفتم. تو فکر این بودم که بهانه ای پیدا کنم بعد از سربازی از زیر این ازدواج در برم که با خواهر یکی از دوست هام آشنا شدم. بهش پیشنهاد ازدواج دادم اونم پذیرفت. پدرش فودت کرده بود و برادرش کانلا در جریان کارهای من بود. بدون اطلاع خانواده...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🔹🍃🌹🍃🔹
خشم رسانه های مزدور
بی بی سی و اینترنشنال تا صدای امریکا و رادیو فردا حق دارند از #کردستان عصبانی باشند؛ چاره ای ندارند جز آنکه استقبال گرم و پرشمار از رئیسی را سانسور کنند. نمی توانند امنیت، عمران و آبادی و پیشرفت کردستان را ببینند.
🗣 حسام الدین برومند
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
در صورت حمله آمریکا به ایران، جنگ چند روز طول میکشد؟
⁉️ نتیجه چه می شود.
⁉️ آیا میدانید در سال ۲۰۰۲ جنگی بین ایران و آمریکا رخ داده است؟
♨️ همه چیز درخصوص رزمایش مهم #چالش_هزاره
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت182
🍀منتهای عشق💞
دستی بین موهای بازم کشیدم و گفتم:
_ من نمیام، قراره با علی بریم امامزاده.
_ امامزاده بعدازظهر میرید، بلندشو حاضر شو!
_ نمیشه ما نیایم؟
_ نه باید بیاید. این مجالس شرکت نکنید، کجا میخواید شرکت کنید!
نیمنگاهی به زهره انداخت و گفت:
_ بلکه باعث بشه یه ذره به راه راست هدایت بشی.
دَر رو بست و بیرون رفت. زهره به سمتم برگشت.
_ رویا فقط یه بار دیگه این حرف رو بزنی، من میدونم و تو!
_ مگه محمد پسر بدیه! به این خوبی. از خداتم باشه.
_ اگر خوبه خودت زنش شو!
_ گفتم که من یکی دیگه رو دوست دارم.
_ کمتر دروغ بگو. تو همیشه سرت رو میندازی پایین، میری و میای. مگه عاشق آسفالت خیابون شده باشی.
لباسش رو که به رختآویز جلوی دَر آویزون کرده بود، برداشت و از اتاق بیرون رفت. چشمهام رو بستم و خودم رو دوباره به فضای شیرین خوابم بردم. یعنی میشه واقعی بشه و من انقدر به علی نزدیک بشم!
رختخوابم رو تا کردم و سرجاش گذاشتم و اهمیتی به پهن بودن رختخواب زهره ندادم.
از پلهها پایین رفتم و نگاهی به ساعت انداختم. عقربههاش ده رو نشون میداد. با صدای نسبتاً بلند که خاله از توی آشپزخونه بشنوه گفتم:
_ الان که ساعت دهه! کجا میخوای ما رو برداری ببری؟
_ تا شما حاضر بشید، یه دستی به خونه بکشیم؛ ساعت شده دوازده.
_ امروز پنجشنبهست، علی زود میاد!
_ بهش گفتم قراره بریم سفره.
توی درگاه دَر آشپزخانه ایستادم و نگاهش کردم.
_ پس ناهار علی چی میشه؟
زهره مشمئز نگاهم کرد و گفت:
_ خوبه نیست بازم آشمالی میکنی!
خاله نچی کرد و کلافه گفت:
_ براش گذاشتم. تو برو یه آبی به دست و صورتت بزن. زهره بالا رو جارو کنه، تو هم پایین رو. منم یه دستی به حیاط میکشم.
_ من میرم حیاط.
_ هوا سرده، میترسم سرما بخوری.
_ نمیخورم خاله، دوست دارم.
_ خیلی خب باشه، زود باش.
به سرویس رفتم و دستوصورتم رو شستم. به آشپزخونه برگشتم و صبحانه مختصری خوردم. جارو رو از توی آشپزخونه برداشتم و به حیاط رفتم.
کاش خاله بیخیال من میشد و من رو به سفره نمیبرد. استرس دارم. نمیدونم علی قراره چی بگه؟ اگر دوباره بگه آقاجون راضی نیست و اختلاف سنی داریم و کسی رضایت به این ازدواج نمیده؛ اون وقت بدون اینکه بهش بگم، خودم میرم خونه آقاجون و حرف دلم رو بهش میگم.
خیلی سخت و خجالت آوره، اما نمیتونم بیخیال این عشق قدیمی بشم که تو وجودم در حال جوششه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت183
🍀منتهای عشق💞
مثل همیشه حیاط رو جارو کردم و از سرما لذت بردم.
به خونه برگشتم. زهره در حال گردگیری تلویزیون بود. با ورود من به خونه، خاله نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
_ خیلی خب دیگه برید حاضر شید. لباسهای مهمانیتون رو بپوشید.
زهره برای اینکه با من تنها نشه، لباسهاش رو به آویز پایهدار جلوی دَر آویزون کرده بود. از پلهها بالا رفتم. لباسهام رو پوشیدم و پایین اومدم.
خاله چادرش رو روی سرش انداخت و نگاهی به من کرد. بعد با صدای بلند گفت:
_ رضا ما داریم میریم، مواظب میلاد باش. نذار بره تو کوچه.
صدای رضا بلند شد:
_ اینم با خودتون ببرید.
_ مجلس زنونهست؛ نمیشه دیگه، بزرگ شده.
رو به ما گفت:
_ بریم؟
دنبالش راه افتادیم. نمیگم از این مجالس خوشم نمیاد اما همیشه خاله ما رو به زور میبره.
_اونجا که رفتیم جواب کسی رو نمیدید ها! فقط کنارم میشینید.
_ مگه قراره کجا بریم؟ خاله نکنه جایی که میریم عمه هست؟ از الان گفته باشم، باشه من میرم!
نیمنگاهی به من انداخت و گفت:
_ نخیر؛ اولاً عمه نیست! دوماً اگر هم بود تو اجازه نداشتی اینکار رو کنی.
با خوشحالی و پرغرور گفت:
_ میریم خونه اقدسخانم. سفره حضرت ابوالفضل اون جاست.
ایستادم و کفری خاله رو نگاه کردم. برگشت و بهم خیره موند.
_ چرا نمیای؟
_ خاله برای چی میری اونجا! مگه علی نگفت نمیخواد. چرا شما اصرار داری؟
دو قدم به سمتم اومد. دستم رو گرفت و راه افتاد. به زور باهاش هم قدم شدم.
_ صد بار بهت گفتم تو کار بزرگترها دخالت نکن!
_ این بحث بزرگترونه نیست. اونا گفتن نمیخوان! شاید علی یکی دیگه رو دوست داره. خاله تو چرا نمیخوای باور کنی! علی اون رو نمیخواد.
رفتن خونه اقدسخانم اصلاً برام امکانپذیر نیست. به محض اینکه وارد خونشون بشم، مطمئنم نفس کشیدن برام سخت میشه.
دستم رو از دست خاله بیرون کشیدم و گفتم:
_ من نمیام.
سمت خونه برگشتم. خاله عصبی دنبالم راه افتاد.
_ رویا داری چیکار میکنی؟ برگرد ببینم!
اهمیتی به صداش ندادم و مسیر رو سمت خونه برگشتم. جلوی دَر خاله بالاخره بهم رسید. بازوم رو گرفت و عصبی سمت خودش برگردوند.
_ چته تو!؟
_ نمیخوام بیام.
_ لا اله الا الله! دختر راه بیافت ببینم.
کلید رو از جیبم بیرون آوردم.
_ با زهره برید.
درمونده به زهره نگاه کرد.
_ مامان منم دوست ندارم بیام. خودت تنها برو.
دَر خونه رو که باز کرده بودم، هول داد و رو به من گفت:
_ باشه نیا؛ ولی بدون که از دستت خیلی ناراحت شدم.
وارد حیاط شدیم. خاله نگاه دلخوری بهمون انداخت و دَر رو بست و رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
از وقتی ۱۵ سالم بود پدربزرگمدختر عمهمرو برام نامزد کرد. ولی محرم نبودیم. بعد سربازی پدربزرگم گفت داوود دیگه بهونه نداری. گفتم نه شغل دارم نه سربازی رفتم. تو فکر این بودم که بهانه ای پیدا کنم بعد از سربازی از زیر این ازدواج در برم که با خواهر یکی از دوست هام آشنا شدم. بهش پیشنهاد ازدواج دادم اونم پذیرفت. پدرش فودت کرده بود و برادرش کانلا در جریان کارهای من بود. بدون اطلاع خانواده...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
ویژگیهای برجسته ایرانیان.mp3
5.7M
🔹🍃🌹🍃🔹
#پادکست_روز
√ ویژگیهای ویژه ایرانیان که آنان را محور اصلی تغییر تمدن جهان و تحقق بخش هدف مشترک تمام پیامبران و فرستادگان الهی قرار داد!
#رهبری |#سردار_سلیمانی
#استاد_شجاعی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قبل از ازدواج همسرم بهم گفت که مادرم با ما زندگی میکنه منم قبول کردم ولی بعد از یه مدت به همسرم گفتم که دیگه تحمل مادر بیمارو ویلچریت رو ندارم. شوهرم ناراحت از خرف من چشم هاش به خؤن افتاد. و هرچی باهام حرف زد من کوتاه نیومدم. شوهرم مادرش رو برد سالمندان. اول فکر کردم که راحت شدم ولی...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت184
🍀منتهای عشق💞
وارد خونه شدیم. زهره بدون حرف پلهها را بالا رفت و من همون جا تو حال نشستم.
کاش خاله دست از سر این خواستگاری کردنش بر میداشت. به ساعت نگاه کردم. حالا همین امروز که قراره با هم حرف بزنیم باید کارش طول بکشه!
روسریم رو درآوردم و روی شونههام انداختم. با مهمونی خونهی اقاجون چی کار کنم! هر چی هم بگم نمیام، وقتی خاله تصمیم بگیره که بریم، باید بریم. جواب عمه رو هم که نمیذارن بدم، ولی تلافیش رو سر دخترهاش درمیارم.
با دیدن رضا هول شدم و فوری روسریم رو روی سرم انداختم. رضا هم شوک شده پشتش رو بهم کرد.
_ ببخشید رویا، من فکر کردم رفتید!
_ عیب نداره، برگرد.
با احتیاط برگشت و نگاهم کرد.
_ شرمندم.
_ عیب نداره، تقصیر خودم بود.
_ پس چرا نرفتی؟
_ سفره خونهی اقدسخانم بود. دوست نداشتم برم، از نصفههای راه برگشتم. زهره هم نرفت.
اخمهاش تو هم رفت.
_ خب میرفتی دیگه! خدا کنه زودتر عقد کنن، راه ما هم باز شه. مهشید همش سر من غر میزنه که قرار بود بیایید خواستگاری، نیومدید.
_ بحث دیشبتون سر این بود؟
_گفتم یه انگشتر بگیریم بریم دست مهشید کنیم، بعد سر فرصت بریم پای ناز علی واسه زن گرفتن بشینیم. گفت نه، منم قاطی کردم.
میلاد از کنارش پایین اومد.
_ رویا من گشنمه.
رضا گفت:
_ منم. ناهار نداریم؟
_ چرا مامان درست کرده. گفت رو گازه. فقط صبر کنید علی بیاد.
رضا سمت آشپزخونه رفت.
_ من صبر ندارم.
_ میاد ناراحت میشه!
چرخید سمتم.
_ یه زنگ بهش بزن ببین کجاست؟
_ من زنگ نمیزنم. خودت بزن.
_ با من سرسنگینه.
_ بگو زهره بیاد.
_ اون که سایهشو با تیر میزنه! دیگه موقع اومدنشه. زنگ نمیخواد. تا سفره رو پهن کنیم میاد.
ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم.
_ خیلی شکمویی رضا!
سفره رو پهن کردم. میلاد، زهره رو هم صدا کرد و هر چهارتاییمون دور سفره نشستیم. رضا و میلاد شروع به خوردن کردن. زهره هم مشغول شد. رضا با دهن پر گفت:
_ بخور براش میذاریم.
بی میل کمی از استانبولی که خاله پخته بود ریختم و شروع به خوردن کردم. چند قاشقی خوردم که صدای زنگ خونه بلند شد. ذوق زده گفتم:
_ اومد.
خواستم بلندشم که رضا با دست مانعم شد.
_ بشین خودم میرم. الان میاد میگه...
ادای علی رو درآورد:
_ تو خونهای واسه چی دخترا دَر رو باز کردن؟
زهره با صدای بلند خندید و رضا از آشپزخونه بیرون رفت.
_ همچین برای اومدنش ذوق میکنی، آدم ندونه میگه چه آدم خوش اخلاقی داره میاد. الان میاد از دم دَر، حال میگیره تا بره بالا، بداخلاق.
_ الان از دستش ناراحتی، این جوری میگی. علی اصلاً بداخلاق نیست.
_ مگه خودش کلید نداره؟ چرا زنگ زد!
میلاد ایستاد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد.
_ داییه!
دَر خونه باز شد و دایی و رضا داخل اومدن. رضا گفت:
_ بفرما رویاخانم! میخواستی ما رو گرسنگی بدی. علی گفته شب میاد.
ناباورانه به دایی نگاه کردم. پس امامزاده چی!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت185
🍀منتهای عشق💞
دایی سلام کرد و همه جز من جوابش رو دادن. بین من و رضا نشست و بشقاب علی رو جلوی خودش کشید. ناامید رو بهش گفتم:
_ قرار بود امروز بریم امام زاده!
_ آره، من رو فرستاد که ببرمت.
بغض توی گلوم گیر کرد.
_ قرار بود با خودش برم.
_ حالا چه فرقی داره. میبرمت دیگه!
بشقاب رو به جلو هل دادم و ایستادم.
_ من سیر شدم.
از آشپزخونه بیرون اومدم و پلهها رو بالا رفتم. گوشه اتاق نشستم.
واقعاً علی باید کارهاش رو طوری تنظیم کنه که نتونه با من بیاد امامزاده! خودش دیشب بهم قول داد که امروز باهام حرف میزنه و جواب هم میده. حتی دیشب از گفتن یک بله یا نه هم خودداری کرد و جواب قطعی رو بهم نداد. من رو منتظر نگه داشته و الان خیلی راحت میگه نتونستم بیام.
چند ضربه به دَر اتاق خورد. دایی بدون اینکه اجازه ورود بهش بدم دَر رو باز کرد و با سینی بزرگی که توش بشقاب غذا رو گذاشته بود، وارد شد. سینی رو روبروی من گذاشت.
_ بخور که زودتر بریم.
_ دیگه نمیخوام بیام. قرار بود با خودش بریم که باهم حرف بزنیم.
_ باور کن خودشم خیلی ناراحت شد. کار پیش اومد، بهش گفتن وایسا.
نگاهم رو ازش گرفتم.
_ الان بخور بعدش باهم بریم.
_ نمیخوام ولش کن. دیگه برام مهم نیست.
_ این جوری نگو دیگه!
اشک سمجی که گوشه چشمم بازی میکرد، پایین افتاد. فوری پاکش کردم. اما از دید دایی دور نموند. دستمالی از توی جیبش درآورد و به سمتم گرفت.
_ گریه واسه چی میکنی! غذات رو بخور.
قاشق پر از برنج رو روبروی دهنم گرفت. با دست قاشق رو عقب فرستادم.
_ میل ندارم دایی، ول کن.
_ بیمیل بخور. من به خاطر تو اومدم.
به ناچار قاشق رو ازش گرفتم.
_ یه خبر خوب برات دارم.
تنها خبری که الان من رو خوشحال میکنه اینه که علی امروز بیاد امامزاده.
خیره نگاهش کردم که گفت:
_ فکر نکنم خوشحال بشی اونم با این قیافه!
_ حالا تو بگو.
_ میخوام زن بگیرم.
لبخند بیجونی روی لبهام نشست.
_ خوشحال نشدی؟
_ چرا خوشحال شدم.
متأسف سرش رو تکون داد و شروع به خوردن کرد. بیمیل چند قاشقی همراهش خوردم. دایی لیوان آب رو یکجا سر کشید و گفت:
_ بلندشو بریم.
_ خیلی خستم نمیام.
_ چرا خسته؟ کار خاصی نمیکنیم. سوار ماشین میشی، فاتحه میخونیم و برمیگردیم.
_ امروز قرار بود حرفامون رو بزنیم.
_ حالا این هفته نشد، هفته دیگه. اصلاً فردا میبرت.
_ فردا با خودش میرم.
_ من امروز به خاطر تو اومدم. به زور هم شده میبرمت.
دستم رو گرفت و کاری کرد که بایستم. صدای خاله از پایین بلند شد:
_ حسینجان، بیا پایین آش نذری آوردم.
با صدای بلند گفت:
_ اومدم.
رو به من ادامه داد:
_ یعنی ادم سیرم باشه نمیتونه قید یه کاسه آش رو بزنه.
سینی رو برداشت و از اتاق بیرون رفت. صدای خاله رو شنیدم:
_ الهی دورت بگردم، تو چرا زحمت کشیدی!
_ رفتم بالا با رویا غذا بخورم...
دیگه صداشون رو نشنیدم.
انقدر بهم برخورده که دوست ندارم هیچ وقت دیگه به امامزاده برم. اما تا دایی من رو امروز با خودش نبره ول کن نیست.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت185 🍀منتهای عشق💞 دایی سلام کرد و همه
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
سلام
گروه چت رمان منتهای عشق
https://eitaa.com/joinchat/3506241550C96b548fc8e