eitaa logo
ریحانه 🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
530 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💥اختراع جدید حکیم خیراندیش💥 ترک قطعی و ریشه ای اعتیاد با روش طب سنتی و داروهای گیاهی☘️ 1⃣تریاک 6️⃣ شیشه 2⃣ هروئین 7️⃣ ترامادول 3️⃣ ب ۲ 8️⃣ اپیوم 4️⃣ متادون 9️⃣ دتاهندی 5️⃣ شیره 🔟 ماریجوانا 🟢لینک کانال👇 https://eitaa.com/joinchat/887750979C9f3af96ac9 🔶️جهت ویزیت و مشاوره به آیدی زیر مراجعه کنید👇 @rozbeh2 @rozbeh2 📞شماره تماس:09198503267
بی‌تو، تمامِ من پر از پاییز است . . . حَـنـآ🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله ناراحت نگاهش کرد. _ یعنی چی بره بالا! زشته! حالا یه خواستگاری کرده، اینم جواب نه داده. برای چی قایمش می‌کنی! نگاهم بین خاله و علی جابجا شد.‌ مردد موندم که باید حرف کی رو گوش بکنم. _ پایین نباشه بهتره. _ چرا آخه! چی شده مگه! یه خواستگاری بوده، جواب نه داده.‌ از عمو بودنش که نیفتاده. رو به من گفت: _ زشته خاله‌جان، بشین‌. اگر هم‌ از بعدازظهر حرف زد، بگو ببخشید حواسم نبوده. علی چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت: _ تو معلوم هست چته؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: _ من که حرفی نزدم! _ من چی به تو گفتم؟ _ آخه خاله می‌گه... _ من چی به تو گفتم؟ _ چشم. فوری ایستادم و سمت پله‌ها رفتم. _ نکن علی این کار رو! حرف در میارن برامون. بذار بشینه پایین. احساس کردم که شاید با این حرف خاله، علی اجازه بده پایین بشینم. نگاهی بهش انداختم که با تشر گفت: _ مگه بهت نمی‌گم برو بالا! چشمی گفتم و از پله‌ها بالا رفتم. مثل همیشه وارد اتاقم نشدم و پشت به پله‌ها، به سمت اتاقم نشستم. سرم رو خم کردم تا پایین رو ببینم.‌ دَر خونه باز شد و عمو و پشت سرش رضا و زهره وارد خونه شدن. عمو سلام کرد که به خاطر حضور رضا، علی جواب سردی داد. علی گفت: _کی به تو اجازه داد بیای تو! منتظر جواب رضا بودم که عمو گفت: _ علی‌جان انقدر تند پیش نرو. _ شما از هیچی خبر نداری عمو.‌ رضا یا می‌گه غلط کردم یا همین الان از خونه میره بیرون. صدای گرفته رضا رو شنیدم. _ غلط کردم. _ این‌جوری نه! باید دست مامان رو ببوسی بگی غلط کردم، ببخشید. خاله کلافه گفت: _ خیلی خب حالا، لازم نیست. _ چرا لازمه، باید بگه. باید بفهمه که داد زدن سر مادرش توی این خونه، غلط اضافیه. باید بفهمه الان که نتونی احترام مادرت رو نگه داری و براش ظرف بشکونی، پس‌فردا دست رو زنتم بلند می‌کنی. غلط زیادی کرده. بابت این غلط‌های زیادی باید بگه غلط کردم. رضا آهسته گفت: _ ببخشید. _ با صدای بلند بگو. به منم نگو، به مامان بگو! عمو گفت: _ حق با توعه علی؛ یه لحظه بشین. پس علی از عصبانیت ایستاده.‌ عمو دوباره گفت: _ به خاطر من. برام‌ حرمت قائلی یا نه! جمله‌ش رو یه مقدار عصبی گفت. کاش علی نمی‌گفت بیام بالا، همه چیز رو می‌دیدم. _ من توی خیابون بودم رضا زنگ زد، گفت چی شده.‌ بهش گفتم اشتباه کرده. _ آقامجتبی به خدا من شرمنده رفتار رضا شدم. شما بهش بگو که تا وقتی برادر بزرگت تو خونه هست، برادر کوچک‌تر زن نمی‌گیره! داشتن عروسی مثل مهشید آرزوی منِ.‌ خانومه؛ نجیبه؛ دوسش دارم. حتماً حتماً با اجازه شما میام خونه‌تون خواستگاری.‌ اما بهش می‌گم صبر کن بذار علی زن بگیره بعد. عمو گفت: _ آقارضا حرف مادرت رو گوش کن. کارت خیلی اشتباه بوده. _ عمو من... حرفش رو قطع کرد. _ تو الان فقط باید سکوت کنی. رضا شرمنده گفت: _ مامان ببخشید، اشتباه کردم. خاله گفت: _ خیلی خب دیگه گفت ببخشید.‌ تموم شد. زهره‌جان یه چایی برای عموت بیار. _ نه باید برم. رویا کجاست؟ قبل از این که خاله حرفی بزنه، علی گفت: _ حالش خوب نبود، خوابید. کاش به جای اینکه این همه طفره بره و این‌جوری غیرتی بشه، حرفش رو بهم می‌زد. هم خیال من رو جمع می‌کرد و هم دلم رو آسوده که با حرف‌های خواستگاری رفتن خاله، استرس نگیرم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 عمو گفت: _ خب خدا رو شکر که همه چیز ختم به خیر شد. رضا هم از کارش پشیمونه و قول میده دیگه این رفتار رو تکرار نکنه. من هم از دستش ناراحت شدم. خاله گفت: _ خدا خیر بده شما رو که زحمت کشیدید تا اینجا اومدید. _ راستش زن داداش من قصد داشتم که این جا بیام؛ حالا این خودش یه بهانه شد. یه صحبتی باهاتون داشتم. خاله سکوت کرد. عمو ادامه داد: _ من صبح خونه مریم بودم؛ باهاش حرف زدم. از کار اون‌ روزش پشیمونه. صبح می‌خواستم به رویا بگم که ما رو ندید و خودش رفت خونه آقاجون. _ آقامجتبی شما خودتون می‌دونید که من خیلی رویا رو دوست دارم. با بچه‌های خودم هیچ فرقی برام نداره. توی این چند سال از گل نازک‌تر بهش نگفتم. خیلی برام سنگین تموم شد که مریم خانم بی‌خود و بی‌جهت رو رویا دست بلند کرد‌. _ اینکه شما خانومی و مادری رو در حقش تموم کردی، برای همه مشخصه. ما هم ازتون ممنونیم. اونم عمه‌ست، اشتباه کرده. یه لحظه عصبانی شده. اخلاقش تنده، همه هم می‌دونن. _ تندی اخلاقش سرجاش، اما بحث امانت فرق می‌کنه. تو این چند سال خدا شاهده شاید زهره، رضا یا حتی میلاد کار اشتباه کرده باشن، تنبیه‌شون کرده باشم؛ اما برای رویا تنبیه هم در نظر نگرفتم. چون رویا امانتِ. _ حالا من از شما بابت اون کار معذرت می‌خوام؛ مریم پشیمونه. همه سکوت کردند. عمو بعد از چند لحظه ادامه داد: _ اگر شما اجازه بدید من می‌خوام یه مهمونی بگیرم خونه آقاجون. شما تشریف بیارید؛ مریم هم بیاد اون جا، از دل رویا و شما دربیاره‌. _ نه آقامجتبی، حرفشم نزنید! لااقل نه به این زودی. من خیلی ناراحتم.‌ می‌ترسم یه چیزی بگم باعث دلخوری بشه.‌ خداروشکر که خاله قبول نمی‌کنه.‌ من عمه رو ببینم، هرچی فحش بلد باشم بهش میدم. _زهراخانم شما حق دارید که ناراحت باشید.‌ حق دارید که نیاید. اما یه چیزی به شما می‌گم روی من رو زمین نندازید. پدر و مادر من داغ دیدن. دلشون خوشه به من و مریم و این نوه‌ها. درسته نسبت به رویا حساسیت بیشتری نشون می‌دن؛ اما من می‌بینم که تو علاقه‌شون به نوه‌ها، هیچ فرقی براشون ندارن. ازتون خواهش می‌کنم روی من‌ رو زمین نندازید. دل این‌ پیرزن، پیرمرد رو شاد کنید. غصه دارن بین بچه‌هاشون اختلاف افتاده. _ چی بگم والا آقامجتبی! اگر هم بیایم به خاطر آقاجون و خانم‌جونِ. _ خیلی ممنون از درک‌ بالات. پس چرا خاله داره قبول می‌کنه. انگار نه انگار من کتک خوردم. الان برم پایین علی از دستم عصبابی می‌شه. اما نباید اجازه بدم تا خاله مهمونی رو قبول کنه. ایستادم. روسریم رو مرتب کردم و مصمم از پله‌ها پایین رفتم. روی پایین‌ترین پله ایستادم. متوجه‌ام شدن‌. عمو با لبخند نگاهم کرد. با طلبکاری که توی لحن صدام موج می‌زد گقتم: _ سلام، عمو من نمیام. نیم‌نگاهی به علی انداخت و گفت: _ علیک سلام. بیدار شدی عمو! زیر چشمی به علی که متعجب و شاکی نگاهم می‌کرد، نگاهی انداختم و گفتم: _ صداتون رو شنیدم، اومدم بهتون سلام کنم. تو راه‌پله شنیدم. نمی‌خوام قبول کنم‌. خاله گفت: _ رویا بزرگترت هر چی تصمیم بگیره... _ من نمیام خاله! با مهربونی گفت: _ رویاجان وقتی بزرگ‌تر یه حرفی می‌زنه، آدم میگه چشم. _ بزرگ‌تر کتک نخورده که جات تصمیم بگیره؛ من خوردم. چرا باید بگم چشم!؟ اگر عمه کارش رو تکرار کنه شماها فقط سر تأسف تکون‌ می‌دید، می‌گید مریم کارت خیلی زشت بود. عمو هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت. ایستاد و رو به خانه گفت: _ راضی کردن رویا باشه با خودتون. من یکم دیرم شده؛ باید برم.‌ بدون در نظر گرفتن خاله گفتم: _ عمو من راضی نمی‌شم؛ به مهمونی هم نمیام. عمو دلخور نگاهم کرد. قبل از اینکه کسی حرفی بزنه علی گفت: _ تو هر جایی که مامان بگه میری! با علی نمی‌شه سربه‌سر گذاشت. سرم رو پایین انداختم و به زمین نگاه کردم. عمو خداحافظی کرد. همه برای بدرقه به دنبالش رفتن. با حرص بهشون نگاه کردم و از جام تکون نخوردم. بعد از رفتن خاله و رضا، علی دَر خونه رو بست و سمتم برگشت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
وقتی میخوای یکی رو پایین بیاری ولی خدا میخواد بالا ببرش من خیلی پولدارم انقدر دارم‌ که هیچ کس نمیدونه چقدره خدا بی نهایت بهم لطف داشته ولی خیلی به ثروتم‌ مغرور شدم فکر میکردم ادم پولدار خداست و بقیه هم برده هاش هستن ی مردی تو منطقه ما بود به نام سیف الله خیلی ساده بود و دل پاکه https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 بر اساس واقعیت
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
گروه پاسخگویی به سوالات و شبهات👇👇 ۱-مهدویت و ظهور ۲_عرفان اسلامی ۳_تهذیب نفس و کرامت اخلاقی ۴_مشاوره جهت حل مشکلات و بحرانهای اجتماعی، خانوادگی و شخصی ۵_سوالات و شبهات اعتقادی ۶_سوالات و شبهات سیاسی و روشنگری حول مساله نفوذ ۷شناخت در مورد هوش مصنوعی🌹 https://eitaa.com/joinchat/1590100536Cc358d50da5
ریحانه 🌱
گروه پاسخگویی به سوالات و شبهات👇👇 ۱-مهدویت و ظهور ۲_عرفان اسلامی ۳_تهذیب نفس و کرامت اخلاقی ۴_مشاو
حضرت علی علیه السلام میفرمایند. هر کَس کسی رو زیاد دوست داشته باشه، زیاد هم ازش یاد میکنه. امام زمان عج الله قلب ماست و خدا میدونه که چقدر دوستش داریم، بنده مدیر کانال زیر چتر شهدا از استاد بزرگوار زارعی دعوت کردم که تشریف بیارن گروه بقیه الله اعظم و از اتفاقات قبل از ظهور عزیز جانمون امام مهربانمون حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف برای ما روشنگری کنن. شما هم تشریف بیارید هم از مطالب بسیار جالب و جذابی که شاید حتی براتون تازگی داشته باشه و تا الان نشنیده باشی گوش کن و لذت ببر. و هم اگر سوالی دارید از ایشون بپرسید. التماس دعا یا علی🌹 https://eitaa.com/joinchat/1590100536Cc358d50da5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 عبداللهیان : در صورت ادامه جنگ وضعیت به این گونه باقی نخواهد ماند و مقاومت اقدام غافلگیرانه دیگری را مورد تصمیم قرار خواهد داد. 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همونطور که دست خدیجه رو گرفته بودم با صدای بلندی رو به همسایه ها گفتم_ می‌خوام خدیجه رو ببرم شهر لباساشو نو کنم!دیگه چاره ای ندارم هیچ لباسی نداره بدبخت ! صدا یکی ازشون به گوشم خورد_ خدا خیرت بده پروین که انقد باوجدانی! پوزخندی زدی به هدفم رسیدم. خداروشکر خدیجه کر بود و چیزی نمیشنید فقط می‌دونست قراره لباس بخره و ذوق داشت . رفتیم شهر.... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دل تو دلم نیست؛ از این که بهم گفته بود بالا بمونم و اومدم پایین ناراحت شده باشه.‌ اما من حق دارم که توی همچین مسائلی دخالت کنم و نظرم رو بگم. کسی که کتک خورده منم! هیچ کدوم از این اعضای خانواده نمی‌تونن مجبورم کنن. چند قدم بهم نزدیک شد. اگر روی پله نبودم، حتماً برای دفاع از خودم چند قدمی به عقب می‌رفتم، اما الان فایده‌ای نداره.‌ توی یک قدمیم ایستاد و تو چشم‌هام خیره شد. زیر نگاهش تاب نیاوردم و سرم رو پایین انداختم. _ رویا قبلاً هم بهت گفتم، این جوری آب‌مون توی یه جوب نمیره! مگه بهت نگفتم بالا بمون؟ برای چی اومدی پایین؟ سکوت بسه رویا! شاید علی الان بگه رویا دختر پرروییه؛ اما واقعاً این بلاتکلیفی آزارم‌ می‌ده. بدون اینکه سرم رو بلند کنم، با صدایی که حسابی می‌لرزید و اصلاً نمی‌تونستم کنترلش کنم، لب زدم: _ کدوم جوب؟ جوابی نداد که ادامه دادم: _ وقتی تکلیفم معلوم نیست، این‌جوری می‌شه! _ منو نگاه کن. نتونستم کاری که گفت رو انجام بدم. _ با توأم رویاخانوم! سرت رو بگیر بالا، منو نگاه کن. به سختی سرم رو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم. چشم ریز کرد و گفت: _ تکلیف چی!؟ _ چند وقت پیش من یه چیزی بهت گفتم که خودت می‌دونی چیه! گاهی باهام مهربون می‌شی، بهت دل می‌بندم. گاهی هم انقدر سرد و خشک می‌شی که می‌شکنم. تکلیف من رو معلوم کن! _ یعنی گوش کردن تو به حرف من، بسته به شرایط داره؟ سؤالی نگاهش کردم و گفتم: _ نداره؟ عصبی و کفری، خنده صداداری کرد و گفت: _ برو بالا. فردا می‌برمت امامزاده با هم حرف می‌زنیم.‌ _ الان بگو! یک کلمه بهم بگو که امیدوار باشم و بدونم کجای زندگیتم. چشم‌هاش گرد شد و گفت: _ این جوی حرف زدن رو از کجا یاد گرفتی!؟ سرم رو پایین انداختم. _ چند سالِ بهت فکر می‌کنم، اما این‌ چند وقت خیلی بهم سخت گذشته. خودش خودبه‌خود به وجود اومده. علی فکر نکن گفتن این حرف‌ها برام آسونه! الان از خجالت یخ کردم اما باید بدونم تا عذابم کم بشه. بهم بگو من کجای زندگیتم! جوابت یا آره هست یا نه. از هر طریق وارد می‌شم‌، نمی‌تونم جوابی ازت بگیرم.‌ _ گفتم که فردا توی امامزاده با هم حرف می‌زنیم. _ باشه قبول فردا تو امامزاده؛ ولی یه آره یا نه بهم بگو! دَر خونه باز شد و خاله نگران وارد شد. نگاهی به علی و موقعیت من کرد: _ چیزی شده؟ علی نگاه خیره‌اش رو از من برداشت و رو به خاله گفت: _ نه. سرجاش برگشت و نشست. کاش خاله فقط چند ثانیه دیرتر می‌اومد و من یک جواب آره یا نه از علی می‌شنیدم. منتظر نموندم و پله‌ها رو بالا رفتم. صدای علی رو شنیدم: _ آقارضا بار آخرِ که این رفتار رو تو خونه از خودت نشون میدی... وارد اتاق شدم و دَر رو نسبتاً محکم بستم. روی زمین نشستم. چرا من انقدر بدشانسم! همیشه سر بزنگاه یک نفر باید برسه. اصلاً این چه مهمونی لعنتیِ که عمو می‌خواد من رو با خودش به اون‌جا بکشونه و دوباره حرف از محمد بزنه. عجب آدم کنه‌ای هست. کاش می‌تونستم بهش بگم علی رو دوست دارم. اگر علی فردا باز هم تو امامزاده همون حرف‌های تکراری رو بزنه باید چی کار کنم! دردم انقدر عمیقِ که نمی‌تونم به هیچ کس بگم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀