eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
537 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از کتک شب اول عروسی گفت فکر نکن از شهر اومدی اینجا نازپروده‌ای. اینجا حرف خودم مادرم یا پدرم رو گوش نکنی انقدر کتک‌ میخوری که آدم‌شی. با گریه گفتم من که کاری نکردم تازه روز اول زندگیمونِ. گفت کتک خوردی که کاری نکنی. بعد از اتاق بیرون رفت. یه ساعتی تنها بودم که جاریم اومد اتاق خیلی خجالت کشیدم ولی اون گفت این رسم روستاست و تقریبا همه این کار رو میکنن تا مثلا گربه رو دم‌حجله بکشن.‌پدرت هم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
دستشو برد و قابلمه سیاه سوخته قدیمی را آورد و انداخت جلوم_ خب بیا از این استفاده کن می‌خوای اونم خراب کنی! چشمام پر از اشک شدم بدون هیچ حرفی زیر غذا رو خاموش کردم به اتاق رفتم حسین پسر کوچیکم خواب بود رسولم مشغول نگاه کردن به گوشیش بود جلوتر رفتم و با لحن محکمی رو به رسول گفتم _همین امروز باید تکلیف منو مشخص کنی رسول من دیگه نمی‌تونم با مادر یه جا بمونم. رسول شاکی لب زد_ باز چی شده؟ https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 ✘ فرزند نوجوان و جوان من، از من حرف‌شنوی نداشته و مرا محل مشورت خود نمی‌داند! 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
دستشو برد و قابلمه سیاه سوخته قدیمی را آورد و انداخت جلوم_ خب بیا از این استفاده کن می‌خوای اونم خراب کنی! چشمام پر از اشک شدم بدون هیچ حرفی زیر غذا رو خاموش کردم به اتاق رفتم حسین پسر کوچیکم خواب بود رسولم مشغول نگاه کردن به گوشیش بود جلوتر رفتم و با لحن محکمی رو به رسول گفتم _همین امروز باید تکلیف منو مشخص کنی رسول من دیگه نمی‌تونم با مادر یه جا بمونم. رسول شاکی لب زد_ باز چی شده؟ https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 ویدیویی که خیلی پربازدید شد میگن هیلی هیلی تو مرگ مردم غزه رو امضا کردی نمیتونی قایم بشی مجبوره مثل بز نگاه کنه و چیزی نگه چون رسانه رو باختن 🗣 Sadra  🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صبح شنبه دوباره تنهایی به مدرسه رفتم. برام جالبه که خانواده هدیه هیچ حرفی بهش نمی‌زنند! هر دفعه که مدیر صداشون می‌کنه، روز بعدش دوباره مدرسه‌ست و حتی یک روز هم تحریم نمی‌شه. تنها روزهایی که مدرسه نیامد، همون یک هفته‌ای بود که مدیر اخراجشون‌ کرد. درس‌هام رو با دقت گوش کردم. این چند وقت به خاطر اینکه علی جوابش رو به من نداده بود، حواسم پرت بود و نمی‌تونستم تمرکزی روی درس‌هام داشته باشم. اما امروز به خاطر جواب مثبتی که علی بهم داد و خیالم رو راحت کرد، بدون فکر و خیال و با عشق، تمام حواسم رو به درس دادم. زنگ آخر به صدا دراومد. از مدرسه بیرون اومدم. از ترس سمج بازی محمد، اول به اطراف نگاه کردم تا دوباره سر و کله‌اش پیدا نشده باشه. بعد از اطمینان از نبود محمد، به سمت خونه راه افتادم. مسیر مدرسه تا خونه را با خیال راحت طی کردم. کلید رو توی دَر انداختم و وارد شدم.‌ حیاط شسته شده و گلدون‌ها مرتب گوشه دیوار چیده شده بودن.‌ این کار فقط از خاله‌ بر میاد. معمولاً من و زهره موقع حیاط شستن به هیچ چی دست نمی‌زنیم و فقط آب می‌گیریم. کفش‌هام دو درآوردم وارد خونه شدم. _ سلام. خاله نیستی؟ صداش از اتاقش اومد. _ جانم خاله! اینجام. اومدی. خسته نباشی. سمت اتاق خواب رفتم. لباس‌ها رو بیرون ریخته بود و مرتب می‌کرد. _ رویا جان من یه سری پارچه گذاشته بودم توی این بغچه‌ها، تو ندیدی؟ _ بردی انباری کنار اتاق ما. _ مطمئنی!؟ _ آره خودم دیدم، گذاشتی تو ساک آبیه. دست از گشتن برداشت. _ ای وای... خدایا شکرت. رو به من ادامه داد. _ ای کاش از صبح بودی. پدرم در اومد انقدر که اینا رو زیر و رو کردم. کل رختخواب‌ها رو ریختم بیرون و زیر رو روش کردم تا گیرشون بیارم. _ برای چی می‌خواید؟ _ می‌خوام ببرم بدم خیاط بدوزه، یه چند دست لباس داشته باشیم. _ خاله الان دیگه کی لباس میده بدوزن وقتی که بیرون این همه لباس‌های قشنگ و آماده هست! _ واسه خودمون که نه، برای زهره ان‌شالله. اگر جور شد و عروس شد، یه چند دست لباس تو بغچه‌ش بذارم. _ خاله زهره اصلاً نمی‌خواد. _ چوب بی‌آبرویی برداشته می‌زنه به زندگی من! بمونه خونه که دیگه چی کار کنه؟ _ خاله گناه داره. _ تو دخالت نکن. بلندشو برو سفره رو پهن کن. الانِ که سر و کله همه پیدا بشه. صدای بسته شدن دَر خونه اومد. _ میرم لباسم رو عوض کنم و بیام. _ باشه. به اون زهره هم بگو بیاد پایین.‌ بهش بگو مامان گفته زندانی کردن خودت اون بالا، هیچ تأثیری تو تصمیمی که گرفتیم نداره. متأسف نگاهی انداختم. خروجم از اتاق خاله همزمان شد با ورود رضا و میلاد به داخل خونه. سلام کردم. هر دو جواب دادند. رضا کنارم ایستاد و گفت: _ رویا من همش استرس دارم که تو بزنی زیر قولت! _ نمی‌زنم. کی شد مهمونی؟ _ به کسی نگیا! فعلاً معلوم نیست. اما احتمالاً سه‌شنبه باشه. _ میام ولی فکر خاله رو هم‌ بکن.‌ _ که چی؟ _ اول راضیش کن، بعد. _ اون راضی بشو نیست.‌ مهشیدم خواستگار زیاد داره. امروز تو دانشگاه یه پسر داشت باهاش حرف می‌زد...        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ هر کی حرف زد که خواستگار نیست! شاید سؤال داشته. _ بیجا می‌کنه کسی از زن من سؤال بپرسه! خنده صداداری کردم. _ صبر کن بذار یه بله درست حسابی بهت بده، بعد زنم زنم کن.‌ با کیفش به بازوم کوبید. _ تو نمی‌خواد برای من حرف بزنی. با همون خوشحالی درونیش که هیچ جوره نمی‌تونست پنهان کنه، ادامه داد: _ آخ رویا نمی‌دونی چه برنامه‌هایی برای آینده دارم. _ مثلاً الان همه قبول کنن، تو خونه داری! کار داری؟ حق به جانب گفت‌: _ خب درست می‌شه. _ این جوری که تو داری جلو‌ میری، درست شدنی نیست. باید معجزه بشه. _ وایستادی جلوی من آیه‌ی یأس می‌خونی! چی بهت میدن؟ _ آیه‌ی یأس نیست. حقیقته که تو انقدر ذوق و شوق کورت کرده، حواست بهش نیست. _ مهشید مثل تو فکر نمی‌کنه.‌ _ اونم صداش در میاد. _ اونوقت یه فکری می‌کنم.‌ از پله‌ها بالا رفت. پشت سرش راه افتادم که میلاد دستم رو گرفت و کشید. دست‌های سردش، متوجه‌م کرد که از چیزی ترسیده. به رضا نگاه کرد و منتظر موند تا وارد اتاقش بشه. به محض اینکه دَر اتاق بسته شد، دستم رو کشید و ازم خواست تا خم بشم. _ چی شده میلاد!؟ نگاهش بین چشم‌ها جابجا شد و گفت: _ یه چیزی بهت بگم، قول می‌دی به کسی نگی؟ _ آره عزیزم! چی شده؟ دستش رو توی کیفش کرد و برگه رو از روی کتابش بیرون آورد و سمتم گرفت. روی برگه نمره غیرقابل قبول نوشته شده بود و زیرش تأکید کرده بودن که فردا با اولیا باید به مدرسه بره. زود برگه رو گرفت و لای کتاب گذاشت. توی چشم‌هام نگاه کرد. _ به مامان بگم به داداش می‌گه، داداش هم دیگه نمی‌ذاره برم کلاس فوتبال! دعوامم می‌کنه. تُن صدام رو تا می‌تونستم پایین آوردم و روی یک زانو جلوش نشستم. _ خوب چرا درس نخوندی؟ _ آخه فرداش مسابقه داشتیم، حواسم پیش تیم‌مون بود. _ مدرسه شما با ما فرق می‌کنه. اگه فردا با مامان نری مدرسه، زنگ می‌زنن به علی. بعد اون موقع خیلی بدتر می‌شه! مظلوم گفت: _ چی‌کار کنم...؟ نمی‌شه تو بیایی؟ _ من رو که قبول نمی‌کنن! _ چرا بزرگی دیگه! _ بزرگ هستم ولی نه اونقدر که مدرسه‌ی تو بخواد من رو قبول کنه.‌ _ من اگه به مامانم بگم به داداش می‌گه.‌ داداش علی هم از اول شرط گذاشته بود که به شرط اینکه تو درس‌هام افت نکنم، برم کلاس فوتبال. الان که از دست زهره ناراحتِ، من حرف بزنم بیشتر عصبانی می‌شه. باید چی‌کار کنم؟ _ من به خاله می‌گم که به علی نگه.‌ _ می‌گه! _ دیگه چاره‌ای نداریم.‌ سعی می‌کنم‌ یه جوری بگم که نگه. خوبه؟ با سر حرفم رو تأیید کرد. _ از دست تو میلاد! تو که دَرست خوب بود.‌ آخه مدرسه شما این‌جوری نیست که تو درس نخونی. _ قول می‌دم دیگه بخونم، فقط یه کاری کن! _ اون برگه رو بده به من. برگه رو دوباره از توی کیفش درآورد. تا کرد و دستم داد و با التماس گفت: _ تو رو خدا زهره نبینه! _ زهره که تو رو بیشتر از هر کی دوست داره! _ می‌خوام فقط تو بدونی. باشه؟ صورتش رو بوسیدم. _ نگران نباش، خودم درستش می‌کنم. چه فوتبالیستی بشی تو!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 🎥 اسرائیل فرزند نامشروع آمریکاست ✅ سخنرانی شنیدنی رئیسی | 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ذوق زده گفت: _ دیروز یه برگردون زدم‌‌ همه تشویقم کردن. مربیمون گفته من بهترین بازیکن توی زمینم. با افتخار نگاهش کردم. _ معینی‌ها همینن؛ هر جا باشن‌ اولن. بدو برو تو اتاق دَرست رو بخون‌. تا شب خودم به خاله می‌گم. باشه‌ای گفت و رفت. رفتنش رو با نگاه دنبال کردم. دَر اتاق رو که بست، پیش زهره رفتم. گوشه اتاق نشسته بود. با دیدن من لبخند زد. چند روزیه که باهام خوب شده و می‌تونم روش حساب کنم. _ سلام. _ سلام، خوب شد اومدی رویا! مُردم تو این خونه از تنهایی. مقنعه‌ام رو در آوردم و با فاصله رو به روش نشستم. _ یه چیزی بهت بگم، قول می‌دی به کسی نگی؟ _ آره! _ الان رضا پایین پله‌ها بهم گفت که احتمالاً آقاجون سه‌شنبه مهمونی دعوتمون کنه. تا اون موقع دووم بیار هیچی نگو. بذار خاله و علی واسه خودشون برنامه‌ریزی کنن. سه‌شنبه به آقاجون بگو که دوست نداری ازدواج کنی.‌ از اشتباهاتت هم بگو.‌ بگو پشیمون شدم.‌ آقاجون خیلی مهربونه، اجازه ازدواج ما هم‌ دستشه. اجازه نمی‌ده که این جوری تو رو شوهر بدن. _ فکر بعدش رو کردی! من باید بیام توی خونه با این علی که راه‌ به راه منو می‌گیره می‌زنه روبرو بشم! طوری که بهم برخورده گفتم: _ کی بیچاره راه به راه تو رو زده! اتفاقاً در برابر کارهات صبوری می‌کنه. _ بله شما که همش نقش امانت رو توی خونه داری، باید هم این طوری بگی! دلخور ایستادم.‌ _ خاله گفت بگم بالا نشینی، بلندشو بیا پایین. _ مامان‌ بدجور رفته رو مغزم رویا! ‌داره دنبال پارچه می‌گرده برای من بدوزه که من خیر سرم توی خونه‌ی شوهر لباس داشته باشم. بگو الان فکر یخچال و گاز رو کردی که فکر لباس منی! آه نداره با ناله سودا کنه، یکسره فکر شوهر دادن و زن گرفتنِ. معلوم نیست از کجا می‌خواد بیاره برای رضا عروسی بگیره، به من جهاز بده! _ این جوری حرف می‌زنی یه جوری می‌شم؛ احساس می‌کنم خیلی بی‌معرفتی. _ اگه قرار بود تو رو هم به زور شوهر بدن، همین حرف‌ها رو می‌زدی؟ ایستادم و دکمه‌های مانتوم رو باز کردم و تونیک‌ بلندی پوشیدم. _ یه کار دیگه هم می‌شه بکنی. _ چی‌کار؟ _ بیا به علی بگو ببخشید. _ نمی‌بخشه؛ صدبار گفتم. سرش رو پایین انداخت و به زمین نگاه کرد. ادامه دادم: _ واقعاً دیگه نمی‌دونم چی‌کار باید بکنم! فقط همین فکرا به ذهنم رسید که بهت گفتم. برگه میلاد رو توی جیب تونیکم گذاشتم. روسریم رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. صدای علی و خاله رو از بالای راه پله‌ها شنیدم. _ خیلی خستم مامان. _ الهی دورت بگردم، بس که کار می‌کنی. _ انقدر خستم که نمی‌تونم اضافه کار وایسم.‌ حسین بیشتر مواقع وایمیسته ولی من نمی‌تونم. بیشتر از لحاظ روحی خستم تا جسمی. _ حق داری مادر جان! آزار و اذیت‌هایی که زهر داره کم نیست. _ دیشب با رضا حرف زدم. مثل اینکه به آقاجون گفته توی مهمونی حرف مهشید رو مطرح کنه واسه خواستگاریش. خاله کلافه گفت: _ من دیگه از پس رضا برنمیام! ولش کن هر کاری می‌خواد بکنه... این چه قولی بود به میلاد دادی؟ _ سفر؟ _ آره.‌ من از صبح فکرم اینه چه جوری پس‌انداز کنم، از کجا پول جور کنم‌ برای جهیزیه و عروسی. توی این‌ گیرودار سفر به چه کارمون میاد! _ بچه‌ست مامان. دوست ندارم به دلش بمونه.‌ از یه طرف دیگه هم یه مدتیه که توی خونمون فقط ناراحتی پیش میاد؛ بریم شاید حال روحیمون بهتر بشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ فکر پولش رو کردی آخه؟ _ آره نگران‌ نباش؛ جور می‌شه. مگه پول ماشین جور نشد؟ یه دفعه گفتی قرعه به ناممون دراومد. بیچاره علی هنوز نمی‌دونه خاله النگوهاش رو هم برای ماشین فروخته. _ مامان‌ زنگ زدی به اقدس‌خانم بگی؟ خاله ناامید گفت: _ مطمئنی بگم!؟ دیگه باید به چه زبونی بگه که خاله متوجه بشه. _ آره مطمئنم.‌ اصلاً رفتنمون از اول اشتباه بود.‌ _ دختر خوبیه ها! _ ان‌ شالله خوشبخت بشه. زودتر بگو بذار دلبسته نشه. خاله طلبکار گفت: _ باشه، ولی دفعه‌ی دیگه من یکی رو انتخاب کردم حق نداری نه بیاری! علی خنده‌ی صداداری کرد. _ شاید منم بخوام مثل حسین یهو دستت رو بذارم‌ تو حنا. صدای ذوق‌زده‌ی خاله بلند شد. _ الهی دورت بگردم.‌ من که از خدامه خودت انتخاب کنی. سرفه‌ای کردم و وارد آشپزخونه شدم. علی دستاش رو پشتش گذاشته بود و به کابینت تکیه داده بود. با دیدنم، پنهانی از خاله لبخندی زد و جواب سلامم رو داد. قند توی دلم آب شد. انگار دوتا بال بهم دادن تا پرواز کنم.‌ تلاشم‌ برای کنترل خودم‌ بی‌فایده بود و لبخند پهنم قصد جمع شدن نداشت. اما علی برعکس من چهره‌ش رو مثل همیشه جدی کرد. خاله نگاهی بهم انداخت. _ زهره نیومد؟ _ من بهش گفتم. _ چیه کبکت خروس می‌خونه! جلو رفتم و بشقاب‌ها رو ازش گرفتم. _ من آماده می‌کنم.‌ رو به علی گفت: _ برو لباس‌هات رو عوض کن، بیا ناهار. فکر کنم با این لبخندی که علی بهم زد تا یک ماه روحیه شادی داشته باشم. خاله درمونده زیر لب گفت: _ چه جوری بهشون بگم. فوری گفتم: _ چه جوری نداره! می‌خوای من زنگ بزنم بگم؟ اَخم ریزی کرد. _ چی به کی بگی؟ اصلاً حواسم نبود که باز بی‌اجازه حرف‌هاشون رو شنیدم. _ به زهره دیگه! که بیاد پایین. جلو اومد و گوشم رو توی دستش گرفت.‌ مثل همیشه نه فشار داد نه حتی ذره‌ای کشید. _ این فضولی کار دستت می‌ده ها! _ مگه من چی گفتم؟ دستش رو انداخت و نفس سنگینی کشید. _ زشته رویا‌خانم! _ خاله به خدا نمی‌خواستم گوش وایستم. همین جوری شنیدم. _ نمی‌خواد قسم بخوری.‌ منم خودم بلدم گندکاری بچه‌هام رو درست کنم. _ چشم‌، ولی این‌گند‌کاری علی نیست! از اول گفت نمی‌خوام، شما اصرار کردی. من مطمئنم علی خودش مثل دایی یکی رو دوست داره. صدای سرفه‌ی علی باعث شد تا حرف توی دهنم بماسته.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از وقتی برای اموزش آرایشگری به آرایشگاه مهناز خانم می‌رفتم با دختری به اسم محدثه دوست شدم یه روز دیدمش که ازیه ماشین مدل بالا جلوی آرایشگاه پیاده شد وقتی ازش پرسیدم گفت شوهر خواهرم بود... یه مرتبه‌ی دیگه اونو دیدم که از یه ماشین دیگه پیاده شد راننده یه پسر جوون دیگه ای بود که قبلا ندیده بودمش... از محدثه با اون پوشش چادر و رفتارهای موجهش بعید بود با کسی در ارتباط باشه و حالا من با چند مرد جوون مختلف میدیدمش... بدون خجالت ازش پرسیدم جریان چیه که... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم فک کل اسیر 📌 گزارش تصویری پرداخت وجه آزادی زندانی ✅ از مجموع بدهی مبلغی جمع شد، بنده هم از سه قسط ۱۲ میلیون تومانی یکیشو امروز صبح اجرای احکام دادگاه ... پرداخت کردم 👈 گزارش تصویری اسناد پرداختی است اگر کسی مستندات بیشتری مثل احکام اصداری یا رای نهایی شعب مخصوص این زندانی رو خواست از ارائه هیچ سندی دریغ نمی‌کنیم 🙏 🔴 باقیمانده بدهی زندانی 👇 ۲۴ میلیون تومان دعای خیر بدرقه راه زندگی و مهربانی شما موجودی کانال در گزارش تصویری موجود است ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود بزنید رو کارت ذخیره میشه ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴ لواسانی بانک پارسیان فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️ 🔵 درودِ سرباز اسراییلی به نفربر قدرتمندِ رژیم صهیونیستی 😂 پ ن: بزودی دلخوشی هاتون همینطوری خاتمه پیدا میکنه😅 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سید حسن نصرالله: امروز اسرائیل پس گردنی می‌خورد و ساکت می‌ماند✌️🏻✌️🏻 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نگاه تیزی بهم انداخت.‌ بشقاب‌ها‌ رو روی زمین گذاشتم. من که نگفتم اون شخص منم، چرا علی ناراحت شد! قبل از اینکه خاله نگاهش کنه، اخم رو از وسط پیشونیش برداشت.‌ خاله گفت: _ رویا سفره رو پهن کن، من برم بالا با زهره کار دارم. فوری بیرون رفت. علی صداش رو پایین آورد و با تشر گفت: _ فکر نکن اگر بگی همه چی تموم می‌شه! من مطمئنم یکی از مخالف‌های سرسخت، خود مامانِ.‌ بگی مسیرمون‌ رو یا خیلی دور می‌کنی یا دست نیافتنی. پس دهنت رو ببند. لب‌هام‌ رو جلو دادم و به حالت قهر، دلخور گفتم: _ مگه من چی گفتم؟ نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با نفس سنگینی ازم گرفت. _ خط هم نده. من بلدم‌ خودم‌ درستش کنم. خاله عصبی و با حرص وارد آشپزخونه شد و زیر لب غر زد: _ دختره‌ی نفهم. _ مامان زیاد اذیتش نکن. _ من اذیت می‌کنم!؟ این‌چند وقت، چند بار گند زده؟ همش دنبال یه راه حل خوب بودم. خدا رو شکر که براش خواستگار اومد راحت شدم. علی متأسف سرش رو تکون داد. سفره رو پهن کردم. خاله گفت: _ علی اینا رو صداشون کن‌، من حوصله ندارم. با یه جمله‌ی کوتاهِ بچه‌ها بیاین ناهارِ علی، کمتر از یک‌ دقیقه همه پایین بودن.‌ روزهای دیگه خاله بیشتر از ده بار باید صداشون می‌کرد تا می‌اومدن. همه دور سفره نشستیم و شروع به خوردن کردیم. چشم‌های زهره قرمز بود و میلی برای غذا خوردن نداشت. نگاهش به دست‌های علی بود که برای پر کردن‌ قاشق از غذا، پایین‌ و بالا می‌شد. میلاد رو به من لب زد: _ گفتی؟ اَبروهام‌ رو بالا دادم. ناامید به بشقابش نگاه کرد.‌ علی بشقاب خالی‌ش رو کمی جلو کشید و لیوان‌ آب رو برداشت. تشکری کرد و ایستاد که در کمال ناباوری همه، زهره پربغض صداش کرد: _ علی. علی متعجب‌تر از همه بهش خیره موند اما جوابی نداد. زهره اشکش رو با پشت دست پاک‌ کرد. _ ببخشید. خشک‌ و جدی گفت: _ دقیقا چی رو زهره! زهره دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه. شروع به گریه کرد و همزمان گفت: _ به خدا غلط کردم. دیگه تکرار نمی‌کنم. این بار، بار آخر بود. اگر یک‌ بار دیگه تکرار کردم‌ بعد هر چی تو بگی. ولی تو رو خدا من رو شوهر نده. رویا می‌گه به آقاجون بگم نمی‌ذاره. ولی من دلم‌ نمی‌خواد حرف از خونمون بره بیرون.‌ تو رو روح بابا منو ببخش.‌ قول می‌دم درس بخونم سرم به کار خودم باشه. زهره همیشه وسط کارهاش من رو خراب می‌کنه. حالا می‌مرد اون جمله رو نمی‌گفت! خاله، هم دلش برای زهره سوخته بود، هم دوست نداشت از تنها راه‌حلش دور بشه. _ یه‌‌جوری گریه می‌کنی انگار قراره... حرفش رو با چشم‌غره‌ای به زهره خورد. _ شوهر کردن که این‌جوری زجه‌ مویه نداره! زهره فقط مخاطبش علی بود.‌ انگار می‌دونه که جز علی کسی نمی‌تونه کمکش کنه.‌ آخرین التماس‌هاش رو با اوج گریه به زبون آورد. _ علی توروخدا. غلط کردم.‌ تو اگر بگی نه، مامان هم کوتاه میاد. علی فقط نگاه کرد.‌ سرش رو پایین انداخت و بی‌حرف از آشپزخونه بیرون رفت. باید منتظر برگشت این‌ سونامی که زهره راه انداخت به سمت خودم باشم.‌ تا من باشم که دیگه دلم برای زهره نسوزه و راهنماییش نکنم. از سکوت علی، خاله هم سکوت کرد.‌ رضا درمونده به خواهرش نگاه کرد. درسته بیشتر مواقع تو‌ کل‌کل هستن، ولی توی روز‌های سخت خیلی هوای زهره رو داره. دستش رو روی سرشونه‌ زهره گذاشت و غمگین گفت: _ بسه گریه نکن. پاشو برو بالا. خاله بدون عکس‌العملی، به سکوتش ادامه داد. زهره درمونده، به ناچار ایستاد و بیرون رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بیچاره میلاد! توی این اوضاع چه‌جوری به خاله بگم. شاید بهتر باشه فردا خودش رو به مریضی بزنه و مدرسه نره.‌ خاله با ناراحتی گفت: _ رویا بلند شو برو پیش زهره. رفتن همان و خوردن تیروترکش‌های التماس نافرجام زهره به من هم همان. _ من نمیرم.‌ خودتون برید. اخم‌هاش رو تو هم کرد. _ ورپریده! میری کار یاد زهره می‌دی!؟ کمی خودم رو عقب کشیدم. _ خب دلم براش سوخت! _ بعد باید یادش بدی که بره آبروی من رو جلوی پدربزرگتون ببره!؟ _ من دیدم ناراحتِ، گفتم اون‌جوری بگم‌ آروم بشه. _ بلندشو از جلوی چشم‌هام برو! نگاهش رو به رضا داد. _ تو پاشو برو پیشش. رضا چشمی گفت و کاری که خاله گفته بود رو انجام داد. خاله با تشر نگاهم کرد. _ چرا نشستی!؟ _ کجا برم؟ علی تو هال نشسته، رضا هم که تو اتاق ماست؛ من نمی‌تونم برم بالا! حیاط هم که سرده. شما برو پیش علی، من ظرف‌ها رو بشورم. نگاه پر از غیضش رو از روی من برداشت و بیرون رفت. میلاد فوری کنارم‌ نشست. _ من چی‌کار کنم؟ _ یه چی بگم، بعداً نگی من بهت گفتما! _ نمی‌گم. _ الان من اگر بگم، هم فوتبال دیگه نمی‌تونی بری، هم حسابی دعوات می‌کنن. فردا صبح الکی بگو حالم داره بهم می‌خوره، نرو مدرسه. بذار خونه آروم‌ بشه بعد من بگم. _ اگر صبح نرم‌ مدرسه، بعدازظهرش مامان می‌ذاره برم‌ فوتبال؟ _ نه دیگه! حالا یه روز قیدش رو بزن. _ آخه فردا مسابقه برگشت داریم. می‌خوام گل بزنم. _ چی بگم! صبر کن تا فردا ببینیم چی می‌شه. به بیرون نگاه کردم. علی دستش رو روی پیشونیش گذاشته و چشم‌هاش رو بسته بود. خاله هم درمونده بهش نگاه می‌کرد. _ میلاد، برو بالا به رضا بگو زنگ بزنه دایی بیاد اینجا. برق شادی تو چشم‌هاش نشست. _ دایی بزرگ‌تر من حساب می‌شه؟ کلافه گفتم: _ به دایی هر چی بگی، به علی می‌گه. لب‌هاش آویزون شد. دوباره ذوق‌زده گفت: _ به عمو می‌گم. _ بعدش اگر خاله بفهمه، دعوات می‌کنه! _ اَه... خسته شدم. _ تو یکم صبر کن، شاید گفتم به خاله. با صدای تند خاله، دست‌وپام رو گم کردم. _ رویا یه چایی بریز بیار! _ چشم. نفس راحتی کشیدم. همش تقصیر خودمه. کاش یاد می‌گرفتم دیگه به زهره حرف نزنم و کمکش نکنم. دوتا چایی ریختم و با ترس‌ولرز بیرون رفتم. خدا لعنتت نکنه زهره! سینی رو جلوی علی گذشتم و با تمام سرعت به آشپزخونه برگشتم. با بلند شدن صدای دَر خونه نفس راحتی کشیدم. احتمالاً میلاد به رضا گفته، اونم به دایی زنگ‌ زده، اومده. روسریم رو مرتب کردم. _ من باز می‌کنم. هیچ کس حرفی نزد.‌ از خدا خواسته وارد حیاط شدم. تقریباً سمت دَر دویدم و بازش کردم. با دیدن اقدس‌خانم اخم کرد. _ بفرمایید؟ اون هم انگار دل خوشی از من نداره. _ خاله‌ت خونه‌ست؟ _ نه نیست. _ کی میاد؟ حالا که شرایطش پیش اومده، عمراً بذارم‌ به هدفش برسه. _ رفته مسافرت تا یک‌ ماه دیگه هم نمیاد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ دو سه روز پیش با من حرف زد! پس چرا نگفت؟ پوزخندی زدم. _ مگه شما می‌خوای بری مسافرت به همسایه‌هاتون می‌گید؟! پشت چشمی نازک کرد. _ کی میاد؟ عجب آدم گیریه، قصد رفتن نداره. شونه‌هام رو بالا دادم‌ و با بی‌تفاوتی گفتم: _ رفته برای علی زن بگیره. دیگه خودتون حساب کنید چقدر طول می‌کشه. چشم‌هاش گرد شد. _ یعنی چی!؟ _ مگه بهتون نگفتن! دخترتون شب اول به علی می‌گه نه تنها من، هیچ دختر دیگه‌ای هم زن تو نمی‌شه چون باید خرج خانوادت رو بدی. علی هم خیلی این حرف ناراحتش کرد. خاله‌م هی می‌گفت زشته ولی علی گفت نمی‌خواد. دیگه رفتن براش زن‌ بگیرن. عصبانی و دلخور گفت: _ از طرف من به خاله‌ت بگو جواب ما نه بود، خودت انقدر رفتی و اومدی مریم رو دودل کردی! _ خب خداروشکر که دودل بوده. الان زیاد ناراحت نمی‌شه. چند ثانیه عصبی نفس کشید و نگاهم کرد که با صدای یاالله دایی نگاهش رو برداشت و بی‌حرف رفت. ذوق زده با نگاه بدرقه‌ش کردم. هم استرس گرفتم، هم حسابی خوشحالم که بالاخره شرش کم شد. _کی بود این!؟ نگاهم رو به دایی دادم. _ هیچ کس. سلام دایی. داخل اومد و گونه‌م رو کمی محکم کشید. _ باز چی کار کردی شیطونک! با دست صورتم رو ماساژ دادم.‌ _ وا... هیچی! خندید. _ شنیدم چی بهش می‌گفتی. لبم رو به دندون گرفتم. _ از کجاش شنیدی!؟ _ از هیچ جاش. با صدای بلند‌تری خندید و سمت خونه رفت. پا تند کردم و دستش رو گرفتم. _ دایی توروخدا نگیا! ایستاد و بهم خیره شد. _ نمی‌گم؛ ولی خیلی کار بدی کردی. _ آخه همش اینجا بودن. با انگشت روی بینیم‌ زد. _ به تو ربطی نداشت. دستم رو به کمرم زدم. _ پس به کی ربط داشت؟ لب‌هاش رو جلو داد و نفسش رو صدادار بیرون داد. _ بعید می‌دونم علی با تو کنار بیاد! _ چرا؟ _ با این حاضر جوابیت. _ آخه... صدای علی باعث شد تا بقیه‌ی حرفم رو نزنم. _ چرا نمیاید داخل؟ دایی آهسته گفت: _ خیالت راحت، من هیچی نمی‌گم. سمت علی رفت.‌ نفس راحتی کشیدم و پشت سرش راه افتادم. خاله با دیدن دایی هم حالش جا نیومد.‌ نگاه چپی به من کرد و رو به دایی گفت: _ این طرفا! دایی با شوخ طبعی گفت: _ ناراحتی برم. نیم‌نگاهی به من کرد. _ نه. آخه من می‌دونم از کجا آب می‌خوره! _ میلاد زنگ زد بهم، ولی من خودم تو راه اینجا بودم. حق به جانب گفتم: _ خاله شما تازگی دیگه من رو دوست ندارید. هر چی می‌شه بیخود می‌ندازید گردن من! هر سه نگاهم کردن. به حالت قهر ایستادم و از پله‌ها بالا رفتم.‌ علی گفت: _ مامام راست می‌گه. الان به رویا ربط نداشت!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ دفاع ازش نکن.‌ دیدم‌ به میلاد یه چی گفت! حسین‌جان قرار مدار تو چی شد؟ _ مگه قرار نشد شما زنگ بزنی، جواب بگیری! علاقه‌ی علی به منم‌ کم‌کم داره نمایان می‌شه. ازم‌ دفاع کرد. سرخوش وارد اتاق شدم. بلافاصله رضا ایستاد تا بیرون بره. _ بشین. دایی پایینه، کسی نمیاد بالا. ناراحت به زهره نگاه کرد. _ عجب گیری افتادیم! _ من دیگه می‌ترسم حرف بزنم. زهره آبروی آدم‌ رو می‌بره! رضا گفت: _ رویا اگر فکری به سرت می‌رسه بگو. به زهره اشاره کردم. _ قول بده نگه من گفتم! زهره درمونده نگاهم کرد. _ از دهنم پرید. ببخشید. _ شانس آوردم علی هیچی بهم نگفت. تنها فکری که الان به ذهنم‌ می‌رسه اینه که شب خواستگاری به پسره حرف‌های خل‌وچل بازی بزنه بره. رضا خوشحال به خواهرش نگاه کرد. _ آره اینم فکر خوبیه. زهره آه کشید. _ کاش می‌شد یه کاری کنیم کلاً نیان. رضا دستش رو گرفت. _ حالا این پیشنهاد خوبه دیگه! _ چاره‌ی دیگه‌ای ندارم. فکری توی سرم جرقه زد. _ گفت فامیل عباس آقاست. آره؟ هر سه نگاهم کردن و رضا تأیید کرد. _ آره. ذوق زده به زهره نگاه کردم. _ سه شنبه که می‌ریم خونه‌ی آقاجون به عمه بگیم. اونم ناراحت می‌شه که چرا فامیل شوهرش عزای عباس‌آقا رو نگه‌ نداشتن. زنگ می‌زنه بهشون‌ می‌گه. اونام ناراحت می‌شن دیگه نمیان. رضا کنترل شده خندید. _ زهره این عالیه. _ کی بگه آخه! باز به من نگاه کردن. _ خودتون باید بگید. من با عمه قهرم. رضا گفت: _ چه جوری بگیم؟ آخه سن ما به فضولی نمی‌خوره! معنی‌دار به میلاد نگاه کرد. میلاد گفت: _ من می‌گم ولی باید برام‌ توپ بخری. _ باشه می‌خرم. _ گرونه ها! _ چنده مگه؟ _ مربیمون می‌گه خوبش صد تومنه. رضا با خنده گفت: _ میلاد ارزون بگیر، بذار مشتری شیم. میلاد که احساس قدرت کرده صداش رو کلفت کرد. _ همون که گفتم! _ باشه. برات می‌خرم. ولی سر برج. ذوق‌زده دست‌هاش رو بهم زد. _ قرمزش رو بخر.‌ _ فقط باید بی‌خراب‌کاری بگی‌ها! _ باشه قول می‌دم. زهره با صدای لرزون گفت: _ رضا ازت ممنونم.‌ برات جبران‌ می‌کنم. _ عین آدم‌ زندگی کن؛ نه خودت رو توی دردسر بنداز، نه ما رو. جبران نمی‌خواد. زهره شرمنده به من نگاه کرد. _ من رو ببخش. خیلی بهت بد کردم. خاله از پایین‌ اسمم رو صدا کرد. _ رویا یه لحظه بیا پایین. به شوخی رو به زهره گفتم: _ کاش زودتر این داستان تو تموم بشه، مُردم از بس تنهایی کار کردم.‌ ایستادم‌ و از پله‌ها پایین رفتم. باید دست پیش بگیرم تا خاله احساس عذاب وجدان کنه که چرا بیخودی دعوام کرده. شاید بتونم‌ برگه‌ی میلاد رو نشونش بدم. اخم‌هام رو توی هم کردم و پایین‌ پله‌ها ایستادم. _ دختر‌گلم یه چند تا چایی بیار. اخمم کار ساز شد و خاله من رو دختر‌گلم خطاب کرد.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سالهای جنگ شهر ما هم به خاطر اینکه به خوزستان و شهرهای مرزی نزدیک بود خهمش بمباران می شد. من حامله بودم و شوهرم برای جنگ به جبهه رفته بود. روز های آخر بارداریم هرچقدر براش نامه می‌نوشتم جوابی نمی‌گرفتم. تا اینکه روز زایمانم رسید و با مادرشوهرم به بیمارستان رفتم زایمان کردم و دخترم به دنیا اومد اما همون موقع... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
آنقدر درگیر هِجی کردن متن زندگی شده ام؛ که از لذتِ درکِ مفهومش جامانده ام... امیرحسین 🌱
پارت بعدی اینجاست😍 وای رویا لو رفت به اقدس خانم چی گفته🙊😂 https://eitaa.com/joinchat/4026466456C5a963fdb8e