هدایت شده از ریحانه 🌱
11.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
✘ شرط اول و ضروری دعاهای مستجاب
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از ریحانه 🌱
، این جلسه باید شما رو هیپنوتیزم کنیم، تا یه فعل و انفعالاتی رو در بدنت با این روش انجام بدیم، گفتم چرا من؟ همه آزمایشها نشون میده همسرم مشگل داره من مشگلی ندارم، گفت دکترها یه نظری دارند ما هم یه نظر داریم، اکر میخوای به نتیجه برسی باید به حرف ما گوش کنی، منم که غرق در رویای مادر شدن بودم، وبهشونم اعتماد پیدا کرده بودم، قبول کردم، اون خانم گفت اول قهوه تون رو میل کنید تا برادرم کارش رو شروع کنه، قهوه رو خوردم، به دستور اون آقا نشستم رو به روش و به کارهای فکری و ذهنی که اون میگفت، از جمله اینکه به هیچی فکر نکن جز اینکه من میگم، منم گوش میکردم و انجام میدادم، یه لحظه بچه ای رو در آغوش خودم تصور کردم، یعدم فکر و ذهنم کاملا خالی شد و من دیگه چیزی نفهمیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فقط بیا بخون ببین دعا نویس چه بلایی سر این خانم و زندگیش میاره
Scan ۱۵ فوریهٔ ۲۴ · ۰۶·۲۰·۵۹.pdf
1.38M
🌿🌹🌿
مجموعه #عکسنوشت
عاقبت نسل پهلوی /قابل تامل
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
از وقتی چشم باز کردم، توی خونمون پدر و مادرم رو در حال بد گویی به نظام و مسئولین دیدم، مادرم شدیدن گله داشت که، چرا ما باید بیرون حجاب داشته باشیم، توی ایران آزادی نیست، من با همین تفکر، ضد نظام بزرگ شدم و بغض کینه از مسیولین کشورم به دلم نشست، از همه بیشتر امام خمینی رو مقصر میدونستم، وقتی هم خودم بزرگ شدم، بیشترین مانع ازدایم رو این یه تیکه شالی رو که مینداختم روی سرم میدیدم، بارها به خاطر بد حجابی از گشت ارشاد، تذکر گرفته بودم، ولی بازم بدم میومد لباسی به اسم مانتو و تیکه پارچه ای به اسم شال بندازم سرم، به دانشگاه که راه پیدا کردم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
Doa Bad Az Ale Yasin-Samavati.mp3
3.82M
🍃🌹🍃
🌸▫️صوتِ "دعای #بعداززیارتِآلیاسین" با صدای " حاج مهدی سماواتی "
#توسلات_مهدوی
#زیارت_آل_یاسین
#تا_همیشه_سلام
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برابر سن و سالم مشکلات و گرفتاری داشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد رفتگر سید گرفتم. و کمکش خیابون رو جارو کردم. زندگیم دگر گون شد، بیایدظ داستان زندگی من رو بخونید شک نکنیدچ که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏
4_5942530185403306026.mp3
22.85M
🍃🌹🍃
| #استاد_شجاعی
✘ فرمول سنجش انسانیت، میزان کار خیر و رسیدگی به نیازمندان نیست!
حج و کربلا و نماز شب و ... هم نیست!
این فرمول و یاد بگیر، «انسانیتت» رو «تعیینِ سطح» کن!
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت369
🍀منتهای عشق💞
خاله درمونده به رضا نگاه کرد.
_ بس کنید! قلبم داره میسوزه.
رضا گفت:
_ من بس کنم!؟عکسهام رو پاره کرده! دیروز زنگ زده به عمو بیاد مهشید رو ببره!
زهره با جیغ گفت:
_ آدم نفهم من زنگ نزدم، چرا توی کلت نمیره؟
_ اتفاقاً تو زنگ زدی.
خاله دستش رو روی قلبش گذاشت. با التماس به هردوشون گفتم:
_ بس کنید توروخدا! خاله حالش بد شد.
هر دو به صورت مادرشون که از درد به هم جمع شده بود نگاه کردن. رضا کلافه تو اتاقش برگشت. زهره سرش رو روی زانوش گذاشت و گریه کرد.
دست خاله رو گرفتم.
_ خاله میخوای برات آب بیارم؟
چشمش رو باز کرد. سرش رو بالا داد و لب زد:
_ نه.
به سختی لب زد:
_ کمکم... کن... برم... پایین.
کمی از تکیه بدنش رو بهم داد و پلهها رو با کمترین سرعت پایین رفتیم. گوشه اتاق دراز کشید و چشمهاش رو بست.
_ خاله خوبی؟
با سر تأیید کرد. بغضم گرفت.
_ میخوای بریم دکتر؟
دوباره سرش رو بالا داد. رنگ صورتش خیلی پریده و دستش رو از روی قلبش برنمیداره. به آشپزخونه رفتم و با لیوان آب برگشتم.
_ خاله پاشو یکم آب بخور.
جوابی نداد. دستم رو روی بدنش گذاشتم و کمی تکونش دادم.
_ خاله... خاله...!
با گریه اما صدای آروم گفتم:
_ چرا جواب نمیدی؟
دوباره تکونش دادم.
_ خاله توروخدا جواب بده. من الان باید چیکار کنم آخه!
به گوشی تلفن نگاه کردم. تو هر شرایطی بود علی رو خبر نمیکردم ولی الان چارهای برام نمونده. با وجود این که امکانش هست بهم بگن که از قصد به علی گفتی بیاد خونه تا ما رو دعوا کنه، اما نمیتونم بشینم و حال خاله رو اینطوری ببینم.
گوشی رو فوری برداشتم و شماره علی رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق، صدای خستهش توی گوشی پیچید.
_ بله.
نتونستم گریهام رو کنترل کنم.
_ علی...
کمی مکث کرد و با نگرانی پرسید:
_ چی شده رویا؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت370
🍀منتهای عشق💞
به سختی بین هقهق گریهم گفتم:
_ زهره و رضا دعواشون شد. حال خاله خوب نیست.
_ گوشی رو بده بهش!
_ خوابیده، هر چی صداش میکنم جواب نمیده. علی توروخدا بیا! من میترسم. هر چی میگم خاله، انگار نه انگار. گفت قلبم داره میسوزه، بعد نفسش تند شد. الانم جواب نمیده.
ترسیده گفت:
_ یا اباالفضل... دوباره صداش کن!
_ تکونش هم دادم، جواب نداد. علی من میترسم.
با احتیاط پرسید:
_ رویا نفس میکشه؟
_ آره اما خیلی بد. من میترسم. توروخدا بگو چیکار کنم؟
_ هیچ کاری نکن. الان میام. فقط هی باهاش حرف بزن؛ جواب داد به من زنگ بزن.
تماس رو قطع کرد. با گریه به خاله نگاه کردم و شروع به ماساژ پاهاش کردم.
_ خاله جونم... توروخدا جواب بده.
صدای نگران زهره رو شنیدم و بهش نگاه کردم.
_ چی شده رویا!؟
گریهام شدت گرفت.
_ حالش بد شد. فکر کنم بیهوش شده. بیا ببین؛ صداش هم میکنم جواب نمیده.
جلو اومد و آروم توی صورت مادرش زد. سرشونهاش رو تکون داد.
_ مامان... توروخدا جواب بده!
از صدای گریهی ما، میلاد و رضا هم اومدند. رضا هم چند باری مادرش رو صدا زد اما خاله جواب نداد. صدای گریهی میلاد بدتر از همه بود. رضا گفت:
_ زنگ بزنم اورژانس؟
اشکم رو که پاک کردنش فایدهای نداشت، پاک کردم.
_ نمیدونم، من زنگ زدم به علی.
ترسیده نگاهم کرد.
_ به اون چرا گفتی آخه!؟
_ چی کار میکردم. چقدر بالا التماستون کرد بس کنید! الان خوب شد؟ یکم کوتاه میاومدی. نگاه کن خاله رو! صد بار بیشتر صداش کردیم، جواب نمیده.
با تردید از حرفش به خاله نگاه کرد.
_ هیچی نیست؛ الان خوب میشه.
زهره با دهن نیمهباز، بهت زده به مادرش خیره مونده.
میلاد با گریه گفت:
_ مامانی من تو رو میخوام. توروخدا بیدار شو. من با هیچ کس نمیرم مدرسه...
فضای غمگین خونه و اتفاقی که میتونه برای خاله بیافته، داره خفهام میکنه. کاش علی زودتر برسه! نفسهای خاله مرتبتر شده اما همچنان تند و سریعه. میلاد خوشحال رو به من گفت:
_ رویا، مامان چشمش رو باز کرد.
همه بهش نگاه کردیم. چشمش رو نیمهباز کرد. تو همون حالت نگاهمون کرد و برای آرامشمون لب زد:
_ خوبم... هیچی نیست... فقط یکم آب بدید بهم.
لیوان آب رو برداشتم و سمتش گرفتم.
_ بیا خالهجونم.
با کمک رضا نشست. کمی از آب رو با دستهای لرزونش خورد و دوباره دراز کشید. با همین چند کلمهای که گفت، خیالمون راحت شد و گریههامون بند اومد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771فاطمه علی کرم بانکملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹 بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
10.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
🇮🇷#موشن_گرافی_انتخابات
📌وظیفه هر فرد برای افزایش مشارکت در انتخابات آینده چیست؟
#ایران_قوی
#حضور_حداکثری
#انتخابات
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen