🍃🌹🍃
🗳 برگ رای
🇮🇷 برای ایران
✔️ مشارکت بالا در انتخابات مساوی است با جلوگیری از تفرقه
🏷 #برای_ایران #مشارکت_حداکثری #انتخابات
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت382
🍀منتهای عشق💞
کمی از خونه که فاصله گرفت گفت:
_ رویا تو هر چی خواستی از خودم بخواه.
_ مثلاً چی؟
_ چه میدونم؛ لباس، کفش.
_ دستت درد نکنه، همه چیز دارم.
_ میدونم داری ولی نمیخوام فکر کنی نسبت بهت بیاهمیتم. حواسم بهت هست.
ناخواسته خنده ریزی کردم.
_ دوشنبه یا چهارشنبه هم مرخصی میگیرم میریم یه چادر دیگه برات میخرم. از اون ور هم یه هدیه برای تولد مامان بگیریم.
_ باشه.
ماشین رو جلوی مدرسه نگه داشت.
_ تعطیل شدی هم خودم میام دنبالت.
_ خودم میام دیگه!
_ نه، وقتی خونه هستم میام دنبالت.
_ باشه.
دستگیره دَر رو کشیدم و پیاده شدم. خداحافظی کردم و مستقیم وارد حیاط مدرسه شدم. با ماشین اومدن نتیجهش زود رسیدنه. تو حیاط مدرسه جز دو نفر از دانشآموزان هیچکس نبود.
کنار باغچه کوچک نزدیکه دَر حیاط نشستم. کتابم رو بیرون آوردم و شروع به خوندن کردم که صدای هدیه از پشت دَر حواسم رو به خودش جلب کرد.
_ سیاوش وایسا جلوی دَر خودت بهش بگو؛ اون دختر خالش نمیذاره من باهاش حرف بزنم.
_ مطمئنی این کار جواب میده؟
_ تو عکسها رو نشون بده از ترسش میاد. فقط صداش کنم یه گوشه که دختر خالش باهاش نباشه.
_ هدیه من میگم همینها رو پخش کنیم بسه! میترسم توی دردسر بیافتیم.
_ تو مگه نمیخوای آبروشون رو ببری و حال برادرش رو بگیری؟ با چهار تا عکس که کسی بیآبرو نمیشه! باید بکشونیمش توی خونه.
_ میترسم هدیه.
_ خاک توسرت! یادت نیست مامان چقدر التماسش کرد، اصلاً به ما محل نداد؟ از چی میترسی! ما که قراره از اینجا بریم. فقط کافیه زهره رو بکشونیم توی خونه، چند روزی نگهش داری تا کارهامون درست بشه. همین.
_ باشه هر چی تو بگی. فقط اون دختره رو بکش اون ور مزاحم نشه.
_ فعلاً برو اون ور تا نبیننِت.
فوری ایستادم و سمت ساختمان اصلی رفتم. خداروشکر امروز زهره مدرسه نیومد. اگر پیاده میاومدم حتماً گرفتار این دوتا خواهر و برادر میشدم.
پس حق با شقایقِ؛ میخوان آبروی علی رو ببرن! اگر میتونستن زهره رو ببرن خونهشون، چه افتضاحی میشد. هر طور که شده باید سه شنبه بریم و عکسها رو بگیریم. اصلاً دوست ندارم آبروی هیچکس بره. خدایا خودت یه کاری کن بیدردسر بتونیم بریم.
نکنه هدیه و برادرش از این که دستشون به زهره نمیرسه من رو با خودشون ببرن! دیگه حتی یه ذره هم برای مدرسه اومدن امنیت نداریم.
زنگ تفریح بین ساعت اول و دوم به خاطر دوره درسی، معلم اجازه نداد از کلاس بیرون بریم. زنگ سوم هم اگر احساس ضعف نمیکردم بیرون نمیرفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت383
🍀منتهای عشق💞
از بوفه کیک و شیرینی خریدم و به سالن اصلی برگشتم. از هدیه نمیترسم ولی دوست دارم بیسروصدا کارم رو بکنم. سمت پلهها رفتم که صدای خانمافشار باعث شد بایستم.
_ معینی...
برگشتم سمتش.
_ بله خانوم.
_ من منتظر رضایتنامه توأم، چرا نمیاری!؟
_ خانم ما شرکت نمیکنیم.
_ چرا!؟ من مطمئنم تو مقام میاری!
_ آخه خانوادم رضایت ندادن.
_ زودتر باید بهم میگفتی! شنبه این هفته نه، هفتهی بعد فرصت داری رضایتنامه رو بیاری. من زنگ میزنم با خانوادت صحبت میکنم.
_ نه خانوم یه بار گفتن نه، دیگه راضی نمیشن. با اون یه هفته اصفهان مخالفن.
_ من تو رو با مسئولیت خودم میبرم و برمیگردونم. دختر برادرم هم انتخاب شده که از یه مدرسه دیگهست ولی با هم افتاید. هردوتاتون رو خودم میبرم و برمیگردونم.
یه لحظه حواسم به هدیه پرت شد. با حرص نگاهم میکرد.
_ باشه خانم اگر راضی شدن میام.
_ خیلی خب برو سر کلاست.
چرخیدم و از پلهها بالا رفتم. از اینکه هدیه حرصی شده که نفهمیده ما کی اومدیم مدرسه، خندهام گرفت. خداروشکر علی میاد دنبالم وگرنه اینایی که من دیدم ناامید نمیشن و زنگ آخر جلوی دَر منتظر میمونن تا ما رو ببینن.
دیگه حواسم به درس نیست. باید حرفهای خانمافشار رو به علی بگم تا بعد از زنگ زدنش، براش سوءتفاهم پیش نیاد که رویا به من میگه چشم بعد به معلمش میگه زنگ بزنه رضایت بگیره.
چقدر فکرم مشغولیت داره. اصلاً نمیتونم تمرکز کنم. اول هدیه و برادرش سیاوش، بعد عکسهای زهره و چه جوری رفتن پیش شقایق، بعد هم عقد رضا و برخوردهای محمد و زنعمو. فقط خدا خودش باید کمک کنه.
_ معینی از تو بعیده!
فوری نگاهم رو به معلم دادم.
_ بله خانم!
_ خسته نباشی. میدونی چند بار صدات کردم! کجایی امروز؟
سرم رو پایین انداختم.
_ ببخشید.
_ مثل اینکه وقتی خواهرت نمیاد، حواس پرتیهاش رو میده به تو. بلندشو بیا این مسئله را حل کن ببینم!
چشمی گفتم و پای تخته ایستادم. وسط حل تمرین بودم که زنگ خورد. مثل همیشه اجازه نداد تا تمرین تموم نشده کسی از کلاس بیرون بره.
برای من بهتره؛ بذار هدیه و برادرش بیشتر منتظر بمونن تا علی برسه.
بالاخره حل تمرین تموم شد و بعد از تأیید معلم از کلاس بیرون رفتیم. نگاهی به اطراف سالن انداختم. خبری ازش نیست. مطمئنم جلوی دَر منتظره چون نمیدونه زهره نیومده. از روی پلهها ماشین علی رو دیدم و احساس امنیت کردم. چادرم رو روی سرم انداختم از حیاط مدرسه بیرون رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت383 🍀منتهای عشق💞 از بوفه کیک و شیرین
کل رمان ۴۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
࿐჻ᭂ🍃🌹🍃჻ᭂ࿐
پروفایل ویژه نیمه شعبان و میلاد آقاجانمون ♥️
#نیمه_شعبان #میلاد_امام_زمان عجل الله
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از جبهه اومدم مرخصی به مادرم گفتم میشه بری برای دختر یکی از فامیلها برای من خواستگاری؟. مادرم خنده دندان نمایی زد_ باشه عزیزم میرم، تو دلم ولولهای افتاد. نکنه دختره بگه من این رو نمیخوام. دوباره به خودم میگفتم چرا بگه نمیخوام. مگه من چمه، باز به خودم میگفتم خب شاید یه کسی دیگهای رو دوست داشته باشه. تو خودم غیرتی میشم میگم بیخود کرده کسی دیگه ای رو دوست داشته باشه، دختر باید بشینه براش خواستگار بره. دوباره میگفتم خب اونم دل داره دیگه، شاید حالا تو دلش یکی دیگه رو بخواد. همینجوری با خودم کلنجار میرفتم، تا اینکه مادرم رفت، خواستگاریش از مادرم پرسیدم چی شد؟ جواب داد...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
ریحانه 🌱
از جبهه اومدم مرخصی به مادرم گفتم میشه بری برای دختر یکی از فامیلها برای من خواستگاری؟. مادرم خنده د
خاطرات واقعی یک سرباز رزمنده دفاع مقدس
این داستان کاملا بر اساس واقعیت میباشد، توصیه دارم به جوانان و نوجوانان حتما این داستان را بخونید🌹
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت384
🍀منتهای عشق💞
نگاهم رو کنجکاوانه به اطراف چرخوندم. انگار واقعاً خبری ازشون نبود. دستی برای علی که پشت فرمان نشسته بود و نگاهم میکرد تکون دادم. جلو رفتم و روی صندلی ماشین نشستم.
_ سلام.
کلافه جواب داد:
_ سلام، چرا دیر کردی؟
_ معلم همه رو نگه داشته بود.
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
_ راستی امروز خانمافشار...
حرفم رو قطع کرد.
_ رویا تو میدونستی عمو میخواد بیاد دنبال میلاد؟
_ دیروز بهم گفت.
نیمنگاهی بهم انداخت.
_ پس چرا به من نگفتی؟
_ یادم رفت.
_ یادت رفت یا میدونستی اگر بگی مامان نمیذاره؟
نگاهم رو ازش گرفتم. نفس سنگینی کشید.
_ خب خانمافشار چی گفته؟
_ هیچی، همون آزمون رو میخواد زنگ بزنه به خاله راضیش کنه. من گفتم زنگ نزنه ولی گوش نکرد.
_ رویا حرف من همونه که بهت گفتم!
_ من نمیخوام برم. گفتم بهت بگم از طرف خودش زنگ میزنه نه من.
_ باشه ممنون که گفتی.
ماشین رو جلوی دَر نگه داشت.
_ پیاده شو برو، من جایی کار دارم.
خداحافظی کردم. دَر رو باز کردم و وارد حیاط شدم. کفشهای جدید میلاد پشت دَر خبر از خونه بودنش میده. دوباره مثل همیشه با لباسهای نویی که خریده از همون جا پوشیده و به خونه اومده.
وارد خونه شدم و با صدای بلند سلام کردم. صدای میلاد رو از آشپزخونه شنیدم.
_ سلام، بیا اینجا.
وارد آشپزخونه شدم و با دیدن لباسهای تنش، ذوقزده نگاهش کردم.
_ وای میلاد چقدر خوشگل شدی!
نگاهی به خاله کرد.
_ دیدی! دیدی رویا هم همین رو گفت؟
_ ما هم که گفتیم قشنگه.
نگاهم رو به زهره دادم. ورم بینیش از دیشب هم بیشتر شده.
زهره شاکی رو به خاله گفت:
_ بیا مامانخانم! رویا دیشب تا صبح من رو دیده، الان داره با تعجب من رو نگاه میکنه؛ بعدش شما الکی هی بگو هیچی نشده هیچی نشده! من نمیام عقد رضا که ادب بشه. آخه با این دماغ ورم کرده نمیشه بیام!
خاله طوری که انگار اصلاً حرفهای زهره رو نشنیده گفت:
_ میبرمت آرایشگاه، آرایشت میکنه اصلاً انگار نه انگار.
_ مامان یه حرفهایی میزنی ها! این ورم رو کی میتونه بپوشونه که تو من رو میبری آرایشگاه؟
_ تا فردا خوب میشی. بهونه در نیار. اصلاً یه همچین چیزی نداریم که تو توی مراسم عقد رضا نیای. کلاً هم نمیشه تو خونه تنها بمونی. حرف آخرم اینه؛ ما آبرو داریم، نمیشینیم تو یه الف بچه بریزیش.
با چشم و ابرو به زهره اشاره کردم تا بالا بیاد. منتظرش نموندم و خودم از پلهها بالا رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت385
🍀منتهای عشق💞
هنوز دَر اتاق رو نبسته بودم که زهره دَر رو هُل داد و وارد شد.
_ با هدیه حرف زدی؟
چادرم رو در آوردم و روی چوبلباسی انداختم.
_ حرف نزدم ولی یه چیزایی شنیدم که از ترس تو مدرسه میلرزیدم.
دَر اتاق رو بست و تو نزدیکترین فاصله از من ایستاد. سرم رو کنار گوشش بردم تا هیچکس نشنوه. تمام حرفهایی که با برادرش به هم زده بودند و من شنیده بودم رو براش تعریف کردم.
چشمهاش رو بست و دستش رو روی سرش گذاشت. سرگیجه گرفت. نتوانست خودش رو کنترل کنه و همون جا روی زمین نشست.
_ رویا من اینا رو میشناسم؛ تا من رو نبرن خونهشون ول کن نیستن. من دیگه مدرسه نمیام تا سهشنبه. همش خودم رو میزنم به مریضی.
_ میدونی چقدر از درس عقب میافتی؟
_ درس به چه دردی میخوره وقتی قراره اینجوری بیآبرو بشم و یه کاری بکنن که تا آخر عمر تو حسرت یه زندگی آروم باشم.
جلوش نشستم و دستش رو گرفتم.
_ زهره من بهت قول دادم کمکت کنم. مطمئن باش کنارت میمونم. اصلاً هم پا پس نمیکشم اما یکم فکر کن. من هنوزم میگم بهتره به علی یا خاله بگیم؛ اونا بهتر میتونن کنترل کنن. یا حداقل به دایی بگیم! اونا رو قبول نداری به عمو بگیم. من دارم میگم، این قضیه اگر با یه بزرگتر حل بشه خیلی بهتره ها!
اشک توی چشمهاش جمع شد.
_ رویا من خجالت میکشم. اصلاً برام مهم نیست که الان بگی بهشون، چه بلایی سرم میارن. فقط خجالت میکشم.
دیگه روم نمیشه تو صورت هیچ کدومشون نگاه کنم. از اینکه اینقدر پیش روی کردم و دستش رو گرفتم... من میدونم اون عکسها، عکسهای خوبی نیست. تو رو خدا به هیچکس نگو!
دلم برای التماسهاش سوخت.
_ مطمئن باش تا زمانی که تو نخوای من به هیچکس نمیگم. من اگر بتونم این چند روز رو، یا نمیرم یا میگم علی و رضا ببرن و بیارنم.
با صدای خاله که همه رو برای خوردن ناهار به پایین دعوت میکرد لباسهام رو عوض کردم. زهره تمایل نداشت پایین بیاد اما چارهای جز این نداشت. خاله ول کن صدا کردن نبود. هر دو پایین رفتیم و به جمع خانواده پیوستیم.
بعد از تمام شدن غذا، خاله به علی گفت:
_ به نظر من لازم نبود به رضا پول بدی. اگر قبلش از من پرسیده بودی نمیذاشتم. ما همه چیز برای مهشید خریده بودیم.
_ مامان بینشون یه خورده اختلاف پیش اومده. به خاطر همون دادم. دوست ندارم با ناراحتی و دلخوری از هم، اول زندگیشون رو شروع کنن.
گاهی وقتها ناراحتیهای کوچک تأثیر بزرگی روی زندگی میذاره. مهشید عاشق خرید کردن و وسایل اضافه کردنه. اینا هیچ چیزی رو از رضا کم نمیکنه؛ فقط دلشون رو خوش میکنه که زندگیشون قشنگه.
بعد مادرِمن، شما همش میگی مهشید زن یه دانشجوی بیکار شده؛ باید اندازهی جیبش ازش چیزی بخواد. یه بار هم بگو رضا عاشق دختر عموش شده که از بچگی هر چی دلش خواسته خریده. قرار نیست رضا به خاطر شرایطش درک بشه مهشید سرکوب!
_ چی بگم! تو بهتر میدونی. راستی علی، هر روز صبح تلفن خونه زنگ میخوره. روز اول یه خانوم گفت منزل معینی، وقتی که گفتم بله، حرف نزد و قطع کرد. دفعه بعدم فقط گریه کرد. منم از ناراحتی تلفن رو کشیدم.
دوباره امروز صبح زنگ زده. حرف نمیزنه. میدونم همونه ولی حرف نمیزنه. انگار میخواد یه چیزی بگه ولی نمیتونه.
_ کی هست؟
_ نمیشناسم!
_ شمارهش ذخیره شده، الان میبینم کیه.
زهره هول شد و گفت:
_ من دستم خورد، تمام شمارههایی که به خونه زنگ زده بودن پاک شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت385 🍀منتهای عشق💞 هنوز دَر اتاق رو نب
کل رمان ۴۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771فاطمه علی کرم بانکملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹 بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بابام اعتقادی به خدا و روز قیامت نداشت، عاشق یه دختر هیجده ساله شد و مادرم رو طلاق داد. برای من و خواهرم یه خونه گرفت و خرجیمون رو میداد. خودشم با زن جدیدش زندگی میکرد، منم بهش لج کردم تو مدرسه با یه دختر مذهبی دوست شدم ولی واقعا علاقه مند به احکام دینی و انقلابی شدم. یه روز اومد دید من چادر خریدم، چادرم رو پاره کرد و من رو از خونش بیرون انداخت و آپارتمان رو اجاره داد. من بی پناه آواره خیابون شدم که...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
داستانی براساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
💢 این فیلم انتخاباتی عالی بود، ساده بود ولی در دل خودش خیلی حرف داشت👌
#انتخابات
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برابر سن و سالم مشکلات و گرفتاری داشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد رفتگر سید گرفتم. و کمکش خیابون رو جارو کردم. زندگیم دگر گون شد، بیایدظ داستان زندگی من رو بخونید شک نکنیدچ که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏