🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت180
🍀منتهای عشق💞
دل تو دلم نیست؛ از این که بهم گفته بود بالا بمونم و اومدم پایین ناراحت شده باشه. اما من حق دارم که توی همچین مسائلی دخالت کنم و نظرم رو بگم. کسی که کتک خورده منم! هیچ کدوم از این اعضای خانواده نمیتونن مجبورم کنن.
چند قدم بهم نزدیک شد. اگر روی پله نبودم، حتماً برای دفاع از خودم چند قدمی به عقب میرفتم، اما الان فایدهای نداره.
توی یک قدمیم ایستاد و تو چشمهام خیره شد. زیر نگاهش تاب نیاوردم و سرم رو پایین انداختم.
_ رویا قبلاً هم بهت گفتم، این جوری آبمون توی یه جوب نمیره! مگه بهت نگفتم بالا بمون؟ برای چی اومدی پایین؟
سکوت بسه رویا! شاید علی الان بگه رویا دختر پرروییه؛ اما واقعاً این بلاتکلیفی آزارم میده. بدون اینکه سرم رو بلند کنم، با صدایی که حسابی میلرزید و اصلاً نمیتونستم کنترلش کنم، لب زدم:
_ کدوم جوب؟
جوابی نداد که ادامه دادم:
_ وقتی تکلیفم معلوم نیست، اینجوری میشه!
_ منو نگاه کن.
نتونستم کاری که گفت رو انجام بدم.
_ با توأم رویاخانوم! سرت رو بگیر بالا، منو نگاه کن.
به سختی سرم رو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم. چشم ریز کرد و گفت:
_ تکلیف چی!؟
_ چند وقت پیش من یه چیزی بهت گفتم که خودت میدونی چیه! گاهی باهام مهربون میشی، بهت دل میبندم. گاهی هم انقدر سرد و خشک میشی که میشکنم. تکلیف من رو معلوم کن!
_ یعنی گوش کردن تو به حرف من، بسته به شرایط داره؟
سؤالی نگاهش کردم و گفتم:
_ نداره؟
عصبی و کفری، خنده صداداری کرد و گفت:
_ برو بالا. فردا میبرمت امامزاده با هم حرف میزنیم.
_ الان بگو! یک کلمه بهم بگو که امیدوار باشم و بدونم کجای زندگیتم.
چشمهاش گرد شد و گفت:
_ این جوی حرف زدن رو از کجا یاد گرفتی!؟
سرم رو پایین انداختم.
_ چند سالِ بهت فکر میکنم، اما این چند وقت خیلی بهم سخت گذشته. خودش خودبهخود به وجود اومده.
علی فکر نکن گفتن این حرفها برام آسونه! الان از خجالت یخ کردم اما باید بدونم تا عذابم کم بشه. بهم بگو من کجای زندگیتم! جوابت یا آره هست یا نه. از هر طریق وارد میشم، نمیتونم جوابی ازت بگیرم.
_ گفتم که فردا توی امامزاده با هم حرف میزنیم.
_ باشه قبول فردا تو امامزاده؛ ولی یه آره یا نه بهم بگو!
دَر خونه باز شد و خاله نگران وارد شد. نگاهی به علی و موقعیت من کرد:
_ چیزی شده؟
علی نگاه خیرهاش رو از من برداشت و رو به خاله گفت:
_ نه.
سرجاش برگشت و نشست.
کاش خاله فقط چند ثانیه دیرتر میاومد و من یک جواب آره یا نه از علی میشنیدم.
منتظر نموندم و پلهها رو بالا رفتم.
صدای علی رو شنیدم:
_ آقارضا بار آخرِ که این رفتار رو تو خونه از خودت نشون میدی...
وارد اتاق شدم و دَر رو نسبتاً محکم بستم. روی زمین نشستم. چرا من انقدر بدشانسم! همیشه سر بزنگاه یک نفر باید برسه.
اصلاً این چه مهمونی لعنتیِ که عمو میخواد من رو با خودش به اونجا بکشونه و دوباره حرف از محمد بزنه. عجب آدم کنهای هست. کاش میتونستم بهش بگم علی رو دوست دارم.
اگر علی فردا باز هم تو امامزاده همون حرفهای تکراری رو بزنه باید چی کار کنم! دردم انقدر عمیقِ که نمیتونم به هیچ کس بگم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت181
🍀منتهای عشق💞
تشکم رو انداختم و پتو رو با حرص روی سرم کشیدم.
خوش به حال مهشید، رضا دوستش داره و با صدای بلند به همه میگه؛ اما من باید علاقهم رو از همه پنهان کنم چون از علی خیلی کوچکترم.
کاش علی اون روز خونهی عمه اجازه میداد تا باهاش حرف بزنم. اگه اجازه داده بود، به نتیجه رسیده بودیم و الان دیگه همه میدونستن و نیازی به پنهون کاری نبود.
آخه علی هم معلوم نیست نظرش چیه! بیخودی برای خودم خیال بافی میکنم. چقدر این انتظار برام سخته. تا فردا صبح چه جوری باید طاقت بیارم. انقدر از این پهلو به اون پهلو شدم تا خوابم برد.
سفرهی عقد رو با کمک علی پهن کردم و کله قندهای کوچیکی که خاله خریده بود رو برداشتم. رو به علی که الان جلوی آینه ایستاده بود گفتم:
_ علی اینا طرح گُلِش با سفره یکی نیست! من صورتیش رو میخواستم.
_ الان میگم رضا بره همونی که میخوای رو بخره.
روبروش ایستادم. بالاترین دکمهش رو بستم و تو چشمهاش خیره شدم.
_ علی، من خیلی خوشحالم که به تنها آرزوم رسیدم.
لبخند کجی زد و پیشونیم رو بوسید.
_ عروس کوچولوی من، بالاخره کار خودش رو کرد.
خودم رو لوس کردم و سرم رو توی سینهش جا دادم.
_ همیشه فکر میکردم اگر نشه، زمین و آسمون رو به هم میدوزم که بشه. تو باید مال من میشدی.
اخم نمایشی کرد و با انگشت آروم روی بینیم زد.
_ تو مال منی پررو خانم!
با صدای خاله و زهره بیدار شدم، اما قصد باز کردن چشمام رو ندارم. تا شاید توی این رویا بمونم.
_ این رو بلندش کن، قراره بریم سفره حضرت ابوالفضل. زهره تو چرا هر وقت من اومدم دیدم بیداری!؟
_ خوابم نمیبره. مامان به نظرت علی دیگه نمیذاره برم؟
_ الهی بمیرم برات. چند روزه سؤالت شده این. چرا یه کاری میکنی که کار به اینجا کشیده بشه عزیزم! الان چند وقته استرس داری. والا من هم از شرایطت ناراحتم.
_ میشه باهاش صحبت کنید؟
_ هر چی گفتم راضی نشده. حالا صبر کن یکم دیگه بگذره آروم بشه، دوباره بهش میگم.
_ دیر میشه، از همه درسهام عقب افتادم.
_ مگه رویا باهات کار نمیکنه!
_ چرا یادم میده ولی مدرسه یه چیز دیگهست. این همه غیبت میکنم، بعدش کدوم معلمی من رو قبول میکنه!
_ آخه این چه کاری بود کردی؟
_ به خدا کاری نکردم مامان! پشت حیاط مدرسه با هم حرف زدیم. مدیر نمیذاشت حرف بزنیم، رفتیم اون پشت. اصلاً در رابطه با برادرش حرف نزدیم!
_ بعدشم یه حرفایی زدی که آدم روش نمیشه برات پا درمیونی کنه.
_ مامان تو رو خدا غلط کردم. یه کاری کن بذاره برم مدرسه.
_ گفتم بذار یه مدت بگذره، آرومتر بشه، بهش میگم. ان شالله که بتونم کاری برات بکنم. زهره یه سؤال ازت بپرسم؟
_ بپرس.
_ دوست داری ازدواج کنی؟
صدای زهره عوض شد و با یه خوشحالی که ته صداش بود گفت:
_ اگر که آدم خوبی باشه، چرا که نه؟
این بهترین فرصته تا پیشنهاد محمد رو به زهره بدم. فوری چشمهام رو باز کردم و نیمخیز شدم.
_ اگه دوست داشته باشی شوهر کنی، من به عمو بگم برای محمد...
با پاشنه پا به پام کوبید.
_ اون دفعه هم گفتی، بهت گفتم من اضافه مونده کسی رو نمیخوام! تو اصلاً حرف دهنت رو میفهمی یا همینجوری یه چیزی میگی؟
نشستم و جای ضربهش رو ماساژ دادم و گفتم:
_ چته وحشی؟ خوب بگو نمیخوام!
خاله ناراحت پاچه شلوارم رو بالا داد و رو به زهره گفت:
_ حالا مگه چی گفت که اینجوری کردی؟ آدم حرف میزنه!
_ مامان وقتی الکی از رویا دفاع میکنی، دلم میخواد سرم رو بکوبم تو دیوار.
_ حرف خوبی نزد! تو هم بگو نه.
به من نگاه کرد و گفت:
_ مگه بهت نگفتم نگو!
_ بفرما! قبلاً به شما هم گفته؟
_ بسه دیگه تموم کنید.
ایستاد و سمت دَر رفت.
_ بلندشید، دیرمون میشه. قراره بریم سُفره حضرت ابوالفضل.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
۵۰ ميليون وامی که منتظر بودم اوکی شد😍
از وقتی با تکنیکهاتون آشنا شدم نمک و سرکه زدم خونه هارو برای پاکسازی خونه ام وامی که همیشه منتظرش بودم بعد این تکنیک برام درست شد خداروشکر میکنم چون خیلی مریض بودم و هزینه درمان رو تونستم بدم 😍😭
🏡۵ قدم تا افزایش برکت در خانه
🌇 اتاق خواب ثروتساز
✨تابلوهای ممنوعه
😱تست انرژی منزل
با تکینیک کاسه برکت هم ماه بعدش تونستم ۷ تا النگو طلا و انگشتر طلا بخرم واقعا باورم نمیشه با تکنیک های کانال در های پول ثروت برام باز شده 💵😍 اینم لینکش👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
هدایت شده از ریحانه 🌱
بیرون زدگی دیسک کمر داشتم، چربی خونم خیلی بالا بود، سردردهای وحشتناکی داشتم😱 مدت زیادی بود که من نمازمو نشسته میخوندم
و الحمدلله همه ی اینها از بین رفت😍 منی که روزی ۱۵_۱۶ تا قرص میخوردم الان هیچ قرصی مصرف نمیکنم و الان حالم خیلی خوبه
از وقتی وارد این کانال شدم و تکنیک ها و دوره ها رو انجام دادم خداوند و شناختم و زندگیم هزاران درجه تغییر کرده لینک کانال و برات میذارم 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
هدایت شده از ریحانه 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
عبداللهیان : در صورت ادامه جنگ وضعیت به این گونه باقی نخواهد ماند و مقاومت اقدام غافلگیرانه دیگری را مورد تصمیم قرار خواهد داد.
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همونطور که دست خدیجه رو گرفته بودم با صدای بلندی رو به همسایه ها گفتم_ میخوام خدیجه رو ببرم شهر لباساشو نو کنم!دیگه چاره ای ندارم هیچ لباسی نداره بدبخت !
صدا یکی ازشون به گوشم خورد_ خدا خیرت بده پروین که انقد باوجدانی!
پوزخندی زدی به هدفم رسیدم. خداروشکر خدیجه کر بود و چیزی نمیشنید فقط میدونست قراره لباس بخره و ذوق داشت . رفتیم شهر....
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️
🔹🚨🚨🚨🔹طرح احتمالی رژیم اسراییل برای نوار غزه:
- حمله از شمال
- کوچاندن اهالی غزه به جنوب
- باز کردن گذرگاه رفح و فراهم آوردن زمینیهی استقرار اجباری مردم غزه در صحرای سینا.
- تصرف کامل نوار غزه.
#طوفان_الاقصی #غزه #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
از وقتی ۱۵ سالم بود پدربزرگمدختر عمهمرو برام نامزد کرد. ولی محرم نبودیم. بعد سربازی پدربزرگم گفت داوود دیگه بهونه نداری. گفتم نه شغل دارم نه سربازی رفتم. تو فکر این بودم که بهانه ای پیدا کنم بعد از سربازی از زیر این ازدواج در برم که با خواهر یکی از دوست هام آشنا شدم. بهش پیشنهاد ازدواج دادم اونم پذیرفت. پدرش فودت کرده بود و برادرش کانلا در جریان کارهای من بود. بدون اطلاع خانواده...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🔹🍃🌹🍃🔹
خشم رسانه های مزدور
بی بی سی و اینترنشنال تا صدای امریکا و رادیو فردا حق دارند از #کردستان عصبانی باشند؛ چاره ای ندارند جز آنکه استقبال گرم و پرشمار از رئیسی را سانسور کنند. نمی توانند امنیت، عمران و آبادی و پیشرفت کردستان را ببینند.
🗣 حسام الدین برومند
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
در صورت حمله آمریکا به ایران، جنگ چند روز طول میکشد؟
⁉️ نتیجه چه می شود.
⁉️ آیا میدانید در سال ۲۰۰۲ جنگی بین ایران و آمریکا رخ داده است؟
♨️ همه چیز درخصوص رزمایش مهم #چالش_هزاره
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen