eitaa logo
ریحانه 🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
530 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 تشکم رو انداختم و پتو رو با حرص روی سرم کشیدم.‌ خوش‌ به‌ حال مهشید، رضا دوستش داره و با صدای بلند به همه می‌گه؛ اما من باید علاقه‌م رو از همه پنهان کنم چون از علی خیلی کوچکترم. کاش علی اون روز خونه‌ی عمه اجازه می‌داد تا باهاش حرف بزنم. اگه اجازه داده بود، به نتیجه رسیده بودیم و الان دیگه همه می‌دونستن و نیازی به پنهون کاری نبود. آخه علی هم معلوم نیست نظرش چیه! بیخودی برای خودم خیال بافی می‌کنم. چقدر این انتظار برام سخته. تا فردا صبح چه جوری باید طاقت بیارم.‌ انقدر از این پهلو به اون پهلو شدم‌ تا خوابم برد. سفره‌ی عقد رو با کمک علی پهن کردم و کله قندهای کوچیکی که خاله خریده بود رو برداشتم. رو به علی که الان جلوی آینه ایستاده بود گفتم: _ علی اینا طرح گُلِش با سفره یکی نیست! من صورتیش رو می‌خواستم. _ الان می‌گم رضا بره همونی که می‌خوای رو بخره. روبروش ایستادم. بالاترین دکمه‌ش رو بستم و تو چشم‌هاش خیره شدم. _ علی، من خیلی خوشحالم که به تنها آرزوم رسیدم. لبخند کجی زد و پیشونیم رو بوسید. _ عروس کوچولوی من، بالاخره کار خودش رو کرد. خودم رو لوس کردم و سرم‌ رو توی سینه‌ش جا دادم. _ همیشه فکر می‌کردم‌ اگر نشه، زمین‌ و آسمون رو به هم می‌دوزم که بشه. تو باید مال من می‌شدی. اخم‌ نمایشی کرد و با انگشت آروم‌ روی بینیم‌ زد. _ تو مال منی پررو خانم! با صدای خاله و زهره بیدار شدم، اما قصد باز کردن چشمام رو ندارم. تا شاید توی این رویا بمونم. _ این رو بلندش کن، قراره بریم سفره حضرت ابوالفضل. زهره تو چرا هر وقت من اومدم دیدم بیداری!؟ _ خوابم نمی‌بره. مامان به نظرت علی دیگه نمی‌ذاره برم؟ _ الهی بمیرم برات. چند روزه سؤالت شده این. چرا یه کاری می‌کنی که کار به اینجا کشیده بشه عزیزم! الان چند وقته استرس داری. والا من هم از شرایطت ناراحتم. _ می‌شه باهاش صحبت کنید؟ _ هر چی گفتم راضی نشده. حالا صبر کن یکم دیگه بگذره آروم بشه، دوباره بهش می‌گم. _ دیر می‌شه، از همه درس‌هام عقب افتادم. _ مگه رویا باهات کار نمی‌کنه! _ چرا یادم می‌ده ولی مدرسه یه چیز دیگه‌ست. این همه غیبت می‌کنم، بعدش کدوم معلمی من رو قبول می‌کنه! _ آخه این چه کاری بود کردی؟ _ به خدا کاری نکردم مامان! پشت حیاط مدرسه با هم حرف زدیم. مدیر نمی‌ذاشت حرف بزنیم، رفتیم اون پشت. اصلاً در رابطه با برادرش حرف نزدیم! _ بعدشم یه حرفایی زدی که آدم روش نمی‌شه برات پا درمیونی کنه.‌ _ مامان تو رو خدا غلط کردم. یه کاری کن بذاره برم مدرسه.‌ _ گفتم بذار یه مدت بگذره، آروم‌تر بشه، بهش می‌گم. ان شالله که بتونم کاری برات بکنم. زهره یه سؤال ازت بپرسم؟ _ بپرس. _ دوست داری ازدواج کنی؟ صدای زهره عوض شد و با یه خوشحالی که ته صداش بود گفت: _ اگر که آدم خوبی باشه، چرا که نه؟ این بهترین فرصته تا پیشنهاد محمد رو به زهره بدم. فوری چشم‌هام رو باز کردم و نیم‌خیز شدم. _ اگه دوست داشته باشی شوهر کنی، من به عمو بگم برای محمد... با پاشنه پا به پام کوبید. _ اون دفعه هم گفتی، بهت گفتم من اضافه مونده کسی رو نمی‌خوام! تو اصلاً حرف دهنت رو می‌فهمی یا همین‌جوری یه چیزی می‌گی؟ نشستم و جای ضربه‌ش رو ماساژ دادم و گفتم: _ چته وحشی؟ خوب بگو نمی‌خوام! خاله ناراحت پاچه شلوارم رو بالا داد و رو به زهره گفت: _ حالا مگه چی گفت که این‌جوری کردی؟ آدم حرف می‌زنه! _ مامان وقتی الکی از رویا دفاع می‌کنی، دلم می‌خواد سرم رو بکوبم تو دیوار. _ حرف خوبی نزد! تو هم بگو نه. به من نگاه کرد و گفت: _ مگه بهت نگفتم نگو! _ بفرما! قبلاً به شما هم گفته؟ _ بسه دیگه تموم کنید.‌ ایستاد و سمت دَر رفت. _ بلندشید، دیرمون می‌شه. قراره بریم سُفره حضرت ابوالفضل.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
۵۰ ميليون وامی که منتظر بودم اوکی شد😍 از وقتی با تکنیک‌هاتون آشنا شدم نمک و سرکه زدم خونه هارو برای پاکسازی خونه ام وامی که همیشه منتظرش بودم بعد این تکنیک برام درست شد خداروشکر میکنم چون خیلی مریض بودم و هزینه درمان رو تونستم بدم 😍😭 🏡۵ قدم تا افزایش برکت در خانه 🌇 اتاق خواب ثروتسازتابلوهای ممنوعه 😱تست انرژی منزل با تکینیک کاسه برکت هم ماه بعدش تونستم ۷ تا النگو طلا و انگشتر طلا بخرم واقعا باورم نمیشه با تکنیک های کانال در های پول ثروت برام باز شده 💵😍 اینم لینکش👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
هدایت شده از ریحانه 🌱
بیرون زدگی دیسک کمر داشتم، چربی خونم خیلی بالا بود، سردردهای وحشتناکی داشتم😱 مدت زیادی بود که من نمازمو نشسته میخوندم و الحمدلله همه ی اینها از بین رفت😍 منی که روزی ۱۵_۱۶ تا قرص میخوردم الان هیچ قرصی مصرف نمیکنم و الان حالم خیلی خوبه از وقتی وارد این کانال شدم و تکنیک ها و دوره ها رو انجام دادم خداوند و شناختم و زندگیم هزاران درجه تغییر کرده لینک کانال و برات میذارم 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
هدایت شده از ریحانه 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 عبداللهیان : در صورت ادامه جنگ وضعیت به این گونه باقی نخواهد ماند و مقاومت اقدام غافلگیرانه دیگری را مورد تصمیم قرار خواهد داد. 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همونطور که دست خدیجه رو گرفته بودم با صدای بلندی رو به همسایه ها گفتم_ می‌خوام خدیجه رو ببرم شهر لباساشو نو کنم!دیگه چاره ای ندارم هیچ لباسی نداره بدبخت ! صدا یکی ازشون به گوشم خورد_ خدا خیرت بده پروین که انقد باوجدانی! پوزخندی زدی به هدفم رسیدم. خداروشکر خدیجه کر بود و چیزی نمیشنید فقط می‌دونست قراره لباس بخره و ذوق داشت . رفتیم شهر.... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️ 🔹🚨🚨🚨🔹طرح احتمالی رژیم اسراییل برای نوار غزه: - حمله از شمال - کوچاندن اهالی غزه به جنوب - باز کردن گذرگاه رفح و فراهم آوردن زمینیه‌ی استقرار اجباری مردم غزه در صحرای سینا. - تصرف کامل نوار غزه. 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
از وقتی ۱۵ سالم بود پدربزرگم‌دختر عمه‌م‌رو برام نامزد کرد. ولی محرم نبودیم. بعد سربازی پدربزرگم گفت داوود دیگه بهونه نداری. گفتم نه شغل دارم نه سربازی رفتم. تو فکر این بودم که بهانه ای پیدا کنم بعد از سربازی از زیر این ازدواج در برم که با خواهر یکی از دوست هام آشنا شدم. بهش پیشنهاد ازدواج دادم اونم پذیرفت. پدرش فودت کرده بود و برادرش کانلا در جریان کارهای من بود. بدون اطلاع خانواده... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
فالِ دلم را بگیر...خوب شود؛رُخ نما...! هیما🌱
🔹🍃🌹🍃🔹 خشم رسانه های مزدور بی بی سی و اینترنشنال تا صدای امریکا و رادیو فردا حق دارند از عصبانی باشند؛ چاره ای ندارند جز آنکه استقبال گرم و پرشمار از رئیسی را سانسور کنند. نمی توانند امنیت، عمران و آبادی و پیشرفت کردستان را ببینند. 🗣 حسام الدین برومند 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 در صورت حمله آمریکا به ایران، جنگ چند روز طول می‌کشد؟ ⁉️ نتیجه چه می شود. ⁉️ آیا می‌دانید در سال ۲۰۰۲ جنگی بین ایران و آمریکا رخ داده است؟ ♨️ همه چیز درخصوص رزمایش مهم 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دستی بین موهای بازم کشیدم و گفتم: _ من نمیام، قراره با علی بریم امامزاده. _ امامزاده بعدازظهر می‌رید، بلندشو حاضر شو! _ نمی‌شه ما نیایم؟ _ نه باید بیاید. این مجالس شرکت نکنید، کجا می‌خواید شرکت کنید! نیم‌نگاهی به زهره انداخت و گفت: _ بلکه باعث بشه یه ذره به راه راست هدایت بشی. دَر رو بست و بیرون رفت. زهره به سمتم برگشت. _ رویا فقط یه بار دیگه این حرف رو بزنی، من می‌دونم و تو! _ مگه محمد پسر بدیه! به این خوبی. از خداتم باشه. _ اگر خوبه خودت زنش شو! _ گفتم که من یکی دیگه رو دوست دارم. _ کمتر دروغ بگو.‌ تو همیشه سرت رو می‌ندازی پایین، میری و میای.‌ مگه عاشق آسفالت خیابون شده باشی. لباسش رو که به رخت‌آویز جلوی دَر آویزون کرده بود، برداشت و از اتاق بیرون رفت. چشم‌هام رو بستم و خودم رو دوباره به فضای شیرین خوابم بردم. یعنی می‌شه واقعی بشه و من انقدر به علی نزدیک‌ بشم! رختخوابم رو تا کردم و سرجاش گذاشتم و اهمیتی به پهن بودن رختخواب زهره ندادم. از پله‌ها پایین رفتم و نگاهی به ساعت انداختم. عقربه‌هاش ده رو نشون می‌داد. با صدای نسبتاً بلند که خاله از توی آشپزخونه بشنوه گفتم: _ الان که ساعت دهه! کجا می‌خوای ما رو برداری ببری؟ _ تا شما حاضر بشید، یه دستی به خونه بکشیم؛ ساعت شده دوازده. _ امروز پنجشنبه‌ست، علی زود میاد! _ بهش گفتم قراره بریم سفره. توی درگاه دَر آشپزخانه ایستادم و نگاهش کردم. _ پس ناهار علی چی می‌شه؟ زهره مشمئز نگاهم کرد و گفت: _ خوبه نیست بازم آشمالی می‌کنی! خاله نچی کرد و کلافه گفت: _ براش گذاشتم.‌ تو برو یه آبی به دست و صورتت بزن.‌ زهره بالا رو جارو کنه، تو هم پایین رو. منم یه دستی به حیاط می‌کشم. _ من میرم‌ حیاط. _ هوا سرده، می‌ترسم سرما بخوری. _ نمی‌خورم خاله، دوست دارم. _ خیلی خب باشه، زود باش. به سرویس رفتم و دست‌وصورتم رو شستم. به آشپزخونه برگشتم و صبحانه مختصری خوردم. جارو رو از توی آشپزخونه برداشتم و به حیاط رفتم. کاش خاله بیخیال من می‌شد و من رو به سفره نمی‌برد.‌ استرس دارم. نمی‌دونم علی قراره چی بگه؟ اگر دوباره بگه آقاجون راضی نیست و اختلاف سنی داریم و کسی رضایت به این ازدواج نمیده؛ اون وقت بدون اینکه بهش بگم، خودم میرم خونه آقاجون و حرف دلم رو بهش می‌گم. خیلی سخت و خجالت آوره، اما نمی‌تونم بیخیال این عشق قدیمی بشم که تو وجودم در حال جوششه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀