🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت365
🍀منتهای عشق💞
_ آدمِ مزاحم.
_ از کجا فامیلی رو میدونست؟
لبهاش رو پایین داد.
_ نمیدونم! بذار علی شب بیاد، بهش میگم شمارش رو ببینه. مردم بیکارن. ببین چه آشوبی به دلم انداخت! الان فکرم هزار جا میره. اگر فامیلی نگفته بود میگفتم اشتباه گرفته.
صدای بسته شدن دَر حیاط اومد. میلاد از پنجره بیرون رو نگاه کرد.
_ رضاست.
خاله که هنوز کلافگی تو صداش معلوم بود، پرسید:
_ مهشید هم باهاش هست؟
_ نه تنهاست ولی خوشحالِ چون داره میخنده.
به میلاد نگاه کردم. بیچاره پاش برسه به اتاقش، خوشحالیش تموم میشه. چه دعوایی راه بیافته وقتی متوجه بشه.
دَر باز شد و رضا سرحال داخل اومد. با صدای بلند سلام کرد و نگاهش رو به خاله داد. خاله جوابش رو داد و میلاد نامحسوس به مادرش چسبید.
_ خبر خوش دارم مامانخانوم.
خاله از خوشحالی رضا لبخند زد.
_ چه خبری؟
_ کار پیدا کردم. تو یه دفتر، امور کامپیوتری انجام میدم. به خاطر دانشگاه پاره وقت میرم. حقوقش هم بد نیست ولی بهتر از هیچیه. به هیچکس هم نگفتم حتی مهشید.
ذوق خاله از اینکه رضا دیگه قرار نیست پیش عمو کار کنه به وضوح تو چشمهاش دیده شد.
_ مبارکت باشه عزیزم. ولی به نظرم خیلی زود به مهشید بگو.
روی زمین نشست و به پشتی تکیه داد.
_اخلاقش رو که میدونید، بهش بگم دعوا درست میکنه که چرا پیش بابام نرفتی؟ بذار بعد عقد بهش میگم. الان دلم نمیخواد بدونه. اوقات تلخی میکنه.
به آشپزخونه اشاره کرد.
_ غذا داریم؟
_ ناهار نخوردی! تا الان؟
_ دیگه دنبال کار بودم. از صبح دارم میگردم. از وقتی علی بهم گفت که نرم پیش عمو سرکار، رفتم تو فکر. دیدم حق با علیِ. کمک زیادی از طرف هر کسی زندگی رو خراب میکنه.
یه جملهی علی بدجور رو اعصابم بود. گفت هر جا پول بیاد سیاست هم میاد. پول عمو یعنی عملاً مدیریت زندگیت از دستت خارج میشه. دلم نمیخواد اینجوری بشه. میدونم بفهمند کلی ناراحتی میکنن اما مهم نیست.
_ منم صد بار بهت گفتم، حرف تو کلهت نمیرفت. آدم از اول باید حواسش رو جمع کنه. اول زندگی هر جور باشه تا آخر همون جوری میشه. نباید وامدار کسی بود.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت366
🍀منتهای عشق💞
خاله نگاهی به من انداخت.
_ من پام درد میکنه، یکم غذا گرم میکنی بخوره؟
ایستادم.
_ چشم.
_ الهی خیر ببینی رویا، تو نبودی من توی این خونه لنگ میموندم.
میلاد گفت:
_ مامان منم زن بگیرم به عمو میگم به تو چه که پول میدی!
خاله از حرف میلاد جا خورد.
_ پسرم آدم به عموش از این حرفها نمیزنه!
_ پس چرا رضا گفته؟
رضا گفت:
_ میلاد یک کلمه از حرفهایی که زدم رو به کسی بگی، پوستت رو میکنم. فهمیدی؟
میلاد با اَخم به رضا نگاه کرد. خاله گفت:
_ پسرم آقاست. میدونه حرف خونه راز خونهست.
دهن میلاد رو باید با محبت بست نه زور و دعوا. وارد آشپزخونه شدم. سفره کوچکی براش انداختم و صداش کردم. نگران وارد آشپزخونه شد اما تا چشمش به غذا افتاد همه چیز یادش رفت و شروع به خوردن کرد. با دهن پر گفت:
_ دستت درد نکنه. اگه الان اون عجوزه بود میگفت برو خونه عمو، مهشید برات غذا بپزه!
_ زهره هم باهاش مهربون باشی اینجوری نمیگه.
_ نه کلاً جنسش خورده شیشه داره؛ بدجنسِ. ندیدی زنگ زده به عمو که بیا مهشید رو ببر!؟ فقط دنبالِ یه فرصتم، بگیرم بزنمش.
_ تو از کجا میدونی زهره گفته؟ شاید عمو خودش اومده دنبالش.
سرش رو بالا داد.
_ عمو خودش نمیاومد. وقتی مهشید میرسه خونهشون، زنعمو بهش میگه بابات خواب بود یکی بهش زنگ زد، بعدش گفت میرم مهشید رو بیارم. مهشید هم گوشی عمو رو چک میکنه میبینه شماره خونه ماست.
_ شاید من یا خاله زنگ زدیم. بیخودی به زهره گیر نده!
_ تو یا مامان که با مهشید دشمنی ندارید؛ اون باهاش سر جنگ داره.
آخرین قاشق ته مونده برنجش رو هم خورد.
_ بازم بریزم؟
_ نه دستت درد نکنه، سیر شدم.
_ رضا با میلاد مهربون باش، بیشتر جواب میده. اگر حرف بزنه آبروت میره.
_ کاش جلوش نمیگفتم.
ایستاد.
_ حالا یه کاریش میکنم.
این رو گفت و بیرون رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت367
🍀منتهای عشق💞
_ مامان من میرم بخوابم. دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود.
_ برو پسرم.
_ دست تو هم درد نکنه رویا. بعضیها نیستن ازت یاد بگیرن.
لبخند مصنوعی زدم و رفتنش رو با نگاه دنبال کردم. دل تو دلم نیست. مطمئنم الان یه دعوای بزرگ توی خونه سر عکسهای پاره شده درست میشه. به آشپزخونه برگشتم. یه لیوان چایی ریختم و جلوی خاله گذاشتم.
_ دستت درد نکنه عزیزم؛ روز به روز خانمتر میشی. ان شاءالله برات جبران میکنم.
تنها جبرانی که میتونی بکنی اینه که علی بهت گفت مخالفت نکنی.
_ خواهش میکنم. کاری نکردم.
به پلهها نگاه کردم و منتظر فریادهای رضا موندم. میلاد هم متوجه شد و ایستاد.
_ مامان من میرم بخوابم.
خاله با محبت بهش نگاه کرد.
_ عزیزدلم بزرگ شده؛ خودش تنها میخوابه. برو پسر قشنگم.
_ دَر رو هم قفل میکنم.
خاله با تعجب گفت:
_ چرا قفل؟
_ آخه یکی میاد بیدارم میکنه.
با سرعتی شبیه به دویدن وارد اتاق خاله شد و دَر رو قفل کرد.
_ این چش بود!؟
مضطرب فقط خاله رو نگاه کردم. همزمان صدای داد و بیداد رضا بلند شد.
_ زهره خیلی احمقی! فکر کردی با این کارها چیکار میتونی بکنی؟
خاله ناراحت به بالای پلهها نگاه کرد.
_ ای خدا من از دست اینها چیکار کنم؟
رضا عصبیتر از قبل، در حالی که صداش نزدیکتر میشد گفت:
_ من امروز تو رو آدم میکنم.
صدای کوبیده شدن دَر اتاق اومد و پشت سرش صدای جیغ زهره بلند شد.
_ مامان این وحشی به من حمله کرده!
با گریه گفت:
_ چی کار کردی رضا! آی صورتم... مامان...
نه از داد و بیداد رضا کم میشد و نه از جیغهای زهره. خاله با عجله ایستاد.
_ خدایا نزدیک عقدی اینا چیکار کردن! آخر آبروی من توی این مراسم جلوی فامیلهای پدرشون میره.
_ خاله آروم برو، پاهات!
_ الهی من بمیرم؛ هم خودم راحت شم هم اینا.
_ خاله ولشون کن، نرو بالا. زنگ میزنیم به علی.
با وجود پا دردش، پلهها رو با سرعت بالا رفت و من هم به ناچار دنبالش.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت368
🍀منتهای عشق💞
زهره با گریه گفت:
_ وحشی دارم بهت میگم من پاره نکردم! بذار شب علی بیاد، بهش میگم من رو زدی. داره خون میاد!
خاله ترسیده گفت:
_ یا فاطمهیزهرا، چی کار کردن!؟
رضا عصبی از اتاق بیرون اومد.
_ به هرکی دوست داری بگو، حقت بود.
خاله جلو رفت. به زهره نگاه کرد و هینی کشید. رو به رضا که سمت اتاقش میرفت گفت:
_ رضا رو خواهرت دست بلند کردی!؟ اینجوری!
رضا طلبکار با فریاد گفت:
_ برداشته عکسهای من و مهشید رو پاره کرده چیده دورش چسب میزنه که من رو بچزونه! کتک خورد، حقش هم بود.
با سرعت وارد اتاق شد و دَر رو بست. از کنار خاله به زهره نگاه کردم. روی زمین نشسته بود و گریه میکرد. گلسرش باز شده بود و موهاش نامرتب دورش ریخته بود و از بینش کمی خون اومده بود. عکسهای پاره شده رضا و مهشید را هم روی زمین ریخته بود.
خاله ناراحت وارد اتاق شد. کمی عصبی و درمونده به زهره گفت:
_ آخه تو چیکار به عکسهاشون داشتی؟
زهره با گریه نامفهموم گفت:
_ به خدا... من... نکردم!
خاله ابروهاش رو بالا داد.
_ پس جن کرده! ریختی جلوت میگی من نکردم!؟
جلو رفتم و کنارش نشستم.
_ چرا آوردیشون بیرون؟
اشکش رو پاک کرد و به سختی گفت:
_ گفتم چسب بزنم شاید درست بشن.
خاله متعجب پرسید:
_ رویا تو پاره کردی!؟
نگاهم رو به خاله دادم.
_ نه به خدا! من نکردم.
_ مگه میشه نه تو پاره کرده باشی نه زهره! مگه خونهی ما...
لبهاش رو به هم فشار داد و نگاهش بین هر دومون جابهجا شد. تُن صداش رو برای اینکه رضا نشنوه پایین آورد.
_ میلاد کرده؟
فقط نگاهش کردیم. به دیوار تکیه داد.
_ من آخر از دست شماها سکته میکنم میمیرم، بیمادر بزرگ میشید.
_ الان که فهمیدی رضا اشتباه کرده، هیچی بهش نمیگی؟
_ هیچ کدومتون به حرف من گوش نمیکنید.
_ مامان به خدا من شب به علی میگم. اگر اونم هیچی بهش نگه، زنگ میزنم به عمو.
بلند صحبت میکرد تا رضا هم بشنوه. خاله گفت:
_ تو بیخود میکنی! به عموتون چه ربطی داره؟
_ من نمیدونم، رضا من رو زده یکی باید بزنش...
صدای عصبی رضا از فاصله نزدیک بلند شد.
_ تو زنگ بزن به عمو تا منم گندکاری کتک خوردنت از کافی شاپ تا خونه رو بذارم کف دست مسعود.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت368 🍀منتهای عشق💞 زهره با گریه گفت:
تخفیف به مناسبت اعیاد شعبانیه😍
پارت های پایانی رمان
فقط ۳۰ تومن😍
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از ریحانه 🌱
🟡 دعوت به همکاری 🟡
✅ شغل پاره وقت #شغل_آنلاین
🟧 کسب وکار آنلاین با گوشی همراه📲
✔️بدون محدودیت
✔️قانونی و معتبر
✔️درآمد روزانه حلال از 1میلیون به بالا
ظرفیت 30 نفر ❌❌❌
◻️ اطلاعات بیشتر مراجعه به پیوی
⬜️ @Faramarzi_59
هدایت شده از ریحانه 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
✘ شرط اول و ضروری دعاهای مستجاب
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از ریحانه 🌱
، این جلسه باید شما رو هیپنوتیزم کنیم، تا یه فعل و انفعالاتی رو در بدنت با این روش انجام بدیم، گفتم چرا من؟ همه آزمایشها نشون میده همسرم مشگل داره من مشگلی ندارم، گفت دکترها یه نظری دارند ما هم یه نظر داریم، اکر میخوای به نتیجه برسی باید به حرف ما گوش کنی، منم که غرق در رویای مادر شدن بودم، وبهشونم اعتماد پیدا کرده بودم، قبول کردم، اون خانم گفت اول قهوه تون رو میل کنید تا برادرم کارش رو شروع کنه، قهوه رو خوردم، به دستور اون آقا نشستم رو به روش و به کارهای فکری و ذهنی که اون میگفت، از جمله اینکه به هیچی فکر نکن جز اینکه من میگم، منم گوش میکردم و انجام میدادم، یه لحظه بچه ای رو در آغوش خودم تصور کردم، یعدم فکر و ذهنم کاملا خالی شد و من دیگه چیزی نفهمیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فقط بیا بخون ببین دعا نویس چه بلایی سر این خانم و زندگیش میاره
Scan ۱۵ فوریهٔ ۲۴ · ۰۶·۲۰·۵۹.pdf
1.38M
🌿🌹🌿
مجموعه #عکسنوشت
عاقبت نسل پهلوی /قابل تامل
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
از وقتی چشم باز کردم، توی خونمون پدر و مادرم رو در حال بد گویی به نظام و مسئولین دیدم، مادرم شدیدن گله داشت که، چرا ما باید بیرون حجاب داشته باشیم، توی ایران آزادی نیست، من با همین تفکر، ضد نظام بزرگ شدم و بغض کینه از مسیولین کشورم به دلم نشست، از همه بیشتر امام خمینی رو مقصر میدونستم، وقتی هم خودم بزرگ شدم، بیشترین مانع ازدایم رو این یه تیکه شالی رو که مینداختم روی سرم میدیدم، بارها به خاطر بد حجابی از گشت ارشاد، تذکر گرفته بودم، ولی بازم بدم میومد لباسی به اسم مانتو و تیکه پارچه ای به اسم شال بندازم سرم، به دانشگاه که راه پیدا کردم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
Doa Bad Az Ale Yasin-Samavati.mp3
3.82M
🍃🌹🍃
🌸▫️صوتِ "دعای #بعداززیارتِآلیاسین" با صدای " حاج مهدی سماواتی "
#توسلات_مهدوی
#زیارت_آل_یاسین
#تا_همیشه_سلام
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برابر سن و سالم مشکلات و گرفتاری داشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد رفتگر سید گرفتم. و کمکش خیابون رو جارو کردم. زندگیم دگر گون شد، بیایدظ داستان زندگی من رو بخونید شک نکنیدچ که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏
4_5942530185403306026.mp3
22.85M
🍃🌹🍃
| #استاد_شجاعی
✘ فرمول سنجش انسانیت، میزان کار خیر و رسیدگی به نیازمندان نیست!
حج و کربلا و نماز شب و ... هم نیست!
این فرمول و یاد بگیر، «انسانیتت» رو «تعیینِ سطح» کن!
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت369
🍀منتهای عشق💞
خاله درمونده به رضا نگاه کرد.
_ بس کنید! قلبم داره میسوزه.
رضا گفت:
_ من بس کنم!؟عکسهام رو پاره کرده! دیروز زنگ زده به عمو بیاد مهشید رو ببره!
زهره با جیغ گفت:
_ آدم نفهم من زنگ نزدم، چرا توی کلت نمیره؟
_ اتفاقاً تو زنگ زدی.
خاله دستش رو روی قلبش گذاشت. با التماس به هردوشون گفتم:
_ بس کنید توروخدا! خاله حالش بد شد.
هر دو به صورت مادرشون که از درد به هم جمع شده بود نگاه کردن. رضا کلافه تو اتاقش برگشت. زهره سرش رو روی زانوش گذاشت و گریه کرد.
دست خاله رو گرفتم.
_ خاله میخوای برات آب بیارم؟
چشمش رو باز کرد. سرش رو بالا داد و لب زد:
_ نه.
به سختی لب زد:
_ کمکم... کن... برم... پایین.
کمی از تکیه بدنش رو بهم داد و پلهها رو با کمترین سرعت پایین رفتیم. گوشه اتاق دراز کشید و چشمهاش رو بست.
_ خاله خوبی؟
با سر تأیید کرد. بغضم گرفت.
_ میخوای بریم دکتر؟
دوباره سرش رو بالا داد. رنگ صورتش خیلی پریده و دستش رو از روی قلبش برنمیداره. به آشپزخونه رفتم و با لیوان آب برگشتم.
_ خاله پاشو یکم آب بخور.
جوابی نداد. دستم رو روی بدنش گذاشتم و کمی تکونش دادم.
_ خاله... خاله...!
با گریه اما صدای آروم گفتم:
_ چرا جواب نمیدی؟
دوباره تکونش دادم.
_ خاله توروخدا جواب بده. من الان باید چیکار کنم آخه!
به گوشی تلفن نگاه کردم. تو هر شرایطی بود علی رو خبر نمیکردم ولی الان چارهای برام نمونده. با وجود این که امکانش هست بهم بگن که از قصد به علی گفتی بیاد خونه تا ما رو دعوا کنه، اما نمیتونم بشینم و حال خاله رو اینطوری ببینم.
گوشی رو فوری برداشتم و شماره علی رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق، صدای خستهش توی گوشی پیچید.
_ بله.
نتونستم گریهام رو کنترل کنم.
_ علی...
کمی مکث کرد و با نگرانی پرسید:
_ چی شده رویا؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت370
🍀منتهای عشق💞
به سختی بین هقهق گریهم گفتم:
_ زهره و رضا دعواشون شد. حال خاله خوب نیست.
_ گوشی رو بده بهش!
_ خوابیده، هر چی صداش میکنم جواب نمیده. علی توروخدا بیا! من میترسم. هر چی میگم خاله، انگار نه انگار. گفت قلبم داره میسوزه، بعد نفسش تند شد. الانم جواب نمیده.
ترسیده گفت:
_ یا اباالفضل... دوباره صداش کن!
_ تکونش هم دادم، جواب نداد. علی من میترسم.
با احتیاط پرسید:
_ رویا نفس میکشه؟
_ آره اما خیلی بد. من میترسم. توروخدا بگو چیکار کنم؟
_ هیچ کاری نکن. الان میام. فقط هی باهاش حرف بزن؛ جواب داد به من زنگ بزن.
تماس رو قطع کرد. با گریه به خاله نگاه کردم و شروع به ماساژ پاهاش کردم.
_ خاله جونم... توروخدا جواب بده.
صدای نگران زهره رو شنیدم و بهش نگاه کردم.
_ چی شده رویا!؟
گریهام شدت گرفت.
_ حالش بد شد. فکر کنم بیهوش شده. بیا ببین؛ صداش هم میکنم جواب نمیده.
جلو اومد و آروم توی صورت مادرش زد. سرشونهاش رو تکون داد.
_ مامان... توروخدا جواب بده!
از صدای گریهی ما، میلاد و رضا هم اومدند. رضا هم چند باری مادرش رو صدا زد اما خاله جواب نداد. صدای گریهی میلاد بدتر از همه بود. رضا گفت:
_ زنگ بزنم اورژانس؟
اشکم رو که پاک کردنش فایدهای نداشت، پاک کردم.
_ نمیدونم، من زنگ زدم به علی.
ترسیده نگاهم کرد.
_ به اون چرا گفتی آخه!؟
_ چی کار میکردم. چقدر بالا التماستون کرد بس کنید! الان خوب شد؟ یکم کوتاه میاومدی. نگاه کن خاله رو! صد بار بیشتر صداش کردیم، جواب نمیده.
با تردید از حرفش به خاله نگاه کرد.
_ هیچی نیست؛ الان خوب میشه.
زهره با دهن نیمهباز، بهت زده به مادرش خیره مونده.
میلاد با گریه گفت:
_ مامانی من تو رو میخوام. توروخدا بیدار شو. من با هیچ کس نمیرم مدرسه...
فضای غمگین خونه و اتفاقی که میتونه برای خاله بیافته، داره خفهام میکنه. کاش علی زودتر برسه! نفسهای خاله مرتبتر شده اما همچنان تند و سریعه. میلاد خوشحال رو به من گفت:
_ رویا، مامان چشمش رو باز کرد.
همه بهش نگاه کردیم. چشمش رو نیمهباز کرد. تو همون حالت نگاهمون کرد و برای آرامشمون لب زد:
_ خوبم... هیچی نیست... فقط یکم آب بدید بهم.
لیوان آب رو برداشتم و سمتش گرفتم.
_ بیا خالهجونم.
با کمک رضا نشست. کمی از آب رو با دستهای لرزونش خورد و دوباره دراز کشید. با همین چند کلمهای که گفت، خیالمون راحت شد و گریههامون بند اومد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771فاطمه علی کرم بانکملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹 بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🇮🇷#موشن_گرافی_انتخابات
📌وظیفه هر فرد برای افزایش مشارکت در انتخابات آینده چیست؟
#ایران_قوی
#حضور_حداکثری
#انتخابات
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خستگی و گرسنگی خیلی بهم فشار آورده بود. البته یک شکلاتهایی رو ارتش میداد که خوردن یه عددش برای یک بیست و چهار ساعت کافی هست. ولی برای مایی که هر روز صبح باید دو تا استکان چای شیرین با دو تا نون لواش میخوردم، یک شکلات به جایی نمیرسید. تو همین حالتی که گیج خواب بودم و به شدت گرسنه، صحنهای رو دیدم که از تعجب، گرسنگی و بی خوابی از سرم پرید،دیدم یک تعداد بالایی عراقی دستها شون رو بالا گرفتن و به نشونه تسلیم دارند میان، خوب دقت کردم ببینم خودشون تسلیم شدن یا نیروهای ما آوردنشون. همینطوری که با نگاهم تا نفرات آخر رو دید زدم چشمم افتاد به نفر آخر، عه عه عه، تعجبم چند برابرشد. یه بسیحی که اسلحه هم دستشِ، روی
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
ریحانه 🌱
خستگی و گرسنگی خیلی بهم فشار آورده بود. البته یک شکلاتهایی رو ارتش میداد که خوردن یه عددش برای یک
تا به حال پای خاطرات یه رزمنده از روزی که اعزام شده تا عملیاتی رو که شرکت کرده نشستی؟
داستان زیبای، رزمنده ای از فکه، تمام اینها رو به تصویر کشیده❤️
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
دنباله پیراهن عروسم را باز کردم و گفتم
اخ که چقدر این لباس سنگینه. کمرم شکست.
_میای بندهای پشت لباسمو باز کنی؟
نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت
_میترسم؛ مامانم با اون حال رفت بالا یه وقت حالش بد بشه.
_حالا بیا این بندهارو باز کن من دارم خفه میشم.
به طرف در خانه رفت و گفت
_درو قفل کن بگیر بخواب، من امشب میرم پیش مادرم.
انتظار هرچیزی را داشتم جز این یکی .
هاج و واج گفتم چی؟ امشب شب عروسیمونه ها
با کلافگی گفت
فکر کن فردا شب شب عروسیمونه. مامان من اون بالا با گریه بخوابه و من اینجا به خاطر خوشحالی تو بمونم؟
رمان زیبای شقایق به قلم پاک فریده علی کرم
https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
Ziarate Ale Yasin- Ali Fani.mp3
5.76M
🍃🌹🍃
🌸▫️صوتِ " زیارتِ آل یاسین " با صدای "علی فانی "
#توسلات_مهدوی
#زیارت_آل_یاسین
#تا_همیشه_سلام
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت371
🍀منتهای عشق💞
هیچکس حرف نمیزد. همه به خاله که چشمهایش رو بسته بود و آهسته اشک میریخت نگاه میکردیم. میلاد با غصه کنار مادرش دراز کشید. هقهق کنون خودش رو بیشتر به مادرش نزدیک کرد. خاله دستش رو گرفت. این تنها کاری بود که میتونست توی این حال برای آرامش پسر کوچکش بکنه.
صدای بسته شدن دَر حیاط باعث شد تا زهره و میلاد از خاله فاصله بگیرند و سمت دیوار بایستن. با اینکه از دعوا بیزارم اما دلم میخواد الان هردوشون رو که باعث این حالِ بد خاله شدن به شدت دعوا کنه. این اشک خاله هم علی رو بیشتر عصبی میکنه.
علی با عجله و نگران دَر رو باز کرد و داخل اومد. این اولین باره که با لباس کارش خونه میاد. بدون اینکه به کسی نگاه کنه یا حرفی بزنه، کنار خاله نشست.
_ مامان خوبی؟
خاله از شنیدن صدای علی لبخند زد.
_ مادر کی به تو خبر داد؟
_ پاشو بریم دکتر.
_ نمیخواد هیچی نیست. فشارم افتاده.
علی رو به من گفت:
_ من به تو نگفتم بیدار شد به من خبر بده؟
_ همین الان بیدار شد.
نگاهش روم طولانی شد.
_ من نفسم بند اومد تا اینجا رسیدم!
سرم رو پایین انداختم.
_ ببخشید، ناراحت بودم یادم رفت.
_ آب قند بهش دادی؟
_ الان درست میکنم.
نگاهی به رضا و زهره انداخت. خیلی آروم که حال خاله رو خرابتر نکنه گفت:
_ همین رو میخواستید؟
رضا گفت:
_ من بیتقصیرم.
به زهره اشاره کرد.
_ این بیشعور رفته تو اتاق من...
نگاهش تیز شد و باعث شد تا رضا ساکت بشه. عصبی گفت:
_ گمشید تو اتاقهاتون تا تکلیفتون رو مشخص کنم!
تا همین الان هم به خاطر حال خاله هیچی بهشون نگفته. اما دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه. هر دو بیحرف و شرمنده پلهها رو بالا رفتن.
حضور علی حال خاله رو بهتر کرد. آب قندش رو خورد و با کمک علی نشست. خاله به میلاد نگاه کرد.
_ الهی بمیرم، بچهم از ترس خوابش برده. با صدای گریهی میلاد بیدار شدم.
دستی به سرش کشید.
_ علیجان میبری بذاریش روی تخت؟
میلاد رو بغل کرد و به اتاق خاله برد.
_ خاله خیلی ترسیدم.
_ ببخش عزیزم. نفهمیدم چی شد خوابم رفت.
_ خواب نبودید، بیهوش بودید. خیلی صداتون کردیم، جواب نمیدادید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀