.[❤️].
آن چه از جنگ باقی مانده بود نه پیروزی بود و نه شکست. پس خیلی از مردم که با جنگ کاری نداشتند، از جنگ هیچ خاطره ی مطبوعی نداشتند. انگار هشت سال جنگ بدون هیچ دست آوردی در میان ازدحام شهر گم شده بود. هشت سال جنگ، جنگ تن به تن، آن هم نابرابر، بدون هیچ فایده ای. جنگ در تهران برای اکثر مردم خاطره ای سیاه تلقی می شد. جنگ در تهران تعدادی خانه ی خراب باقی گذاشته بود، مقدار زیادی خیابان به نام شهدا و یک بهشت زهرای بزرگ!
البته به جز این اکثریت، عده ی دیگری هم در تهران زنده گی می کردند. آن هایی که هشت سال با جنگ زنده گی کرده بودند. آن هایی که جنگ جزء خانواده های شان بود. جنگ بعد از رفتنش تنهایی را در دل این خانواده ها به جا گذاشته بود. عده ای مجبور بودند بدون پدرشان به میهمانی روزمره گی ها بروند. عده ای دیگر در مسافرت های شان با خود پسرشان را هم راه نمی بردند و عده ای دیگر خودشان گم شده بودند!
بسیاری از این ها نمی دانستند چه رویه ای را باید اتخاذ کنند. بسیاری دوست داشتند مثل رفقای شان شهید می شدند. این روزها آن هایی که شهید نشده بودند،
مسؤولیت شان سنگین تر بود از دوره ای که امکان شهید شدن داشتند.
جنگ و دفاع وظایف شخصی به حساب میآمدند،
حال آنکه مقابله با روزمرهگی وظیفه مشخصی به حساب نمی آید.
آن روزها مشخص بود درمقابل آن که با تفنگ حمله می کند، با تفنگ باید دفاع کرد اما امروز کسی نمی دانست در مقابل آن که با تفنگ حمله نمی کند، چه باید کرد.
📚ارمیا
✍رضا امیرخانی
#کتاب #ارمیا #رضا_امیرخانی
@roghe_ir
.[🖤].
فخرالتجار ادامه داد:
_ به هر صورت! دختره پایش را کرده توی یک کفش که می خواهد برود فرنگستان... می گویم خوش داری به من بگویند قواد بغدادی؟
فتاح خندید. عرق چینش را جا به جا کرد:
_ نه فخری جان! این نقل ها چیست... اتفاقا اگر برود بد هم نیست. من و عروسم که شش ماه آزگار است مریم را می گوییم تا برود... اما خودش قبول نمی کند. مدام می گوید: آدم توی خانه ی خودش بیش تر چیز یاد می گیرد...
فخرالتجار با تعجب نگاهی به فتاح انداخت و پرسید:
_ یعنی از نظر شما مانعی ندارد که دختر به فرنگ برود؟!
فتاح آرام سرش را بالا برد.
_ نه!
_ببینم! تو که این جا بابت حجاب دختر به این قاعده خون دل می خوری، اجازه می دهی که دختر بروز در دیار کفر؟!
_ بله!
_ من نمی فهمم...
فتاح عرق چینش را از روی سر برداشت و گفت:
_ الیوم، مملکت ما از دیار کفر پلیدتر است!
دست کم در کفرستان به قاعده ای آزادی هست که هرکسی آن طور که خواست، زنده گی کند، اما این جا اجبار است که آن طور که دیگران می خواهند، زنده گی کنیم!
آدم باید آن طور زنده گی کند که خدا می خواهد، اما اگر نشد، آن طور که خودش می خواهد، به ز آن طور است که دیگران می خواهند...
📚منِاو
✍رضا امیرخانی
#زن #آزادی #حجاب
@roghe_ir
.[❤️📚].
حضرتآقا؛
چطور شما اگر درجایی نشسته باشید و بغل دستتان اتاقی باشد و آنجا رویدادی بگذرد و یا خبر تازهای باشد، طاقت نمی آورید بنشینید و برمی خیزید ببینید در آن اتاق چه می گذرد!
به هرحال اطراف ما را خبرهای تازه، پر کرده است. آنقدر معلومات و آنقدر معارف در همه زمینه ها وجود دارد.
پس، چطور حاضر نیستیم سرک بکشیم و نگاهی بیندازیم و ببینیم چه خبر است؟!
اگر بخواهیم بدانیم که در دنیای معارف چه می گذرد، راهش این است که کتاب بخوانیم.
📚کتابِکتاب
✍مجید تقیزاده
#کتاب #کتابخوانی #کتابخون
@roghe_ir
.[❤️].
کی گفته توی کربلا بی نماز راه نمی دهند؟!
اگر سفرهی خـدا ماه روزه باشـد
و سفره امام حسـین ماه محـرم،
سر سفره امام حسین کسانی را راه می دهند که سر سفره ی خدا هم راه شان نمی دهند...
📚منِاو
✍رضا امیرخانی
#کربلا #امام_حسین #ماه_رمضان
@roghe_ir
.[❤️📚].
مطالعه هرچیزی را عوض می کند،
هرچیزی را به سطح بالاتری از وجود
و فراتر از روزمرگیِابلهانه میکشاند.
#کتاب #کتابخوانی #مطالعه
@roghe_ir
.[🖤].
درست می گفت. پس حکما نوه ی دختری فخرالتجار بود. پسر شهین.
پرسیدم:
_خانم دکتر حال شان چطور است؟
_به مرحمت شما، مادر خوب اند.
الحمدالله، اما غرض از مزاحمت...مصدع تان شدم، برای این که چیز بامزه ای پیدا کرده بودیم. چندتا از رفقای من تو دادسرا هستند؛ دادسرای انقلاب...
بعد فهمیدم آقا، رئیس دادسرای منطقه جنوب تهران است!
از آن تواضع های اول انقلابی که چه قدر دوست داشتنی بود...
نه مثل حالا که یارو با یک دفترچه و قلم می آید و می گوید من نویسنده ام...
به دل نگیری ها!! مثل می زنم ...بچه ی تهران است و همین مثل زدن ها دیگر!
📚منِ او
✍رضا امیرخانی
#من_او #رضا_امیرخانی #نویسنده
@roghe_ir
.[💜].
حس و حال موجودی را داشت که در جزیرهٔ دورافتادهٔ استوایی با جمعی از اساتید باستانی، فارغ و غافل از دغدغه ها و مشکلات جامعه به انتشار مقاله و جابه جایی مرزهای دانش مشغول بودند.
حسین هرگز نمی توانست به آینده بی تفاوت باشد. هرروز ساعت شش تا شش و نیم بعدازظهر که سراغ صحیفه می رفت، جملات و کلمات امام یقه اش را می گرفتند و محاکمه اش می کردند. جملات و کلماتی که فکر رفتن را به کلی از سرش بخار می کرد.
حسین تغییر کرده بود. نه درس خواندن راضی اش می کرد، نه رفتن. دائم این طرف و آن طرف به دنبال «مشکل» می گشت و به صورت پیش فرض خودش را بخشی از راه حل می دانست.
▫️آرزوهای دست ساز
✍ میلاد حبیبی
#دانشگاه #دانشجو #کتاب
@roghe_ir
.[📚❤️].
حضرت آقا؛
فرق است بین کسی که در زندگی مدام با کتاب سر و کار دارد و کسی که با کتاب سر و کار ندارد.
کسی که با کتاب سر و کار دارد_ ولو کتاب رمان، یا کتاب های ساده و ابتدایی باشد_ به طور طبیعی از یک معرفت و پایه ی فکری والاتر برخوردار است؛
با او راحت تر می شود با زبان قانون و علم و ادب و انضباط اجتماعی و مانند این ها صحبت کرد. به خلاف کسی که اصلا با کتاب، سر و کار ندارد.
📚یک ساعت و نیم
#کتاب #کتابخوانی #معرفی_کتاب
@roghe_ir
.[💜].
مؤمن در هیچ چارچوبی نمی گنجد...
و یقول لقد خولطوا و لقد خالطهم امر عظیم (خطبه همام، امیرالمؤمنین)
و هرکه ایشان را می نگرد، دیوانه می پنداردشان، حال آن که ایشان را امری عظیم گرفتار کرده است.
📚داستان سیستان
✍رضا امیرخانی
#ایمان #دیوانه #رضا_امیرخانی
@roghe_ir
.[💛].
کتاب خانه آستان قدس هم نعمتی بود برای صاحبان جیب های خالی که پول خرید کتاب را به روی خود نمی دیدند.
«گاهی روزها آنجا می رفتم و مشغول مطالعه می شدم. صدای اذان با بلندگو پخش می شد. به قدری غرق مطالعه بودم که صدای اذان را نمی شنیدم. خیلی نزدیک بود و صدا خیلی شدید داخل قرائت خانه می آمد و ظهر می گذشت. بعد از مدتی می فهمیدم که ظهر شده است.»
او قدر کتاب خانه آستان قدس را خوب می دانست؛ هم به دلیل وفور منابع، و هم کرایه نکردن کتاب ها، که روزی یک ریال باید برای آن کنار می گذاشت.
بینوایان را در همین کتاب خانه خواند، که اگر نمی خواند شاید به جای یک ریال، باید یک تومان به کتابفروش محل می پرداخت.
خوانندگان کتاب های رمان، پس از خواندن کتاب، در حاشیه آن، کتاب خوان بعدی را به خواندن رمان دیگری سفارش می کردند و عنوان آن را می نوشتند. سیدعلی هم در حاشیه کتاب هایی که می خواند چنین توصیه هایی می نوشت.
«شاید الآن در حواشی آنها اگر بریده نشده باشد، پاک نشده باشد، خط من در اغلب اینها باشد.»
📚شرح اسم
✍هدایت اللّه بهبودی
#شرح_اسم #حضرت_آقا #رمان
@roghe_ir
.[❤️].
_السلام علیک ایها النبی و رحمة اللّه و برکاته.
السلام علینا و علی عباداللّه الصالحین.
باز هم مکثِ همیشه گی ارمیا. به این جای نماز که می رسید صورتش در هم می رفت.
فکری به پیچیده گی و درهم ریخته گی موهایش به جای روی سر، توی سرش ریشه می دواند:
«من چه ربطی به بنده گان صالح خدا دارم؟ شاید خدا خواسته مرا مسخره کند. من با....»
و بعد گناهان کوچک و بزرگش را به یاد می آورد.
خجالت مثل برق گرفته گی می لرزاندش و بعد هم متوجه مکثِ زیادش می شد.
_السلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته.
📚ارمیا
✍ رضا امیرخانی
#نماز #کتاب #معرفی_کتاب
@roghe_ir
.[🧡].
_من اینجا دیگر کاری ندارم، می خواهم بروم.
شاه که با داشتن رعیت به خود می بالید، در جواب گفت:« نرو! نرو! من، وزیرت می کنم.
_وزیر چه؟
_وزیر دادگستری!
ولی اینجا که کسی نیست تا محاکمه شود.
شاه گفت:
_پس تو می توانی خودت را محاکمه کنی. این مشکل ترین کار است. محاکمه کردن خود بسیار مشکل تر از محاکمه کردن دیگری است. اگر بتوانی درباره ی خودت درست حکم کنی، معلوم می شود که حکیم واقعی هستی.
#شازده_کوچولو #احمد_شاملو #کتاب
@roghe_ir
May 11
.[💜].
اینکه شرکت حوالی میدان انقلاب بود برایم دردسر داشت.
هرروز باید از وسط کلی کتاب فروشی رد می شدم؛
کتاب فروشی هایی که قهرمان های پشت ویترینشان فرگوسن و جابز و زاکربرگ بودند.
می توانستم بپذیرم که آنها کارهای بزرگی کرده و تجربه های ارزشمندی داشته اند، اما نمی توانستم قبول کنم که فقط آنها می توانند ما را در رسیدن به آرزوهایمان کمک کنند.
هرچقدر دنبال آدم های خودمان می گشتم، خبری نبود که نبود.
آدم های این خاک و این مختصات. آدم هایی که زیر این اجاق چهل ساله می دمیدند تا گُر بگیرد،
اما گمنامی در کوچه پس کوچه های فراموشی گم شده بودند.
سرم را برگرداندم به طرف دیگر.
دکه های روزنامه فروشی پر بود از روزنامه ها و مجله هایی که صفحهٔ اولشان را بازیگرها و خواننده ها و فوتبالیست ها پر کرده بودند.
از بنر سردر سینماهای اطراف میدان انقلاب هم می شد فهمید که فیلم ها می خواهند یا مردم را بخندانند و پول به جیب بزنند، یا ناامید کنند و جایزه بگیرند.
کفهٔ ترازو بدجور به یک طرف سنگینی می کرد.
انگار تا به حال در گوشه و کنار کسی را نداشته ایم که بتوانیم به آن افتخار کنیم.
تمام دانشمندان و متخصصان و کارآفرینانی که می توانستند به پشتوانهٔ حمایت مردم، آیندهٔ بهتری را به وجود بیاورند.
📚آرزوهای دست ساز
✍میلاد حبیبی
#کتاب #تهران #ایران
@roghe_ir
.[📚❤️].
حضـرت آقـا؛
من اگر بدانم هرروز یک ساعت حرف بزنم، نتیجه اش این می شود که مردم کتابخوان می شوند،
حاضرم روزی یک ساعت و نیم حرف بزنم!
📚یک ساعت و نیم
#کتاب #کتابخوانی #معرفی_کتاب
@roghe_ir
.[💙].
در آلمان که بودیم، خیلی اتفاقی برادرشوهرم را دیدیم. او هم، سفر کاری آمده بود.
احمدآقا به چادرم اشاره کرد:
_حاج خانوم جلدتون رو عوض نکردین.
رویم را کیپ تر گرفتم:
_من نیومدم جلد عوض کنم، اومدم رنگ پس بدم.
چقدر از حرفم خوشش آمد. تا مدت ها هرجا می نشست، از حجاب من در آلمان می گفت و تحسینم می کرد.
الحمداللّه این چادر همیشه همراهم بود. از روز های کودکی در زنجان و کنار عزیز تا الان.
وصیت کرده ام بعد از فوتم چادر را روی تابوتم بکشند. رویش بنویسند: مادرم گفت:« سیاهی چادرم از سرخی خون بچه هایم برایم عزیزتر است.»
📚درگاه این خانه بوسیدنی است
✍ زینب عرفانیان
#حجاب #چادر #مادر_شهید
@roghe_ir
.[💛].
_همه سپید کرده اید...
یکی که حاضر جواب تر است میگوید:
_به شما اقتدا کرده ایم، آقا!
آقا لبخند میزند، ما نیز.
عبدالرحمان که کنار من نشسته است و محو تماشای آقاست،
آرام می گوید:
وقتی اینجا بود یک تار موی سپید هم نداشت!
📚داستان سیستان
✍ رضا امیرخانی
#داستان_سیستان #رضا_امیرخانی #سفرنامه
@roghe_ir