رمان #حقیقت_یا_رویا
#پارت_دهم
همین طور که داشتم از اونجا دور میشدم به پسره نگاه میکردم انگار میخواست براش مهم نباشه که چه اتفاقی داره می افته حداقال که من این طور فک میکردم
یهو دیدم یکی از اونا که منو میبرد از دست اش ی لوله پلاستیکی در آورد و باهاش کوبید تو سرم
خیلی درد داشت و دوباره تکرار کرد داد زدم سرش و گفتم چی کار میکنی ؟
اون یکی گفت بلد نیستی لوله رو ازش گرفت و یهو زد کنار چشم ام و از هوش رفتم
*چندساعت بعد *
چشمام رو آروم باز کردم
سرم خیلی درد میکرد
توی یه زیرزمین تاریک بودم دیوار های زیر زمین از سنگ بود
بلند شدن و دوییدم سمت میله ها
میله هارو گرفتم و داد زدم
+منو کجا اوردید؟کسی اونجاست؟*داد
بنظر میومد هیچکس اونجا نبود
اما چطور ؟
🖋 @roman_scary
🏷 @scary_terrible
✞✞ رפּܩاט تــرسـناڪ ✞✞
رمان #حقیقت_یا_رویا #پارت_دهم همین طور که داشتم از اونجا دور میشدم به پسره نگاه میکردم انگار میخو
رمان #حقیقت_یا_رویا
#پارت_یازدهم
بعد از یکم سر و صدا میله هارو ول کردم
شروع کردن داخل اتاق قدم زدن
رفتم سمت پنجره
پامو گذاشتم رو تخته ای که زیرش بود
دستمو دراز کردن و میله های پنجره کوچیک رو گرفتم
به بیرون نگاه کردم
هوا تاریک بود و ماه در اومده بود
یکم خودمو بالا کشیدم تا فضای بیشتری رو ببینم
زیر پنجره آب بود
بیشتر شبیه یه دریاچه بود
میتونستم خشکی اونطرف آب رو ببینم اما دور بود
سرمو برگردوندم و به زندانی که توش بودم نگاه کردم یه سنگ بزرگ برداشتم و از بین میله ها انداختم تو آب
سنگ کامل رفت تو آب
نور ماه به آب برخورد میکرد و تقریبا به سختی میتونستم ببینم که سنگ داره همینطور پایین و پایین تر میره
🖋 @roman_scary
🏷 @scary_terrible
https://eitaa.com/joinchat/364184512C4b320d1ac4
برای نظر دادن به رمان ها میتونید بیاید گپ و نظرتون رو بگید❤️
✞✞ رפּܩاט تــرسـناڪ ✞✞
رمان #حقیقت_یا_رویا #پارت_یازدهم بعد از یکم سر و صدا میله هارو ول کردم شروع کردن داخل اتاق قدم
رمان #حقیقت_یا_رویا
#پارت_دوازدهم
میله ها بنظر قدیمی و پوسیده میومد
میله رو خیلی محکم گرفتم و سعی کردم از جا درش بیارم یا بشکنم اما اگه درش هم میآوردم یا میشکستم نمیتونستم فرار کنم
میله بنظر محکم و مقاوم میومد اگه کنده میشد
پنجره خیلی کوچیک و تنگ بود نمیتونستم رد بشم حتی اگه رد هم میشدم
عمق دریاچه زیر پنجره خیلی زیاد بود و منم شنا بلد نبودم و صددرصد غرق میشدم
زنده توی یه زیرزمین زندانی بودن بهتر از خفه شدن توی دریاچه یه سرزمین عجیبه
ناامید میله هارو ول کردنم و از پنجره دور شدم
شروع کردم به قدم زدن
به اطراف با دقت نگاه کردم
سلول بزرگی بود ممکن بود یه راه فرار باشه
شاید قبلا هم کسی اینجا زندانی بود و یه راهی برای فرار پیدا کرده
پس شاید منم میتونستم
همینطور داشتم قدم میزدم که چشمم به یه در کوچیک روی زمین افتاد
🖋 @roman_scary
🏷 @scary_terrible
#حقیقت_یا_رویا
#پارت_سیزدهم
میله ها بنظر قدیمی و پوسیده میومد
میله رو خیلی محکم گرفتم و سعی کردم از جا درش بیارم یا بشکنم اما اگه درش هم میآوردم یا میشکستم نمیتونستم فرار کنم
میله بنظر محکم و مقاوم میومد اگه کنده میشد
پنجره خیلی کوچیک و تنگ بود نمیتونستم رد بشم حتی اگه رد هم میشدم
عمق دریاچه زیر پنجره خیلی زیاد بود و منم شنا بلد نبودم و صددرصد غرق میشدم
زنده توی یه زیرزمین زندانی بودن بهتر از خفه شدن توی دریاچه یه سرزمین عجیبه
ناامید میله هارو ول کردنم و از پنجره دور شدم
شروع کردم به قدم زدن
به اطراف با دقت نگاه کردم
سلول بزرگی بود ممکن بود یه راه فرار باشه
شاید قبلا هم کسی اینجا زندانی بود و یه راهی برای فرار پیدا کرده
پس شاید منم میتونستم
همینطور داشتم قدم میزدم که چشمم به یه در کوچیک روی زمین افتاد
🖋 @roman_scary
🏷 @scary_terrible
#حقیقت_یا_رویا
#پارت_سیزدهم
همینطور داشتم قدم میزدم که چشمم به یه در کوچیک روی زمین افتاد
دوییدم سمتش
با تمام امید رفتم سمتش
دستگیره قدیمیش رو گرفتم و کشیدم
لعنت به این شانس قفل بود
روی زانو هام نشسته بودم
چرا این بلا ها داره سرم میاد؟اینا همش خوابه مگه نه ؟
سرم رو بین دستام گرفتم و داد
+بزارید برم لعنتیا*جیغ
+چرا منو اینجا نگه داشتین ؟چرا نمیزارید گم شم برم خونممم؟*جیغ
گریم گرفته بود
اشکام بی اختیار میریخت
نمیدونم چقدر گذشت که با صدایی به خودم اومدم
_مگه بچه ای گریه میکنی ؟
🖋 @roman_scary
🏷 @scary_terrible
✞✞ رפּܩاט تــرسـناڪ ✞✞
#حقیقت_یا_رویا #پارت_سیزدهم همینطور داشتم قدم میزدم که چشمم به یه در کوچیک روی زمین افتاد دوی
#حقیقت_یا_رویا
#پارت_چهاردهم
برگشتم و بهش نگاه کردم
تنها امیدم برگشت
اون همون پسری بود که تو اون اتاق عجیب دیدمش و همینطور کنار سردسته بود
سریع پاشدم و دوییدم سمت میله ها
محکم میله هارو گرفتم و نگاش کردم
قبل از اینکه چیزی بگم گفت
_عااا میدونم الان میخای سوال پیچم کنی پس فقط لطفا ساکت شو و به من گوش کن باشه ؟وگرنه میزارم اینجا بمونی مثل بچه ها گریه کنی
اروم سرم رو تکون دادم و با پشت دستم اشک هامو پاک کردم
_از اینجا میبرمت بیرون اما نه مجانی فهمیدی ؟
+از من چی میخای؟...نکنه..
آخرش رو یکم داد زدم که ....
🖋 @roman_scary
🏷 @scary_terrible
✞✞ رפּܩاט تــرسـناڪ ✞✞
https://daigo.ir/secret/7910155175
ناشناس جدید درمورد رمان نظر بدین
#حقیقت_یا_رویا
#پارت_پانزدهم
+از من چی میخای؟...نکنه..
آخرش رو یکم داد زدم که هول شد و دستاش رو تکون داد و گفت
_نه نه احمق ازت میخام آزادم کنی عع
+آزادت کنم ؟
گیج نگاهش کردم
_الان فقط بهم بگو کمکم میکنی ؟
+معلومه آره...حالا آزادم کن
_باشه حالا
کلید رو از جیبش درآورد درحالی که به اطراف نگاه میکرد و حواسش بود که کسی نیاد
کلید رو انداخت داخل قفل و چرخوند
در باز شد
اشک هامو پاک کردم و اومدم بیرون
+آرتین کجاست ؟
_قرار بود ساکت باشی
بازومو گرفت و منو کشوند
شروع کردن کنارش راه رفتن
🖋 @roman_scary
🏷 @scary_terrible