eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
این دو تعریف را به خاطر بسپارید: ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﯾﻌﻨﯽ: ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﯿﻨﻪ ﯾﻌﻨﯽ: ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ حالا با درک این دو تعریف از امروز به بعد رو زیباتر زندگی کنید... @roman_ziba
زیادی خوبی کردنم ، تهش داستانه @roman_ziba
#عکس_نوشته @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت108 شماره ی مارال رو می گیرم،به بوق سوم رسیده صدای مرددش توی گوشی می پیچه: _ب
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 _نگران نباش کاملا نرماله. وضعیت بچه خوبه اما خودت ضعیفی .چند سالته؟ خیره به اون موجود نامعلوم روی صفحه ی سیاه و سفید آهسته میگم: _هجده. _چه مامان کوچولویی .اما از این به بعد باید بیشتر مراقب خودت باشی،تازه متوجه شدی بارداری؟ سر تکون میدم و اون ادامه میده: _بچت حدود شش هفتشه،باباش می دونه یا میخوای سوپرایزش کنی؟ به جای هاکان تصویر هامون جلوی چشمم میاد،نمی گم باباش مرده. فقط زمزمه می کنم: _نمی دونه. لبخند می زنه و سکوت می کنه،جعبه ی دستمال کاغذی رو به سمتم می گیره. ملتمسانه میگم: _میشه یه کم دیگه صدای قلبشو گوش کنم؟ با مهربونی تایید می کنه: _بله چرا نشه! با لبخند به بهترین صدای دنیا گوش میدم،مارال دستم و می گیره. توی چشم های اونم اشک جمع شده .در حالی که علنا احساساتی شدنش رو بروز داده میگه: _باورم نمیشه آرامش،فکر کن این بچه الان تو شکم توئه. میون گریه می خندم .خدایاشکرت! شکرت که توی این تنهایی یکی و فرستادی که امید به زندگیم باشه،شکرت که بهم دلخوشی دادی،دلیلی برای جنگیدن،برای نفس کشیدن. نمی دونم احساس اون موقعم بود به خاطر شنیدن این صدابود ،یا مهر مادری که حالا به خاطر اثبات وجود این بچه به دلم افتاده بود اما هر چی بود حس قشنگی بود،اون قدر قشنگ که تلخی تمام این اتفاقات اخیر کمرنگ بشه و جاش رو به یه شیرینی وصف ناپذیر بده. نمی دونم چقدر می گذره که بالاخره رضا می دم که دل از اون نقطه ی کوچولو و اون صدای دلنشین بگیرم. شکمم رو پاک می کنم و با اکراه بلند می شم،انگار یه جون تازه توی وجودم دمیده شده .همون قدر سرخوش و سرمست از زندگی. بعد از گرفتن نسخه و شنیدن توصیه های دکتر تشکر می کنیم و هر دو از مطب بیرون میایم؛مارال یکسره راجع به جنسیت بچه صحبت می کنه و با دلخوشی از رنگ سیسمونی گرفته تا لباس ها و کفش هاش رو طبقه بندی می کنه و اگه جلوش رو نمی گرفتی می خواست تا تولد پنج سالگی بچه هم پیش بره .ولی الحق که من و شرمنده ی خودش کرد،چون من هیچ پولی نداشتم و مارال با سخاوتمندی هم پول ویزیت رو حساب کرد و هم داروهام رو گرفت. داروهایی که نمی دونستم کجا مخفیشون کنم تا چشم هامون بهشون نیوفته .هر چند از وقتی اتاق کار برای محمد رضا ساخته شده بود جای خواب من از روی کاناپه به اون اتاق منتقل شد و خداروشکر هامون چیزی در این رابطه بهم نگفت. تاکسی به خواست خودم سر کوچه نگه می داره،مارال با تردید میگه: _مطمئنی نمی خوای باهات بیام؟اگه خدایی نکرده هاله یا ملیحه خانم خونه باشن چی؟ با اطمینان می گم: _نیستن،این وقت ظهر خونه نمیان،نگران نباش! ناچار سری تکون میده: _مواظب خودت باش آرامش،بهم زنگ بزن! سری تکون میدم و پیاده میشم،پلاستیک قرص هام رو توی کیفم جا میدم و با لبخند محوی روی لب هام به راه میوفتم. و به این فکر می کنم خبری از ترس صبح نیست،انگار واقعا داشت باورم می شد که دارم مادر میشم. غرق افکار شیرینم کوچه رو دور می زنم،لبخند روی لب هامه اما با دیدن ماشین هامون که مقابل خونه پارک شده حس می کنم تمام خون توی رگ هام یخ می بنده. پاهام به زمین قفل شده و حتی نمی تونم تشخیص بدم که می تونم نفس بکشم یانه! به امید این که فاصله باعث تشخیص اشتباهم شده باشه دقیق تر نگاه می کنم اما ماشین خودش بود. از ترس اشک توی چشمم جمع میشه،الان چی بهش بگم؟چطور توجیه کنم بیرون رفتنم رو؟مطمئنم خیلی عصبانی شده چطور قانعش کنم؟ درمونده به دیوار تکیه می زنم،دلم می خواست فرار کنم اما کجا؟نه پای رفتن به جلو رو داشتم نه جرئت فرار کردن رو .دستم رو روی شکمم می ذارم و زمزمه می کنم: _کاری با بچم نمی کنی هامون .نمی تونی انقدر بی رحم باشی که به یه زن حامله آسیب برسونی .تو مرد تر از این حرف هایی که بخوای بچمو بکشی! می خوام خودم رو دلداری بدم تا قدرت پا پیش گذاشتن رو داشته باشم اما حتی نمی تونم به این فکر کنم که یک قدم به جلو بردارم. توی همین فکر ها با صدای زنگ موبایلم تکونی می خورم.دستمو بالا میارم و به صفحه ی موبایل خیره میشم،صفحه ی موبایلی که تیر خلاص رو با نشون دادن اسم هامون زد. شالم رو آزاد می کنم و دستی به گردن داغ شدم می کشم. خدایا الان چی کار کنم؟ انقدر به اسم هامون چشم می دوزم که تماس قطع می شه اما به ثانیه نکشیده دوباره موبایل توی دستم می لرزه. صداش رو قطع می کنم و توی جیبم می ذارمش،دیده نیستم و راه به راه زنگ می زنه. خدا می دونه توی ذهنش حتی قبرم رو هم کنده. می دونم با از دست دادن زمان فقط به عصبانیتش دامن می زنم . چند ثانیه ای چشم هام رو می بندم و نفسی می کشم .آروم باش آرامش!آروم باش .کافیه خودتو نبازی .هیچ اتفاقی نمیوفته. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
گاهی دلها بخاطر نگفته ها میشکند بیایید در این روز زیبا به یکدیگر بگوییم که چقدر به وجود هم نیازمندیم قدری مهربانی و عشق به هم هدیه کنیم … @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت109 _نگران نباش کاملا نرماله. وضعیت بچه خوبه اما خودت ضعیفی .چند سالته؟ خیره ب
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 به جلو قدم بر می دارم ،کار از باختن گذشته.حس می کنم با پای خودم دارم به سمت جهنم میرم؛خدایا فقط یک روز خوش خواستم،نشد لبخندی به لبم بیاد و فورا زهر نشه.این چه طلسمیه که درست وسط زندگیم افتاده؟ جلوی در حیاط می ایستم،با دست هایی لرزون کلید قدیمیم رو توی قفل فرو می برم،هنوز نچرخوندمش در باز میشه.پلک هام از ترس روی هم میوفتن. وحشتناکه تصور چهره ی کبود شده از خشم هامون…چشم هام رو باز می کنم و در کمال حیرت به جای چهره ی خشمگین هامون چهره ی بهت زده ی محمد رو می بینم. نفس حبس شدم آزاد میشه اما خیالم هنوز آشفته است،با سری پایین افتاده سلام می کنم که متعجب میگه: _تو بیرون بودی؟ جوابی نمی دم،با سرزنش نگاهم می کنه می پرسه: _هامون می دونه؟ سرم رو به علامت منفی تکون می دم،نگاهی به پشت سرش می ندازم و وحشت زده زمزمه می کنم: _بالاست؟ _نه خیر،نیومده.بیا داخل… سری تکون می دم و وارد میشم،در رو می بنده و بی حرف به سمت میز و صندلی هایی که مخصوص من و هاکان و هاله و گاها هامون گذاشته شده بود میره.خیلی وقت بود روی این صندلی ها ننشسته بودم،دقیقا زیر سایه ی درخت بزرگ انجیر. روی یکی از صندلی ها می شینه،مقابلش مثل مجرم ها می شینم که جدی می پرسه: _خوب،می شنوم! اصلا نمی دونم چی باید بگم.لب های خشک شدم رو تر می کنم و لب به گفتن بخشی از حقیقت باز می کنم: _دکتر بودم. نگاهش رنگ سرزنش می گیره. _مخفیانه؟چرا به هامون نگفتی؟اصلا مگه تو کلید داری؟ سر تکون می دم : _دوستم یکی برام زد. برعکس همیشه مقابلم جبهه گیری می کنه: _مخفیانه کلید می زنی لابد هر وقت هم هامون نیست میری بیرون آره؟هه…برادر ساده ی منو بگو که خوش خیال فکر می کنه تو توی خونه نشستی. خم میشه و ادامه ی حرفش رو کوبنده تر می زنه: _هیچ می دونی اگه حال مریضش بی هوا بد نمی شد و خودش میومد چه بلایی سرت میاورد؟ با سکوت فقط با انگشت های دستم بازی می کنم.جدی می پرسه: _راستش و بگو کجا بودی؟ طوطی وار تکرار می کنم : _دکتر بودم. _آخه دردت چی بود که به هامون نگفتی؟ خجالت زده زمزمه می کنم: _یه درد زنونه،خجالت کشیدم به هامون بگم. توی دلم به خودم پوزخند می زنم،خجالت کشیدم یا ترسیدم؟ سکوت می کنه،از اون حالت جبهه گیری بیرون میاد اما همچنان عبوس نگاهم می کنه.ساده محمد که فکر می کرد درد زنونم عادت های ماهیانه ست،خبر نداشت دختری که به اصطلاح زن داداششه حامله ست! از موضعش کوتاه میاد و با لحن آروم و متقاعد کننده ای میگه: _ببین آرامش،من درکت می کنم.درکت می کنم سختته توی خونه حبس بشی،اما اینو بهت بگم هامون از این که یه نفر زیرزیرکی پشت سرش نقشه بکشه یا کاری انجام بده بیزاره.اگه بفهمه… وسط حرفش می پرم: _بهش می گی؟ عمیق نگاهم می کنه و جواب میده: _نمی گم،اما این کلید ساختن،یواشکی بیرون رفتنت کار درستی نیست.به کارت ادامه بدی دیر یا زود می فهمه. لبخندی روی لبم می شینه،امروز که گذشت تا فردا هم… خدابزرگه! از ته دل میگم: _ممنون محمد. چپ چپ نگاهم می کنه و میگه: _ببین بهم قول بده دیگه این کارو نمی کنی! و من چه ساده زمزمه می کنم : _قول می دم. _حالا هم بلند شو در بالا رو باز کن تو کشوی پایین کمد هامون یه پوشه ست،زرد رنگه اونو برام بیار!یک ساعت پشت در منتظرم جنابعالی صدا بدی بیام داخل، اگه هامون تهدید نمی کرد بی خبر وارد نشم کم مونده بود درو بشکنم .هه… ما رو بگو فکر می کردیم جنابعالی خوابی یا تو حمومی. با سکوت لبخند می زنم و بعد از برداشتن کیفم بی حرف به سمت پله ها می رم.این بار خطر از بیخ گوشم گذشت اما به قول محمد همیشه نمی تونستم با مخفی کاری پیش برم. به قول معروف،یک بار جستی ملخک،دو بار جستی ملخک،بار سوم توی مشتی ملخک. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
اجازه نده توی زندگیت چیزی رنگ خوشی هایت رو تار کنه شاد بودن یک هنره از زندگیت لذت ببر و تو هر شرایطی عشق بورز و محبت را به همه هدیه بده @roman_ziba
ارزشش را ندارد براى يك حرف بی منظور،،،، دنيايتان را خراب كنيد ببخش!!! ببخشنده باش هميشه... خوشبخت زندگی کن... @roman_ziba
فرشته هم باشی بالاخره یکی پیدا میشه از صدای بال زدنت خوشش نیاد ! @roman_ziba
خودتان را برای گرم کردن دیگران به آتش نکشید @roman_ziba
بزرگ شدن آدم ها گاهی به خاطر خطای دید ماست بعضی ها را خودمان به اشتباه بزرگ می کنیم @roman_ziba
کاش کودک بودیم تا بزرگترین خطای ما خط خطی کردن روی دیوارها بود نه دل انسان ها @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت110 به جلو قدم بر می دارم ،کار از باختن گذشته.حس می کنم با پای خودم دارم به سم
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 درحالی که با شال جلوی دماغم و گرفتم در قابلمه رو باز می کنم،هنوز که هنوزه آشپزیم لنگ می زنه اما به لطف مارال از قبل بهتر شده. حداقل این که مثل گذشته ظاهر بدی نداره؛وقتی مطمئن میشم مرغ پخته زیر گاز رو خاموش می کنم. طرف های عصر بود که هامون پیام داد قراره محمدرضا امشب بیاد،هر چند تاکید کرد غذام ادویه نداشته باشه اما باز هم یه کم داخلشون ریخته بودم تا طعم بد نده. از وقتی دکتر رفته بودم و قرص می خوردم،حالت تهوعی که داشتم به مرور بهتر شد و اشتهام بیشتر .هر چند سرگیجه های مزمن و گاه و بی گاه هنوز دست از سرم برنداشته بودن. صدای چرخش کلید توی قفل در میاد،با لبخند از آشپزخونه بیرون میرم. هامون محمد رضا رو به داخل هدایت می کنه،بالاخره می بینمش،لاغر تر شده و رنگش به زردی می زنه. با دیدنم با لبخند به سمتم میاد،اون انرژی همیشه رو نداره اما نگاهش به همون معصومیت و پاکی بهم دوخته شده. دستشو می گیرم و روی زانو خم میشم،با محبت دستی به گونه ش می کشم و می پرسم: _خوبی؟ صدای کودکانش دلم رو شاد می کنه: _خوبم خاله آرامش عمو هامون خوبم کرد. نگاهم به هامون میوفته،کلیدش رو روی اپن پرت می کنه و همون طور که خودش رو روی مبل رها می کنه میگه: _تو خودت شیرمرد بودی. محمدرضا می خنده و به یک باره صورتش جمع میشه. نگران نگاهش می کنم که هامون میگه: _برو سرجات بخواب بچه بهت گفتم شیرمردی دلیل نمیشه با اون حالت وایستی. از جام بلند میشم و بدون اینکه دستش رو ول کنم اون رو به سمت اتاقش می برم.با لذت به اطراف نگاه می کنه: _چقدر دلم برای این جا تنگ شده بود.می دونی خاله آرامش اتاق های بیمارستان خیلی دلگیره. دلسوزانه نگاهش می کنم،روی تخت دراز می کشه،ملافه رو روش می کشم و میگم: _تا تو یه خورده استراحت کنی شامتو می کشم و میارم این جا. همزمان با اتمام جمله م حضور هامون رو پشت سرم حس می کنم،بر می گردم.کنار محمدرضا می شینه و میگه: _حال شیرمرد چطوره؟ _خوبم. هامون:غذاتم که کامل بخوری بهتر میشی. نیم نگاهی به من می ندازه و با لحنی متفاوت از لحنی که با محمد رضا داشت دستور می ده: _شامشو بیار. سر تکون میدم،می خوام برم که محمدرضا میگه: _خاله می شه شما و عمو هم شامتونو این جا بخورید؟لطفا!تنهایی اصلا مزه نمیده. نگاهی به هامون می ندازم. با بستن پلک هاش تایید می کنه. بی حرف به آشپزخونه می رم و بساط یک سفره ی سه نفره رو آماده می کنم. غذا رو که می کشم سر و کله ی هامون پیدا می شه،نگاهش رو بین من و غذاها می چرخونه و بی حرف سفره و پارچ آب رو بر می داره و به اتاق می بره.از پشت سر نگاهش می کنم،برای لحظه ای احساس خوبی کل وجودم رو فرا گرفت. احساس خوش این که خانم خونه ای باشی که مردش هامونه.لبخند محوی روی لبم میاد،حتی تصورش هم شیرینه. نیشگونی از کنار پام می گیرم و به خودم تشر می زنم: _انقدر بی جنبه شدی که از هر حرکتی یه خیال بافی می کنی. بی جنبه شده بودم؟شاید…شاید هم از تنهایی زیاد رو آورده بودم به همین خیال بافی ها! غذا رو بر می دارم و به اتاق میرم،هامون سفره رو پهن کرده بود و داشت با محمد رضا حرف می زد. غذاها رو سر سفره می ذارم،می خوام برم قاشق بیارم که با حرف محمد رضا مات می مونم: _مامان! بر می گردم و متعجب نگاهش می کنم،لبخند دلنشینی می زنه و میگه: _عمو هامون گفت امشب فکر کنم تو مامان منی،اونم بابامه. نگاهم روی هامون سر می خوره،وقتی متوجه میشه نگاهش می کنم با اخم سر بر می گردونه.من مامان و هامون بابا! از این تصور لبخندی به لبم میاد،از خدا خواسته لبه ی تخت کنار محمد رضا می شینم و میگم: _پس چه پسر خوبی دارم من . خوشحال می خنده و دستم رو می گیره،نگاهم رو زیر زیرکی به هامون می دوزم،امشب عجیب گرفته و کم حرفه.با لبخند تلخی به محمد رضا خیره شده،باز هم این بچه با این سنش غم نگاه آدم بزرگا رو می خونه.دست هامون رو توی اون یکی دستش می گیره.کاش یکی بود یه تصویر از این لحظه ثبت می کرد،یا همه ی این بازی ها رو به واقعیت تبدیل می کرد.من این همه سال هامون رو می دیدم،اما انگار تازه دارم می شناسمش. برام مهم نیست چه فکری راجع بهم بکنه،بی پروا نگاهش می کنم.به ابروهای پهن و مردونه ش، به چشم های شب زده و سیاهش،به ریشی که روی صورتش جا خوش کرده و هر روز بلند تر از روز قبل می شه. سنگینی نگاهم رو حس می کنه و چشم هاش رو از روی محمد رضا به روی من سوق می ده.توی عمق چشم هاش هیچ حسی نیست،وقتی بهم نگاه می کنه انگار وجودش تهی از هر احساسیه. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت111 درحالی که با شال جلوی دماغم و گرفتم در قابلمه رو باز می کنم،هنوز که هنوزه
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 مثل همیشه اخم بین ابروهاش رو خط انداخته،محمد رضا نگاهی بین ما رد و بدل می کنه و دست هاش رو نزدیک به هم میاره و توی همین لحظه ست که گرمای دست هامون،حس حال امشبم رو تکمیل می کنه.گر می گیرم از دست هایی که توسط محمد رضا به هم گره خورده.من که آدم خجالتی نبودم!حتی شده بارها و بارها با یه پسر دست بدم پس الان این چه حس خجالتی بود؟حس خجالتی که در عین حال یه لذت وافر داشت.این بار نگاه هامون روی من سنگینی می کنه،بی طاقت دستم رو می کشم و با سری پایین افتاده از اتاق بیرون میرم و به آشپزخونه پناه می برم. دستم رو روی قلبم می ذارم،تند می زنه.اون قدری که می ترسم برم توی اتاق و رسوام کنه. چشم می بندم، گرمای شیرینی رو زیر پوستم حس می کنم و میون اون همه استرس می خندم.حس قشنگی بود،هیجان داشت نه از جنس هیجان هایی که قبلا با چرخ زدن توی دنیای مجازی و قرار گذاشتن با پسر ها بعد مدرسه تجربه می کردم،چیزی فراتر از اون تغییر هورمون های زودگذر و پوچ. لذت داشت،اما آلوده به گناه نبود،ناپاک نبود. دستی روی شکمم می کشم،شاید این بچه داشت منو عوض می کرد،بزرگ می کرد،دیدم رو قشنگ می کرد.سختی های زندگی رو کمرنگ می کرد،آسمونی که کدر شده بود رو دوباره به همون زیبایی و زلالی سابق می کرد. انگار قرار بود همه چیز قشنگ تر بشه.توی افکار خودم غوطه ورم که حضور هامون رو توی درگاه آشپزخونه حس می کنم: _یه ساعت کجا موندی؟ با تکون شدیدی بر می گردم و با چشم های گرد شده نگاهش می کنم.با همون اخم های در هم بهم چشم می دوزه و با همون لحن ناملایم پرخاش می کنه: _خوابت برده اینجا؟ دستپاچه قاشق ها رو بر می دارم و میگم: _نه،فقط حواسم پرت شد. زیر سنگینی نگاهش قاشق ها رو توی دستم فشار میدم،می خوام از کنارش عبور کنم که سد راهم میشه. دیگه جسارت نگاه کردن به چشم های براقش رو هم ندارم،با لحنش تقریبا بهم دستور میده: _نگام کن! سرم رو بالا می گیرم،برعکس اون که برای دیدنم سر خم کرده.اخمالود نگاهش رو بین اجزای صورتم گردش می ده و در آخر میگه: _موبایلتو بهت دادم سرحال شدی،با دمت گردو می شکنی،تو فکر می ری با خودت می خندی.خبریه؟ سکوت می کنم،توی اون روزها آخرین چیزی که برام اهمیت داشت موبایلم بود.اختیار زبونم رو هم ندارم اون لحظه که بدون فکر می گم: _این چند شب اگه بهم گیر نمی دادی اما حواست بهم بود. این حرف دقیقا فکر دخترونه و رویای خیالی اون لحظه م بود که جوابش شد کج خند تمسخر آمیز و لحن گزنده ش: _آره حواسم بهت هست… باز هم همون مکث بین حرف هاش : _می دونی ترجیح می دم همون دختر رنگ و رو رفته باشی،وقتی عذاب می کشی حالم بهتره. و چیزی در من می شکنه،مثل نهالی که تازه سر از خاک بیرون آورده و باغبانش بی اهمیت پا روش می ذاره و لگد می کنه: _وقتی خوشحالی به این فکر می کنم که چرا؟چرا برادر من باید زیر خاک باشه و تو… انگار عصبانی می شه،این از چهره ای که به مرور قرمز تر می شد معلوم بود.اما من هنوز حس اون نهال تازه جوونه زده رو دارم که صاحبش با بی رحمی قصد خشک کردن ریشه ش رو داره. _اگه منم مثل تو پست فطرت بودم شک نکن می کشتمت،برام مهم نبود اگه اعدام بشم،یا کل عمرم توی زندان بمونم.فقط فکر این که قاتل برادرم مرده آرومم می کرد! اشک به چشم هام هجوم میاره،چرا این حرف ها رو می زد؟اون هم الان،توی این موقعیت؟نکنه فهمیده بود؟نکنه فهمیده بود کم کم دارم پی به خوبیش می برم که می خواست بد بشه؟باشه بد بشه کتک بزنه،داد و فریاد بزنه اما این دست از گفتن این حرف های تیز و برنده برداره. زمزمه می کنم : _بس کن هامون! _در واقع تو بس کن،می فهمی دیوونه میشم وقتی اون بچه اسم تو رو کنار اسم من میاره؟می فهمی حالم بد میشه وقتی اون بچه به من میگه بابا و به تو مامان؟داغونم،اینو بفهم!بفهم و یه کم بزرگ شو،بزرگ شو و چاک اون دهن واموندت و بکش و همه چی و بگو. به سختی تن صداش رو کنترل می کرد و من به سختی اشک هام رو. لب باز می کنم،اما هیچ کلمه ای از گوشه ی ذهنم نمی گذره پس بدترین کار ممکن و می کنم و نگاه از نگاه برزخیش می گیرم و فرار می کنم و به اتاق محمد رضا پناه می برم.حداقل جلوی اون نمی تونست دلم رو بشکنه! 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
ای کاش آنقدر خاطرم از بودنت جمع بود که می نشستم با خیالِ راحت فقط دوستت می داشتم @roman_ziba
هر چی ضربه خوردیم از فامیل و دوست و آشنا بوده ... غریبه چه میدونه زخم زندگیمون کجاس که نمک بپاشه ... @roman_ziba
انسان دو سال نیاز دارد حرف زدن بیاموزد و پنجاه سال نیازدارد سکوت را بیاموزد @roman_ziba
ﺑﯿﺸـﺘَﺮﯾﻦ ﺿَـﺮبه ﻫﺎ ﺭﻭ ﺧﻮﺑﺘﺮﯾﻦ ﺁﺩﻣﺎ میخوﺭَﻥ ... ﻭﺍﺳِہ ﺧﻮﺑﯿﺎﺗﻮﻥ حد ﺑﺬﺍﺭین ... بہ ﻫﺮڪسۍ به ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻟﯿﺎﻗﺘﺶ ﺑﻬﺎ ﺑﺪﻩ نه به ﺍﻧﺪﺍﺯه ﻣﺮﺍﻣﺖ رفیق من ... @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت112 مثل همیشه اخم بین ابروهاش رو خط انداخته،محمد رضا نگاهی بین ما رد و بدل می
🌺🌺🌺🌿 بعد از مدت ها اینترنتم رو روشن می کنم،خداروشکر هامون برای کل این سه طبقه وای فای خریده بود ومن هم از روز اول توی این اینترنت سهیم بودم. خبری از تلگرام و اینستاگرامم نبود،همش پاک شده بود.اما من امشب عجیب دلم هوای مجازی و آدم هاش رو کرده بود. دوباره از نو برنامه هام رودانلود می کنم و وارد صفحه ی اینستاگرامم می شم.تمام پست هام پاک شده و اکانتم قفل شده بود،می دونستم اگه بخوام دوباره پست بذارم هامون می فهمه وگرنه عجیب دلم می خواست یکی از اون عکس های دل گرفته ی مختص به خودم رو بذارم تا کمی دلداری ازغریبه ها بشنوم.بی اعتنا به پیام هایی که برام اومده توی قسمت سرچ میرم و صفحه ی هامون رو پیدا می کنم. هامون صادقی،همین! همین قدر کوتاه،نه توضیحی نه حرفی. تعداد پست ها دو تا!روی عکس اول می زنم،عکسی همراه با محمد توی دوران دانشجوییِ کانادا مقابل دانشگاه پزشکی تورنتو.روی صورت شش تیغ شدش زوم می کنم،چشم هاش هزار برابر الان درخشندگی دارن.سرزنده و شاد! درست مثل یه پسر بچه ی تخس و شیطون. عکس بعدی رو که می بینم ناخودآگاه اخم هام در هم میره به خاطر حضور هاکان توی عکس.دقیقا شب مهمونی که هامون به ایران اومده بود،پخته تر و مرد تر از عکس قبل. عکساش رو ذخیره می کنم و از صفحه ش بیرون میام،جالبه که من با اینکه صفحه ش رو فالو کرده بودم حتی یک بار هم عکساش رو نگاه نکردم اما الان نمی دونم چی عوض شده بود که دلم می خواست اون چهره ی اخمو رو از توی عکس کات کنم و روی بک گراند موبایلم بذارم. صدای ویبره م بلند میشه وبعداز اون پیامی بالای صفحه میاد: _سلام،چرا بیداری؟ یک تای ابروم بالا می پره،به شماره ی نا آشنا نگاه می کنم.می خوام جواب ندم اماکرم گذشته بد به جونم افتاده که بی اختیار تایپ می کنم: _شما؟ لحظه ای نمی گذره که جواب میده : _یه غریبه،نگو که با غریبه ها کار نداری چون باور نمی کنم. متن پیامش رو می خونم،هیچ عکس و اسمی روی پروفایلش نیست.ممکنه آشنا باشه؟بی شک ممکن بود چون به محض آنلاین شدنم پیام داد. با این فکر که ممکنه هامون باشه لرزی به تنم میوفته و سریع از صفحه ی چت بیرون میام،پنج دقیقه ی بعد دوباره پیام میده: _جواب نمیدی؟ چیزی نمی گم و سومین پیامش میاد: _اوکی.انگار قراره به مظلوم نمایی ادامه بدی. متن پیامش رو سه بار می خونم و در آخر با تردید جواب میدم: _مزاحم نشو. لحظه ای بعد جواب می ده: _مزاحم نیستم،یه غریبه که شاید بشناسی،شایدم نه! لب می گزم،به دلم ترس غریبی میوفته.این آدم نمی تونست غریبه باشه،من می فهمیدم نوع صحبت یک غریبه رو با آشنایی که تظاهر به غریبه بودن می کنه. تایپ می کنم: _می شناسمت. و طولی نمی کشه که جواب میاد: _نمی شناسی،تو فقط فکر می کنی خیلی زرنگی. لبخند تلخی می زنم شاید حق داشت.من فقط فکر می کردم که زرنگم،که حالیمه دور و اطراف چه خبره. می نویسم: _تو چی؟منو میشناسی؟ همون لحظه صدای ضعیفی از اتاق هامون میاد،قلبم بی قرار توی سینه می تپه. از جا بلند می شم،امشب به خاطر حضور محمدرضا باز من به این کاناپه پناه آورده بودم. پاورچین پاورچین به سمت اتاق هامون می رم،هیچ وقت عادت نداشت در روکامل ببنده،به آرومی سرک می کشم و وقتی موبایلش رو توی دستش می بینم طپش قلبم تند تر میشه.قبل از اینکه رسوابشم دوباره به سمت کاناپه می رم.چشمم به صفحه ی موبایلم می خوره و پیام تازه ای که اومده : _نه،نمیشناسمت. یعنی تمام این ها اتفاقی بود؟بیدار بودن هامون این وقت شب،صدای اس ام اس گوشیش،تایپ کردن با موبایلش…می خواست بفهمه هنوز همون آدم گذشتم یا نه و من با جواب دادن بهش اینو ثابت کردم که خریتم سر جاشه. با اعصابی داغون می خوام گوشی رو خاموش کنم اما منصرف میشم.اون می خواست با من بازی کنه؟پس چرا من نکنم؟بی اختیار انگشتم روی حروف کیبورد می لغزه: _پس می خوای باهام آشنا بشی؟ جوابش با تاخیر میاد: _آره. دلم می گیره،می دونستم توبیخ و حرف های سختی پشت این جواب دادن هام خوابیده اما دلم می گفت حداقل شده ناشناس،حتی برای چندلحظه هم کلامش بشم.این باربالبخندی به لب جواب میدم: _بیاهمو نشناسیم،نه تو بپرس نه من می پرسم.هر وقت هر کدوم دلمون گرفت به اون یکی پیام بدیم باشه؟ باز هم جوابش با تاخیر میاد : _قبوله! لبخندم پررنگ تر میشه که پیام دومش میاد: _حالا امشب دلت از چی گرفته؟ یاد حرف های شبش میوفتم و صادقانه می نویسم: _از حرف های یه مردی که ازم متنفره اما شوهرمه. منتظر نگاه می کنم،وضعیت در حال تایپش بهم میگه خیلی حرف ها قراره بزنه اما بعد از چند دقیقه فقط یه جمله ی کوتاه میاد: _پس شوهر داری! بدجنس میشم ومی نویسم: _آره یه شوهر بداخلاق واخموکه دست به زن هم داره. می خواستم بنویسم والبته خوشتیپ که منصرف میشم و همون رو ارسال می کنم،پاسخ میده: _شایدتواذیتش کردی! _آره،من اذیت کردم. خودخواهانه جواب میده: پس کتک هایی که خوردی حقته 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 #پارت113 بعد از مدت ها اینترنتم رو روشن می کنم،خداروشکر هامون برای کل این سه طبقه وای فای خری
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 می خندم،باز هم بهم گفت حقمه،باز هم من قبول کردم که بیشتر از اینا حقمه. می نویسم: _تو چی؟ازدواج کردی؟ جوابش سریع تر از هر زمان میاد: _نه. چپ چپ به صفحه ی موبایلم نگاه می کنم و زیر لب غر می زنم: _بیشعور پس من چی کارتم؟ خودم هم از این همه پرویی خندم می گیره،توقعی بیشتر از این داشتم؟دوباره اون پیش قدم می شه: _می خوابم.تو هم بخواب تا باز کتک رو از شوهرت نوش جان نکنی! عجیبه که نمی تونم جلوی لبخندم رو بگیرم و با همون خنده تایپ می کنم: _باشه،شب بخیر! و خاموش شدن چراغش یعنی شب بخیرم رو بی پاسخ گذاشته.آهی می کشم و وارد گالریم میشم.بار دیگه خیره به لبخند دست نیافتیش به این فکر می کنم که در عین نزدیک بودن چقدر از دنیای من دوره.اون قدری که اگر دستم رو دراز کنم یا به سمتش بدوم چیزی جز یک رویا نیست.همون قدر بعید و ممنوعه. ************ بی هدف برای سومین بار روی میز رو دستمال می کشم که زنگ موبایلم بلند میشه. موبایلم رو بر میدارم و با دیدن اسم هامون یک تای ابروم بالا میپره.یعنی چی شده که داره بهم زنگ می زنه؟ نفسی صاف می کنم و جواب می دم: _بله؟ صدای بم و بی حوصله ش توی موبایل می پیچه: _حاضر باش چمدونتم ببند تا یه ساعت دیگه اون جام. لب باز می کنم که چیزی بگم اما بوق اشغال توی گوشم می پیچه.حیرت زده به صفحه ی موبایل خیره میشم. حتی مهلت نداد بپرسم چرا؟کلافه شمارش رو می گیرم که بعد از خوردن چهار بوق ریجکت میکنه. خوب الان یعنی چی؟گفت چمدونت رو ببند اما چرا؟حتی توضیح نداد. روی مبل می شینم،بدجوری ذهنم درگیر شده. نکنه می خواد از این خونه بیرونم کنه؟جز این دلیلی نداره. حتی نمی دونم باید ببندم یا نه!دستی به شکمم می کشم و بلند میشم. وقتی گفت چمدونت رو ببند اگه نبندم مطمئنا اعصابش خورد میشه.تمام اندک لباس هام توی اتاق محمد رضا و توی کمد کوچیک گوشه ی اتاق بود تمامش رو توی ساک دستی می ذارم و برای عازم شدن به سفری که حتی نمی دونم کجاست آماده میشم. **** صدای چرخش کلید که توی قفل در میاد از جا می پرم و از اتاق بیرون میرم.خسته تر از همیشه می بینمش،نگاه گذرایی بهم می ندازه و می پرسه: _آماده ای ؟ سر تکون میدم: _آمادم اما کجا قراره برم؟ همون طور که به سمت اتاقش میره بی حوصله جواب میده: _با هم میریم،نترس جای بدی نیست. _خوب من نباید بدونم کجا؟ بی اعتنا داخل اتاقش میشه و پرخاش می کنه: _بس کن!حوصله ی جواب پس دادن به تو یکی و ندارم وقتی بریم خودت می فهمی و جلوی چشم های منتظر من در اتاق رو می بنده. اخمی بین ابروهام جا خوش می کنه،با حرص روی مبل می شینم و زیر لب غر می زنم: _انگار می میره یک کلمه بگه کجا می خوایم بریم،زنگ زده میگه چمدونتو ببند اما وقتی بپرسی کجا ترش می کنه.خودخواهی هم حدی داره اما تو زدی رو دست تمام خودخواه های عالم. بی حوصله پوفی می کنم و به رو به رو چشم می دوزم. نیم ساعت روی اون مبل نشستم،گاهی به موبایلم نگاه می کنم،گاهی خیره به عقربه های ساعت گاهی هم به صفحه ی خاموش تلویزیونم که بالاخره در اتاق باز میشه و هامون حاضر و آماده بیرون میاد. نگاهم روی ساک دستیش مات می مونه،کاش یه ذره از اون اخم و تخم هات کم می کردی تا بتونم بپرسم کجا قراره بریم. چراغ ها و کولر رو خاموش می کنه و به آشپزخونه میره،دسته ی گاز رو می بنده. تمام مدت بهش خیره شدم و اون باز بی اعتنا به من به سمت در میره و کفش هاش رو می پوشه،همون طور هاج و واج نگاهش می کنم که میگه: _خوابت نبره. باز هم سوالم و تکرار می کنم: _نمیخوای بگی کجا قراره بریم؟ در رو باز می کنه و خشک جوابم رو میده: _بیا پایین. پام به زمین کوبیده میشه،قدم هام از حرص زیاد محکم و کوبنده ست،به سمت اتاق میرم و کیف و ساکم رو برمی دارم و از خونه بیرون میرم. توی ماشینش منتظر نشسته،قدم هام رو تند می کنم و سوار می شم.بی حرف به راه میوفته،مدام روی لبمه تا باز سوالم رو تکرار کنم اما می دونم این بار هم مثل هر باره پس ترجیح می دم کمتر کنجکاوی کنم و صاف بشینم. توی دلم به این فکر می کنم شاید مثل زن و شوهر های دیگه می خواد سوپرایزم کنه و وقتی برسیم قراره با یه محیط شاعرانه برای شروع ماه عسل روبه رو بشم.از این فکر خندم می گیره،همزمان صدای موبایل هامون بلند میشه.بدون اینکه چشم از رو به رو برداره دکمه ی سبز رو می زنه.صدای محمد توی ماشین می پیچه: _الو داداشم ما رسیدیم تو کجایی؟ نگاهی به چراغ قرمز شده می ندازه و جواب میده: _اگه این ترافیک کوفتی بذاره یک ربع دیگه اونجام. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
شخصی به قصد تحقیر کردن، "مورچه ای "را با انگشت فشار داد. مورچه خندید و گفت: ای انسان مغرور نباش! که تو در قبرت برای من وعده غذایی بیش نیستی. در اوج قدرت مرد باش!!! @roman_ziba
زندگی ای بساز که احساس خوبی بهت بده نه اینکه فقط از بیرون خوب به نظر برسه ... @roman_ziba
‌ سکوت کن... زیباترین سخن حدیثِ دستهای توست @roman_ziba