💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت76 زوم شدن توی یقه لباسم و هرم نفس هاشه که داره سینم رو سرد و گرم می کنه....سری
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت77
کشیده بودم..چند ضربه به در خورد در باز شد...با خودم گفتم...حتما باز غزل اومده و می خواد که برم پایین
چشمامو بستم و از جام تکون نخوردم
همچنان خودم رو به خواب زده بودم و بی حرکت دراز کشیده بودم....5 دقیقه ای گذشت و خبری نشد...فکر کردم
غزل دیده من خوابم رفته.....اروم چشمامو باز کردم و روی تخت نیم خیز شدم.....وای خدایا چی می بینم؟این که
بهنامه...این اینجا چیکار می کنه ....سریع از جام بلند شدم و نشستم.. خدا رو شکر کردم موقعی که به اتاقم برگشتم
خودم رو از شر اون لباس راحت کرده بودم و یه شلوار لی و سرافون به جاش تنم کرده بودم....وگرنه الان باز باید
خجالت می کشیدم...
با تته پته گفتم:
-س سالم
جدی و با اخم گفت:
-سالم
ترسیده بودم....نمی دونستم باهام چیکار داره....فقط نگاش می کردم.....قیافش خیلی عصبانی می زد...بالاخره قفل
سکوتو شکست و گفت:
-با احسان در مورد چی صحبت می کردین؟
گفتم:
-بله؟
جمله اش رو تکرار کرد
گیج نگاهی بهش کردم و گفتم:
-حرف خاصی نمی زدیم....
کمی بلند تر از حد معمول گفت:
-همون چیزایی که به نظرت خاص نیستن رو هم می خوام بدونم
قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم
-من چه می دونم...یادم نمیاد....
انگار که لحن حرف زدن من عصبانی تر ش کرد به سمتم اومد...چشمای عصبانیشو به چشمام دوخته بود....گفت:
-که نمی خوای به من بگی اره؟....فکر کردی نفهمیدم چی توی اون مغزت می گذره...نقشه هات واسه من نقشه بر
ابه
بهم نزدیک و نزدیک تر شد...انقدر نزدیک که نفس هاش به صورتم می خورد...گفت:
-فکر کردی نفهمیدم می خوای چیکار کنی؟فکر کردی اگه ازش دلبری کنی و خرش کنی...می تونی از این خونه
بری .....اره؟
چشماشو تنگ کرد و با فریاد گفت:
-ولی کور خوندی...نمی ذارم تا عمر داری از جلوی چشمام دور بشی...باید تا تو هستی و من هستم در خدمت من و
خانوادم باشی....
اول متوجه منظورش نشدم ولی کم کم فهمیدم چی میگه.....اون فکر کرده بود من افتادم دنبال احسان!!!!این موضوع
واقعا برام گرون تموم شد با وجو ترسی که همه وجودمو گرفته بود نمی تونستم در برابر توهینی که بهم کرد ساکت
باشم مثل خودش صدامو باال بردم و گفتم:
-تو حق نداری به من توهین کنی
از عصبانیت نمی تونستم خودمو کنترل کنم ادامه دادم:
-..توی فاسد...فکر کردی همه مثل خودت دو دره باز و پستن؟
احساس کردم یه طرف صورتم اتیش گرفته.....دستم رو روی لپم که از شدت سیلی که خورده بودم می سوخت
گذاشتم.. و به چشماش خیره شدم...چشماش قرمز قرمز شده بودن...گفت:
-خفه شو...دختره احمق.....
پوزخندی زد وو ادامه داد:
-اینو باش...به من می گه فاسد....بعد تویی که تمام بدنتو به نمایش میذاری دختر خوب و نجیبی هستی اره؟.....می
خواستی دل احسانو ببری اینجوری لباس پوشیده بودی
لبخند شیطنت امیزی زد..توی چشماش یه چیزی بود که موهای بدنم رو سیخ کرد..با صدای ارومی گفت:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت421 با کمی خودخواهی میگم تو هم حق خروج نداری.یک نسخه از تو باید توی قلب بمونه،دق
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت422
محو و مات روی تخت مینشیند و خیره به نقطهای نامعلوم میشود.
مثل آدمی برق گرفته شده که توان حرکت هم ندارد.رفته بود؟چرا؟به چه علت؟
وقتی او همه چیز را تحمل میکرد تا این زندگی حفظ شود،وقتی مقابل خانوادهاش ایستاده بود،وقتی علارغم همه چیز یک بار هم به جدایی فکر نکرده بود،آرامش رفته بود آن هم با یلدا،آن هم بیخبر!
نامه را بالا میآورد و جلوی صورتش میگیرد،آرامش هنوز سنی ندارد لابد خواسته با او شوخی کند،خواسته امتحانش کند...اما این اشکهایی که جا به جای نامه را خیس کرده میتواند ردی از یک شوخی باشد؟
قلبش کند میتپد شاید هم ایستاده و او بیخبر است.دکمه ی بلوزش را باز میکند تا کمی از این حرارت کم شود.
ساعت نزدیک به ده شب است،ده شب زنش،دخترش...آرامشش،یلدایش...
مثل برق از جا بلند میشود،نگران بود و عصبانی.حتم داشت اگر دستش به آن دختر بی فکر برسد زیر قول و قرارش میزند و کشیدهای محکم او را مهمان میکند.
در حالیکه بین مخاطبینش دنبال شماره ی مارال میگردد خشمگین زیر لب میغرد:
_غلط کردی نامه نوشتی،غلط کردی رفتی غلط کردی این وقت شب تو خونهت نیستی.
بالاخره شماره را پیدا میکند و درحالیکه پوست لبش را میجود و عصبی پایش را تکان میدهد دستش روی دکمه ی تماس میلغزد و موبایل را کنار گوشش میگذارد. پنج بوق میخورد،جواب نمیدهد... قدم تند میکند تا خود را به خانهی مارال برساند مهم نبود ده شب است،همین امشب باید آرامش برگردد...
بالاخره با آخرین بوق صدای مارال در گوشش میپیچد:
_سلام.
قدمهایش متوقف شده و بی آنکه جواب سلامش را بدهد میپرسد:
_آرامش اون جاست؟؟
صدای متعجب مارال ته دلش را خالی میکند:
_آرامش؟مگه قراره اینجا باشه؟
حس نگرانی به خشمش غلبه میکند،اگر مارال بیخبر است پس او کجاست؟؟
تمام احتمالات را پیش رویش میچیند،سکوتش طولانی میشود به قدری که مارال صبرش لبریز شده و میپرسد:
_چی شده آقا هامون؟مگه آرامش خونه نیست؟
باور میکرد این دختر همان گونه که نشان میدهد بیخبر است؟بی اعتنا به سؤالی که مارال پرسیده با خشم و کمی تعصب خواهش نه،دستور میدهد:
_میام میبینمتون خونتون همون آپارتمان سر نبشه دیگه؟
صدای متعجب مارال از آن سوی خط بلند میشود:
_الان؟؟؟ انگار یادتون رفته من خانواده دارم و...
کلافه میان حرفش میپرد،خشم و از آن بیشتر نگرانی بیملاحظه اش کرده است:
_ببین دختر جون میدونم از آرامش خبر داری،اینم میدونم تو زنم و شیر کردی که از خونه بره اما بهش بگو من صبری برای این بچه بازیها ندارم،سیبزمینی هم نیستم که اجازه بدم زن و بچم یه شب بیرون از خونه بمونن بهش بگو حاضر باشه دارم میام.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
ᴛʜᴇ sᴛᴀʀᴛɪɴɢ ᴘᴏɪɴᴛ ᴏғ ᴀʟʟ ᴀᴄʜɪᴇᴠᴇᴍᴇɴᴛs ɪs ᴅᴇsɪʀᴇ
نقطهی شروع تمام موفقیتها، خواستن است...
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت1 ی زنگ گوشی از خواب پریدم وای باز خواب موندم فقط عجله کردم که خودمو زود برسونم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت2
وخیلی هم بهم میاین
عسل میکشمت ....
امدم جواب النازو بدم که صدای اشنایو کنار گوشم شنیدم
رو مو برگردوندم که ارشامو دیدم که گفت :خیلی
دوسم داری که انقدر ازم تعریف می کنی جلوی دوستت
از عصبانیت روبه انفجار بودم که با پوزخندی که کنار لبش بود گفت حرص میخوری زشت تر
میشی
الناز :وای نکنه حرفامونو شنید ...حاال جدی نگرفته باشه
-ن بابا پسر خوبیه از این فکرا نمیکنه
-عسل من یه چیزی گفتم تو چرا باورت میشه ولی بازم میگم پسر بدی نیس
-النااااز
-باشه ..باشه عسل جونم من امروز با ماشین نیومدم منو می رسونی خونه
خیلی رو داری الناز
ببخشید دیگه بخاطر اون پسره ی از خود راضی خودتو ناراحت نکن بابا
االن تو روی سر من چیزی میبینی
واسا ببینم ...نههههه
الناز تا نزدم با خاک یکسانت کنم زود برو بشین تو ماشین
ــ قربون این دوست مهربونم بشم عسل :سوار ماشین شدیم الناز یک ریز حرف میزد منم
اصال پیش الناز نبودم فکرم پیش ارشام بود باید
کارشو تالفی میکردم اگه نکنم اسمم عسل نیس
عسسسسسل ،وای کجای تو چرا امروز دیوونه شدی
پیش توام جونم بگو
میایی امشب بریم بیرون
-بریم منم خسته شدم دیگه از بس به این جزوه های کوفتی نگاه کردم
-پس عسل ساعت ده میام دنبالت اماده باشیا
عسل :
باش . دیگه نزدیک خیابان الناز بودم که یه ماشین با سرعت زیاد امد کنارم
محلش ندادم سرعتمو زیاد کردم تا بیخیال شه ولی
باز سرعتشو زیاد کرد شیشه رو دادم پایین ببینم چیکارم داره
پسره گفت :خانوم خوشگله کجا دارین تشریف می برین
بیا امشبو باهم خوش باشیم .اول بریم کافی شاب چطور؟
ادرس بده میام حتما عزیزم
-واقعا چه خوب .پس من جلوی شما میرم شما هم بیاین
پسره بوق زد و اروم جلو ی من میرفت که من گم نکنم ماشینشو
الناز شروع کرد به دعوا کردن من که این چه کاریه میخوای بکنی فکر ابروی بابا تو کردی
یه دقیقه زبون به دهن بگیر دختر عه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت77 کشیده بودم..چند ضربه به در خورد در باز شد...با خودم گفتم...حتما باز غزل اوم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت78
-می خوای سایز لباس زیرتو بهت بگم
اروم اروم دستش رو بالا اورد و موهای ریخته شده روی صورتم رو کنار زد و ادامه داد
-اندام فوق العاده ای داری....می دونستی خیلی وسوسه بر انگیزی؟
و خیره به لبهام سرش رو جلو و جلوتر می اورد..اگه چند سانتیمتر دیگه جلو می اومد لبهامون به هم میرسید
احساس خیلی بدی داشتم ...دلم می خواست ذوب بشم و برم توی زمین ...خیلی پست بود...فهمیده بود از این طریق
پیش بره بهترین نتیجه رو برای زجر دادن من بدست میاره......و الان واقعا پیروز شده بود....مغزم فعال شد...دستم
رو توی سینه اش گذاشتم و کمی حلش دادم عقب....وبا یه حرکت سریع سیلی محکمی خوابوندم توی گوشش..انقدر
عصبانی بودم که تمام بدنم می لرزید....
-خیلی کثیفی....پست فطرت لجن...ازت متنفرم...
منتظر بودم کتک مفصلی بخورم.....نفس نفس می زدم و نمی تونستم اروم بشم... در کمال تعجب دیدم لبخندی زد و
گفت:
-حیف که الان مهمون داریم و نمی شه....ولی مطمئن باش به زودی زود نتیجه این کارتو می بینی...
چرخید تا از اتاق خارج بشه..به سمت در رفت ودستگیره در رو گرفت ...ولی پشیمون شد برگشت سمت من و گفت:
-حق نداری از این در بیای بیرون....
چیزی نگفتم..فقط عصبانی نگاهش می کردم....
برگشت و سریع از اتاق خارج شد
اروم اروم روی زمین نشستم...دست هامو مشت کردم و محکم کوبیدم روی زمین و گفتم:
-روانی....روانی...روانی
از خودم بدم اومده بود....یعنی من ا این ادم کثیف خوشم اومده بود....نهههههههه.....ننهههه....
این امکان نداره.....من بهش عالقه مند نشده بودم.....اره من هیچوقت از همچین ادمی خوشم
نمیاد....هیچوقت....هیچوقت....نش ونت میدم..منتظر باش و ببین...بالاخره خدای من هم بزرگه...روز منم میرسه.....و
با تمام وجود خدا رو صدا کردم...خدااااااااااا
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت2 وخیلی هم بهم میاین عسل میکشمت .... امدم جواب النازو بدم که صدای اشنایو کنا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت3
-اصلا به من چه منو پیاده کن هر کاری دوس داری بکن
الناز قهر کرد روشو کرد سمت شیشه )منو الناز از بچگی با هم هستیم واالن جای ابجی نداشتمه
ما با اینکه خیلی ازادیم ولی هیچ وقت از حد خودمون فراتر نرفتیم(
و االن خانوم فکر میکنه من میخوام برم سراغ اون
پسره ای عوضی
یکم سرعتمو کم کردم پسره پارک کرد پیاده شد که من ماشینمو پارک کنم
یه بوق براش زدم سرمو از شیشه اوردم بیرون گفتم خوش بگذره ...
وبا سرعت از کنارش ر د شدم
الناز :خخخخ چقد تو باحالی واای قیافشو دیدی خخخ
عسل
رسیدم جلوی خونه الناز
الناز ازم تشکر کرد دستی تکون داد رفت توی خونه
وقتی رسیدم خونه بوی قرمه سبزی هوش از سرم برد
سالام براهل خونهه
مریم )مامان (:سالم دخترم خسته نباشی
شماهم خسته نباشی مامانم رفتم یه ب.و.س از مامانم کردم من برم لباسمو عوض کنم دوباره
میام
راستی بابا کجاست؟؟
مریم :امروز دیر میاد عزیزم جلسه ی مهمی داره
عسل:
-پس من میرم یه دوش میگیرم تا بیام باباهم اومده باهم ناهارمونو میخوریم
واای پله اصال از پله خوشم نمیاد ولی هر طور شد رفتم بالا
نگاهم کشیده شد سمت اتاق عرشیا رفتم توی اتاق دیدم
خوابیده کنارش نشستم اروم ب.و.سش کردم عرشیا
شبیه به بابا بود اروم ب.و.سش کردم از اتاقش اروم امدم بیرون
وقتی امدم توی اتاقم زود لباسمو گذاشتم روی
تخت رفتم سمت حموم وان رو پر از اب دااغ کردم
رفتم خوابیدم توی وان اولش یکم جیغ کشیدم
ولی بعد برام عادی شد
چشامو بستم که همه ی اتفاقا امد جلوی چشمام
نمیدونم چقدر توی افکارم غرق بودم که باصدای
عرشیا که میگفت اجی .. اجی... بابا امد گفت صدات کنم
برای ناهار
باش عرشیا جون االن میام
-پس من رفتم زود بیا
با عجله خودمو شستم از حموم امدم بیرون سشوار رو به برق زدم
شروع کردم به خشک کردن موهام به موهام شونه کشیدم همه موهامو بستم باال
لباسامو که پوشیدم خودمو توی اینه نگاه کردم
خیلی صورتم بی روح شده بود که با برق لب رفع شد
رفتم پایین که بابا رو دیدم نشسته جلوی تلوزیون داره
اخبار گوش میکنه )کار همه ی بابا ها(
سالام بابای خودم خسته نباشی
علی )بابا(:سالم دختر قشنگم چطوری
-خوبم ممنون رفتم جلو بابارو ب.و.سیدم که شروع کرد
خندیدن عرشیا گفت :اگه شما عسل و تحویل بگیرن
به ما که محل نمیدین بابا :ای پدر سوخته پس من به شما محل نمیدم اره
پس وایسا تا بهت بگم
-بابا شروع کرد به دنبال عرشیا دویدن که مامان صدامون کرد
برای ناهار که بابا عرشیارو بغل زد اوردش توی
اشپز خونه رو به مامانم با لحن با مزه ای خسته نباشی گفت
عرشیارو گذاشت روی صندلی سرشو ب.و.سید
منم نشستم بغل عرشیا وقتی مامان امد سر میز
شروع کردیم کسی حرف نمیزد تا اینکه موضوع
ارشام یادم امد و رو به بابا گفتم :بابا امروز ارشامو دیدم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت78 -می خوای سایز لباس زیرتو بهت بگم اروم اروم دستش رو بالا اورد و موهای ریخته
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت79
2 روز از مهمونی گذشت....اون شب از اتاق بیرون نرفتم....اصرار های غزل و ایدا هم بی فایده بود.... از طرفی از
برخورد بهنام می ترسیدم و از طرف دیگه هم دل و دماغ بیرون رفتن از اتاقو نداشتم.....توی این دو روز رفتار بهنام
خیلی سرد بود....یعنی اصال بهم توجهی نمی کرد..کاری که من می خواستم باهاش بکنمو اون داشت با من می
کرد.....
شب شده بود من و غزل و فاطمه خانم دور هم نشسته بودیم و گرم صحبت بودیم...بهروز توی بغلم بود و اقای پرتو
هم رفته بود..هنوز شام نخورده بودیم منتظر بودیم بهنام بیاد.تلفن زنگ خورد..غزل به سمت تلفن رفتو گوشی رو
برداشت:
-بله
......
-سالاااام...خوبی....چیکارا می کنی؟
......-مرسی همه خوبن
غزل نگاهی به من انداخت و گفت:
-ساقی هم خوبه..سالم می رسونه
.........
-خودت خوبی....ایلیا خوبه؟....شوهرت چطوره؟
.........
از حرفاشون متوجه شدم ایداست.....بهروزو گذاشتم توی کریرش و تکونش می دادم تا بخوابه ولی صدای غزل رو
هم می شنیدم
-ممنون....خوب چه خبرا؟
.....
-چه خوب کجا؟
.....
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت422 محو و مات روی تخت مینشیند و خیره به نقطهای نامعلوم میشود. مثل آدمی برق
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت423
_من واقعا نمیدونم آرامش کجاست از ظهر ندیدمش،الان منم نگران شدم مطمئنید از خونه رفته شاید...
انگار همه چیز دست به دست هم دادن تا امروز را برایش جهنمی کنند.این دخترک اعصاب خورد کن چرا نمیفهمید رگ گردن این مرد برآمده و با این کبودی صورتش هر آن ممکن است سکته ای را پشت سر بگذراند.
دستی به لای موهایش فرو میبرد و عمیق نفش میکشد،حتی نمیتواند تا ده بشمارد و بعد حرف بزند...
_پس ازش بیخبری؟
مستأصل جواب میشنود:
_آره بهخدا گفتم که...
چرا باور نمیکرد؟چرا نمیتوانست باور کند؟عصبی سرتکان میدهد:
_ببین... به نفعته بگی زنم کجاست وگرنه نگاه به ساعت نمیکنم و میام وجب به وجب اون خونه رو میگردم،آرامش تا دو ساعت دیگه باید توی این خونه کنار من باشه و گرنه...
گویا مارال اختیار زبانش را از دست میدهد که تند پرخاش میکند:
_وگرنه چی؟چون بیرون خونه مونده طلاقش میدی؟مختاری میتونی بیای وجب به وجب خونه ی مارو بگردی آقای دکتر اما منم زنگ میزنم به پلیس و شکایت میکنم.نمیدونم آرامش کجاست اما اگه میدونستم هم نمیگفتم تو هم به جای تهدید کردن من بشین فکر کن چیکار کردی که زن بدبختت از خونه فرار کرده.
فکش قفل میکند،صدای بوق اشغال که در گوشش میپیچد او را به حد انفجار میرساند.
شمعدانی روی میز اولین چیزیست که به دستش میآيد.با خشم آن را به سوی دیوار پرت میکند و داد بلندی میکشد.
شمعدانی هزار تکه میشود،در حالی که از خشم نفس نفس میزند درست مانند شیری زخمی غرش میکند:
_دعا کن دستم بهت نرسه آرامش.
عصیان کرده از خانه بیرون میزند،هوا تاریک است حتی تاریک تر از شب های دیگر...دستی به گردن داغ شدهاش میکشد.
کجارا بگردد؟حرم را؟خیابان ها را؟پارک ها را؟شاید هم...
از فکری که به سرش میزند بی معطلی موبایلش را از جیب بیرون میکشد و شماره ی محمد را میگیرد.
حدسش قوی بود،آرامش جایی را جز خانهی علیبابا ندارد.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
whσ nєєdѕ gunѕ tσ kíll whєn чσu hαvє wσrdѕ...?
كی به اسلحه نياز داره وقتى با کلمات هم ميتونى كسى رو بكشى...؟
❣ @roman_ziba