اما او را دوست بدار
شاید تو اولین عشق او نباشی،
همچنانکه شاید آخرین عشق او.
اما آیا مهم است؟ وقتی که میدانی اکنون تو را دوست دارد؟
بله! او کامل نیست.
همچنانکه تو هم کامل نیستی.
همچنانکه تو و او هم کنار هم، هرگز کامل نخواهید بود.
همچنانکه هیچکس و هیچ چیز در هیچ جا و هیچ زمانی، کامل نبوده است.
اما، اگر در تلخی لحظهها، میتواند شیرینی لبخند را بر لبانت پدیدار کند،
یا تو را به مرور دوباره شادیها و زیباییها، دعوت کند،
چرا او را دوست نداشته باشی؟
کنارش باش و هر چه میتوانی نثارش کن.
شاید تمام احساسش مال تو نیست،
شاید تمام لحظههای روز به فکرت نیست،
اما یادت باشد که او، بخشی از وجودش را در اختیار تو قرار داده است،
که میداند در شکستن آن، بسیار توانمندی:
او قلبش را به تو داده است.
پس مراقب باش تا به او آسیبی نزنی.
تلاش نکن تغییرش دهی، یا تحلیلش کنی
یا بیش از آنکه میتواند در اختیار تو قرار دهد، از او انتظار داشته باشی
دوستی و رابطه، میتواند دشوار نباشد.
رابطه، قرار است به ما بیاموزد که هیچکس کامل نیست و قرار نیست باشد.
✍🏻باب مارلی
#متنهایخاص
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت70 -خوب کارتو بگو -چرامامانت جواب داد -کارت این بوود -نه میخواستم بگم که ب
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت71
واای فکرکن خیلی عذاب اوره داشتم فکرمیکردم که یکی محکم زد به پایه صندلیم که بامخ رفتم
روزمین
اییی کمرم شیکست نصف شد اخ مامان کمرم برگشتم ببینم کدوم عقب افتاده ای بود
که باقیافه خندون نفس روبه روشدم
هرهرهررو اب بخندی احمق کودن الدنگ
نفسم خم شده بود فقط میخندید
_وای عسل نمی خواستم اینطوربشه ببخشید
_خیلی بیشعورنفهمی
_عه عسل بی انصافی نکن چیشده بودی نکنه خوشحال بودی ازاینکه داری شوهرمیکنی
_خف باو میام جوری میزنمت که مثل حشره پهن دیوارشیا
باصدای مامان ازاشپزخونه امدم بیرون
مامان:دخترم یکم برو استراحت کن که شب کسل نباشی
الناز :خاله مریم این کارکنه روحیه میگیرها
نفس :ارع اره راس میگه الناز
مامان :نه دخترا بیاید کارکنیم این بره یکم استراحت کنه میترسم شب ازقیافش خستگی بباره
_بالبخند بهشون نگاه کردم که الناز با دستمالش زد توصورتم
منم رفتم تو اتاقم یکم خوابیدم
بعدم نفس الناز امدن کمکم یکم بهم رسیدن بعدم هرچی اصرار کردم نموندن
منم رفتم پایین که مامان با دیدنم گفت
_سالم عروس خانوم اینده فکرنمیکردم تو عروس شی همیشه میگفتم کی میاد این دختر دیونه
منو بگیره
_ای باااباامامان جان منو دست کم گرفتیااا
باصدای خنده عرشیا برگشتم سمتش
ــ کوفته جقله به چی میخندی
صدای زنگ باعث شد مامان حرفی که میخواس بزنه تو دهنش بمونه بابا و مامان باعرشیا رفتن
سمت در که منم همراهشون رفتم برای خوش امدگویی
اول پدربزرگ ارشام وبعد عمه وشوهر عمش بعدم خاله خانومش امد که باچشماش میخواس
خفم کنه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
#چندخطشعر
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
من و تو بیمن و تو جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو
✍🏻 حضرت مولانا
#غزلیات
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت142 شب توی تختم که خوابیده بودم حرفای غزلو تحلیل می کردم..یعنی واقعا کارای
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت143
-بهنام...دیدی؟..دیدی به من گفت مامان....تو هم شنیدی؟مگه نه؟بگو خواب نبود
بهنام لبخندی زد و گفت:
-اره شنیدم عزیزم....خوب مامانشی دیگه..بایدم بهت بگه مامان..حالا چرا گریه می کنی
همین جمله بهنام کافی بود تا گریم شدید تر بشه
-از خوشحالیه بهنام...نمی دونی دنیا رو این لحظه به من دادن
بهنام جلو اومد و بهروزو از بغلم گرفت و سیبی رو داد دستش... من همچنان گریه می کردم که احساس کردم بهنام
داره منو می کشه توی بغلش..چیزی نگفتم و سرم رو روی سینش گذاشتم یه دل سیر گریه کردم..کمی که اروم
شدم داشتم از بغلش می اومدم بیرون که بازوهامو گرفت.. خیره به صورتم یکی از دستاشو بالا اورد و اشک هام رو
پاک کرد جشماش پر حرف بودن..اروم اروم صورتش رو جلو اورد و لب های سردش رو روی پیشونیم گذاشت و
برای جند ثانیه پیشونیم رو بوسید..:
-دیگه گریه نکن مامان کوچولو باشه
لبخندی زدم و از ش فاصله گرفتم
نه این امکان نداره..این کار بهنام نمی تونه از روی علاقه باشه...ما فقط مثل دوتا دوست بودیم و هستیم...ولی....نمی
خواستم این موضوعو بپذیرم..یعنی ممکن بود؟اگه واقعا بهم علاقه مند شده باشه چی؟..نه نباید این اتفاق بیفته......با
بال هایی که سرم اورده این اصلا امکان نداره....همونجور که من مثل دوست می بینمش و باهاش راحتم اونم حتما
همینطوره...اره..این غزله که فکرش همیشه به همین سمتاس.....ولش کن....
تصمیم گرفتم دیگه به این موضوع فکر نکنم.
عروسی رو توی خونه اقای پرتو برگزار می کردن...خونه بزرگ و جادار بود و چون هر دو شون فامیل بودن عروسی
خیلی شلوغ نمی شد....سالن پایین رو روز قبل از عروسی با کمک بچه هاتزیین کردیم...بعد از مدت ها احسانو
دوباره دیدم....توی این مدت بنا به خواست خودم کسی از رفتنم با بهنام خبری نداشت و الان هم همه فکر می کردن
به خاطر عروسی غزله که برگشتم...وقتی که اومدن نگاه مشتاقشو دیدم که با یه لبخند گل و گشاد از دیدن من چه
ذوقی کرد....یک به یک باهاشون سالم و احوالپرسی می کردم..ایدا گفت:
-برو بی معرفت
و رو شو ازم برگردوند...با لبخند دستم رو دور بازوش انداختم و گفتم:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
#چندخطشعر
آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
رفتی و باز نمیآیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
✍🏻 وحشی بافقی
#غزلیات
🌺 @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت71 واای فکرکن خیلی عذاب اوره داشتم فکرمیکردم که یکی محکم زد به پایه صندلیم که
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت72
اخیی این داره حرص سحرو میخوره که قراره بترشه خخخ
وبعد عمو خاله انوشا اقا دانیال به همرا دختر نازشون
مامان و بابا رفتن همراه مهمونا داخل سالن ومنو تنها گذاشتن
مامان و بابا رفتن بامهمونا داخل سالن ومنو تنها گذاشتن
ارشام وارد شد یه دسته گل بززرگ دستش بود اول یکم نگاهم کرد
که خجالت کشیدم سرمو انداختم زیر اروم سالم کردم اونم جواب سالممو داد دسته گل گذاشت
تو بقلم
رفت سمت پذیرایی منم رفتم سمت اشپز خونه نگاهم افتاد به خاله نرگس
زن مشتی که مامان امروز چون کارش زیاد بود گفت بیاد کمک
خاله نرگس چایی هارو ریخت وبه من نگاه کرد گفت :
عزیزم میدونی قدیم چیکار میکردن
با منگی نگاهش میکردم که به چایی اشاره کرد
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت503 خونهی هامون به تنهایی ترسناکه،بوی ترس میده،بوی انتقام...تداعی کنندهی ر
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت503
منتظر جواب خاله ملیحه هستم اما هیچ صدایی ازش تشخیص نمیدم.سکوت کرده،اون هم کسی که باید سنگینترین حرفها رو بزنه.
باز هم عمهی هامون میگه:
_من خودم رو کوچیک نمیکنم برای امشب شام بیاین خونهی ما به هامون هم بگو هر چهقدر هم که حرمت بشکنه باز یادگار برادرمه دوستش دارم.
بالاخره خاله ملیحه میگه:
_هامون نمیاد آبجی،منم این روزا اوضاعم خوب نیست بمونه برای وقت دیگهای.
موبایلم توی جیب میلرزه مثل مجرمها میترسم و موبایل رو از جیبم بیرون میارم.مارال بود،ریجکت میکنم و دیگه منتظر جواب عمهی هامون نمیمونم.اعصابم به قدر کافی خورد بود با شنیدن این حرفها مخم کاملا داغ کرد.به قدری که توی دلم اون عمهی عجوزه رو بی نصیب نذاشتم. آدمها گاهی سواد دارن اما دریغ از ذرهای شعور.
* * * * *
با هیجانی که زیر پوستم دویده روی تخت دراز میکشم و به سقف زل میزنم.
شاید بهتر باشه به جای وقت تلف کردن حاضر بشم اما بیشتر از حاضر شدن به خواب نیاز دارم و برای خوابیدن به فکری راحت و آسوده.صورتم رو میچرخونم و به مانتوی سبز رنگم نگاه میکنم. پس وسایلم رو دور نریخته هنوز هم هامون سابقه که اگه نبود چطور میخواست بفهمه من به دنبال چی به اون خونه رفتم تا صبح برام با پست بفرسته!
میتونم به همین دلیل جزئی دل خوش باشم وقتی دلایل زیادی برای دلسردی دارم؟
نگاهم به پلاستیک خریدی که از دیروز کنج اتاق جا خوش کرده میوفته حتی به خودم زحمت باز کردنش رو هم ندادم.
گوشی روی شکمم میلرزه،برش میدارم و به پیامی که روی صفحه افتاده خیره میشم:
_هشت اونجام.
یعنی یک ساعت و ده دقیقه ی دیگه کوتاه و مختصر جواب میدم:
_باشه.
دلم نمیخواد بلند بشم،اصلا دلم نمیخواد به مهمونی محمد و طهورا برم. هم به خاطر مارال،هم به خاطر خودم.محمد لابد میخواد بهم بگه برگرد خونه اون لحظه هم من باید یک نگاه به هامون بکنم و بگم:این آقا تمام وسایلم و دور انداخته.اون وقت هامون هم میگه:اگه دور انداختم پس اون مانتوی سبزی که تنته رو کی سر صبحی به دستت رسوند؟
پس بهتره دور اون مانتوی سبز رو خط بکشم تا اگه محمد گفت برگرد من هم قاطع بگم:برنمیگردم من حتی مانتویی که اون فرستاده رو نمیپوشم منم که از زندگیم پاکش کردم،حتی وسایلهاش رو.اینطوری حداقل موضع خودم رو حفظ میکنم.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃