eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
در بعضی طوفانهای زندگی، کم کم یاد میگیری که نباید توقعی داشته باشی مگر از خودت. متوجه میشوی, بعضی را هرچند نزدیک، اما نباید باور کرد متوجه میشوی روی بعضی هر چند صمیمی، اما نباید حساب کرد میفهمی بعضی را هر چند آشنا، اما نمیتوان شناخت و این اصلاً تلخ نیست، شکست نیست، آگاه شدن تاوان دارد ممکن است در حین آگاه شدن درد بکشی، این آگاهی دردناک است اما هرگز تلخ نیست ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
•|👗👠|• سـت کـردن رنـگ لبـاس 👱🏻‍♀🧢 ✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ بکار بردن صورتی در کنار کرم 💟 در بین رنگ های خنثی، مشکی، سفید و طوسی برای ست کردن با صورتی متداول است. اما در تصویر بالا، بکاربردن صورتی در کنار کرم نیز یک ترکیب رنگ نامتعارف ولی گرم درست کرده که برای بهار عالی است. 🦋 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
⃟🍓⛲️•.• چند تا ترفند آرایشی خفن◞👰🏻💦◟ 𖤛•𖤛•𖤛•𖤛•𖤛•𖤛•𖤛•𖤛•𖤛 ◉با ترکیب بابونه و لیمو میتونید رنگ موهاتون رو یک یا دو درجه روشن تر کنید🍋🌸᭳ ◉ریملتون رو قبل از استفاده با سشوار گرم کنید این کار کمک میکنه تا ریمل اضافی رو برس جمع نشه👁🔥̽ ◉برای سریعتر خشک شدن لاک انگشتاتون رو ² دقیقه داخل آب سرد نگه دارین💅🏻🧊ํ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت214 برای دل من واسه جسم خستم منی که غرورو تو چشمات شکستم ...... یاد اخری
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 گیج نگاهی بهش کردم و گفتم: -اره به خدا...چه طور مگه؟ نفس عمیقی کشید کمی سکوت کرد و لی بعد گفت: -دیشب ساعت 3 و نیم بود که سیروس صدام زد..تشنش شده بود و اب می خواست...ولی چون فکر کرد شاید تو هم یه موقع بیدار بشی یا بیرون از اتاقت باشی از من خواست براش اب بیارم پا شدم برم اشپزخونه اب بیارم که بهنامو دیدم با عجله و چشمای خیس از اتاق اومد بیرون...داشت به سمت در خروجی می رفت..خیلی ترسیده بودم...نگران شدم و دویدم سیروسو صدا زدم و ازش خواستم بره دنبال بهنام.....سیروس رفت...می خواستم همون موقع بیام توی اتاقت و ازت سوال کنم چی شده ولی...راستش ..راستش... کالفه و عصبی نگاهی به شیال انداختم و گفتم: راستش چی شیال...زودتر حرفتو بزن نفسمو گرفتی شیال با من و من ادامه داد: -شرمنده ها ولی با حرفایی که قبال در باره رابطت با بهنام زده بودی ترسیدم بیام توب اتاق و با صحنه بدی رو برو بشم..همون جا توی پذیرایی نشستم.....انقدر نشستم تا سر و کلشون پیدا شد..قیافه بهنام وحشتناک شده بود...رنگ به رو نداشت ولی چشماش انقدر قرمز و متورم شده بود که مشخص بود حسابی گریه کرده...ازم خواست بیام توی اتاق و وسایلشو جمع کنم...از این حرفش شوکه شدم..نگاهی به سیروس کردم که گفت..هر کاری می گه بکن..منم بی حرف اومدم توی اتاق.....مچاله شده بودی روی تخت و هر از گاهی توی خواب هق هق می کردی.....نمی دونستم چی شده..ولی هر چیزی که بود انقدر مهم بود که تو و بهنامو به این روز بندازه..وسایلو جمع کردم و از اتاق رفتم بیرون...بهنام سریع ساکو ازم گرفت و با سیروس رفتن با شنیدن حرفای شیال انگار که روحم داشت از بدنم جدا می شد.....با لکنت پرسیدم: -و ولی چرا؟...چچرا رفته؟یعنی..کجا رفته؟ شیال اهی کشید و با ناراحتی گفت: -سیروس که برگشت ازش پرسیدم.....بهنام چیز زیادی نگفته بود...فقط گفته بود در حق تو خیلی بدی کرده...کلی خودش رو سرزنش کرده بود و گفته بود کاری کرده که تو از لحاظ روحی دچار مشکل شدی.....گفته بود هیچ وقت خودش رو به خاطر بال هایی که سرت اورده نمی بخشه...گفته بود انقدر از نظر روحی بهت اسیب رسونده که خواب راحت رو هم ازت گرفته.. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت52 نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم، واقعاً سخت بود خیره شدن در چشم های عصبی ا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 صورتش خیره ماندم که لبخندی نامحسوس از حرکت من روی لبش نقش بسته بود با دیدن نگاهم سعی کرد جدی باشد سری از تاسف تکان داد و با اخم گفت: -عجله کن همچون کودکان سر کج کردم و نگاهش کردم، به سمت کاناپه ی وسط حال رفت و روی دسته ی آن نشست و سیگاری روشن کرد، اول صبح و سیگار! از تخت پایین آمدم و به سمت سرویس بهداشتی اتاق رفتم... بعد از انجام کارم لباس هایی که از شب قبل کنار گذاشته بودم را به تن کردم مانتوی خوش دوخت مشکی و شال و شلوار هم رنگش؛ آرایش ملایمی روی صورتم نشاندم و بعد از پوشیدن صندل های سفیدم نگاهی به آیینه انداختم، غم در چشم هایم بیداد می کرد دسته ی چمدانم را گرفتم و کیف دستی سفیدم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم شهاب به طرفم برگشت نگاهی به چمدان انداخت و به سمتم آمد، بی حرف آن را برداشت و به طرف در رفت نگاهی اجماعی به خانه انداختم و پشت سرش بیرون رفتم؛ شهاب کنار ماشین در حال مکالمه با تلفن بود که با نزدیک شدنم با گفتن جمله ی -الان راه میوفتیم به تماس خاتمه داد و در ماشین جای گرفت، بی حوصله ماشین را دور زدم و در را باز کردم و نشستم از پارکینگ که بیرون رفتیم سرم را به شیشه تکیه دادم و بغض سنگینی در گلویم نشست مسیر شهاب به سمت فرودگاه بود اما دلم می خواست قبل از رفتن بار دیگر خانواده ام را ببینم، چشم هایم را بستم که قطره اشک مزاحم حال خرابم را آشکار نکند نیم ساعت بعد به فرودگاه رسیدیم کالفه از ماشین پیاده شدم و منتظر شهاب ماندم لحظه ای بعد چمدان به دست کنارم آمد و جلوتر از من به راه افتاد شلوغ بود و فضای سرسبز اطراف هوای خنکی را بوجود آورده بود که باعث شد با ولع به ریه ام بفرستم. چند پله ای که در آخر به درب شیشه ای و بزرگ متصل می شد را طی کردیم و وارد شدیم، نگاهی به جمعیت انداختم تعدادی روبه روی باجه ای ایستاده بودند و تعدادی هم عزیزانشان را بدرقه می کردند از همین لحظه 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت57 -کم کم داره معلوم میشه این آتیشا از گور کی بلند میشه! پس و قتی گفت" اسمم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -سپردم..گفتن خیلی آشنائه! باز هم خندیدیم.اصلا یه کلمه می گفتیم می خندیدیم.سیما برگشت و گفت:این پسره مثل مادرمرده ها نشسته رو نیمکتا...دلم براش سوختا...امیررایا فکر کنم تهدید کردی هیچ کسی تحویلش نگیره ها... -من چیزی نگفتم...ملت خودشون عقل دارن می بینن کی ارزو داره کی نداره... سامان:والله...نیومده شر درست کرده! نا هار رو خوردیم و بعد هم هر کدوم رفتیم.من و سیما و پگاه هم سوار عروس من شدیم و برای امیررایا بوق زدم و رفتیم.البته امیررایا زودتر از من سبقت گرفت و رفت.اصلا آدم وا سه ماشینش غش میکنه...دا شتیم می رفتیم بیرون که همزمان یه ماشین غول پیکر که دست کمی از لودر نداشت اومد جلومون و هر دو تامون بوق زدیم.عصبی بیرون اومد و منم بیرون پریدم -بد نیست یه نگاهی به دور و برتون کنین... من عصبی:حق دارین...تو روز برفی عینک آف تابی زدین معلوم نفهمین کی مقصره.. حرصی سرو رو بلند کرد و عینک رو بردا شت..دهنم وا مونده بود...چی؟! اون؟! اینجا چه غلطی میکنه؟! داد کشید:شما اصلا گواهینامه دارین؟! کی به شما گواهینامه داده؟ -نوه ی همونی که به شما داده.. پا گذا شتم رو دم شیر...ولی خوب کردم.می خوا ستم بگم پیره ولی بعید می دونستم منظورم رو گرفته باشه!... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💕‏به دو تا آدم تڪیه نڪنین: ‏۱- آدم‌هایے ڪه تا عصبانے میشن تمام ڪارهایے رو ڪه برات ڪردن، به روت میارن! ‏ ‏۲- آدم‌هایے ڪه موقع سختے و ناراحتے پشت‌شون رو به تو ڪردن و اهمیت ندادن و تنهات گذاشتن! 💟 🌸🍃✨ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
᭄ *-* ماسکـ بدن^~^🧖🏼‍♀🍄 پنبه اۍ ڪردن اندام☁️🍓 ~~~~^^^~~~~~~~~ ¹سیب زمینۍ🥔 رنده ڪنید ¹ ق چ عسل🍯 ترڪیب ڪنید ¹⁵ مین روۍ ڪشاله ران و قسمت تیـــــره بدن بمالید🧻 سپس با آب ولرم بشوریـــــد🧼 🌸 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💎 آدم ها گاهی ؛ چوبِ اشتباهاتشان را جایِ دیگری می خورند ... جایی که حتی فکرش را هم نمی کنند !!! حواستان باشد ؛ چوبی که به احساس و زندگیِ دیگران می زنیم تاوان دارد ... این دل شکستن ها ، این بی انصافی ها ، این بازی دادن ها ؛ همه اش تاوان دارد ... ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
مرگ را پروای آن نیست که به انگیزه‌ای اندیشد... زندگی را فرصتی آن قدر نیست که در آینه به قدمت خویش بنگرد...     و عشق را مجالی نیست        حتی آن قدر که بگوید:  برای چه دوستت می‌دارد. ✍🏻 احمد شاملو ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💃💃 ⚪️ شلوار سفید رو با چه کفشی بپوشیم؟ ♾ از آنجا که سفید یک رنگ پایه جهانی است با هر کفشی زیبا می شود؛ با این حال سعی کنید شلوارهای سفید خود را با کفش سیاه نپوشید💙 از رنگ های خلاقانه به جای سیاه استفاده کنید🌼 یا با یک کفش به رنگ پاستل شیک دیده شوید. ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
᭄ *-* رشد ناخن ها♥️🌸 ~~~~^^^~~~~~~~~ سیب‌زمینــی🥔 رو رنده کنین و با ماست و چند قطره آبلیمو مخلوط کنین هر هفته، دوبار به ناخن ها بمالید 💅🏼 🌸 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
᭄ *-* ماسکـ صورتـ ^~^🍎🥂 روشن‌ڪننده‌پوستـــــ‌ و درمان جوشـــــ🍒🔥 ~~~~^^^~~~~~~~~ شڪر 🍚و آب لیمو 🍋باهم ترڪیب ڪنید درحدۍ ڪه شڪر حل نشود و روۍ پوست خود ماساژ بدین💆🏼‍♀ و بعد ¹⁵ مین بشورید🛁 🌸 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت53 صورتش خیره ماندم که لبخندی نامحسوس از حرکت من روی لبش نقش بسته بود با د
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 احساس غریبی می کردم شهاب چمدان را کنارم رها کرد و پاسپورت بدست به سمتی رفت که با نگاه اشکبارم رفتنش را نظاره کردم؛ صدای زنگ گوشی ام مرا وادار به چک کردنش انداخت که با دیدن اسم نیما لبخندی زدم و تماس را وصل کردم -سلام -سلام پشت سرت رو ببین بی حرف به عقب برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم، متعجب ابرویی بالا انداختم نیما و پدر مادرم به همراه خانواده ی شهاب با لبخند نگاهم می کردند چمدان را برداشتم و به سمتشان قدم برداشتم مادرم با دیدنم جلوتر از همه به سمتم آمد و آغوشش را به رویم باز کرد قرمزی چشم هایش خبر از گریه ی زیادش می داد عطر تنش را به جان کشیدم و بغضی که در وجودم رخنه کرده بود را شکستم؛ چطور می توانستم دوری اش را تاب بیاورم؟! بعد از جدایی از مادر به سمت پدری رفتم که هیچ وقت مرا نمی رنجاند غم چشم هایش دلم را به آتش کشید خود را به آغوش امنش سپردم که دستی روی سرم کشید و گفت: -دختر من قوی تر از این حرف هاست مگه نه؟ همیشه با حرف هایش آرامم می کرد و این بار هم موفق شد لبخندی حواله ی چشم های نمدارش کردم و سری به نشانه تایید حرفش تکان دادم؛ نگاهی به نیما که دست به سینه کمی دور تر از همه ایستاده بود و نگاهم می کرد انداختم به سمت اش رفتم می دانستم دلخور است اما از آغوشش نمی توانستم بگذرم او هم با دیدن چشم های خیسم تاب نیاورد و قدمی به سمتم آمد و گرمای تنش را نصیبم کرد دقایقی بی حرف گریه کردم و به سختی جدا شدم؛ سربه زیر به سمت حاج صادق و ثریا جون که گوشه ای ایستاده بودند و با اندوه به ما نگاه می کردند رفتم و با آنها هم خداحافظی کردم حاج صادق دهان بازکرد که حرفی بزند اما با آمدن شهاب منصرف شد شهاب سالم آرامی کرد که همه با روی خوش جوابش را دادند... رو به من گفت: -باید بریم الان دیگه پروازمون رو اعلام میکنن 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت139 ــــــــــــــــــــــــــ عسل همه سر میز بودن یه نگاه انداختم نه ارش
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 ارشام :راستش چون کسی از صوری بودن ازدواج ما خبرنداره و خواستم تو روهم از شرش راحت کنم چون میدونم خوشت نمیاد دور برت بپلکه وباید نشون میدادم که ازدواج ما صوری نیس ـ حق با توعه خوب کاری کردی با اصرار های بقیه دوتا قاشق غذا خوردم باتشکر کردن از خاله زهرا و عمو رضا از سرمیز با معذرت خواهی کردم وبلند شدم به سمت حیاط رفتم رو پله هانشستم.وبه یه نقطه خیره شدم داشتم به رفتار ارشام فکر میکردم که چه برداشتی اشتباهی کردم که یهو باصدای عرشیا برگشتم داشت با حالت تعجب نگاه میکرد با لبخند لپشو کشیدم و گفتم :جونم داداشم چیشده چرا اینجوری نگاه میکنی ؟؟ عرشیا :با من قهری ؟ ـ ن عزیز دلم چرا این فکرو کردی ؟؟ عرشیا :اخه وقتی اومدم پیشت نگاهم نکردی ؟؟ ـ !!!!!!!!! عاشق این دلیلاش بودم دیگه عرشیا من داشتم فکر میکردم بخاطر همین حواسم نبود اومدی اومدنتو حس نکردم عرشیا :واقعا ؟؟؟ ـاره داداش خوشگلم پاشو بریم تو رفتم تو کنار خاله زهرا و مامان و زن دایی و هستی و انوشا نشستم عرشیارم تو بغلم گرفتم مشغول صحبت شدیم رز:عرشیا بیا بریم با سیاوش بریم تو حیاط بازی عرشیا نگاهی به من کردو گفت :ابجی میشه برم ؟؟ ـاره قربونت برم قبل رفتنش یه ب.و.س ازم کردو بدو بدو با رز رفتن توی حیاط عاشق همین محبتاش بودم خاله زهرا :چخبر عسل جان از ارشام راضی هستی ؟؟ ــاره مامان جون بهترینه هیچ وقت فکر نمیکردم یکی مثل ارشام گیرم بیاد که با صدای سیاوش برگشتم سمتش با بچه ها جلوی در حیاط وایساده بودن سیاوش:معلومه اگه ارشام نمیومد بگیرتت الان عمه مریم باید ترشیتو مینداخت واالااا با حرف سیاوش همه زدن زیر خنده که ارشام اومد سمتم از پشت دستاشو انداخت دور گردنمو گفت : کی گفته عسلم اگه من نبودم ترشی مینداخت عسل انقد خاطرخواه داشت که من با اومدنم همشون رو زیر پام له کردم چون عشقمون اونقدر بهم زیاد بود کسیو جز خومون نمیدیم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت58 -سپردم..گفتن خیلی آشنائه! باز هم خندیدیم.اصلا یه کلمه می گفتیم می خندید
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 پگاه بیرون اومد و گفت:چیه؟دانشگاه رو گذاشتین رو سرتون!قضیه شما مردا چیه که فکر میکنین خدا راننده آفریدتون؟! یه پوزخند زدو روو رو برگردوند.اصلا کلا می خواست بگه من به امسال شماها بی محلم!خو که چی؟! لعنت به این زندگی. سوار شدم.باید حداقل دنده عقب می گرفتم تا بره...اونم مدام بوق می زد تا نزاره تمرکز کنم..منم دا شتم می رفتم عقب که دیدم نه پررو می شه وا سه همین بیخیاال شدم و آروم به سممت جلو روندم.اونم چراغ میزد ولی من داشتم می رفتم جلو.یهو رفت عقب و با سرعت به سمتم اومد.هدیه ی امیررایا برای تولدم بود.ماشین رو سریع زدم دنده عقب و اونم با سرعت با اون لندکروز مشکی از کنارمون رد شد..انقدر با سرعت رفت که صدای برخورد لاستیک با ریگها میومد.گردو موند تو چشم...من کم نمیارم. حرصی نفس ک شیدم ..دیدم که پیاده شد و با کیف وارد ریاست دانشگاه شد.قفل فرمون رو بردا شتم و پیاده شدم.سیما جیغ کشید.پگاه پیاده شد و خوا ست جلومو بگیره که د ستش رو پس زدم و این یعنی توی کارم دخالت نکن...با خشم رفتم و به ما شین شسته و براق نگاه کردم که حتی یه خب هم رو نبود..یاد پوزخندا و اخم و افتادم.قفل فرمون رو بالا بردم و محکم توی شیشه ی جلو کوبوندم...هزار تیکه شد.دلم خند شد..قبل از اینکه کسی بیاد جیم شدم و سوار ماشین شدم.نشستم و گازو رو گرفتم.رو و روانم آروم شد... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
🇧🇪⃝ •••Ehrlich gesagt, schlecht zu sein hat die Ehre, gut zu sein صادقانه بد بودن شرف داره به الکی خوب بودن ♥️♡ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
⃟🧖🏻‍♀🍓 رفع جوش های سر سیاه ☁️💕 ᪣᪣᪣᪣᪣᪣᪣᪣᪣᪣᪣᪣᪣᪣᪣ •چند قطره عسل را نصف لیمو مخلوط‌ کنید و بر روی پوست قرار دهید پس از 10 دقیقه آن را بردارید ( این کار را یک یا دو بار در هفته تکرار کنید ) ^-^🌱🍯 • همچنین شما می توانید از آبلیمو تازه با شیر یا گلاب برای ایجاد پاک کننده صورت چند بار در هفته استفاده کنید ^-^🐮🐾 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
زندگی ظرفی است که باید خوب پُرش کرد بدون اینکه لحظه‌ای را از دست بدهیم. حتی اگر وقتی پُرش می‌کنیم بشکند؟ و اگر بشکند؟ فرقی نمیکند، صحنه‌ای را طی کرده‌ای، فقط کمی تندتر. مدت زمانی که تو برای این طی کردن صرف میکنی مهم نیست. . . ✍🏻اوریانا فالاچی ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
هیچ وقت برای نگه داشتن کسی که فرق تو، با بقیه رو نمی فهمه تلاش نکن! 📚 جایی دیگر ✍🏻 گلی ترقی ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
همیشه شبهِ عشق در کنارِ عشق بوده‌است شبهِ صداقت در کنارِ صداقت. اما هرگز از رونق بازار عشق و صداقت چیزی کاسته نشده‌است. ... ! ✍🏻 نادر ابراهیمی 📕 یک عاشقانهٔ آرام ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
⃟🦋🌼 رفـع تیـرگی لـب 👄🦄 ⬙𖤐⬘𖤐⬙𖤐⬘𖤐⬙𖤐⬘𖤐⬙𖤐⬘𖤐⬙𖤐⬘ ماست🐮 عسل🍯 روغن زیتون🍈 چند قطره لیمو🍋 (هر کدام به مقدار نصف قاشق چای خوری) مواد رو خوب مخلوط کرده به روی لبهاتون بمالید بعد از ۱ساعت با انگشتانتون ماسک روی لباتون رو ماساژ بدین و بشویید این کار رو هر روز تکرار کنید تا به نتیجه مطلوب برسید ^-^☁️🌸 🦋 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
-آموزش ذخیره کردن عکسای اسنپ چت در گالری✨🖇 ___ ابتدا وارد اسنپ چت میشین اون پایین گردی ک عکس میگیرین نماد گالری هست اونو بزنین"-"💞🔓 بعد روی عکس مورد نظرتون کلیک کنین نگه‌دارین و گزینه ی "Export" رو بزنین😎🙌🏼 مرحله ی سوم دوتا گزینه میاد و شما گزینه ی "Camera roll" رو بزنید و حالا عکس شما ت گالریتون ذخیره شدع🍒🍃 🌿 🌿 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
برجسته ‌کردن لب!🌸 -لب با قسمت پایینی درشت، یکی از زیباترین مدل‌هاست، اگر تمایل دارید که هر دو قسمت کاملا بالانس باشند، بعد از رژلب زدن، در مرکز قسمت بالا، کمی سایه سفید اضافه کنید و پایین لب پایینی را کمی تیره کنید تا سایه محوی ایجاد شده و لب پایین برجسته‌تر به نظر برسد.👄💕 『 』 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
Not everyone is replaceable, be careful who you hurt. همه ى آدم هاى زندگيت رو نمیشه جايگزين کرد، مراقب باش كى رو آزرده ميكنى. ♥️♡ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
برای به وجود آمدن رنگین کمان هم باران لازم است هم تابش نور خورشید. هم لذت و خوشی لازم است هم درد و اندوه تا زندگی را زیباتر کنند... ✍🏻 جی پی واسوانی 📚 هر روز با اندیشه ای نو ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت54 احساس غریبی می کردم شهاب چمدان را کنارم رها کرد و پاسپورت بدست به سمتی
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 سری تکان دادم که به سمت پدر مادرش رفت و با آنها رو بوسی کرد پدرم را هم مردانه در آغوش کشید؛ پدر زیر گوشش چیزی گفت که شهاب سر تکان داد و آرام گفت: -چشم حاجی با مادرم دست داد که با صدایی گرفته گفت: -شهاب جان مواظب دخترم باش اونجا غریبه با پایان جمله اش بغضش ترکید و برای ندیدن حالش از ما روی برگرداند شهاب سری تکان داد و در آخر نیما را طوالنی و بی حرف در آغوش کشید می شد ستایش کرد رفاقتشان را؛خداحافظ زیر لبی گفت و چمدان را برداشت و به راه افتاد نمی توانستم حرفی بزنم پس بدون نگاه کردن به کسی پشت سرش راهی شدم. صدای هق زدن های مادرم در آغوش نیما برای سقوط اشکی که در چشمانم جمع شده بود فرصت خوبی را به وجود آورد، روی پله برقی ایستادیم تحمل دیدن حال مادرم را نداشتم پس پشت به آنها ایستادم شهاب بی تفاوت و با غرور به رو به رو خیره شده بود چقدر سنگ دل بود این پسر! چمدان را تحویل داد و به سمت هواپیما رفتیم وارد شدیم که مهمان دار با خوش رویی خوش آمد گفت و صندلی هایمان را نشانمان داد کنار پنجره نشستم و شهاب هم کنارم، به بیرون خیره شدم و قطرات اشک بودند که برای پایین آمدن از هم سبقت می گرفتند و دیدم را تار می کردند. با بلند شدن هواپیما همه چیز از دیدم محو شد و چشم هایم را که از گریه می سوخت بستم، حالم بد بود و فقط با خوابیدن بهتر می شدم *** با تکان های بازویم توسط شهاب چشم باز کردم که با اخم گفت: -پاشو رسیدیم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃