eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت2 وخیلی هم بهم میاین عسل میکشمت .... امدم جواب النازو بدم که صدای اشنایو کنا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -اصلا به من چه منو پیاده کن هر کاری دوس داری بکن الناز قهر کرد روشو کرد سمت شیشه )منو الناز از بچگی با هم هستیم واالن جای ابجی نداشتمه ما با اینکه خیلی ازادیم ولی هیچ وقت از حد خودمون فراتر نرفتیم( و االن خانوم فکر میکنه من میخوام برم سراغ اون پسره ای عوضی یکم سرعتمو کم کردم پسره پارک کرد پیاده شد که من ماشینمو پارک کنم یه بوق براش زدم سرمو از شیشه اوردم بیرون گفتم خوش بگذره ... وبا سرعت از کنارش ر د شدم الناز :خخخخ چقد تو باحالی واای قیافشو دیدی خخخ عسل رسیدم جلوی خونه الناز الناز ازم تشکر کرد دستی تکون داد رفت توی خونه وقتی رسیدم خونه بوی قرمه سبزی هوش از سرم برد سالام براهل خونهه مریم )مامان (:سالم دخترم خسته نباشی شماهم خسته نباشی مامانم رفتم یه ب.و.س از مامانم کردم من برم لباسمو عوض کنم دوباره میام راستی بابا کجاست؟؟ مریم :امروز دیر میاد عزیزم جلسه ی مهمی داره عسل: -پس من میرم یه دوش میگیرم تا بیام باباهم اومده باهم ناهارمونو میخوریم واای پله اصال از پله خوشم نمیاد ولی هر طور شد رفتم بالا نگاهم کشیده شد سمت اتاق عرشیا رفتم توی اتاق دیدم خوابیده کنارش نشستم اروم ب.و.سش کردم عرشیا شبیه به بابا بود اروم ب.و.سش کردم از اتاقش اروم امدم بیرون وقتی امدم توی اتاقم زود لباسمو گذاشتم روی تخت رفتم سمت حموم وان رو پر از اب دااغ کردم رفتم خوابیدم توی وان اولش یکم جیغ کشیدم ولی بعد برام عادی شد چشامو بستم که همه ی اتفاقا امد جلوی چشمام نمیدونم چقدر توی افکارم غرق بودم که باصدای عرشیا که میگفت اجی .. اجی... بابا امد گفت صدات کنم برای ناهار باش عرشیا جون االن میام -پس من رفتم زود بیا با عجله خودمو شستم از حموم امدم بیرون سشوار رو به برق زدم شروع کردم به خشک کردن موهام به موهام شونه کشیدم همه موهامو بستم باال لباسامو که پوشیدم خودمو توی اینه نگاه کردم خیلی صورتم بی روح شده بود که با برق لب رفع شد رفتم پایین که بابا رو دیدم نشسته جلوی تلوزیون داره اخبار گوش میکنه )کار همه ی بابا ها( سالام بابای خودم خسته نباشی علی )بابا(:سالم دختر قشنگم چطوری -خوبم ممنون رفتم جلو بابارو ب.و.سیدم که شروع کرد خندیدن عرشیا گفت :اگه شما عسل و تحویل بگیرن به ما که محل نمیدین بابا :ای پدر سوخته پس من به شما محل نمیدم اره پس وایسا تا بهت بگم -بابا شروع کرد به دنبال عرشیا دویدن که مامان صدامون کرد برای ناهار که بابا عرشیارو بغل زد اوردش توی اشپز خونه رو به مامانم با لحن با مزه ای خسته نباشی گفت عرشیارو گذاشت روی صندلی سرشو ب.و.سید منم نشستم بغل عرشیا وقتی مامان امد سر میز شروع کردیم کسی حرف نمیزد تا اینکه موضوع ارشام یادم امد و رو به بابا گفتم :بابا امروز ارشامو دیدم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت78 -می خوای سایز لباس زیرتو بهت بگم اروم اروم دستش رو بالا اورد و موهای ریخته
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 2 روز از مهمونی گذشت....اون شب از اتاق بیرون نرفتم....اصرار های غزل و ایدا هم بی فایده بود.... از طرفی از برخورد بهنام می ترسیدم و از طرف دیگه هم دل و دماغ بیرون رفتن از اتاقو نداشتم.....توی این دو روز رفتار بهنام خیلی سرد بود....یعنی اصال بهم توجهی نمی کرد..کاری که من می خواستم باهاش بکنمو اون داشت با من می کرد..... شب شده بود من و غزل و فاطمه خانم دور هم نشسته بودیم و گرم صحبت بودیم...بهروز توی بغلم بود و اقای پرتو هم رفته بود..هنوز شام نخورده بودیم منتظر بودیم بهنام بیاد.تلفن زنگ خورد..غزل به سمت تلفن رفتو گوشی رو برداشت: -بله ...... -سالاااام...خوبی....چیکارا می کنی؟ ......-مرسی همه خوبن غزل نگاهی به من انداخت و گفت: -ساقی هم خوبه..سالم می رسونه ......... -خودت خوبی....ایلیا خوبه؟....شوهرت چطوره؟ ......... از حرفاشون متوجه شدم ایداست.....بهروزو گذاشتم توی کریرش و تکونش می دادم تا بخوابه ولی صدای غزل رو هم می شنیدم -ممنون....خوب چه خبرا؟ ..... -چه خوب کجا؟ ..... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
ﻣــﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻋـــﺮﺻﻪ ﺁﻏﺸـــﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﻐــــﺾ ﻟﺐِ ﺧﻨـــــﺪﺍﻥ ﺩﯾﺪﻡ ﭼﺸـــﻢ ڪَـــرﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪﻡ ڪَـــﺮﯾﻪ ڪﺮﺩﻡ اما ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺧﻨــــﺪﯾﺪﻡ! ﺭﻣﺰ ﺑﯿــــﺪﺍﺭے ﺭا ﭘﺸﺖ ﺑﯽ ﺧـــــﻮﺍﺑﯽِ ﺍﯾﻦ ﺛــــﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿـــﺪﻡ...
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت422 محو و مات روی تخت می‌نشیند و خیره به نقطه‌ای نامعلوم می‌شود. مثل آدمی برق
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 _من واقعا نمی‌دونم آرامش کجاست از ظهر ندیدمش،الان منم نگران شدم مطمئنید از خونه رفته شاید... انگار همه چیز دست به دست هم دادن تا امروز را برایش جهنمی کنند.این دخترک اعصاب خورد کن چرا نمی‌فهمید رگ گردن این مرد برآمده و با این کبودی صورتش هر آن ممکن است سکته ای را پشت سر بگذراند. دستی به لای موهایش فرو می‌برد و عمیق نفش می‌کشد،حتی نمی‌تواند تا ده بشمارد و بعد حرف بزند... _پس ازش بی‌خبری؟ مستأصل جواب می‌شنود: _آره به‌خدا گفتم که... چرا باور نمی‌کرد؟چرا نمی‌توانست باور کند؟عصبی سرتکان می‌دهد: _ببین... به نفعته بگی زنم کجاست وگرنه نگاه به ساعت نمی‌کنم و میام وجب به وجب اون خونه رو میگردم،آرامش تا دو ساعت دیگه باید توی این خونه کنار من باشه و گرنه... گویا مارال اختیار زبانش را از دست می‌دهد که تند پرخاش می‌کند: _وگرنه چی؟چون بیرون خونه مونده طلاقش میدی؟مختاری می‌تونی بیای وجب به وجب خونه ی مارو بگردی آقای دکتر اما منم زنگ می‌زنم به پلیس و شکایت می‌کنم.نمیدونم آرامش کجاست اما اگه می‌دونستم هم نمی‌گفتم تو هم به جای تهدید کردن من بشین فکر کن چی‌کار کردی که زن بدبختت از خونه فرار کرده. فکش قفل می‌کند،صدای بوق اشغال که در گوشش می‌پیچد او را به حد انفجار می‌رساند. شمعدانی روی میز اولین چیزی‌ست که به دستش می‌آيد.با خشم آن را به سوی دیوار پرت می‌کند و داد بلندی می‌کشد. شمعدانی هزار تکه می‌شود،در حالی که از خشم نفس نفس می‌زند درست مانند شیری زخمی غرش می‌کند: _دعا کن دستم بهت نرسه آرامش. عصیان کرده از خانه بیرون می‌زند،هوا تاریک است حتی تاریک تر از شب های دیگر...دستی به گردن داغ شده‌اش می‌کشد. کجارا بگردد؟حرم را؟خیابان ها را؟پارک ها را؟شاید هم... از فکری که به سرش می‌زند بی معطلی موبایلش را از جیب بیرون می‌کشد و شماره ی محمد را می‌گیرد. حدسش قوی بود،آرامش جایی را جز خانه‌ی علی‌بابا ندارد. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
whσ nєєdѕ gunѕ tσ kíll whєn чσu hαvє wσrdѕ...? كی به اسلحه نياز داره وقتى با کلمات هم ميتونى كسى رو بكشى...؟ ❣ @roman_ziba
No one takes your place in my heart... هیچکس جاتو تو قلبم نمیگیره ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت3 -اصلا به من چه منو پیاده کن هر کاری دوس داری بکن الناز قهر کرد روشو کرد سمت
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 توی دانشگاه -واقعا اخه اون که خیلی وقت بود دیگه تدریس ادامه نداد مشغول کار توی شرکت شد -امروز دیرم شده بود وقتی رسیدم توی کالس ارشامو دیدم که گفت بجای استاد ما امده تا چند جلسه وجدان :خخ اره جون خودت فقط همینا بود تو دوباره خودتو انداختی وسط وجدان :ن کاریت ندارم فقط میخواستم کامل بگی -ببین زیادی حرف بزنی با خاک یکسانت میکنم ( ــ عسل ..عسل بابا جونم بابا کجایی دختر این همه دارم صدات میکنم ببخشید بابا فکرم در گیر درس هامه میگم سعی کن زود بری سر کلاست چشم حتما ،بعد از ناهار کمک مامان میزو کمک کردم رفتم توی اتاقم تا یکم بخوابم گوشیمو کوک کردم برای ساعت 17:00 گوشیمو گذاشتم روی میز کنار تختم طاق باز خوابیدم همینطور که به سقف نگاه میکردم چشمام سنگین شد خوابم برد با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم گذاشتم کنار گوشم بله بفرماید .... ......... الو ....... ای بابا مگه مرض داری مزاحم میشی گوشیمو نگاه کردم دیدم کسی نبوده هشدار گوشیم بوده با صدای بلند به خودم میخندیدم رفتم سمت دسشویی زود امدم بیرون به سمت کمد لباسام رفتم. با کمی فکر به این نتیجه رسیدم که این لباس هارو بپوشم یه مانتوکتی زرد مالیم با جین مشکی و شال مشکی کیف دستی مشکیمو برداشتم به همراه لباسام گذاشتم روی تختم الان باید برم تا به مامان بگم که شب با الناز بیرونم رفتم از پله ها برم پاین که بادیدن نرده ها انگار دنیارو بهم دادن خودمو سر دادم پاین که اینبار با مامان رو به رو نشدم خداروشکر وگرنه فاااتحهه مااامااان مااماان مریم :چیه دختر خونه رو گذاشتی روی سرت بیا توی اتاقم -رفتم سمت اتاق مامان ،مامان من امشب قراره با الناز برم بیرون اگر دیر امدم نگران نشین -باش عزیزم ولی سعی کن زود بیایی چون قرار عمو حمید و خانومش بیان )بابای ارشام تهرانی بزرگ ( چشم ،پس من رفتم تا اماده شم -برو دخترم رفتم توی اتاقم به سمت اینه رفتم تصمیم گرفتم یکم به خودم برسم )بعضی اوقات ادم از این تصمیمامیگیره( اول یکم کرم پودرمو زدم وبعد خط چشم نازکی کشیدم ویکم مداد توی چشمام که جلوی خاصی به چشمام داد بازدن برق لب کار صورتم تموم شد موهامو کج ریختم ما بق موهامو باالی سرم بستم بعد از پوشیدن لباسام و برداشتن کیف دستیم از اتاق زدم بیرون کفشامو پوشیدمو از مامان خداحافظی کردم سوار ماشین شدم اهنگ مورد عالقمو زیاد کردم و به سمت شهرباز ی رفتم رسیدم جلو شهر بازی ماشینمو پارک کردم کیف دستیمو برداشتم و گوشیمو از کیفم بیرون اوردم ــ زنگ زدم الناز تا یه بوق خورد جواب داد سالم چطوری کجایی چرا نمیای ؟؟ -وای دختر چقد حرف میزنی میزاری منم حرف بزنم من رسیدم کجایی تو ؟ -من جلوی ورودی شهر بازی منتظرم ــ باشه فعال رفتم جلوی ورودی شهر بازی وای پس این کجاس دوباره گوشیمو برداشتم که زنگ بزنم یکی 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
nєvєr gívє pєrmαnєnt fєєlíng tσ α tєmpσrαrч pєrѕσn... هیچوقت احساس دائمی به آدمهای موقتی نداشته باش... ❣ @roman_ziba
اسمشو save کنی " جان من "😌💕 ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پاارت4 توی دانشگاه -واقعا اخه اون که خیلی وقت بود دیگه تدریس ادامه نداد مشغول کا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 از پشت زد رو شونم برگشتم دیدم النازه -یه سوت زد گفت بابا خوشگله ــ خفه بابا اینکه تو به خودت نرسیدی -وای تو چقد حرف میزنی بیا بریم تو دیگه باشه بریم رفتیم تو که الناز شروع کرد به حرف زدن ببین عسل اول میریم ماشین بازی .بعد چرخ و فلک بعدم باید بیای سورتمه ــ باشه قبول ولی توام باید بیای ترن سوار شیم -عمرا این یکیو رو من حساب نکن بیخود دختره ی لوس ترسو حاال که نوبت من شد نمیخوای سوار بشی -خب حاال قهر نکن عسل خانم یه کاریش میکنم با هم رفتیم بلیط گرفتیم رفتیم تو صف ماشین وایسادیم خیلی شلوغ بود ولی ارزششو داشت من پشت سر الناز وایسادم که یکی کنار گوشم گفت چطوری جیگررر واای خدا این دیگه کیه؟با ترس پشت سرمو نگاه کردم یه پسرجلفو دیدم داره بالبخند نگام میکنه به حرفش اهمیت ندادم سرمو برگردوندم یه دفعه احساس کردم یکی دستش رفت سمت کمرم یه جیغ وحشت ناک زدم که همه برگشتن سمتم پسره وحشت زده داشت نگام میکرد یکی از مردایی که اونجا بود گفت :دخترم نسبتی با شما داره پسره زود گفت ــ بله اقا همسرم هست من هنوز تو شوک حرفش بودم که الناز گفت نهه اقا خدانکنه این عوضی شوهرش باشه مرده یقه پسره رو گرفت و از تو ی صف کشید بیرون منم با الناز دنبال مرده رفتیم تا اومدم بگم اقا ولش کنید اشکالی نداره پسره دست منو کشید داشت منو از پارک می برد بیرون من و الناز هر چی جیغ میزدیم فایده ای نداشت یدفعه دستم از عقب کشیده شد برگشتم ببینم کیه که ارشام و دیدم الناز :واای استاد تو رو خدا کمک کنید ارشام به پسره گفت توچه نسبتی باخانم داری؟؟ اونم گفت به تو چه همسرمه دخالت نکن تاارشام این حرفو شنید هجوم برد سمت پسره گرفتش زیر مشت و لگد انقد زدش که دیگه داشت جون میداد رفتم سمتش دستشوگرفتم گفتم تو رو خدا ولش کن داره میمیره ارشام یه نگاه به من کردو پسره رو ولش کرد اونم دوتا پا داشت چهار تا دیگم قرض کرد فرار کرد الناز : خب خدارو شکر گور شو گم کرد پسره ی عوضی مرسی استاد اگه شما نبودید معلوم نبود چی میشد ببخشید من برم آب بگیرم االن میام الناز که رفت رومو کردم سمت ارشام تا تشکر کنم دیدم داره نگام میکنه یه لحظه محو همدیگه شدیم که آرشام زودتر به خودش اومد شروع کرد به سرفه کردن منم سریع خودمو جمع کردم ــ ممنون بابت کارتون دیگه مزاحمتون نمیشم ارشام :نه این چه حرفیه هستم تا دوستتون بیاد من ساکت شدم منتظر بودم که الناز بیاد معلوم نبود کجا رفته تو فکر بودم که یدفعه ارشام گفت ببخشیدا اگه شما اینطوری نیاید بیرون هیچ پسری نمیتونه به خودش همچین اجازه ای بده که مزاحمتون بشه دیگه نفهمیدم چی میگم چشامو بستم هر چی از دهنم در اومد بارش کردم پسره ی 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -کیا هستن؟ ...... -باشه بهشون می گم...نه بهنام هنوز نیومده ...... -اره ساقی همین جاست..می خوای خودت بهش یگی؟ ..... -پس بای تا فردا...سلام برسون....گوشی غزل صحبتش رو تموم کرد و منو صدا زد -ساقی.....تلفن باتعجب از جام بلند شدم.....با اشاره از غزل پرسیدم: -کیه؟ غزل گفت: - ایداس می خواد ازت دعوت بگیره گوشی رو گرفتم و گفتم: -سلام -سلام عزیزم..خوبی ساقی خانم -مرسی...شما خوبی؟سامان خان خوبن؟گل پسرت چطوره؟ -ممنون..همه خوبیم....چیکارا می کنی بی معرفت؟اون شب خیلی ازت دلگیر شدم -شرمنده....ولی باور کن توی اتاق راحت تر بودم....من که کسی رو نمیشناختم واسه همین خجالت می کشیدم توی -دستت درد نکنه پس ما بوق بودیم اون وسط؟ -این چه حرفیه...تو رو خدا ازم به دل نگیر....به خدا -باشه بابا شوخی کردم..نمی خواد اینقدر قسم بخوری در حال صحبت با ایدا بودم که چشمم افتاد به بهنام ایستاده بود و داشت منو نگاه می کرد....حواسم از ایدا پرت شده بود....همیشه مثل جن ظاهر میشه....لعنت به این شانس -الو...الو ساقی .......اونجایی -اره اره بگو عزیزم -حاال میای یا نه؟ متعجب گفتم: -کجا؟ -سه ساعت دارم چی می گم؟حواست نیستا -ببخشید....گوش میکنم بگو عزیزم -گفتم فردا می خوایم با بچه ها بریم کوه میای؟ با این که دوست داشتم برم ولی گفتم: -نه ممنون...نمی تونم بیام -چرا؟بیخود نگو...باید بیای -باور کن نمی تونم... -غزل میاد....باید تو هم باهاش بیای...نکنه دوست نداری با ما باشی؟ تا اومدم جوابش رو بدم صدای احسانو شنیدم که به ایدا می گفت: -چی می گه...بگو بیاد دور هم خوش باشیم دیگه 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃