eitaa logo
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
201 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
207 فایل
༻﷽༺ . . . سـبـزبـآشـیـد؛💚🌱🍏! . . . 400🛫... هَمرآهي‌مون‌کُنىد! ...🛬500 . . . به گوشم جآنآ؛💚🛺! https://harfeto.timefriend.net/16624931961610
مشاهده در ایتا
دانلود
خب مثل اینکه یادم رفته ایتا پلاس رو بزارم شرمنده دخترا الان میزارمش🙃
1_910742442.apk
24.05M
ایتا پلاس😍 لف بعد از استفاده دل شکستنه ها بمونید برای کانال خودتون عزیزان🧡🍊 ✔️ _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت شصت و یکم ولی توی چت های مصطفی یه چیزای دیگه هم هست🧐 اسم یه زن!👩‍💼 ماریا! ماریا دیگه کیه؟ زدم تو سیستم ولی چیزی نیاورد چون هیچی ازش نداشتیم☹️ نه اطلاعات هویتی ای نه عکسی هیچی😫 زنگ زدم آقا محمد که بیاد پیشم بعد از چند دقیقه اومد پیشم رسول. سلام آقا محمد. سلام رسول بشین خب چیشده؟🧐 رسول. آقا راستش من داشتم چت های مصطفی عرفانی رو چک میکردم که فهمیدم قراره ۱۰ روز دیگه مواد به دست مصطفی برسه بعدش قاچاقی وارد ایران کنن😎 و به چیزی برخوردم! اینکه اسم یک زن توی چت هاش بود. ماریا. نمیدونم کیه🤷‍♂️ بهتون گفتم که دستور جدیدو بدید محمد. آفرین رسول بزن تو سیستم مشخصاتش رو بیاره بالا😌 رسول. راستش....راستش آقا زدم تو سیستم ولی چیزی نیاور چون من حتی فامیلیشم ندارم😔 محمد. ای بابا پس چیکار کنیم؟ رسول. ایول آقا فهمیدم. منبعمون🤩 محمد. رسول من چند دفعه بگم از ایول استفاده نکن😡 رسول. چشم ببخشید اقا ولی شاید منبعمون بتونه در بیاره😃 محمد. رسول واضح توضیح بده ببینم داری چی میگی🤨 رسول. اقا ببینید منبعمون توی mi6 شاید بتونه بفهمه این کیه🤩 محمد. از کجا معلوم که این خانم ماریا افسر mi6 باشه؟🤔 رسول. آقا از چت هاش میشه فهمید یا یکی از افسر های mi6 هست یا با یکیشون در ارتباطه😎 محمد. خیلی خب از منبعمون بپرس بهم خبر بده رسول. چشم آقا محمد. یاعلی✋ آقا محمد رفت منم اول یه پیام رو خط سفید منبع دادم بعد مشغول کارها شدم چند روز گذشته بود من منتظر بودم که ببینم چه خبری میشه🤔 تو این مدت که حس میکردم رسیدن به آرزوم خیلی نزدیک شده،😍 توی ساعتایی که رسول خونه نبود با مامان و بابا صحبت کردم و راضی شون کردم😎 (از همون تکنیکی که رسول موقع استخدامش استفاده کرده بود استفاده کردم و موفق شدم😁💪💪) پنج شنبه بود و تعطیل بودم ولی رسول جمعه ها هم میرفت اصلا تعطیلی نداشت ولی نمیدونم چیشد یهو عاشق شغلش شدم😍 تو اتاقم نشسته بودم رو تخت و داشتم فکر میکردم بعد از یه مدت با صدایی که از گوشیم اومد از فکر و خیال در اومدن به سمت گوشی رفتم پیامک📩 از طرف آقای عبدی بود😍 استرس گرفتم ولی وقتی محتوای پیامکو دیدم از خوشحالی یه ایول بلند گفتم🤩👍👍👍👍 (متن پیامک : سلام دخترم ما تحقیقاتمون تموم شده توی مرحله ی تحقیقات قبول شدید✅ امروز ساعت ۱۰ صبح به این آدرس بیاید تا مرحله ی مصاحبه رو انجام بدید) سریع ساعت و دیدم ساعت ۹ بود⏰ آدرس رو زدم تو گوگل مپ زده بود ۲۰ دقیقه فاصله. پس اگه الان سریع حاضر شم ساعت ۱۰ میرسم اونجا🤩 ادامه دارد... 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ رسول حق داره😁 دوستم دوستم نبوده😅 دارم برات😏 💠نویسنده : سرباز یار💠 https://harfeto.timefriend.net/16378820606005 پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.🎁 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت شصت و دوم حاضر که شدم برگه رضایت نامه بابا📄 رو که قبلا آماده کرده بودمم برداشتم و دوییدم تو کوچه حدود ۲۰ دقیقه بعد رسیدم به اون آدرس رفتم داخل گفتم با آقای عبدی کار دارم🙊 رفتم داخل از دور رسول و میدم👀 ولی عجب سایتی دارنا😍 رسول حق داره بعضی وقتا یه هفته نیاد خونه😁 جای خیلی باحالیه😎 تازه میز اون از همه جلو تر و بزرگتره😌 رفتم اتاق آقای عبدی آقای عبدی. سلام دخترم بیا بشین عطیه. سلام ممنون☺️ آقای عبدی. خب الان میری اتاق مصاحبه ازت چنتا سوال میپرسن جواب میدی🎙 یکم میشینی اونجا یه نامه میدن بعد میای پیش من اون نامه رو میدی من☺️ عطیه. چشم با اجازه آقای عبدی. موفق باشید✋ رفتم اتاق مصاحبه سوالارو پرسیدن منم صادقانه همرو جواب دادم😌 رضایت نامه رو هم تحویل دادم😇 اومدم بیرون تقریبا ۲۰ دقیقه منتظر موندم تا نامه رو بدن منم سریع رفتم اتاق آقای عبدی آقای عبدی گفت که شما استخدامی و تا آخر امروز کارت شناسایی تون بهتون داده میشه و باید از وزارت خارجه بیاید بیرون😊 منم که خداخواسته سریع رفتم وزارت خارجه استعفا نامه نوشتم دادم و برگشتم سایت😃 آقای عبدی یه سری فرم داد گفت باید پر کنم منم پر کردم و رسما استخدام شدم🥳🤩 واقعا باورم نمیشد که شدم همکار داداشم و شدم مامور امنیتی😍😍 تو اتاق آقای عبدی بودم که زنگ زد به رسول بیاد اونجا واییییی😣 الان میفهمه دوستم دوستم نبوده😅و من همون دوستم بودم که قرار بود بیاد اینجا😅 (اگه متوجه نشدین تو ناشناس بگید براتون میگم🤦‍♀️😅) رسول اومد پشت در رسول. سلام آقا امری داشتید؟🧐 آقای عبدی به من اشاره کرد و گفت آقای عبدی. بله بفرمایید بشینید میگم عطیه. سلام🙈 رسول. ا عطیه تو اینجا چیکار میکنی؟ 😳😡 اصلا آدرس رو از کجا آوردی؟🤨 پس دوستت کو🤔 آقای عبدی . آقارسوول🙄 بشین میگم بهت دیگه رسول. چشم آقای عبدی همه چیرو توضیح داد داشتیم میومدیم بیرون که رسول سایت و میزمو بهم نشون بده و بعدم ببره پیش فرمانده شون که یه نگاه خیلی بدجور بهم کرد🤭 که فکر کنم معناش میشد: بزار بریم خونه دارم برات😤😏😏 ادامه دارد... 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ پر از معنی😩 حتما اشتباه شده😰 جز سعید😓 💠نویسنده : سرباز یار💠 https://harfeto.timefriend.net/16378820606005 پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.🎁 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
چشم شب بازم دوتا پارت داریم 😍🌺 😊🌹 🌸🌼🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت شصت و سوم آقای عبدی وقتی همه چی رو گفت خیلی بهم برخورد😟 که مگه من محرم نبودم که به من نگفته😒 آخه چرا خودم نباید میدونستم☹️ یه نگاه پر از معنی بهش کردم🤨😏 و باهم رفتیم که بهش سایتو نشون بدم رفتیم کل سایتو گشتیم و میزشو بهش نشون دادم خوبیش این بود که آقای عبدی گفته بود که ببرم به محمد هم معرفیش کنم و توی تیم خودمون باشه اونجوری منم حواسم بیشتر بهش هست😎 رفتیم پشت در اتاق آقا محمد در زدم و رفتیم تو محمد همینکه عطیه رو دید یهو تعجب کرد😳 چند لحظه روش موند ولی سریع خودشو جمع کرد محمد: بفرمایید بشینید😖🤭 رسول: سلام آقا ایشون خواهرمه عطیه مسعودی قبلا توی وزارت خارجه کار میکرد ولی الان اومده پیش ما آقای عبدی گفتن که توی تیم ما باشن😊 محمد: ........😶😶😶 رسول: آقا...آقا محمد🤔 محمد: ا بله رسول جان🤭 رسول: آقا اصلا فهمیدین من چی گفتم؟😑 محمد: چی! اها اره خوش اومدید😓🤗 عطیه: ممنون☺️ رسول: با اجازه محمد: یاعلی✋ عطیه: خدانگهدار تو اتاق بودم که رسول در زد و با یه خانم اومدن داخل وای😰 اون خانومه.. اون همون خانومس که توی وزارت خارجه بود الان اینجا چیکار میکنه!!😳 نمیدونم چرا ناخواسته همش بهش خیره میشدم بعد که متوجه می شدم سریع نگاهمو ازش می گرفتم😞 وایییی من چه کاری کرده بودممم🥺 به یه زن نامحرم فکر میکردم و نگاهش میکردم😭🤦‍♂️ سرم پایین بود ولی به حرف های رسول گوش میدادم😔 رسول گفت خواهرشه و از این به بعد تو گروه ماست همینجور داشت حرف میزد من رفتم تو فکر💭 گفتم نکنه یه وقت.... نه .. نه.. همچین اتفاقی نیوفتاده... حتما اشتباه میکنم😨💔 با صدای رسول به خودم اومدم رسول: آقا؟ آقامحمد؟ محمد: بله، بله😶 رسول ادامه حرفشو گفت..... ناراحت بودم که با تذکر رسول به خودم اومدم و خودم توان غلبه بر فکرامو نداشتم😥 اونا که رفتن منم به کارها رسیدم داشتم گزارش هارو میخوندم📄 رسول رفت سر میزش و داشت روی شاخه ی جدید پرونده کار میکرد🗂 فرشید ت.میم محمود عرفانی بود😎 خانم فهیمی هم ت.میم خواهر عرفانی.😎 داوودم که تازه خوب شده بود و داشت در جریان کار ها و روند پرونده توی این دو روز قرار میگرفت😅 سعید و مهدیه هم که داشتن مطالب توی گوشی و میکروفن گوشی محمود و خواهرش کار میکردن📱 خانم مسعودی هم داشت گزارش پرونده رو میخوند و با کارمون آشناتر میشد😊 همه سر کارشون بودن همچی رو روال بود شب شد همه رفتیم خونه جز سعید که داشت جریمشو انجام میداد😏 ادامه دارد... 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ آروم باش☺️ فرار کردی🤨 پامو گذاشتم رو ترمز😧 💠نویسنده : سرباز یار💠 https://harfeto.timefriend.net/16378820606005 پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.🎁 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت شصت و چهارم رفتم خونه همش پام لنگ میزد😕 ولی مواظب بودم خیلی ضایع نکنم😎 پشت در زنگ زدم به دریا گفتم بیاد دم در ساختمون چند لحظه بعد بدو اومد پایین از همون اول شروع کرد دریا: واااااا داوود چرا بیمارستان نیستی؟!!😳 چرا اومدی خونه!😟 گفته بودن که تا فردا ظهر باید بمونی که...🤔 تو رو خدا بگو چی شده الان تو نباید اینجا باشی😢 داوود: آروم باش آروم باش🤫 اولا سلام😆 دریا: خب سلام🙄 داوود: دوما من حالم خوبه🤷‍♂️ نگران نباش فقط تو مواظب باش منو لو ندی🙏🏻 نمیخوام مامان بفهمه دریا: قول نمیدم🙄 داوود: واااا چرااا؟!!!😩 دریا: اولا جواب سوالمو ندادی چجوری از بیمارستان اومدی بیرون؟؟؟🤨 داوود: خب...خب...راستش🤭 دریا: مِن مِن نکن میگی بگو نمیگی میرم به مامان میگما😠 داوود: باشه باشه🤭 خب راستیَتِش از بیمارستان ف ر ا ر کردم🙈🤫 دریا: چیییییییییییییییی😱 فرار کردی😰 (با صدای بلند📣) داوود: بابا اروم تر🤫 پرده ی گوشم پاره شد😒 دریا: از کی فرار کردی؟😬 الان که نه الان از سرکار اومدی درسته؟🤔 داوود: اره از سرکار اومدم🙈 دریا: خب کی فراااار کردی؟🤨 داوود: از.... از... د ی ر و ز صبح🤭 دریا: مگه چقدر اخه بیمارستان بودی که فرار کردی؟!!🤨😓 راستی دیشب چرا نیومدی خونه!؟🤔😥 داوود: نمیتونستم بیام اخه زندانی بودم😅😂😂 دریا: چیییییییییی😱😱😱 خدا مرگم بدم زندان برای چی😩😭😭😥 داوود: به جرم فرار از بیمارستان!🤦‍♂️😂😂 بابا ول کن تو هم جدی گرفتیا!😆 خب دیگه تخلیه اطلاعاتی نامحسوس تون بسه خانم😎 بریم تو یخ کردم🥶 دریا: باشه ولی حتما شب کامل بگیااا😠 هم فرار از بیمارستانو هم ماجرای زندانو😏 داوود: اون که شوخی بود😅 ولی چشم چشم فقط تو منو لو نده شب همه چی رو بهت میگم🙏🏻 تو ماشین همش داشتم به عطیه خانم فکر میکردم🤐 و بعد دوباره یادم میوفتاد و خودمو دعوا میکردم😓🤦‍♂️ دیدم مهدیه هم داره درباره ی عطیه خانم حرف میزنه🤦‍♂️ مهدیه: داداش خیلی دختر خوبیه😍 متین و آروم خیلی مهربونه☺️ کلی چیزای خوب بلده تو کارمون. کار های کامپیوتریش عالیه😎 و خیلی چیز عجیبی که هست تو این سن کم به دوتا زبون عبری و انگلیسی مسلطه😍 مهدیه: داداششش👋 داداش کجایی👋 دارم باهات حرف میزنما😢 محمد: چی... ها... چی میگفتی🤯 مهدیه: کلا حواست نیستا داشتم درباره ی عطیه خانم که تازه اومده حرف میزدم😍 محمد: چی؟!!💔 ناخواسته پامو گذاشتم رو ترمز خدارو شکر تو خیابون کسی نبود و اتفاقی نیوفتاد مهدیه: آرووووومممم ترسیدم😟 چرا وسط خیابون یهو ترمز میکنی!😅 محمد: ببخشید ببخشید!🤭 حالا چی میگفتی؟ مهدیه: میگفتم دختر خیلی خوبیه😅 محمد: آره خواهر رسوله مهدیه: جدی؟ راست میگیا خیلی شبیه همن😃 محمد: نه بابا شبیه نیستن!🧐 مهدیه: وااا داداش از تو بعیده!😏 اصلا تو به صورت دختر مردم چرا نگاه کردی که تشخیص دادی شبیه برادرش نیست!😎 محمد: ا... چیزه.... میگم مامان منتظره زود تر راه بیوفتیم🙈 مهدیه: ای کلک بحثو عوض نکن!😏 نکنه.... نکنه... عاش... ااااااه اینقدر بدم میاد در موردم اینجوری قضاوت میکنن😫 سعی کردم با اُبُهَتم جلو شو بگیرم که دیگه ادامه نده محمد: ا بس کن دیگه😡 مهدیه: چشم🤭 سریع رفتیم مهدیه هم جرعت نکرد تو ماشین دیگه چیزی بگه😏 خونه وسط شام بودیم که یهو ادامه دارد... 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ اره دلم میخواد😫 همش به یکی فکر میکرد🧐 نمیبرمتاااا😡 💠نویسنده : سرباز یار💠 https://harfeto.timefriend.net/16378820606005 پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم. کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا