خب مثل اینکه یادم رفته ایتا پلاس رو بزارم شرمنده دخترا الان میزارمش🙃
#مدیر
1_910742442.apk
24.05M
ایتا پلاس😍
لف بعد از استفاده دل شکستنه ها
بمونید برای کانال خودتون عزیزان🧡🍊
#سورپرایز
#عمل_ب_قول
#فوروارد✔️
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
#مدیر
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
ایتا پلاس😍 لف بعد از استفاده دل شکستنه ها بمونید برای کانال خودتون عزیزان🧡🍊 #سورپرایز #عمل_ب_قول #ف
خودم ندارمش ولی امیدوارم لذت ببرید ازش😘
#مدیر
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
°•° •°• °•° *لیست سورپرایز هامونه😍👇🏻✨💕 275:آموزش اینستایی کردن کانال😍✅ 280:چت ساز😍✅ 290:کیبورد
خب همه ی سورپرایزهارو گذاشتم حالا ب درخواست شما پارت اول رمان رو سنجاق میکنم تا راحت تر بخونید🙃🧡
#مدیر
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت شصت و یکم
#رسول
ولی توی چت های مصطفی یه چیزای دیگه هم هست🧐 اسم یه زن!👩💼 ماریا! ماریا دیگه کیه؟ زدم تو سیستم ولی چیزی نیاورد چون هیچی ازش نداشتیم☹️ نه اطلاعات هویتی ای نه عکسی هیچی😫
زنگ زدم آقا محمد که بیاد پیشم بعد از چند دقیقه اومد پیشم
رسول. سلام آقا
محمد. سلام رسول بشین خب چیشده؟🧐
رسول. آقا راستش من داشتم چت های مصطفی عرفانی رو چک میکردم که فهمیدم قراره ۱۰ روز دیگه مواد به دست مصطفی برسه بعدش قاچاقی وارد ایران کنن😎 و به چیزی برخوردم! اینکه اسم یک زن توی چت هاش بود. ماریا. نمیدونم کیه🤷♂️ بهتون گفتم که دستور جدیدو بدید
محمد. آفرین رسول بزن تو سیستم مشخصاتش رو بیاره بالا😌
رسول. راستش....راستش آقا زدم تو سیستم ولی چیزی نیاور چون من حتی فامیلیشم ندارم😔
محمد. ای بابا پس چیکار کنیم؟
رسول. ایول آقا فهمیدم. منبعمون🤩
محمد. رسول من چند دفعه بگم از ایول استفاده نکن😡
رسول. چشم ببخشید اقا ولی شاید منبعمون بتونه در بیاره😃
محمد. رسول واضح توضیح بده ببینم داری چی میگی🤨
رسول. اقا ببینید منبعمون توی mi6 شاید بتونه بفهمه این کیه🤩
محمد. از کجا معلوم که این خانم ماریا افسر mi6 باشه؟🤔
رسول. آقا از چت هاش میشه فهمید یا یکی از افسر های mi6 هست یا با یکیشون در ارتباطه😎
محمد. خیلی خب از منبعمون بپرس بهم خبر بده
رسول. چشم آقا
محمد. یاعلی✋
آقا محمد رفت منم اول یه پیام رو خط سفید منبع دادم بعد مشغول کارها شدم
#عطیه
چند روز گذشته بود من منتظر بودم که ببینم چه خبری میشه🤔 تو این مدت که حس میکردم رسیدن به آرزوم خیلی نزدیک شده،😍 توی ساعتایی که رسول خونه نبود با مامان و بابا صحبت کردم و راضی شون کردم😎 (از همون تکنیکی که رسول موقع استخدامش استفاده کرده بود استفاده کردم و موفق شدم😁💪💪) پنج شنبه بود و تعطیل بودم ولی رسول جمعه ها هم میرفت اصلا تعطیلی نداشت ولی نمیدونم چیشد یهو عاشق شغلش شدم😍
تو اتاقم نشسته بودم رو تخت و داشتم فکر میکردم بعد از یه مدت با صدایی که از گوشیم اومد از فکر و خیال در اومدن به سمت گوشی رفتم پیامک📩 از طرف آقای عبدی بود😍
استرس گرفتم ولی وقتی محتوای پیامکو دیدم از خوشحالی یه ایول بلند گفتم🤩👍👍👍👍
(متن پیامک : سلام دخترم ما تحقیقاتمون تموم شده توی مرحله ی تحقیقات قبول شدید✅ امروز ساعت ۱۰ صبح به این آدرس بیاید تا مرحله ی مصاحبه رو انجام بدید)
سریع ساعت و دیدم ساعت ۹ بود⏰ آدرس رو زدم تو گوگل مپ زده بود ۲۰ دقیقه فاصله. پس اگه الان سریع حاضر شم ساعت ۱۰ میرسم اونجا🤩
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
رسول حق داره😁
دوستم دوستم نبوده😅
دارم برات😏
💠نویسنده : سرباز یار💠
https://harfeto.timefriend.net/16378820606005
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.🎁
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت شصت و دوم
#عطیه
حاضر که شدم برگه رضایت نامه بابا📄 رو که قبلا آماده کرده بودمم برداشتم و دوییدم تو کوچه
حدود ۲۰ دقیقه بعد رسیدم به اون آدرس رفتم داخل گفتم با آقای عبدی کار دارم🙊
رفتم داخل از دور رسول و میدم👀 ولی عجب سایتی دارنا😍 رسول حق داره بعضی وقتا یه هفته نیاد خونه😁 جای خیلی باحالیه😎 تازه میز اون از همه جلو تر و بزرگتره😌 رفتم اتاق آقای عبدی
آقای عبدی. سلام دخترم بیا بشین
عطیه. سلام ممنون☺️
آقای عبدی. خب الان میری اتاق مصاحبه ازت چنتا سوال میپرسن جواب میدی🎙 یکم میشینی اونجا یه نامه میدن بعد میای پیش من اون نامه رو میدی من☺️
عطیه. چشم با اجازه
آقای عبدی. موفق باشید✋
رفتم اتاق مصاحبه سوالارو پرسیدن منم صادقانه همرو جواب دادم😌 رضایت نامه رو هم تحویل دادم😇 اومدم بیرون تقریبا ۲۰ دقیقه منتظر موندم تا نامه رو بدن منم سریع رفتم اتاق آقای عبدی
آقای عبدی گفت که شما استخدامی و تا آخر امروز کارت شناسایی تون بهتون داده میشه و باید از وزارت خارجه بیاید بیرون😊
منم که خداخواسته سریع رفتم وزارت خارجه استعفا نامه نوشتم دادم و برگشتم سایت😃
آقای عبدی یه سری فرم داد گفت باید پر کنم منم پر کردم و رسما استخدام شدم🥳🤩
واقعا باورم نمیشد که شدم همکار داداشم و شدم مامور امنیتی😍😍
تو اتاق آقای عبدی بودم که زنگ زد به رسول بیاد اونجا واییییی😣 الان میفهمه دوستم دوستم نبوده😅و من همون دوستم بودم که قرار بود بیاد اینجا😅 (اگه متوجه نشدین تو ناشناس بگید براتون میگم🤦♀️😅)
رسول اومد پشت در
رسول. سلام آقا امری داشتید؟🧐
آقای عبدی به من اشاره کرد و گفت
آقای عبدی. بله بفرمایید بشینید میگم
عطیه. سلام🙈
رسول. ا عطیه تو اینجا چیکار میکنی؟ 😳😡 اصلا آدرس رو از کجا آوردی؟🤨 پس دوستت کو🤔
آقای عبدی . آقارسوول🙄 بشین میگم بهت دیگه
رسول. چشم
آقای عبدی همه چیرو توضیح داد داشتیم میومدیم بیرون که رسول سایت و میزمو بهم نشون بده و بعدم ببره پیش فرمانده شون که یه نگاه خیلی بدجور بهم کرد🤭 که فکر کنم معناش میشد: بزار بریم خونه دارم برات😤😏😏
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
پر از معنی😩
حتما اشتباه شده😰
جز سعید😓
💠نویسنده : سرباز یار💠
https://harfeto.timefriend.net/16378820606005
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.🎁
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت شصت و سوم
#رسول
آقای عبدی وقتی همه چی رو گفت خیلی بهم برخورد😟 که مگه من محرم نبودم که به من نگفته😒 آخه چرا خودم نباید میدونستم☹️
یه نگاه پر از معنی بهش کردم🤨😏 و باهم رفتیم که بهش سایتو نشون بدم
رفتیم کل سایتو گشتیم و میزشو بهش نشون دادم
خوبیش این بود که آقای عبدی گفته بود که ببرم به محمد هم معرفیش کنم و توی تیم خودمون باشه اونجوری منم حواسم بیشتر بهش هست😎
رفتیم پشت در اتاق آقا محمد
در زدم و رفتیم تو
محمد همینکه عطیه رو دید یهو تعجب کرد😳 چند لحظه روش موند ولی سریع خودشو جمع کرد
محمد: بفرمایید بشینید😖🤭
رسول: سلام آقا ایشون خواهرمه عطیه مسعودی قبلا توی وزارت خارجه کار میکرد ولی الان اومده پیش ما آقای عبدی گفتن که توی تیم ما باشن😊
محمد: ........😶😶😶
رسول: آقا...آقا محمد🤔
محمد: ا بله رسول جان🤭
رسول: آقا اصلا فهمیدین من چی گفتم؟😑
محمد: چی! اها اره خوش اومدید😓🤗
عطیه: ممنون☺️
رسول: با اجازه
محمد: یاعلی✋
عطیه: خدانگهدار
#محمد
تو اتاق بودم که رسول در زد و با یه خانم اومدن داخل
وای😰
اون خانومه.. اون همون خانومس که توی وزارت خارجه بود الان اینجا چیکار میکنه!!😳 نمیدونم چرا ناخواسته همش بهش خیره میشدم بعد که متوجه می شدم سریع نگاهمو ازش می گرفتم😞
وایییی من چه کاری کرده بودممم🥺 به یه زن نامحرم فکر میکردم و نگاهش میکردم😭🤦♂️ سرم پایین بود ولی به حرف های رسول گوش میدادم😔
رسول گفت خواهرشه و از این به بعد تو گروه ماست
همینجور داشت حرف میزد من رفتم تو فکر💭 گفتم نکنه یه وقت.... نه .. نه.. همچین اتفاقی نیوفتاده... حتما اشتباه میکنم😨💔
با صدای رسول به خودم اومدم
رسول: آقا؟ آقامحمد؟
محمد: بله، بله😶
رسول ادامه حرفشو گفت..... ناراحت بودم که با تذکر رسول به خودم اومدم و خودم توان غلبه بر فکرامو نداشتم😥
اونا که رفتن منم به کارها رسیدم داشتم گزارش هارو میخوندم📄
رسول رفت سر میزش و داشت روی شاخه ی جدید پرونده کار میکرد🗂
فرشید ت.میم محمود عرفانی بود😎
خانم فهیمی هم ت.میم خواهر عرفانی.😎
داوودم که تازه خوب شده بود و داشت در جریان کار ها و روند پرونده توی این دو روز قرار میگرفت😅
سعید و مهدیه هم که داشتن مطالب توی گوشی و میکروفن گوشی محمود و خواهرش کار میکردن📱
خانم مسعودی هم داشت گزارش پرونده رو میخوند و با کارمون آشناتر میشد😊
همه سر کارشون بودن همچی رو روال بود
شب شد همه رفتیم خونه جز سعید که داشت جریمشو انجام میداد😏
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
آروم باش☺️
فرار کردی🤨
پامو گذاشتم رو ترمز😧
💠نویسنده : سرباز یار💠
https://harfeto.timefriend.net/16378820606005
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.🎁
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت شصت و چهارم
#داوود
رفتم خونه همش پام لنگ میزد😕 ولی مواظب بودم خیلی ضایع نکنم😎 پشت در زنگ زدم به دریا گفتم بیاد دم در ساختمون
چند لحظه بعد بدو اومد پایین از همون اول شروع کرد
دریا: واااااا داوود چرا بیمارستان نیستی؟!!😳 چرا اومدی خونه!😟 گفته بودن که تا فردا ظهر باید بمونی که...🤔 تو رو خدا بگو چی شده الان تو نباید اینجا باشی😢
داوود: آروم باش آروم باش🤫 اولا سلام😆
دریا: خب سلام🙄
داوود: دوما من حالم خوبه🤷♂️ نگران نباش فقط تو مواظب باش منو لو ندی🙏🏻 نمیخوام مامان بفهمه
دریا: قول نمیدم🙄
داوود: واااا چرااا؟!!!😩
دریا: اولا جواب سوالمو ندادی چجوری از بیمارستان اومدی بیرون؟؟؟🤨
داوود: خب...خب...راستش🤭
دریا: مِن مِن نکن میگی بگو نمیگی میرم به مامان میگما😠
داوود: باشه باشه🤭 خب راستیَتِش از بیمارستان ف ر ا ر کردم🙈🤫
دریا: چیییییییییییییییی😱 فرار کردی😰 (با صدای بلند📣)
داوود: بابا اروم تر🤫 پرده ی گوشم پاره شد😒
دریا: از کی فرار کردی؟😬 الان که نه الان از سرکار اومدی درسته؟🤔
داوود: اره از سرکار اومدم🙈
دریا: خب کی فراااار کردی؟🤨
داوود: از.... از... د ی ر و ز صبح🤭
دریا: مگه چقدر اخه بیمارستان بودی که فرار کردی؟!!🤨😓 راستی دیشب چرا نیومدی خونه!؟🤔😥
داوود: نمیتونستم بیام اخه زندانی بودم😅😂😂
دریا: چیییییییییی😱😱😱 خدا مرگم بدم زندان برای چی😩😭😭😥
داوود: به جرم فرار از بیمارستان!🤦♂️😂😂 بابا ول کن تو هم جدی گرفتیا!😆 خب دیگه تخلیه اطلاعاتی نامحسوس تون بسه خانم😎 بریم تو یخ کردم🥶
دریا: باشه ولی حتما شب کامل بگیااا😠 هم فرار از بیمارستانو هم ماجرای زندانو😏
داوود: اون که شوخی بود😅 ولی چشم چشم فقط تو منو لو نده شب همه چی رو بهت میگم🙏🏻
#محمد
تو ماشین همش داشتم به عطیه خانم فکر میکردم🤐 و بعد دوباره یادم میوفتاد و خودمو دعوا میکردم😓🤦♂️
دیدم مهدیه هم داره درباره ی عطیه خانم حرف میزنه🤦♂️
مهدیه: داداش خیلی دختر خوبیه😍 متین و آروم خیلی مهربونه☺️ کلی چیزای خوب بلده تو کارمون. کار های کامپیوتریش عالیه😎 و خیلی چیز عجیبی که هست تو این سن کم به دوتا زبون عبری و انگلیسی مسلطه😍
مهدیه: داداششش👋 داداش کجایی👋 دارم باهات حرف میزنما😢
محمد: چی... ها... چی میگفتی🤯
مهدیه: کلا حواست نیستا داشتم درباره ی عطیه خانم که تازه اومده حرف میزدم😍
محمد: چی؟!!💔
ناخواسته پامو گذاشتم رو ترمز
خدارو شکر تو خیابون کسی نبود و اتفاقی نیوفتاد
مهدیه: آرووووومممم ترسیدم😟 چرا وسط خیابون یهو ترمز میکنی!😅
محمد: ببخشید ببخشید!🤭 حالا چی میگفتی؟
مهدیه: میگفتم دختر خیلی خوبیه😅
محمد: آره خواهر رسوله
مهدیه: جدی؟ راست میگیا خیلی شبیه همن😃
محمد: نه بابا شبیه نیستن!🧐
مهدیه: وااا داداش از تو بعیده!😏 اصلا تو به صورت دختر مردم چرا نگاه کردی که تشخیص دادی شبیه برادرش نیست!😎
محمد: ا... چیزه.... میگم مامان منتظره زود تر راه بیوفتیم🙈
مهدیه: ای کلک بحثو عوض نکن!😏 نکنه.... نکنه... عاش...
ااااااه اینقدر بدم میاد در موردم اینجوری قضاوت میکنن😫 سعی کردم با اُبُهَتم جلو شو بگیرم که دیگه ادامه نده
محمد: ا بس کن دیگه😡
مهدیه: چشم🤭
سریع رفتیم مهدیه هم جرعت نکرد تو ماشین دیگه چیزی بگه😏 خونه وسط شام بودیم که یهو
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
اره دلم میخواد😫
همش به یکی فکر میکرد🧐
نمیبرمتاااا😡
💠نویسنده : سرباز یار💠
https://harfeto.timefriend.net/16378820606005
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_