eitaa logo
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
201 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
207 فایل
༻﷽༺ . . . سـبـزبـآشـیـد؛💚🌱🍏! . . . 400🛫... هَمرآهي‌مون‌کُنىد! ...🛬500 . . . به گوشم جآنآ؛💚🛺! https://harfeto.timefriend.net/16624931961610
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت شصت و سوم آقای عبدی وقتی همه چی رو گفت خیلی بهم برخورد😟 که مگه من محرم نبودم که به من نگفته😒 آخه چرا خودم نباید میدونستم☹️ یه نگاه پر از معنی بهش کردم🤨😏 و باهم رفتیم که بهش سایتو نشون بدم رفتیم کل سایتو گشتیم و میزشو بهش نشون دادم خوبیش این بود که آقای عبدی گفته بود که ببرم به محمد هم معرفیش کنم و توی تیم خودمون باشه اونجوری منم حواسم بیشتر بهش هست😎 رفتیم پشت در اتاق آقا محمد در زدم و رفتیم تو محمد همینکه عطیه رو دید یهو تعجب کرد😳 چند لحظه روش موند ولی سریع خودشو جمع کرد محمد: بفرمایید بشینید😖🤭 رسول: سلام آقا ایشون خواهرمه عطیه مسعودی قبلا توی وزارت خارجه کار میکرد ولی الان اومده پیش ما آقای عبدی گفتن که توی تیم ما باشن😊 محمد: ........😶😶😶 رسول: آقا...آقا محمد🤔 محمد: ا بله رسول جان🤭 رسول: آقا اصلا فهمیدین من چی گفتم؟😑 محمد: چی! اها اره خوش اومدید😓🤗 عطیه: ممنون☺️ رسول: با اجازه محمد: یاعلی✋ عطیه: خدانگهدار تو اتاق بودم که رسول در زد و با یه خانم اومدن داخل وای😰 اون خانومه.. اون همون خانومس که توی وزارت خارجه بود الان اینجا چیکار میکنه!!😳 نمیدونم چرا ناخواسته همش بهش خیره میشدم بعد که متوجه می شدم سریع نگاهمو ازش می گرفتم😞 وایییی من چه کاری کرده بودممم🥺 به یه زن نامحرم فکر میکردم و نگاهش میکردم😭🤦‍♂️ سرم پایین بود ولی به حرف های رسول گوش میدادم😔 رسول گفت خواهرشه و از این به بعد تو گروه ماست همینجور داشت حرف میزد من رفتم تو فکر💭 گفتم نکنه یه وقت.... نه .. نه.. همچین اتفاقی نیوفتاده... حتما اشتباه میکنم😨💔 با صدای رسول به خودم اومدم رسول: آقا؟ آقامحمد؟ محمد: بله، بله😶 رسول ادامه حرفشو گفت..... ناراحت بودم که با تذکر رسول به خودم اومدم و خودم توان غلبه بر فکرامو نداشتم😥 اونا که رفتن منم به کارها رسیدم داشتم گزارش هارو میخوندم📄 رسول رفت سر میزش و داشت روی شاخه ی جدید پرونده کار میکرد🗂 فرشید ت.میم محمود عرفانی بود😎 خانم فهیمی هم ت.میم خواهر عرفانی.😎 داوودم که تازه خوب شده بود و داشت در جریان کار ها و روند پرونده توی این دو روز قرار میگرفت😅 سعید و مهدیه هم که داشتن مطالب توی گوشی و میکروفن گوشی محمود و خواهرش کار میکردن📱 خانم مسعودی هم داشت گزارش پرونده رو میخوند و با کارمون آشناتر میشد😊 همه سر کارشون بودن همچی رو روال بود شب شد همه رفتیم خونه جز سعید که داشت جریمشو انجام میداد😏 ادامه دارد... 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ آروم باش☺️ فرار کردی🤨 پامو گذاشتم رو ترمز😧 💠نویسنده : سرباز یار💠 https://harfeto.timefriend.net/16378820606005 پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.🎁 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت شصت و چهارم رفتم خونه همش پام لنگ میزد😕 ولی مواظب بودم خیلی ضایع نکنم😎 پشت در زنگ زدم به دریا گفتم بیاد دم در ساختمون چند لحظه بعد بدو اومد پایین از همون اول شروع کرد دریا: واااااا داوود چرا بیمارستان نیستی؟!!😳 چرا اومدی خونه!😟 گفته بودن که تا فردا ظهر باید بمونی که...🤔 تو رو خدا بگو چی شده الان تو نباید اینجا باشی😢 داوود: آروم باش آروم باش🤫 اولا سلام😆 دریا: خب سلام🙄 داوود: دوما من حالم خوبه🤷‍♂️ نگران نباش فقط تو مواظب باش منو لو ندی🙏🏻 نمیخوام مامان بفهمه دریا: قول نمیدم🙄 داوود: واااا چرااا؟!!!😩 دریا: اولا جواب سوالمو ندادی چجوری از بیمارستان اومدی بیرون؟؟؟🤨 داوود: خب...خب...راستش🤭 دریا: مِن مِن نکن میگی بگو نمیگی میرم به مامان میگما😠 داوود: باشه باشه🤭 خب راستیَتِش از بیمارستان ف ر ا ر کردم🙈🤫 دریا: چیییییییییییییییی😱 فرار کردی😰 (با صدای بلند📣) داوود: بابا اروم تر🤫 پرده ی گوشم پاره شد😒 دریا: از کی فرار کردی؟😬 الان که نه الان از سرکار اومدی درسته؟🤔 داوود: اره از سرکار اومدم🙈 دریا: خب کی فراااار کردی؟🤨 داوود: از.... از... د ی ر و ز صبح🤭 دریا: مگه چقدر اخه بیمارستان بودی که فرار کردی؟!!🤨😓 راستی دیشب چرا نیومدی خونه!؟🤔😥 داوود: نمیتونستم بیام اخه زندانی بودم😅😂😂 دریا: چیییییییییی😱😱😱 خدا مرگم بدم زندان برای چی😩😭😭😥 داوود: به جرم فرار از بیمارستان!🤦‍♂️😂😂 بابا ول کن تو هم جدی گرفتیا!😆 خب دیگه تخلیه اطلاعاتی نامحسوس تون بسه خانم😎 بریم تو یخ کردم🥶 دریا: باشه ولی حتما شب کامل بگیااا😠 هم فرار از بیمارستانو هم ماجرای زندانو😏 داوود: اون که شوخی بود😅 ولی چشم چشم فقط تو منو لو نده شب همه چی رو بهت میگم🙏🏻 تو ماشین همش داشتم به عطیه خانم فکر میکردم🤐 و بعد دوباره یادم میوفتاد و خودمو دعوا میکردم😓🤦‍♂️ دیدم مهدیه هم داره درباره ی عطیه خانم حرف میزنه🤦‍♂️ مهدیه: داداش خیلی دختر خوبیه😍 متین و آروم خیلی مهربونه☺️ کلی چیزای خوب بلده تو کارمون. کار های کامپیوتریش عالیه😎 و خیلی چیز عجیبی که هست تو این سن کم به دوتا زبون عبری و انگلیسی مسلطه😍 مهدیه: داداششش👋 داداش کجایی👋 دارم باهات حرف میزنما😢 محمد: چی... ها... چی میگفتی🤯 مهدیه: کلا حواست نیستا داشتم درباره ی عطیه خانم که تازه اومده حرف میزدم😍 محمد: چی؟!!💔 ناخواسته پامو گذاشتم رو ترمز خدارو شکر تو خیابون کسی نبود و اتفاقی نیوفتاد مهدیه: آرووووومممم ترسیدم😟 چرا وسط خیابون یهو ترمز میکنی!😅 محمد: ببخشید ببخشید!🤭 حالا چی میگفتی؟ مهدیه: میگفتم دختر خیلی خوبیه😅 محمد: آره خواهر رسوله مهدیه: جدی؟ راست میگیا خیلی شبیه همن😃 محمد: نه بابا شبیه نیستن!🧐 مهدیه: وااا داداش از تو بعیده!😏 اصلا تو به صورت دختر مردم چرا نگاه کردی که تشخیص دادی شبیه برادرش نیست!😎 محمد: ا... چیزه.... میگم مامان منتظره زود تر راه بیوفتیم🙈 مهدیه: ای کلک بحثو عوض نکن!😏 نکنه.... نکنه... عاش... ااااااه اینقدر بدم میاد در موردم اینجوری قضاوت میکنن😫 سعی کردم با اُبُهَتم جلو شو بگیرم که دیگه ادامه نده محمد: ا بس کن دیگه😡 مهدیه: چشم🤭 سریع رفتیم مهدیه هم جرعت نکرد تو ماشین دیگه چیزی بگه😏 خونه وسط شام بودیم که یهو ادامه دارد... 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ اره دلم میخواد😫 همش به یکی فکر میکرد🧐 نمیبرمتاااا😡 💠نویسنده : سرباز یار💠 https://harfeto.timefriend.net/16378820606005 پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم. کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت شصت و پنجم وسط شام بودیم که یهو مهدیه داد زد مهدیه. ماماااااااااااااان محمد عاشق شده😁😏 محمد. عهههههه😡 مهدیه کی گفته؟😬 مهدیه. کسی نگفته خودم فهمیدم😎 محمد. نخیرم اصلا اینجوری نیست😒 مهدیه. پس چرا همش حواست نیست؟🤨😜 چرا وقتی تو ماشین اسم عطیه رو اوردم... محمد. ا بس کن دیگه!🤬 مثلا سرسفره نشستیما مهدیه. باشه ولی بعدا به مامان میگم چیکار کردی😌 عزیز. این قدر نتوپید به هم😕 چی شده؟ مهدیه. هیچی عزیز بعدا بهت میگم😏 محمد. نخیرم شما چیزی نمیگی😤 مهدیه. چرا خوبشم میگم😋 اهههههه دیگه اعصابم خورد شده بود اخه چرا مهدیه اینقدر اذیت میکرد حالا من خودم تکلیفم با خودم معلوم نیست اون وقت اون برام پرونده عاشقی راه میندازه دیگه اخرین تهدید مو رو کردم محمد. شما دلت توبیخ میخواد دیگه؟؟؟؟😏🤨🤨 مهدیه. اره اصن دلم میخواد😝 ولی اینو میدونم که تو آدمی نیستی که مسائل خونه رو با کار قاطی کنی😌 میشناسمت دیگه😄 اهههههههه دیگه آخرین برگ برندم رو هم داغون کرد😩☹️ محمد. اگه من نخوام کسی منو بشناسه کیو باید ببینم آخه😫😢 مهدیه. منو🤓🤣 محمد. 😒😒😒 دیگه ساکت شدیم و شام خوردیم مهدیه رفت پیش مامان کمکش کنه فقط دعا دعا میکردم چیزی نگه😣😣 ولی راستی مگه عاشقی همین جوری الکیه!! اصن از کجا معلوم من عاشق شدم؟🙊🧐 چرا مهدیه همچین تصوری کرده و دست از سرم برنمیداره!😩😥 ظرفا تموم شد نشستیم تو پذیرایی داداشم بود مهدیه. عزیز داداش وقتی اسم عطیه رو گفتم تو ماشین، یهو هول کرد زد رو ترمز🙊😍😁😁 عزیز. پس که اینطور🤔 مهدیه. امروز اصلا درست حواسش نبود🤯😎 انگار داشت همش به یکی فکر میکرد...😏😜😜 (با حالت کنایه و به سمت محمد) محمد. (با نگاه من میدونم با تو)😒 عزیز. خیلی خب حالا.. بچم از خجالت آب شد😚🥰 محمد. ای بابا آخه من به چه زبونی بگم چیزی نیست مهدیه همه اینا رو اشتباه برداشت کرده.😩 عزیز شما که منو بهتر میشناسید شما یه چیزی بگید☹️ عزیز. اتفاقا چون بهتر میشناسمت میدونم تو هیچ وقت حس درونی تو مستقیم بروز نمیدی☺️ و اگرم نخوای چیزی رو به کسی بگی آسمونم که به زمین بیاد نمیگی😅 هر موقع از تصمیمت مطمئن شدی بهم بگو برات آستین بالا بزنم🥰 محمد. (از درون 😊😊🙈) .... ا نه عزیز شما هم حرف خودتون میزنین😟 عزیز. حالا... خود دانی😌 مهدیه. آفرین عزیز فقط خودت میتونی بهش قالب کنی😅 عزیز. شما هم دیگه بیشتر از این ادامه نده خودش اگه صلاح بدونه میاد میگه😊 دیگه به احترام عزیز چیزی نگفتم و رفتم اتاقم داشتم به این فکر میکردم که یعنی خود داداش میدونه عاشق شده؟🧐 یا سردرگمه که چه حسی داره؟🧐 یهو فکری اومد تو سرم💡 یاد دوستم غزاله افتادم. اون قبلا عاشق شده بود و ازدواج کرده بود😍 بهش زنگ زدم مهدیه. الو غزاله. الو سلاااااام عزیزم خوبی؟😃 مهدیه. سلام اره ممنون تو خوبی؟ غزاله. خداروشکر حالا چیشده یادی از ما کردی؟ مهدیه. میخواستم ازت بپرسم که اون موقع که عاشق اقا امین شده بودی چیکار میکردی؟ و از کجا فهمیدی اصلا حست عاشقیه؟ غزاله. چطور؟ نکنه عاشق شدی کلک😜 مهدیه. نه بابا من نه یکی از آشنا های نزدیک مون یه جوریه میخوام مطمئن شم ببینم عاشق شده یا نه😌 غزاله. آهان به سلامتی خب ببین اون موقع ها ناخودآگاه همش به امین فکر میکردم و هی خودمو دعوا میکردم که چرا به یه مرد غریبه فکر میکنم🙈بعضی موقع ها یجوری بودم انگار خل شده بودم🤦‍♀️😅 وقتی میدیدمش ضربان قلبم میرفت بالا، اصلا حواسمو نمی تونستم درست و حسابی به درسم بدم🙃 و..... تا آخر همه رو توضیح داد هرچه قدر میگفت بیشتر مطمئن میشدم که محمد عاشق شده😁 باهم خداحافظی کردیمو قط کردم به محمد پیامک زدم که کارایی که میکنی کارای یه عاشقه مواظب باش کار دستمون ندی😜😁 همون موقع سین کرد و جواب داد منننن عاششششقققق نشدددددمممم چشم شب بخیر بگیر بخواب بیدار نشی نمیبرمتاااا😡😡😡 نوشتم باشه حالا به قول عزیز به موقعش خودت لو میدی😆 سین کرد ولی دیگه چیزی ننوشت معلوم بود خیلی عصبیه😁😆 فقط یه چیزی خیلی ذهنمو درگیر کرد اینکه بیشتر اون چیزایی که غزاله میگفت منم حس میکردم ولی فقط وقتی آقا داوودو میدیدم اینجوری میشدم🙈 یعنی منم😨.... اهههه ول کنن بابا😒.... منو چه به عاشقی😒 شب بخیر به خودم گفتم و بعد گرفتم خوابیدم ولی یه لحظه ام از فکر و خیال بیرون نمیومدم😥 ادامه دارد... 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ دست بردار نیست😩 خدایا خودت کمکم کن😥 چرا یهو مهربون شده؟🤔 💠نویسنده : سرباز یار💠 https://harfeto.timefriend.net/16378820606005 پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم. کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
خانم ها لطفا از من اکنون این تقاضا رو نکنید خودم به وقتش یزیدیم واسه خودم😈 امشب بازم پارت داریم امشب پارت داریم آروم باش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت شصت و ششم دراز کشیده بودم و به حرفای مهدیه فکر میکردم.. یعنی واقعا من...😥 که صدای پیامک گوشیم منو به خودم آورد باز کردم دیدم زده (مهدیه جان🌹) اهههههه اینم دست بردار نیست😒 همش میخواد بهم ثابت کنه عاشق شدم🤦‍♂براش نوشتم: منننننن عاششششققققق نشدددممممم شب به خیر بگیر بخواب😡 اونم جواب داد: حالا باشه به قول عزیز به موقعش خودت لو میدی😏 دیگه حسابی کفر مو در اورد ترجیح دادم جوابشو ندم چون اگر میدادم هرچی از دهنم میومد مینوشتم😬 دوباره دراز کشیدم. ولی... ولی شایدم راست بگه ها🤭 وجدان. بگیر بخواب دیگه همش داری به عاشقیو اینجور چیزا فکر میکنی ول کن بابا بگیر بخواب فردا کلی تو سایت کار داری!🤨 منم که حسابی حرف گوش کن وجدانم گرفتم خوابیدم😄 امروز کلی چیز یاد گرفتم ولی خدا بخیر بگذرونه امشبو😨 اخه مگه من عقل نداشتم که نذاشتم رسول بفهمه!🤦‍♀ اون موقع نمیخواستم بدونه چون ممکن بود مخالفت کنه ولی خب از یه طرف مثلا قرار بود برم سایت اونا بالاخره که میفهمید🤷‍♀ ولی خب الان وقتی فهمید که کار از کار گذشته‌ و من استخدام شدم پس نمیتونه جلو مو بگیره😁 هرچند وقتی نخواستم بفهمه باید تاوان شو هم امشب بدم😫 ولی خدایی خیلی رسول حرفه ای کار میکنه ها💪 کلی چیز بلده که به منم یاد داده😍 رسول. جمع کن بریم خونه کار من تموم شده😒 عطیه. باشه من آماده ام بریم😅 خدایا خودت کمکم کن💔😅 نمیدونم قراره چیکارم کنه😰 سوار ماشین شدیم رسول. عطیه چرا به من نگفتی؟🤨 عطیه. خب نمیخواستم بدونی😎 رسول. مگه نمیخواستی بیای اداره ی ما پس بالاخره که میفهمیدم🙄 عطیه. اصلا میخواستم سربه سرت بزارم خوبه؟😋 رسول. نه😒 عطیه. 😐😐😐 دیگه صحبت نکردیم ولی نمیدونم چرا چهره ی رسول یکم خوشحال بود😅 انگار همش تو دلش میخندید! که البته من خیلی باهوشم و متوجه خنده هاش میشدم😌 رسیدیم خونه🏠 مامان و بابام رفته بودن خونه عمه م مهمونی که توی شهرستان بودن و احتمالا چند روزم میموندن بخاطر کار مون من و رسولو نبرده بودن و ما دوتایی تنها بودیم😅 کار منم سخت تر شده بود چون با رسول تنها بودم پس مدافعان من خونه نبودن😩😢 رسول گفت رسول. شام با من تو برو لباستو عوض کن بیا😏 عطیه. واقعا!!؟؟😳🤔 رسول. اره مگه چیه دست پختم خیلی هم بد نیستا🤨 عطیه. نه... خب... آخه..😅🧐🧐 هیچی هیچی..🤭 باشه میرم لباسامو عوض کنم🤷‍♀ اخخخخ جونننننن امشب نمیخواد غذا درست کنم😁👍👍👍 ولی چرا رسول یهو مهربون شده؟؟؟🤨🤨🤨 ول کن بابا بزار خوش باشیم حالا یه بار مهربون شده خرابش نمیکنم🤗 سریع لباس عوض کردم رفتم نشستم تو پذیرایی جلوی تلوزیون📺. پشتم به آشپز خونه بود و تو شو نمیدیدم. داشتم با تلویزیون ور میرفتم تا غذا آماده بشه... عطیه رفت بالا تو دلم گفتم ایول رسول👍👍 الان حسابی وقت دنیا و کائنات و خودت و عطیه و مخصوصا کارای سایتو میگیری😏😎😆😆 ادامه دارد... 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ چه سَمی شده😈 آخخخخخخخ😖 دنیا دور سرم میچرخید🤯 💠نویسنده : سرباز یار💠 https://harfeto.timefriend.net/16378820606005 پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.🎁 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا