eitaa logo
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
201 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
207 فایل
༻﷽༺ . . . سـبـزبـآشـیـد؛💚🌱🍏! . . . 400🛫... هَمرآهي‌مون‌کُنىد! ...🛬500 . . . به گوشم جآنآ؛💚🛺! https://harfeto.timefriend.net/16624931961610
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیل😳😂😂😂😂 پ.ن واقعا من دیگه رد دادم حرفی ندارم _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت پنجاه و پنجم تو اتاقم نشسته بودم که دیدم بچه ها جلوی در ریختن رو سر یکی!🤔 دقت کردم دیدم داووده زیر لب گفتم. باشه آقا داوود!🤨 از بیمارستان فرار میکنی اره😡 پس هنوز منو نشناختی😤 رفتم بیرون پشت داوود وایستادم😎 نفهمید که من پشتشم. همه فهمیده بودن داشتن بهش اشاره میکردن ولی باز نمیفهمید🤦‍♂ فکر می کرد دارن مسخره بازی در میارن😆 زدم پشتش و بلند گفتم محمد. داوووودددددد😠 داوود. 😨🤭 اِ آقا شمایید! محمد. آقا و زهر مار🤬 آقا و کوفت🤬 تو مگه الان نباید بیمارستان باشی پس چرا اینجایی🤨 داوود. آقا... راستش... چیزه....🤭 محمد. راستش از بیمارستان فرار کردم درسته؟ داوود. اوهم😶 محمد. همین الان پامیشی میری بیمارستان میمونی تا فردا شب بعد برمیگردی سایت داوود. اخه آقا😟 محمد. آخه نداره اگه نری نیم ساعت دیگه باید بیای اتاقم حکم اخراجتو بگیری🚫 با شما هم هستم آقا سعید!😠 شماهم شریک جرم محسوب میشیااااا سعید. اِ اقا من چرا؟! این منو مجبور کرد کمکش کنم😞😩 داوود. ای آدم فروش😒 خودت گفتی کمکم می کنی😠 محمد. دیگه من ایناشو نمیدونم🤷‍♂ فقط الان میبینم با داوود اینجایی پس با هم جریمه میشید😡 سعید. 😫😫😫 داوود. ای بابا آقا ولی من حالم خوبه مشکلی ندارم😞☹️ محمد. حرف نباشه همه برید سر کارتون😠 سعید و داوود بیاید اتاق من کارتون دارم سریعععع😏 داوود و سعید. چشم آقا😫 رفتم اتاقم نشستم اونا هم اومدن دلم میخواست یکم سربه سرشون بزارم.😆😏 گفتم محمد. آقا سعید شما سه شب شیفت وایمیستی و شما آقا داوود، شما بازداشتید❌ داوود. جانننننن!!😳🤯😳 محمد. شما تا فردا شب میری بازداشتگاه زیر نظر خودم استراحت میکنی😎 داوود. آقا حالا چرا بازداشتگاه همینجا تو نمازخونه استراحت میکردم دیگه😅 محمد. از شما بعید نیست از اونجا هم فرار کنی🤨 بازداشتگاه‌ برات مطمئن تره داوود. آقااااا توروخدا الان بچه ها چی میگن😫 محمد. بچه ها درس عبرت میگیرن که اگه خدایی نکرده از بیمارستان فرار کنن اینجوری میشه😏😎 سعید داشت زیر زیرکی میخندید😆🤭 محمد. آقا سعید شما مرخصی جریمه ها تو انجام میدیاااا😡 سعید. چشم آقا😶 ادامه دارد.... 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ دستت✋ قهقهه میزنه🤣 از دوربین سلول میدیدمش🎥 💠نویسنده : سرباز یار💠 https://harfeto.timefriend.net/16370827201705 پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم. کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت پنجاه و ششم آقا محمد اومد جلو گفت😬 محمد. دستت😏 داوود. آقا دستم چرا؟!!!😟 محمد. بدو😡 داوود. بله چشم😢 یکی از دستامو آوردن جلو یهو یه دستبند از پشتش در آورد زد به دستم😳 محمد. اون یکی😏 دیگه نمیتونستم مقاوت کنم اون یکی روهم آوردم جلو دستبند زد😧 گفت محمد. برو مجرم😎😆 (با یه لبخند خیلی زیاد😁اینجوری) تو سایت همه منو میدین و از خنده میترکیدن🤐🤣 منم فقط میتونستم نگاهشون کنم😕 از دور دیدم رسول نشسته رو زمین داره قهقهه میزنه😂 اههههه چه غلطی بود من کردم☹️ رسیدیم به بازداشتگاه. صادق در یکی از سلول هارو باز کرد. آقا محمد منو برد تو. دستبندو باز کرد گفت محمد. حالا اینجا بشین استراحت کن و یکمم مجرم هارو درک کن🤨🤪(همچنان اون لبخنده هستااا فکر نکنین رفته😄) آقا محمد رفت در که بسته شد یجوری شدم، انگار استرس گرفتم😣 واقعا زندان ناخود آگاه حتی اگه کاری نکرده باشی هم استرس داره😅 بیچاره زندانیانا! چه فشاری رو تحمل میکنن تازه اونا گناهکار هم هستن باید بار گناها شونم به دوش بکشن😵. دراز کشیدم رو تخت حالم یه ذره بهتر شد ولی هنوز یه ذره کمرم درد میکرد😖 به خواب پریشبم فکر می کردم... یعنی🥺... یعنی🥺.... واقعا🥺....... نه ولش کن🤭.. اخه من اصلا لایقش نیستم😓.. اما آخه پس چه جوری خوب شدم؟😥... واااای سَرم داره میترکه اصلا اتفاقی که افتاده برام قابل هضم نیست🤯😦..... وقتی رسیدم سایت هم بچه ها خیلی تعجب کرده بودن😮 ولی چون دیگه آقا محمد اون جوری اومد وسط چیزی نپرسیدن🤭 ولی مطمئنم آزاد که بشم کلی سوال پیچم میکنن😑 جواب اونا رو چی بدم؟🤨 بگم معجزه شده؟🤨 بگم من مخلوق برگزیده خدام؟😇🤪 خودمم از حرفام خنده م گرفت😅😂😂 راستی من الان زندانیم و زیر نظرم نباید حرکت مشکوک کنم🙊 الان میبینن دارم همین جوری می خندم فکر می کنن خل شدم😅🤯 ولی خداییش چرا من باید اینکارو میکردم؟😕 چرا از بیمارستان فرار کردم؟☹️ واقعا چرا؟😣 خب مثل بچه آدم دو روز میموندم درمان میشدم بدون دردسر برمیگشتم به سایت دیگه😅😆 ولی من اصلا انتظار بازداشت شدن رو نداشتم😟 بغضم گرفت اصلا!🥺 اخه چرا آقا محمد اینجوری میکرد!🤨 تا حالا سابقه نداشت... ولی چرا سابقه داشت😆 نه به صورت بازداشتی ولی از وقتی اومده کم بقیه رو اذیت نکرده بود🤣😜 البته همیشه اون صلاحمونو میخواد😌 الانم احتمالا میخواد استراحت کنم و کامل خوب بشم😊 حالا که این طوری شد منم قشنگ اینجا مثل مجرما استراحت میکنم😁 و آب خنک می خورم😅 که زود خوب بشم که آقا محمد بیاد آزادم کنه😄 اومدم تو اتاقم بیچاره داوود از دوربین سلول میدیمش خیلی شوکه شده انگار خل شده😅🤯 هی یه دقیقه میخنده😄 یه دقیقه گریه میکنه🥺 یه دقیقه عصبانی😡 یا جدی میشه🤔 آخرشم قیافه ش شاد شد😙 و در آخر گرفت خوابید😴 ولی خوب کردم و صلاحشو میخوام الان اگه حالش بدتر میشد اونموقع بیشتر باید استراحت میکرد.🤕 یه روز بازداشتگاه موندن بهتر از چند روز بیمارستان موندنه😶 زنگ زدم به پزشکش که سعید و میفرستم کارای ترخیصش رو انجام بده فردا هم میبرمش برای فیزیوتراپی💪 بعد از دکتر زنگ زدم به سعید اون رفت بیمارستان و اومد همه داشتن کارهاشونو میکردن و داوود خوابیده بود😴 ادامه دارد... 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ اخخخخ که دلم خنک شد😝😂 پرید تو اتاق😄 رسولللل اذیت نکن دیگه🙄😩 💠نویسنده : سرباز یار💠 https://harfeto.timefriend.net/16370827201705 پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم. کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت پنجاه و هفتم آخییییییش دلم خنک شد😁 جریمه ی داوود بیشتر از جریمه ای من واسه سربه سرگذاشتنش بود😏 ولی چقدر خندیدمااااا😜 بی چاره داوود😅 داشتم کارها رو میکردم دیگه شب شده بود🌙 آقا محمد اومد گفت محمد: رسول برو خونه رسول: ولی اقا جریمه ام چی پس!🧐 محمد: بخشیده شد😊 فقط تا فردا کارای داوود باید انجام اون بنده خدا فعلا بازداشته😉 نیشم تا بناگوش باز شد😄 گفتم رسول: چشم آقا😆 فقط میشه با زندانی مونم یه ملاقات داشته باشم و ازش خداحافظی کنم؟😅😂 محمد: رسول بروووو🤨😆😆 ساعت ملاقات تموم شده😅😂 رسول: آهان باشه چشم اقا😝 خداحافظی کردم رفتم خونه رسول: سلاااااااممممممم به همگییی🤗 همه: سلام کمی خوش و بش کردیم و شام خوردیم😋 تو اتاقم نشسته بودم داشتم حال داوود فکر میکردم😅😆 یهو یکی پرید تو اتاق عطیه: سلااامم داداش گلم🤪 رسول: ویییی ترسیدم بابا😒 عطیه: من بابای تو نیستم🤨😂 رسول: پ نه پ بیا باش🙄 عطیه: 😦😑😑 رسول: حالا چرا یهو پریدی تو؟ عطیه: هیچی فقط میخواستم یه چیزی بگم بهت😊 رسول: بفرمایید عطیه: راستش یکی از دوستامو میخوام بهت معرفی کنم رسول: واییییی استغفرالله😳 من قصد ازدواج ندارما😓🙄 عطیه: ا کامل گوش کن دیگه😟 معرفی برای کار🤦‍♀ میخواد همکار شما بشه رسول: اها خب آشنایی از همکاری شروع میشه دیگه😒 برام میخوای دام پهن کنی؟ همکارم بشه من باهاش بیشتر آشنا بشم بعدم لی لی لی لی؟🤨 عطیه: اییییییش لوس نشو بابا کی به تو دختر میده اصن😒😡 رسول: خب اگه دختر نمیدن پس چرا.... ای وای راستی چرا منو لو دادی😱 عطیه: نه بابا با اون همینجوری داشتیم تو وزارتخونه حرف میزدیم در مورد این علاقه ش گفت منم فکر کردم که شاید تو بتونی معرفش باشی🤷‍♀ رسول: نمیشه😠 عطیه: چرااااا رسول: چون که زیرا😜 عطیه: رسوللللللل اذیت نکن دیگه😫 رسول: باشه ببین همینطوری که نمیشه باید درسشو بخونی🤓 عطیه: نه من شنیدم معرف داشته باشی میشه🧐 بعدم یه سری از درساش مشترکه. اگه تو معرفیش کنی شاید بتونه به آرزوش برسه😍 حالا معرفی میکنی؟ رسول: اخه من که نمیشناسمش🤷‍♂ عطیه: خب عوضش من میشناسمش خیلی دختر خوبیه از پس این کارا هم مطمئنم بر میاد💪 رسول: چطور اینقدر مطمئنی؟ عطیه: حالا....🤭 رسول: باشه من به آقا محمد میگم ببینم چی میشه😌 ولی هیچ قولی نمیدم تو هم فعلا به دوستت چیزی نگو تا قطعی بشه عطیه: چشم ممنوووووون😍😍 شب بخیر رسول: شب توهم بخیر رفت بیرون منم واقعا چرا اینقدر خوشحال شد؟🧐 شاید خیلی برای دوستش خوشحاله چه میدونم🤷‍♂🤦‍♂ نکنه برام دام پهن کرده باشه من که هیچ کدوم از دوستاشو نمیشناسم خدا رو چه دیدی شاید..... 😅 دیگه مغزم یاری نکرد و از خستگی بیهوش شدم ادامه دارد... 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ آزادش کنم😁 بهش فشار نیار🙄 سلام به داداش حبس کشیدم😆😅 💠نویسنده : سرباز یار💠 https://harfeto.timefriend.net/16370827201705 پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.🎁 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت پنجاه و هشتم صبح بود همه اومده بودن رفتم سراغ داوود که آزادش کنم😁😂 در سلول رو باز کردن رفتم تو محمد: سلااامم آقا داوود ما چطوره؟🤗 داوود: خوبم😒 محمد: قهری؟؟؟؟🤨 داوود: ا نه آقا من غلط بکنم🤭 حالا تا چند روز اینجا میمونم؟😟 محمد: صفر روز❌ داوود: یعنی چی؟ ا اخ جون یعنی الان بریم دیگه😃 محمد: درسته که شما آزادی ولی الان نه😎 داوود: اِ😐😑😑 محمد: اولا الان میریم بیمارستان دکترت معاینه میکنه👌🏻 دوما اگه خوب باشی که آزادی اگه نه تا فردا صبح مهمون مایی😎 داوود: ای بابا عجب گیری افتادیم😒(زیر لب گفت) محمد: چیزی گفتی؟🤨 داوود: نه آقا🙊 رفتیم بیمارستان. اول رفتیم فیزیوتراپی. بعدم رفتیم پیش دکتر.🏥 دکتر گفت که خوبه اگه فردا هم بره فیزیوتراپی کامل خوب میشه البته اگه فعلا خیلی بهش فشار نیاره✋ خداروشکر که داوود دیگه خوب شده بود😍 اومدیم بیرون از بیمارستان داوودم خیلی خوشحال بود🤩 داوود: آخیش آقا واقعا دیگه تحمل زندان رو نداشتم😅 هوففف محمد: میخواستی فرار نکنی🤷‍♂ البته الان که خیلی برات خوب شده آزاد شدی دیگه😄 داوود: بله دقیقا ایول👍 محمد: هاااا؟😡 داوود: آقا نه دیگه نمیخوام برم زندان🤦‍♂ منظورم ممنون بود دیگه تا سایت حرف نزدیم رسیدیم سایت رفتیم بالا. رسول، داوود رو صدا زد که بره پیشش👥 منم رفتم اتاقم وای خدا به خیر بگزرونه رسول صدام زده😥 رسول: سلام به داداش حبس کشیدم😜 داوود: سلام😒 من که حبس نکشیدم تنبیه شدم😅 رسول: تنبیهت حبس بود دیگه😆 حالا الان که بجز فرشید آقا محمد هر سه تامونو تنبیه کرده🤦‍♂ داوود: وا تو رو چرا؟ رسول: یادت نیست؟ بیمارستان بودی بهت گفتم فلج شدی؟😂 داوود: خخخخخ آها فهمیدم😝 صدای تلفن رو میز رسول اومد☎️ رسول: سلام آقا .... بله ..چشم ... الان میایم👌🏻 ادامه دارد... 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ کمبود نیرو☹️ مصاحبه و استخدام🎙 خط سفیدم نه😎 💠نویسنده : سرباز یار💠 https://harfeto.timefriend.net/16370827201705 پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.🎁 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با یار بمانم منو با یار بمیرم ساخت خودمه کپی آزاد با ذکر صلوات برای ظهور امام زمان(عج) ولی فوروارد خوشگل تر نیست ؟؟😉 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_