🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت پنجاه و هفتم
#رسول
آخییییییش دلم خنک شد😁 جریمه ی داوود بیشتر از جریمه ای من واسه سربه سرگذاشتنش بود😏 ولی چقدر خندیدمااااا😜 بی چاره داوود😅
داشتم کارها رو میکردم دیگه شب شده بود🌙
آقا محمد اومد گفت
محمد: رسول برو خونه
رسول: ولی اقا جریمه ام چی پس!🧐
محمد: بخشیده شد😊 فقط تا فردا کارای داوود باید انجام اون بنده خدا فعلا بازداشته😉
نیشم تا بناگوش باز شد😄 گفتم
رسول: چشم آقا😆 فقط میشه با زندانی مونم یه ملاقات داشته باشم و ازش خداحافظی کنم؟😅😂
محمد: رسول بروووو🤨😆😆 ساعت ملاقات تموم شده😅😂
رسول: آهان باشه چشم اقا😝
خداحافظی کردم رفتم خونه
رسول: سلاااااااممممممم به همگییی🤗
همه: سلام
کمی خوش و بش کردیم و شام خوردیم😋
تو اتاقم نشسته بودم داشتم حال داوود فکر میکردم😅😆 یهو یکی پرید تو اتاق
عطیه: سلااامم داداش گلم🤪
رسول: ویییی ترسیدم بابا😒
عطیه: من بابای تو نیستم🤨😂
رسول: پ نه پ بیا باش🙄
عطیه: 😦😑😑
رسول: حالا چرا یهو پریدی تو؟
عطیه: هیچی فقط میخواستم یه چیزی بگم بهت😊
رسول: بفرمایید
عطیه: راستش یکی از دوستامو میخوام بهت معرفی کنم
رسول: واییییی استغفرالله😳 من قصد ازدواج ندارما😓🙄
عطیه: ا کامل گوش کن دیگه😟 معرفی برای کار🤦♀ میخواد همکار شما بشه
رسول: اها خب آشنایی از همکاری شروع میشه دیگه😒 برام میخوای دام پهن کنی؟ همکارم بشه من باهاش بیشتر آشنا بشم بعدم لی لی لی لی؟🤨
عطیه: اییییییش لوس نشو بابا کی به تو دختر میده اصن😒😡
رسول: خب اگه دختر نمیدن پس چرا.... ای وای راستی چرا منو لو دادی😱
عطیه: نه بابا با اون همینجوری داشتیم تو وزارتخونه حرف میزدیم در مورد این علاقه ش گفت منم فکر کردم که شاید تو بتونی معرفش باشی🤷♀
رسول: نمیشه😠
عطیه: چرااااا
رسول: چون که زیرا😜
عطیه: رسوللللللل اذیت نکن دیگه😫
رسول: باشه ببین همینطوری که نمیشه باید درسشو بخونی🤓
عطیه: نه من شنیدم معرف داشته باشی میشه🧐 بعدم یه سری از درساش مشترکه. اگه تو معرفیش کنی شاید بتونه به آرزوش برسه😍 حالا معرفی میکنی؟
رسول: اخه من که نمیشناسمش🤷♂
عطیه: خب عوضش من میشناسمش خیلی دختر خوبیه از پس این کارا هم مطمئنم بر میاد💪
رسول: چطور اینقدر مطمئنی؟
عطیه: حالا....🤭
رسول: باشه من به آقا محمد میگم ببینم چی میشه😌 ولی هیچ قولی نمیدم تو هم فعلا به دوستت چیزی نگو تا قطعی بشه
عطیه: چشم ممنوووووون😍😍 شب بخیر
رسول: شب توهم بخیر
رفت بیرون منم واقعا چرا اینقدر خوشحال شد؟🧐 شاید خیلی برای دوستش خوشحاله چه میدونم🤷♂🤦♂ نکنه برام دام پهن کرده باشه من که هیچ کدوم از دوستاشو نمیشناسم خدا رو چه دیدی شاید..... 😅
دیگه مغزم یاری نکرد و از خستگی بیهوش شدم
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
آزادش کنم😁
بهش فشار نیار🙄
سلام به داداش حبس کشیدم😆😅
💠نویسنده : سرباز یار💠
https://harfeto.timefriend.net/16370827201705
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.🎁
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت پنجاه و هشتم
#محمد
صبح بود همه اومده بودن رفتم سراغ داوود که آزادش کنم😁😂
در سلول رو باز کردن رفتم تو
محمد: سلااامم آقا داوود ما چطوره؟🤗
داوود: خوبم😒
محمد: قهری؟؟؟؟🤨
داوود: ا نه آقا من غلط بکنم🤭 حالا تا چند روز اینجا میمونم؟😟
محمد: صفر روز❌
داوود: یعنی چی؟ ا اخ جون یعنی الان بریم دیگه😃
محمد: درسته که شما آزادی ولی الان نه😎
داوود: اِ😐😑😑
محمد: اولا الان میریم بیمارستان دکترت معاینه میکنه👌🏻 دوما اگه خوب باشی که آزادی اگه نه تا فردا صبح مهمون مایی😎
داوود: ای بابا عجب گیری افتادیم😒(زیر لب گفت)
محمد: چیزی گفتی؟🤨
داوود: نه آقا🙊
رفتیم بیمارستان. اول رفتیم فیزیوتراپی. بعدم رفتیم پیش دکتر.🏥
دکتر گفت که خوبه اگه فردا هم بره فیزیوتراپی کامل خوب میشه البته اگه فعلا خیلی بهش فشار نیاره✋
خداروشکر که داوود دیگه خوب شده بود😍
اومدیم بیرون از بیمارستان
داوودم خیلی خوشحال بود🤩
داوود: آخیش آقا واقعا دیگه تحمل زندان رو نداشتم😅 هوففف
محمد: میخواستی فرار نکنی🤷♂ البته الان که خیلی برات خوب شده آزاد شدی دیگه😄
داوود: بله دقیقا ایول👍
محمد: هاااا؟😡
داوود: آقا نه دیگه نمیخوام برم زندان🤦♂ منظورم ممنون بود
دیگه تا سایت حرف نزدیم رسیدیم سایت رفتیم بالا. رسول، داوود رو صدا زد که بره پیشش👥 منم رفتم اتاقم
#داوود
وای خدا به خیر بگزرونه رسول صدام زده😥
رسول: سلام به داداش حبس کشیدم😜
داوود: سلام😒 من که حبس نکشیدم تنبیه شدم😅
رسول: تنبیهت حبس بود دیگه😆 حالا الان که بجز فرشید آقا محمد هر سه تامونو تنبیه کرده🤦♂
داوود: وا تو رو چرا؟
رسول: یادت نیست؟ بیمارستان بودی بهت گفتم فلج شدی؟😂
داوود: خخخخخ آها فهمیدم😝
صدای تلفن رو میز رسول اومد☎️
رسول: سلام آقا .... بله ..چشم ... الان میایم👌🏻
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
کمبود نیرو☹️
مصاحبه و استخدام🎙
خط سفیدم نه😎
💠نویسنده : سرباز یار💠
https://harfeto.timefriend.net/16370827201705
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.🎁
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با یار بمانم منو با یار بمیرم
ساخت خودمه
کپی آزاد با ذکر صلوات برای ظهور امام زمان(عج)
ولی
فوروارد خوشگل تر نیست ؟؟😉
#نظامی
#گاندو
#رهبرانه
#سرباز_یار
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🔷سالروز شهادت دانشمند برجسته ی هسته ای جمهوری اسلامی ایران، شهید محسن فخری زاده، به دست رژیم منفور صهیونیستی گرامی باد.
💠باشد که ادامه دهنده ی راه این عزیزان باشیم🌹
#شهادت
#شهید_فخری_زاده
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت پنجاه و نهم
#رسول
داوود: چیشد آقا محمد بود؟
رسول: آره گفت همه بریم اتاق آقای عبدی کارمون داره
داوود: همه؟😅
رسول: بله همه🤨 تو برو خانم حسنی و خانم فهیمی رو صدا کن منم میرم به سعید و فرشید بگم بیان
یهو انگار رنگش پرید!🧐
داوود: نه... چیزه... ببین... تو برو خانما رو صدا کن من میرم پیش سعید و فرشید😶
رسول: داوود خوبی؟ آخه چه فرقی داره😅
داوود: فرقی نداره حالا تو برو اون ور دیگه🤭
رسول: باشه🤷🏻♂️
رفتیم خانما و فرشید و سعید و صدا کردیم و همه رفتیم اتاق آقای عبدی
آقا محمد و آقای عبدی نشسته بودن
همه: سلام آقا
محمد: سلام بشینید✋🏻
آقای عبدی: خب امروز صداتون کردم که بهتون بگم پرونده با توجه به از دست دادن بعضی از نیرو ها به دلایل مختلف از طرف خود وزارت دچار کمبود نیرو شدیم😔 برای همین میخواستم بگم که اگه هر کدوم از شما کسی رو میشناسید که بتونه بیاد اینجا و ترجیحا خانم باشه که کمبود نیروهای خانم مون رو برطرف کنه، معرفی کنه😎
یاد عطیه افتادم💡 گفتم
رسول: آقا راستش من خواهرم توی وزارت امور خارجه کار میکنه و اتفاقا دیشب هم بهم میگفت که یکی از همکار هاش به این شغل علاقه داره و مهارت های مورد نیازشم داره☺️
آقای عبدی: آهان چه خوب😌 پس بهشون بگو که اسم و مشخصاتش رو بهت بگه که فردا بیاری، بریم تحقیق انجام بدیم و اگه مشکلی نداشتن بیان برای مصاحبه و استخدام🎙
رسول: چشم
آقای عبدی: همگی مرخصید یاعلی
همه: خداحافظ✋
#آقای_ عبدی
بقیه که رفتن یکم فکر کردم گفتم شاید بهتر باشه شمارمو بگم رسول بده به خواهرش که مستقیم خودم با دوست عطیه خانم صحبت کنم🧐
زنگ زدم به رسول
آقای عبدی: سلام رسول
رسول: سلام آقا کاری داشتید؟
آقای عبدی: اره میخوام بگم که به خواهرت شمارمو بده📞 بگو بده به دوستش شماره ی عمومی مو بده خط سفیدم نه، که مستقیم با خودش صحبت کنم
رسول: چشم آقا حتما. امری نیست؟
آقای عبدی: نه به کارت برس😊
رسول: چشم
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
بدی به دوستت🤝
مثل موشک پریدم بالاسر گوشی🥳
قاچاقی وارد کنن😎
💠نویسنده : سرباز یار💠
https://harfeto.timefriend.net/16370827201705
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.🎁
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت شصتم
#عطیه
شب شده بود🌙 که رسول اومد خونه قبل از شام اومد نشست کنارم آروم گفت
رسول. عطیه امروز با آقای عبدی درباره ی دوستت حرف زدم😉 گفت که شمارشو بدم بهت که بدی به دوستت
عطیه. واقعا! ایول👍🏻 داداش خودمی🤩
رسول. واااا تو چرا خوشحال شدی؟🤨
عطیه. ها....هیچی همین طوری🙊 آخه فکر نمیکردم اینقدر زود بری صحبت کنی😅
رسول. اون که اره من خودمم فکر نمیکردم اینقدر زود سر صحبتش باز بشه🤦♂ ولی اصلا من نرفتم صحبت کنم که😅 خودشون گفتن نیروی خانم میخوایم منم دوست تو رو گفتم🤷♂
عطیه. جدا؟ وااای خدا چه شانسی دارم من😍🤭 ... ا نه یعنی دوستم چه شانسی داره!😬
رسول. 🤔🤨🤨 باشه حالا.. پس برات شمارشو پیامک میکنم بده به دوستت
عطیه. باشه ممنون😍
شام خوردیم تو خیلی خوشحال بودم🤩🤩 رفتم تو اتاق نشستم رو تختم که صدای گوشیم دراومد📱
پیامک اومده بود دیدم از رسوله پیامکو باز کردم شماره ی آقای عبدی بود سیوش کردم و پیامک دادم📩
(متن پیامک : سلام آقای عبدی عطیه هستم خواهر رسول. میخواستم بگم که اون کسی میخواد بیاد وزارت اطلاعات خودمم دوستم نیست🙈 نمیخواستم رسول بدونه برای همین گفتم دوستم...) ارسال کردم
رفتم دراز کشیدم
بعد از نیم ساعت بازم صدای پیامک گوشیم در اومد📲 مثل موشک پریدم بالاسر گوشی🤩 از آقای عبدی بود
(متن پیامک: سلام دخترم باشه چند روز صبر کن بهت خبر میدم😊)
جواب دادم
(متن پیامک: ممنون)
گوشی گذاشتم رو میزاز خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم😋 با هزار تصور و آرزو رفتم خوابیدم😴
(چند روز بعد)
#رسول
داشتم پشت سیستم دنبال ردی از شاخه ی جدید این پرونده یعنی همون وارد کردن مواد مخدر می گشتم🔍 دیدم قراره ۱۰ روز دیگه مواد برسه دست مصطفی و ۵ روز بعدش قاچاقی وارد کنن😎
ولی توی چت های مصطفی یه چیزای دیگه هم هست🧐 اسم یه زن👩💼
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
هیچی ازش نداشتیم☹️
افسر های mi6😎
یه ایول بلند گفتم🤗
💠نویسنده : سرباز یار💠
https://harfeto.timefriend.net/16378820606005
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای زنگ موبایل آقا محمد
#گاندو
#سرباز_یار
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_