🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت شصت و پنجم
#محمد
وسط شام بودیم که یهو مهدیه داد زد
مهدیه. ماماااااااااااااان محمد عاشق شده😁😏
محمد. عهههههه😡 مهدیه کی گفته؟😬
مهدیه. کسی نگفته خودم فهمیدم😎
محمد. نخیرم اصلا اینجوری نیست😒
مهدیه. پس چرا همش حواست نیست؟🤨😜 چرا وقتی تو ماشین اسم عطیه رو اوردم...
محمد. ا بس کن دیگه!🤬 مثلا سرسفره نشستیما
مهدیه. باشه ولی بعدا به مامان میگم چیکار کردی😌
عزیز. این قدر نتوپید به هم😕 چی شده؟
مهدیه. هیچی عزیز بعدا بهت میگم😏
محمد. نخیرم شما چیزی نمیگی😤
مهدیه. چرا خوبشم میگم😋
اهههههه دیگه اعصابم خورد شده بود اخه چرا مهدیه اینقدر اذیت میکرد حالا من خودم تکلیفم با خودم معلوم نیست اون وقت اون برام پرونده عاشقی راه میندازه دیگه اخرین تهدید مو رو کردم
محمد. شما دلت توبیخ میخواد دیگه؟؟؟؟😏🤨🤨
مهدیه. اره اصن دلم میخواد😝 ولی اینو میدونم که تو آدمی نیستی که مسائل خونه رو با کار قاطی کنی😌 میشناسمت دیگه😄
اهههههههه دیگه آخرین برگ برندم رو هم داغون کرد😩☹️
محمد. اگه من نخوام کسی منو بشناسه کیو باید ببینم آخه😫😢
مهدیه. منو🤓🤣
محمد. 😒😒😒
دیگه ساکت شدیم و شام خوردیم مهدیه رفت پیش مامان کمکش کنه فقط دعا دعا میکردم چیزی نگه😣😣
ولی راستی مگه عاشقی همین جوری الکیه!! اصن از کجا معلوم من عاشق شدم؟🙊🧐 چرا مهدیه همچین تصوری کرده و دست از سرم برنمیداره!😩😥
#مهدیه
ظرفا تموم شد نشستیم تو پذیرایی داداشم بود
مهدیه. عزیز داداش وقتی اسم عطیه رو گفتم تو ماشین، یهو هول کرد زد رو ترمز🙊😍😁😁
عزیز. پس که اینطور🤔
مهدیه. امروز اصلا درست حواسش نبود🤯😎 انگار داشت همش به یکی فکر میکرد...😏😜😜 (با حالت کنایه و به سمت محمد)
محمد. (با نگاه من میدونم با تو)😒
عزیز. خیلی خب حالا.. بچم از خجالت آب شد😚🥰
محمد. ای بابا آخه من به چه زبونی بگم چیزی نیست مهدیه همه اینا رو اشتباه برداشت کرده.😩 عزیز شما که منو بهتر میشناسید شما یه چیزی بگید☹️
عزیز. اتفاقا چون بهتر میشناسمت میدونم تو هیچ وقت حس درونی تو مستقیم بروز نمیدی☺️ و اگرم نخوای چیزی رو به کسی بگی آسمونم که به زمین بیاد نمیگی😅 هر موقع از تصمیمت مطمئن شدی بهم بگو برات آستین بالا بزنم🥰
محمد. (از درون 😊😊🙈) .... ا نه عزیز شما هم حرف خودتون میزنین😟
عزیز. حالا... خود دانی😌
مهدیه. آفرین عزیز فقط خودت میتونی بهش قالب کنی😅
عزیز. شما هم دیگه بیشتر از این ادامه نده خودش اگه صلاح بدونه میاد میگه😊
دیگه به احترام عزیز چیزی نگفتم و رفتم اتاقم
داشتم به این فکر میکردم که یعنی خود داداش میدونه عاشق شده؟🧐 یا سردرگمه که چه حسی داره؟🧐
یهو فکری اومد تو سرم💡
یاد دوستم غزاله افتادم. اون قبلا عاشق شده بود و ازدواج کرده بود😍 بهش زنگ زدم
مهدیه. الو
غزاله. الو سلاااااام عزیزم خوبی؟😃
مهدیه. سلام اره ممنون تو خوبی؟
غزاله. خداروشکر حالا چیشده یادی از ما کردی؟
مهدیه. میخواستم ازت بپرسم که اون موقع که عاشق اقا امین شده بودی چیکار میکردی؟ و از کجا فهمیدی اصلا حست عاشقیه؟
غزاله. چطور؟ نکنه عاشق شدی کلک😜
مهدیه. نه بابا من نه یکی از آشنا های نزدیک مون یه جوریه میخوام مطمئن شم ببینم عاشق شده یا نه😌
غزاله. آهان به سلامتی خب ببین اون موقع ها ناخودآگاه همش به امین فکر میکردم و هی خودمو دعوا میکردم که چرا به یه مرد غریبه فکر میکنم🙈بعضی موقع ها یجوری بودم انگار خل شده بودم🤦♀️😅 وقتی میدیدمش ضربان قلبم میرفت بالا، اصلا حواسمو نمی تونستم درست و حسابی به درسم بدم🙃 و.....
تا آخر همه رو توضیح داد هرچه قدر میگفت بیشتر مطمئن میشدم که محمد عاشق شده😁
باهم خداحافظی کردیمو قط کردم
به محمد پیامک زدم که کارایی که میکنی کارای یه عاشقه مواظب باش کار دستمون ندی😜😁
همون موقع سین کرد و جواب داد
منننن عاششششقققق نشدددددمممم چشم شب بخیر بگیر بخواب بیدار نشی نمیبرمتاااا😡😡😡
نوشتم باشه حالا به قول عزیز به موقعش خودت لو میدی😆
سین کرد ولی دیگه چیزی ننوشت معلوم بود خیلی عصبیه😁😆
فقط یه چیزی خیلی ذهنمو درگیر کرد اینکه بیشتر اون چیزایی که غزاله میگفت منم حس میکردم ولی فقط وقتی آقا داوودو میدیدم اینجوری میشدم🙈
یعنی منم😨.... اهههه ول کنن بابا😒.... منو چه به عاشقی😒 شب بخیر به خودم گفتم و بعد گرفتم خوابیدم ولی یه لحظه ام از فکر و خیال بیرون نمیومدم😥
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
دست بردار نیست😩
خدایا خودت کمکم کن😥
چرا یهو مهربون شده؟🤔
💠نویسنده : سرباز یار💠
https://harfeto.timefriend.net/16378820606005
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
خانم ها لطفا از من اکنون این تقاضا رو نکنید خودم به وقتش یزیدیم واسه خودم😈
امشب بازم پارت داریم
امشب پارت داریم
آروم باش
#سرباز_یار
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت شصت و ششم
#محمد
دراز کشیده بودم و به حرفای مهدیه فکر میکردم.. یعنی واقعا من...😥 که صدای پیامک گوشیم منو به خودم آورد باز کردم دیدم زده (مهدیه جان🌹) اهههههه اینم دست بردار نیست😒 همش میخواد بهم ثابت کنه عاشق شدم🤦♂براش نوشتم: منننننن عاششششققققق نشدددممممم شب به خیر بگیر بخواب😡
اونم جواب داد: حالا باشه به قول عزیز به موقعش خودت لو میدی😏
دیگه حسابی کفر مو در اورد ترجیح دادم جوابشو ندم چون اگر میدادم هرچی از دهنم میومد مینوشتم😬
دوباره دراز کشیدم. ولی... ولی شایدم راست بگه ها🤭
وجدان. بگیر بخواب دیگه همش داری به عاشقیو اینجور چیزا فکر میکنی ول کن بابا بگیر بخواب فردا کلی تو سایت کار داری!🤨
منم که حسابی حرف گوش کن وجدانم گرفتم خوابیدم😄
#عطیه
امروز کلی چیز یاد گرفتم ولی خدا بخیر بگذرونه امشبو😨 اخه مگه من عقل نداشتم که نذاشتم رسول بفهمه!🤦♀ اون موقع نمیخواستم بدونه چون ممکن بود مخالفت کنه ولی خب از یه طرف مثلا قرار بود برم سایت اونا بالاخره که میفهمید🤷♀ ولی خب الان وقتی فهمید که کار از کار گذشته و من استخدام شدم پس نمیتونه جلو مو بگیره😁 هرچند وقتی نخواستم بفهمه باید تاوان شو هم امشب بدم😫
ولی خدایی خیلی رسول حرفه ای کار میکنه ها💪 کلی چیز بلده که به منم یاد داده😍
رسول. جمع کن بریم خونه کار من تموم شده😒
عطیه. باشه من آماده ام بریم😅
خدایا خودت کمکم کن💔😅 نمیدونم قراره چیکارم کنه😰
سوار ماشین شدیم
رسول. عطیه چرا به من نگفتی؟🤨
عطیه. خب نمیخواستم بدونی😎
رسول. مگه نمیخواستی بیای اداره ی ما پس بالاخره که میفهمیدم🙄
عطیه. اصلا میخواستم سربه سرت بزارم خوبه؟😋
رسول. نه😒
عطیه. 😐😐😐
دیگه صحبت نکردیم ولی نمیدونم چرا چهره ی رسول یکم خوشحال بود😅 انگار همش تو دلش میخندید! که البته من خیلی باهوشم و متوجه خنده هاش میشدم😌
رسیدیم خونه🏠 مامان و بابام رفته بودن خونه عمه م مهمونی که توی شهرستان بودن و احتمالا چند روزم میموندن بخاطر کار مون من و رسولو نبرده بودن و ما دوتایی تنها بودیم😅
کار منم سخت تر شده بود چون با رسول تنها بودم پس مدافعان من خونه نبودن😩😢
رسول گفت
رسول. شام با من تو برو لباستو عوض کن بیا😏
عطیه. واقعا!!؟؟😳🤔
رسول. اره مگه چیه دست پختم خیلی هم بد نیستا🤨
عطیه. نه... خب... آخه..😅🧐🧐 هیچی هیچی..🤭 باشه میرم لباسامو عوض کنم🤷♀
اخخخخ جونننننن امشب نمیخواد غذا درست کنم😁👍👍👍 ولی چرا رسول یهو مهربون شده؟؟؟🤨🤨🤨
ول کن بابا بزار خوش باشیم حالا یه بار مهربون شده خرابش نمیکنم🤗
سریع لباس عوض کردم رفتم نشستم تو پذیرایی جلوی تلوزیون📺. پشتم به آشپز خونه بود و تو شو نمیدیدم. داشتم با تلویزیون ور میرفتم تا غذا آماده بشه...
#رسول
عطیه رفت بالا تو دلم گفتم ایول رسول👍👍 الان حسابی وقت دنیا و کائنات و خودت و عطیه و مخصوصا کارای سایتو میگیری😏😎😆😆
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
چه سَمی شده😈
آخخخخخخخ😖
دنیا دور سرم میچرخید🤯
💠نویسنده : سرباز یار💠
https://harfeto.timefriend.net/16378820606005
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.🎁
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
چشم الان میزارم🌺
برادر نمیکنه ولی من میکنم😈
ممنون از نظرتون🌹
ولی شما دیگه چه یزیدی هستید😈😂
#سرباز_یار
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت شصت و هفتم
#رسول
غذا ماکارانی درست کردم😋 ولی انصافا خیلی خوشمزه شده بود آشپزیم خوبه بد نیست😅
از قبل سالاد داشتیم🥗. از تو یخچال در آوردمش اومدم با ماست سس درست کنم و نقشه مو عملی کنم😈😎 یکم مایع ظرفشویی ریختم توش و یکمم سس ترش😆😈
به به چه سمی شده☠😏😏😏
همه چیزو مرتب چیدم رو میز و سسم دقیقا گذاشتم جلوش که دم دستش باشه و حتما بخوره😈 (البته یه جورایی مطمئن بودم که میخوره😏 چون عطیه به قول خودش سالاد بدون سس پایین نمیره😬)
صداش کردم اومد سر میز
عطیه: به به آقا رسول چه کرده😍 همرو دیونه کرده🤪
رسول: بشین بخور مزه نریز😎
نشست. همون اول شروع کرد به سالاد کشیدن.😏 (هنوز نخورده ها فقط ریخته😅) بعد شروع کرد یکم غذا رو خورد.
عطیه: به به چه طعمی😍😍 دستت درد نکنه داداش❤️
رسول: نوش جوووووون😎😌 (توی دلم : سُسَم بخور دیگه از دهن افتاد😈)
ایول شروع کرد به سس ریختن تو سالادش👍👍😼 خداروشکر حسابی هم زده بودم قشنگ حل شده بود خیلی معلوم نبود که چیزی اضافه کردم😆😏
رسول: (تو دلم) بدو بخور دیگه چقدر لفت میدی😫😫 سس به این خوشمزگیییییی😋😎😎
هورااااا شروع کرد به خوردن سالاد🤩🤩😈
وااااای عطیه چقدر خنگ شده هنوز نفهمیده دهنش کف کرده!!!!🤐🤦♂🤦♂
همه ی سالادو هم خورد که پس چی شد😟🧐
عطیه: دستت درد نکنه داداشی☺️ فقط نمیدونم چرا سالادش یه مزه ای میداد!😅 فکر کنم چون از دیروز مونده بود مزه ش تغییر کرده بود
رسول: نمیدونم شاید😅🤷♂
عطیه: تو نخوردی؟
رسول: نه نه ممنون🤭🤭
وجدان: رسول چرا اینکارو کردی خواهرته هاااا😡
اهههه ول کن دیگه کار از کار گذشته😒
غذا رو خوردیم و جمع کردیم
بعدش سریع رفت تو اتاقش
رفتم اتاقش دیدم خوابیده! چه زود خوابید! یعنی دل درد نگرفته؟🤨
(فردا صبح)
بیدار شدیم رفتیم سایت
#محمد
با مهدیه رفتیم سایت همه بودن رفتیم دنبال کارمون😎
#عطیه
نمیدونم چرا از صبح دلم یه جوریه😞 رفتم اتاق آقا محمد که بگم رسول همه چیرو بهم یاد داده و الان بیکارم بهم بگه که در مورد پرونده چیکار کنم🤔 در زدم
عطیه: سلام آقا
محمد: اِ.. س..سس..سلام🤭
عطیه: آقا رسول همه چیزو بهم یاد داد😊
یهو دلم پیچ خورد
عطیه: آیییییییییی😖
محمد: چیزی شده؟😶
عطیه: نننن.. نن...نه😓 (به زور گفته ها)
محمد: اما آخه حالتون خوب نیست😥
ویییی اصلا دلم نمیخواد جلوی آقا محمد درد مو بروز بدم🤭😣
عطیه: چیزی نیست یکم دلم درد میکنه🤭
اومدم بگم که کاری ندارم بهم بگید چیکار کنم؟ یهو ناخواسته گفتم
عطیه: آخخخخخخخخ آقا سرویس بهداشتی کجاست؟😧🤢
وییییی چه گندی زدم خودم که میدونستم اصلا چرا پرسیدم😑 آخه آدم از فرمانده ش راه دستشویی رو میپرسه؟!!🤯🤦♀😫
محمد: (به سمت در سرویس بهداشتی اشاره کرد)اونجا😟👈
سریع دوییدم رفتم تو.(گلاب به روتون🙈) کلی بالا آوردم🤮🤮🤮 خیلی دلم درد میکرد😣 سرمم درد میکرد😨 از بس درد داشتم اصلا نمیتونستم درست راه برم.😫 ولی اینجا نمیتونستم خودمو مریض نشون بدم تا همین الانم حسابی گند کاری کرده بودم.😢 دست و صورتمو شستم چادر و روسریمو مرتب کردم اومدم بیرون که با چهره آقا محمد رو به رو شدم😳😬
محمد: عطیه خانم خوب هستید؟🤔😟 چرا یهو حالتون بد شد؟😢
اهههه چرا هر موقع جلوی آقا محمدم دل پیچم زیاد میشه😩😰 فکر کنم به خاطر اُبُهتشه آدم جلوش استرس میگیره😶
عطیه: چیزی...نیس..ست...نگ...ران....نبا...شید🤭😓
محمد: ولی اینجور به نظر نمیرسه ها😦
عطیه: نه....نگ..ران...نباا..شی..ددد😓
رفتم سمت میزم که یهو دلم دوباره بد جور درد گرفت😖 و سرم تیر کشید😨 و افتادم زمین! فکنم خیلی محکم خوردم زمین چون سرم حسابی ترکید🤯😵 دنیا دور سرم میچرخید🌀 آخرین صدایی که شنیدم صدای رسول بود
رسول: عطیهههههههههه😱
و بیهوش شدم😞
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
محکم خوردن زمین😱
برای تلافی😏
بهش آسیب بزنن😡
💠نویسنده : سرباز یار💠
https://harfeto.timefriend.net/16378820606005
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_