eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
460 دنبال‌کننده
145 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت از خانه سید خارج شد.. همه پیاده.. به سمت خانه میرفتند.. دل توی دلش نبود.. حس حیا.. ترس.. شک و دو دلی.. باهم به قلب عباس.. سرازیر شده بود..❣ حسین اقا.. که سکوت عباس را دید.. گفت _چیه بابا ساکت شدی.! زهراخانم.. که حالا مطمئن شده بود گفت _چیزی نیست.. بذار راحت باشه ایمان و عاطفه.. پشت سرشان می آمدند.. باهم حرف میزدند.. و شاید نفهمیدند.. چه غوغایی در دل برادرشان، عباس.. بود.. عباس نه فقط کلام پدر.. که جواب مادرش را هم.. نشنید.. کتش را روی شانه اش انداخت.. صدای لخ لخ کفشش.. بلند بود.. همه به این نوع راه رفتنش.. عادت داشتند.. غرق فکر بود.. لحظه ای اخم میکرد.. نکند اشتباه کند..!!!!😠😓 لحظه ای ذوق میکرد.. و نام محبوبش را در دلش زمزمه میکرد..😍🙈 لحظه ای میترسید.. نکند نتواند او را بدست بیاورد...!!😨😑 لحظه ای شک میکرد.. نکند گناه بوده!؟😱😰 معلوم نبود خودش هم با خودش چند چند است.. به خانه رسیدند.. از همه خداحافظی کرد.. و کلافه وارد اتاقش شد.. با لباس روی تخت دراز کشید.. نیمه های شب🌌 بود.. اما هنوز لباس هایش را.. عوض نکرده بود.. از این همه.. فکر های مختلفی.. که به مغزش.. هجوم اورده بودند.. کلافه شد.. از روی تخت بلند شد.. لباس‌هایش را تعویض کرد.. جلو آینه ایستاد... نگاهش که به سربند رسید.. بی اختیار.. اشک از چشمانش روان شد.. طول اتاق را قدم میزد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت طول اتاق را قدم میزد.. به سمت آینه که برمیگشت.. نگاهش به سربند می‌رسید.. چند بار تکرار شد.. بی قرار به سربند زل زد.. همچون باران بهاری.. اشکش میریخت.. _اقا بدادم برس.. تو میگی چیشده..!؟تو بگو چکار کنم.. بت قول دادم.. نباس بزنم زیرش.. ته نامردیه ارباب!!! 😭 به دیوار تکیه داد.. از غصه.. آرام سر خورد.. و روی زمین نشست.. زانویش را درآغوش گرفت.. سر به زانو گذاشت.. _خدایا حکمتتو شکر.. نمیدونم گناهه.. هوسه.. بلاس.. چیه با...😓😭 سر را بلند کرد _نمیذارم با تاکسی یا هرچی.. بره دانشکده...❣ دستش را روس سر گذاشت.. با ترس گفت _وای..!! وای..!!! نکنه از اساس خطاس.. نکنه اصلا غلط با‌شه..😱 درنهایت.. عقلش.. افسار دلش را گرفت.. و مهار کرد.. مطمئن شد.. خطا رفته.. گناه بوده.. راه میرفت و استغفار میکرد..✨به خودش نهیب میزد.. _اقااا.. ایها الارباب..!!! بدادم برس..😭🤲کج رفتم.. غلط کردم😭 وقت نماز🌌 بود.. نماز شبی خواند.. نمازی بسیار عجیب.. حس میکرد سبک شده.. اندازه پری که.. به پرواز درآید..🌟 💭یادش افتاد به حرف خودش.. که قرار بود..هر روز فاطمه را به دانشکده ببرد.. و به دنبالش رود.. از حرفی که زده بود.. پشیمان شد..😑🤦‍♂ ناراحت بود ازتصمیم و حرفی که زده بود.. ولی خب.. عباس بود و حرفش.. حرفی که زده بود باید میکرد.. بخدا کرد.. سر به سجده گذاشت.. از ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.. ابالفضل العباس(ع).. گرفت.. چقدر اخلاق عباس عوض شده بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت چقدر اخلاق عباس عوض شده بود.. ✨دیگر خبری از اخم هایش نبود.. 🌟دیگر داد نمی زد.. عصبی شدن هایش را میکرد.. 💫دیگر در مغازه.. مراقب بود چه میگوید.. در معامله داشته باشد.. را.. و البته را بگوید.. 💠این عباس عاشق اهلبیت کجا.. و آن عباس عصبی و تند مزاج کجا 💠این عباس با ادب و بامرام کجا.. و آن عباس سرخود و اخمو کجا صبح ها که به مغازه میرفت.. تا نزدیک غروب.. مغازه بود.. و بعد.. به مسجد محله میرفت.. روزهای فرد هم.. بعد از نماز.. زورخانه بود.. تا به خانه میرسید حدود ١١ شب🕚🌃میشد.. کسی نبود که... شیفته ، و عباس نشده باشد.. از همه خداحافظی کرد.. خسته از زورخانه بیرون آمد.. سر به زیر.. با عادت همیشگی.. کفشش را روی زمین میکشید.. صدای لخ لخ کفش بلند بود.. کتش را.. روی دوش می انداخت.. مشتی وار راه میرفت.. برای خودش.. دم گرفته بود.. مداحی زمزمه میکرد..😍 💚اقامون دلبره.. دلا رو میخره.. با اون نسیمــــی که داره بوی گل یــــاس.. دلا رو میخره.. کربلا میبره.. با یک نگاه نازنین و مست عبـــــاس.. 💚اییییی همه هستــــــی زینب ابوفاضل.. ایــــی می و ای مستی زینب ابوفاضل.. با شور میخواند.. و راه میرفت..😍🚶‍♂ 💚یلِ ام البنین.. حیدر کربلای زینــــب ابوفــــــاضل.. یل ام البنین.. صدای دعوایی را شنید..😵🗣 خواندن مداحی اش را.. قطع کرد..صدا بلندتر از آن بود.. که کسی متوجه نشود.. صدای دختر و پسر جوانی بود.. از لحن دختر جوان..حدس میزدمزاحمتی درکار باشد.. به سمت آنها رفت... ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت به سمت آنها رفت.. اخم هایش را در هم کشید.. مستقیم و با اخم.. به پسر زل زد.. و رو به دختر جوان گفت _چیشده...؟!😠 دختر به محض دیدن عباس.. موهایش را زیر روسری برد.. عصبی و با گریه گفت _این آقا.. چند روزه که همش.. در خونه ما میاد.. مزاحمه....!!😠😢 به محض شنیدن کلمه مزاحم... گره کوری میان ابروهایش افتاد..دست پسر را گرفت و پیچاند.. _بینمممممم....!!!.... الان دقیقا..! اینجا چه غلطی میکنی.!!😡 پسر که از شدت درد و خشم.. صدایش دورگه شده بود.. با فریاد گفت _تو چکاره ای..؟؟؟ مفتشی..؟!؟!؟ کلانتر محلی!!؟!!؟ اصلا به تو چه ربطی داره.. نامزدمه.!!!😡 عباس آرام.. با دو انگشت اشاره و شستش.. شانه پسر را.. محکم و باقدرت فشار داد.. _اگه به نعره زدن و دادزدن باشه.. که من از تو صدام بلندتره..!!!! میری رد کارت.. یا بزور بفرستمت.!!!؟؟؟!!!😡 پسر مچاله شده.. قدمی به عقب برداشت.. شانه اش را ماساژ میداد..😡😣 عباس با اخم و عصبانیت.. به او نگاه میکرد.. پسر نگاهی به دختر کرد.. از ابهت عباس.. قدم قدم عقب میرفت.. اما با تهدید و جسارت گفت _تنها گیرت بیارم بیچاره ت میکنم..😏یک بار جستی ملخک.. دوبار جسـ... هنوز جمله اش تمام نشده بود.. که عباس.. میان حرفش پرید.. مشتش را آماده کرده بود.. آرام به سمت جلو میرفت.. رگ گردنش.. متورم شده بود.. با آن هیکل مردانه اش.. با جذبه به سمتش قدم برمیداشت.. عباس به سمت پسر جلو میرفت.. و آن پسر عقب عقب نزدیکش شد.. غرّید _خفه خووون...!!! ادامه رو بری.. همچین میزنم.. فکتو میارم پاین کـ..😡👊 با پرتاب هرکلمه.. پسر..از شدت ترس.. رنگش پریده بود.. از و عباس.. نمیدانست چه کند.. دو پا داشت.. دو پای دیگر قرض گرفت.. و فرار کرد.. چنان فرار میکرد..که نزدیک بود.. به زمین بخورد.. دختر که حسابی ترسیده بود.. از تهدید پسر.. روی زمین نشست.. و گریه کرد..😣😭 کمی از شالش.. عقب رفته بود.. و خیال نداشت.. درستش کند.. عباس سر به زیر انداخت.. کمی نزدیک رفت.. رویش را برگرداند و گفت _این وقت شب زودتر برید خونه..واس خاطر خودتون میگم دختر _ بار بعدی منو ببینه.. میکشه منو.. من.. من.. میترسم.. عباس کمکم کن..😭 هنوز گره بین ابروهایش.. باز نشده بود.. _غلط کرده..! فقط بدون مشورت با پدرتون.. هیچ کاری نکنین..!! همانطور که پشت کرده بود.. قدمی برداشت.. که راهش را ادامه دهد.. با صدای دختر ایستاد.. اما رویش را برنگرداند.. دختر _عباس...! دختر از روی زمین بلند شد.. کوچه و بود.. نزدیک تر رفت.. اشکش را پاک کرد.. راحت حرفش را زد..راحت و صمیمی.! کلام 😈 از زبان دختر.. بیرون میریخت.. _عبــــاس!!.. میشه بمونی کنارم؟؟!! من دوســـ... هنوز پشت به دختر ایستاده بود.. بدون هیچ حرکتی.. «یاعلی» گفت.. و به سمت خانه رفت.. بار اولی نبود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت بار اولی نبود.. که کسی را نجات میداد..و دختران کوچه و خیابان.. محبتشان را ابراز میکردند.. داشت.. اما خب بود.. و مورد همه.. میکرد و راه میرفت.. ✨ با تمام خصوصیات او.. هرخانواده ای..آرزو میکردند..که دامادشان باشد.. و .. زبانزد همه شده بود.. پایش را.. پشت کفشش.. گذاشت..کتش را.. که از روی یکی از شانه ها افتاده بود.. درست کرد.. ✨«ذکر لاحول ولاقوة الا بالله»✨خواند.. کوچه ها ساکت و خلوت بود.. ساعت به ١٢ نزدیک میشد.. در هر کوچه که میرفت.. غیر صدای لخ لخ کفشش صدایی نبود.. مدت ها بود... که وقتی عصبانی میشد.. داد وهوار راه نمی انداخت.. 🌟به مدد ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.ع.. و کلاس ها.. عادت کرده بود.. حرفش را.. با و بگوید.. چنان کوبنده بگوید.. که جای هیچ تردیدی.. باقی نگذارد.. به اندازه کافی.. و اش.. باعث جلال و جبروتش.. شده بود.. 💠قبلا که نصیبش میشد.. از بود.. و الان.. از ، و مرام علیه السلام بود.. به خانه رسید.. زهراخانم نگران.. در حیاط خانه.. نشسته بود.. عباس با کلید.. در را باز کرد.. هنوز وارد نشده بود.. که مادرش.. هراسان به سمتش امد.. _کجایی مادر..؟؟خوبی..؟ سالمی...؟؟طوریت نیست..؟!!! 😧 عباس.. پشت دست مادر را بوسید.. و با خنده گفت _اره با...! سالمم.. بادمجون بمم من..!! نگران چی شدی.! ☺️😄 مادر لبخندی زد و گفت _مردم از نگرانی مادر..!😊 دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با لحنی شیرین گفت _مو نوکرتوم با...دشمنت بمیره..!☺️ حسین اقا.. با حسادتی آشکار.. از پله های ورودی حیاط.. پایین می آمد.. _خوب مادر و پسر.. خلوت کردید..!☹️بفرما خانم.. اینم گل پسرت.. صحیح و سالم😁 زهراخانم.. لبخند ملیحی.. به صورت همسرش پاشید.. عباس.. به سمت پدر رفت.. مردانه به آغوش کشید پدرش را.. حسین اقا_خدا حفظت کنه بابا😊 آرام در گوش پدر نجوا کرد _شرمنده دیر شد..😅 زهرا خانم.. وارد خانه میشد.. که گفت _من برم غذا گرم کنم برات مادر..😊 عباس و پدرش.. باهم وارد خانه شدند.. عباس بلند گفت _ن مامان..اشتها ندارم.. مهر ماه شده بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت مهرماه شده بود.. سید خبر داده بود..که فردا..فاطمه کلاس دارد.. و عباس.. ساعت ٧ صبح..🕖🏙جلو در خانه سید.. در ماشین نشسته بود.. به محض نشستن فاطمه در ماشین.. عباس آینه را تنظیم کرد..که به نگاه فاطمه نیافتد.. ناراحت بود از تصمیمش.. اما حرفی بود.. که زده بوده.. و باید انجامش میداد..🤦‍♂ خودش هم تعجب کرده بود.. ☘شاید حکمتی داشت.. که ناخواسته گفته بود.. ☘شاید هم بزرگترین خطا.. ☘شاید هم بالاترین امتحان.. که حیا و جوانمردی اش را بسنجد.. ✨پس بهترین راه بود..✨ در این مدت.. غیر احوالپرسی.. کلامی دیگر.. در طول مسیر گفته نمیشد.. عباس.. تمام سعی اش را می‌کرد.. که نکند.. فقط گوش بسپارد.. را تیز کند.. نه را.. ساعت ٧صبح.. که فاطمه را میرسانید.. بعد به مغازه میرفت.. و در مسیر برگشت.. به دانشکده میرفت.. و فاطمه را.. به خانه میرساند.. و خود.. به خانه بازمی‌گشت.. این برنامه روزهایی بود.. که فاطمه کلاس داشت.. یک ماهی میگذشت..📆 کم کم .. .. .. و این بانو.. او را به فکر وا داشته بود.. حالا دیگر مثل قبل.. از حرفش پشیمان نبود.. هر از گاهی.. میخواست موضوعی را.. مطرح کند.. و با او کلامی صحبت کند.. اما رویش را نداشت.. چه بگوید..!! چگونه بگوید..!! به خود نهیب زد.. هشدار داد.. استغفار کرد.. باز هم سکوت کرد.. مثل تمامی این مدت.. ❣خودش هم فهمیده بود.. این بانو.. با بقیه.. برایش فرق داشت..❣ کم کم امتحانات نیم ترم..📚 شروع شده بود.. و فاطمه مشغول درس خواندن بود.. مدتی بود.. که فاطمه.. بیشتر از قبل.. معذب شده بود.. دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبال او بیاید.. نمیخواست.. سوار ماشینش باشد.. 💠گرچه خیلی عقب تر از دانشکده.. پیاده میشد.. اما رویش را نداشت.. که مدام چشم در چشم.. هم باشند.. 💠گرچه هیچ خطایی.. از عباس ندیده بود.. اما دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبالش رود.. به خانه نزدیک میشدند.. باید میگفت.. تصمیمش را گرفت.. دلیلی نداشت.. این همه مدت.. مدام با ماشین عباس.. به دانشکده رود.. به خانه سید رسیدند.. عباس ماشین را.. نگهداشت.. فاطمه در ماشین را باز کرد.. که پیاده شود.. به عباس.. گفت _ممنون عباس اقا.. لطف کردید.. ببخشید اما از روزهای آینده دیگه.. من خودم میرم.. خواهش میکنم دیگه نیاید.. ببخشید.. شرمنده تون..🙏🙏 در را بست و پیاده شد.. عباس.. ماشین را خاموش کرد.. و ناراحت پیاده شد..در ماشین را بست.. نمی‌خواست چنین شود.. _اتفاقی افتاده؟! فاطمه.. خواست به سمت درب خانه رود.. اما ایستاد.. بیشتر رویش را گرفت.. آرام‌تر گفت فاطمه _شما خیلی زحمت کشیدین بخدا این مدت.. ولی خواهش میکنم دیگه نیاید..🙏🙏 از سر کوچه.. سید ایوب می امد.. مکالمه عباس و دخترش را می دید.. نزد آنها رفت.. حرف فاطمه را شنید.. لبخندی زد.. عباس با لبخند محجوبی.. به سمت سید رفت.. _سلام سید..مخلصیم☺️🤝 سید پاسخ سلامش را به گرمی داد.. رو به دخترش کرد و گفت _چی شده باباجان..! گلبرگ حیا🍃🌸 از سر و روی فاطمه.. میبارید.. نگاهی به پدرش کرد.. _سلام اقاجون.. من به عباس اقا گفتم.. که دیگه نیان دنبال من.. خودم میرم.. تو این مدت خیلی زحمت کشیدن.. دیگه بیشتر از این.. تو زحمت نیافتن سید میدانست.. اتفاقی ..جز اینکه دخترش.. باشد.. که با .. مدام خلوت داشته باشد.. نگاهی به عباس انداخت.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت نگاهی به عباس انداخت.. دستهایش را.. در جیبش کرده بود.. و با اخم.. به زمین زل زده بود.. فهمید.. که دلیل اخمش.. باز شدن قفل دلش بود..🔓❣ سید نگاهی به فاطمه کرد.. باید از زیر زبان این دو حرف می‌کشید.. _دلیل خاصی داره؟ فاطمه سر را پایین تر انداخت.. کنار پدر رفت.. _خب اخه.. ایشون که.. راننده اژانس من نیستن.. این چه کاریه.. خب.. خودم میرم دیگه..! نیم نگاهی به عباس انداخت.. _من ازتون خواهش میکنم.. که دیگه نیاید.. درست نیست..🙏🙏 از ریزش کلمات فاطمه..🍃 تا رسیدن آن به گوش عباس.. ناخودآگاه عباس.. سرش را.. با غم بلند کرد.. بی اختیار لحظه ای.. چشم در چشم شدند.. سریع سر به زیر انداخت.. دستش را.. روی سینه اش گذاشت.. غصه دار.. به پایین چادر فاطمه زل زد.. _اگه خطایی کردم.. به بزرگی 🌸حضرت مادر🌸 ببخشید..! خدای من..!!! عباس چه میگفت.. فاطمه نمیدانست.. این جمله سنگین را.. چطور هضم کند.. نمیدانست که جواب حرفش.. اینچنین هست.. منظورش این نبود.. که عباس خطایی کرده.!. چقدر خجالت کشید.. از این جمله.. سکوت کرد.! و دیگر چیزی نگفت.. عباس رو به سید گفت _اگه اجازه بدین.. تا اخر ترم ببرمشون.. سید کاملا متوجه حال عباس شده بود.. رو به فاطمه گفت _برو داخل باباجان.. من با داش عباس گل، کار دارم😊 همه به او داش(داداش) میگفتند.. حتی سید.. فاطمه خداحافظی آرامی کرد.. وارد خانه شد.. در را روی هم گذاشت.. خواست برود.. اما کنجکاوی اش مانع شد.. پشت در ایستاد.. و گوش داد.. فاطمه که رفت.. سید گفت _نه عباس..!! فاطمه معذبه.. خیلی زحمت کشیدی.. ولی از روزهای دیگه نمیخواد بیای..😊 عباس دست سید را گرفت.. تمام خواهش و اصرارش را.. در چشم و کلماتش ریخت.. _اگه که.. تا حالا.. واس خاطر خودش میامدم.. نگاهش را پراکنده کرد.. با دستش پیشانی اش را خاراند.. دستپاچه گفت _ولی مِن بعد.. واس خاطر.. خاطر.. خودمه.. فقط.. فقط..جان من سید..!! نگو نه..!! 🤦‍♂❣ سید از لحن کلمات... ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت سید از لحن کلمات.. و دستپاچه شدن شیرین عباس.. لبخندی دلنشین زد..دستی به شانه عباس زد.. و گفت _دیگه نه باباجان.. این راهش نیست..!! با لحن سید.. عباس.. هم معنی حرف سید را... خوب فهمیده بود.. و هم از اعترافش.. شرمش میشد.. که بیشتر بایستد.. لبخند محجوبی زد.. سر به زیر انداخت.. دستش را روی چشمش گذاشت.. و گفت _رو جف چشام..رخصت سید.. یاعلی _رخصت.. مولا نگهدارت باباجان.! فاطمه خود را.. به داخل رساند.. از ذوق دهانش را گرفته بود.. و بدون سلامی.. سریع خودش را.. به داخل اتاقش انداخت.. و در را.. پشت سرش بست.. وسط اتاق ایستاده بود.. هم متحیر بود.. هم ذوق داشت.. در باورش نمیگنجید.. عبـــــــاس....!!؟؟!!! نـــــــــــه..!!!!! امکان نداشت..😳😍🙈 ساراخانم.. با تعجب.. به رفتار دخترش.. نگاه میکرد.. سید وارد شد.. و در را پشت سرش بست.. ساراخانم با خنده رو به فاطمه گفت _سلامت کو دختر!😁 فاطمه از داخل اتاق بلند گفت _عه ببخشید مامانم..!! سلااااااااممممم.. لباس عوض کنم الان میام🤭😵 کلمات را تند تند میگفت.. جلو آینه ایستاد..از ذوق حرفهایی که.. عباس به پدرش زده بود.. روی پا بند نبود.. لباس هایش را عوض کرد.. چند باری.. اسم عباس را.. خیلی ارام زمزمه کرد..🤭 خودش را به روشویی رساند.. چند باری به صورتش آب زد.. تا التهاب و سرخی گونه هایش را.. پنهان کند..🤭 سریع به کمک مادر رفت.. مادرش را بوسید.. سفره را پهن کرد.. و بشقاب ها را چید.. عباس نفهمیده بود.. چطور به خانه رسید.. از ماشینش پیاده شد.. هنوز در را باز نکرده بود.. ماشین حرکت کرد..سریع پایش را.. روی ترمز گذاشت.. و ترمز دستی را کشید.. سری تکان داد و خندید..🤦‍♂ ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت خودش هم خنده اش گرفته بود.. به خودش گفت _امان از حواست عباس..🤠🙈 سامیار و محسن.. به سر کوچه رسیده بودند..چند باری او را صدا کردند.. نشنید.. متعجب به هم نگاه میکردند.. به عباس که رسیدند.. سامیار به شوخی.. تنه ای به عباس زد.. عباس تکانی خورد.. و کتش از روی دوشش افتاد.. محسن و سامیار.. متعجب به عباس.. نگاه میکردند.. محسن_ هااا...!!! چیه داداش..!😉تو هپروتی..!😂 عباس به خودش امد.. کت را از زمین برداشت.. لبخندی زد و گفت _ چیزی نی..!!🤦‍♂🤠 سامیار _چیزی نیس..؟!؟یه ساعته داریم صدات میزنیم.. نشنیدی..!!!! محسن_جریان چیه عباس!؟!😜 عباس_عه جدی..؟! حواسم نبود..!!🤦‍♂ سامیار ابرویی بالا انداخت.. تکیه کلام عباس را به خودش گفت.. _اره بااااا...!!! تابلویی!!😂 محسن_😂 عباس_ زهرمار چه مرگتونه..!؟😂🤦‍♂ محسن_ ما که هیچی والا.. ولی تو معلومه یه مرگت شده..!!! 😂😜 سامیار _😂😂 عباس_ من باس برم.. فعلا یاعلی😂🤦‍♂ محسن_ آره فرار کن...!!!😂 عباس باخنده.. هنگام رفتن.. یاعلی گفت.. و دستی تکان داد سامیار و محسن هم..باخنده یاعلی گفتند.. و از او خداحافظی کردند.. عباس راه میرفت و لبخند میزد.. از سوتی هایی که میداد.. یادش به خانه سیدایوب افتاد.. وقتی که سید تعارف چای کرد و یکه خورد.. وقتی که چای به گلویش پرید و سرفه کرد..🤦‍♂ و امروز که یادش رفته بود.. ترمز دستی را بکشد.. از اعترافش.. پیش سیدایوب.. هم متعجب بود.. هم میخندید..از عباسی که کوه غرور بود.. بعید بود این حرف ها.. بعید بود.. راز دلش فاش کند.. به خانه رسید.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت به خانه رسید.. با کلید در را باز کرد.. وارد شد.. سفره پهن بود اما کسی سرسفره نبود.. پدر و مادرش را در آشپزخانه دید.. صدای پچ پچ شان می آمد..مزاحم خلوتشان نشد.. بدون عکس العملی وارد اتاقش شد.. مستقیم به سمت کتابخانه رفت.. تفعلی به حافظ زد.. کتاب را بست.. با همان لباس لبه تخت نشست.. آرنجش را.. روی پاهایش گذاشت.. و سرش را در حصار دستانش.. قرار داده بود.. مدام صورتش را میپوشاند.. و باز دستش را پایین میبرد.. با صدای حسین اقا به خودش آمد.. _عبـــاس.. بابا... بیا ناهار..!!🗣 کلافه کتش را درآورد.. به روی صندلی گوشه اتاق پرت کرد.. و از اتاق بیرون رفت.. سلامی کرد.. سر سفره نشست.. اشتهایی نداشت.. بیشتر با غذایش بازی میکرد.. زهراخانم _چرا نمیخوری مادر.! مدام نگاه حسین اقا و زهراخانم به هم.. در گردش بود.. عباس بلند شد.. حسین اقا_ نخوردی که بابا...!! عباس _میل ندارم.! وارد اتاقش شد.. از اینکه.. دیگر او را نمی دید.. دلش گرفته بود.. ولی خب.. هم نبود.. داشت.. سید کار درستی کرده بود.. اما کلافه بود.. دستش به کاری نمیرفت.. حتی حوصله تعویض لباس هایش را هم نداشت.. چند روزی گذشت.. رفتنش به زورخانه.. شده بود یک خط در میان..! تمرکزی در مغازه نداشت.. حسین آقا.. همه را میدید.. همه را به همسرش میگفت.. و زهراخانم بیشتر از قبل مطمئن شده بود.. اما سکوت میکردند.. حوصله رفقایش هم نداشت.. هرکسی زنگ میزد.. کوتاه جواب میداد.. یا اصلا برنمیداشت.. مسجد که میرفت.. بعد از نماز.. بدون هیچ حرفی بیرون میرفت.. مهمانی رفتن و کنار مهمان ماندن را کنار گذاشته بود.. تنهایی و خلوتش را.. بیشتر ترجیح میداد.. عباس فکر می‌کرد.. کسی از حال دلش خبر ندارد.. نمیدانست..که اگر همه ندانند.. اما راز دلش را.. پدر و مادرش.. خوب متوجه شده بودند.. تصمیم گرفت.. به آینده ای فکر کند.. که فاطمه بانویش شده.. وقتش رسید.. با ذوق کمی پول.. از حسین اقا غرض کرد.. و با پس اندازی که داشت.. ماشینی خرید.. دیگر دوست نداشت.. با ماشین پدرش بیرون رود.. حال باید.. بیشتر از قبل.. پس انداز کند.. اینجوری.. حس استقلال بیشتری داشت.. روزهایی که.. فاطمه کلاس داشت را میدانست.. ساعت ورود و خروجش را.. مسیر رفت و آمدش را.. دوهفته بود.. که او را ندیده بود.. از تفعل زدن به حافظ هم.. خسته شده بود.. بدون هدف.. سوار ماشینش شد.. به خودش که آمد.. دید.. نزدیک دانشکده.. گوشه ای پارک کرده..😣 سرش را.. روی فرمان گذاشت.. ترس و شک.. هنوز او را رها نکرده بود.. هنوز با دلش کنار نیامده بود.. لحظه ای سر بلند کرد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت لحظه ای سر بلند کرد.. بانویی.. از کنار ماشینش گذشت.. از پشت سر.. فاطمه را شناخت.. به پایین چادر.. خیره شد.. با هر بادی که میوزید.. چادر را که هیچ.. دل عباس را میلرزاند..🍃❣ دستپاچه ماشین را روشن کرد.. اما حرکت نکرد.. مات فقط نگاه میکرد.. به سمت دیگر خیابان رفته بود.. منتظر تاکسی بود.. سوار شد..تک تک حرکاتش را زیر نظر داشت.. پشت سر تاکسی🚙🚕 حرکت کرد.. تاکسی به سر کوچه رسید.. فاطمه پیاده شد.. مسیر سرکوچه تا خانه را.. آرام از گوشه.. راه میرفت.. عباس ماشین را.. همانجا سرکوچه.. پارک کرد.. فقط نگاه میکرد.. فاطمه به خانه رسید.. وارد شد و در را بست.. ناراحت تر از قبل.. سرش را روی فرمان گذاشت.. با صدای بوق ماشینی.. سر بلند کرد.. پدرش بود.. حسین آقا.. ماشینش را.. کنار ماشین عباس نگه داشت.. شیشه اش پایین بود.. عباس با دیدن پدرش.. شیشه ماشین را پایین داد.. حسین اقا_چرا اینجایی بیا خونه.! عباس بی حوصله و ناراحت.. سلامی داد..سری به علامت باشه تکان داد.. از ماشین پیاده شد.. حسین اقا.. ماشینش را داخل کوچه.. پارک کرد.. پیاده شد.. صبر کرد تا عباس به او برسد.. و باهم به خانه روند.. پدر بود.. میفهمید.. درک میکرد.. گرچه عباس فقط سکوت میکرد و حرفی نمیزد.. 💗ولی رنگ رخسار خبر میدهد از سر درون💗 دورادور.. حرکات عباس را میدید.. گرچه ساکت بود.. اما خوب بلد بود.. چطور راز دلش را بخواند.. عباس سر به زیر.. و ساکت راه میرفت.. و حسین اقا.. با لبخند.. هر از گاهی.. پسرش را نگاه میکرد.. به خانه رسیدند.. عباس بی حرف.. وارد اتاقش شد.. حسین آقا به سمت آشپزخانه رفت.. زهراخانم با لبخند سلامی داد.. و به سمتش آمد.. حسین اقا_ سلام.. چیشد.. زنگ زدی.!؟ زهراخانم_ نگران نباش.. بسپارش به من.. زهراخانم خواست عباس را صدا کند.. که حسین اقا نگذاشت.. هر دو مشغول غذاخوردن بودند.. که گوشی حسین آقا.. زنگ خورد..📲اقارضا بود.. حسین اقا.. غذایش را نصفه رها کرد.. گوشی به دست.. به اتاقش رفت.. و در را بست.. اقارضا به ماموریت میرفت.. حلال بودی میطلبید.. مثل همیشه.. پشت تلفن وداع دو رفیق قدیمی.. دیدنی بود.. این بار اقارضا سیستان میرفت.. از نوع لحن حرف های اقارضا.. بوی وصیت می آمد..🕊 اقارضا _حسین داداش.. بعد من.. خانواده م اول به خدا.. و بعد به تو میسپارم.. مراقبشون باش.. حلالم کن حسین.. دعا کن شرمنده اقا نشم.. حسین اقا این طرف خط.. سکوت کرده بود.. بغض سنگینی او را رها نمیکرد.. وداع را اینچنین نمیخواست.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت وداع را اینچنین نمیخواست.. بغضش را به هر سختی بود.. قورت داد.. _به شرط شفاعت قبول.. اقارضا با بغض قبول کرد.. وصیت میکرد.. حرف ها.. درد دل هایش با رفیق چندین ساله اش..تمامی نداشت.. نگران بود.. نگران نرجس و نوزادی که.. قرار بود بدنیا بیاید.. هدفش این بود.. نوه اش را که پسر است.. در راه اهلبیت بزرگ کند.. (عج) باشد.. هم برای او پدری کند.. و هم برای خانواده اش.. حسین اقا.. در سکوت محض.. فقط گوش میداد.. اشکش سرازیر شده بود..😭و صبوری کرد تا رفیق نیمه راهش.. فقط حرف بزند.. و خودش.. فقط گوش بسپارد.. اقارضا.. از عباس گفت.. از زندگی ایمان و عاطفه راضی بود.. برایشان دعا میکرد.. میخواست.. راه پسرانش غیر از.. راه خودش نباشد.. سمیه، نرجس و عاطفه را حضرت زینب(س).. میدید.. از گفت.. که گوش به فرمان.. و پشت باشیم.. میگفت نیازی نیست.. را.. به سُرور خانم بدهد.. خودش تا حدودی فهمیده بود.. را برای .. توقع داشت.. قرار شد حسین اقا.. قبل از رفتن.. کنارش باشد.. تا جایی که امکانش بود.. او را همراهی کند.. تلفن را که قطع کرد.. چنان بهم ریخته بود.. که ترجیح داد.. به بایستد..😞😭 عباس همیشه.. در مغازه میماند.. و حسین اقا را هم.. مجبور میکرد که بماند.. اما در این مدت.. که اخلاقش.. تغییر کرده بود.. دیگر تکلیف تعیین نمیکرد.. برای بزرگترش.. و از آن روز.. حسین اقا.. هر روز ظهر.. به خانه می آمد.. بعد استراحتی.. عصر دوباره به مغازه میرفت.. 🌟مشغول نماز بود.. غرق نماز.. و حرف های رفیقش رضا.. حسین آقا که به اتاق رفت.. زهراخانم.. غذا🍛 و مخلفات را.. در سینی گذاشت.. پشت در اتاق عباس ایستاد.. _عباس مادر.. در رو باز کن..😊 عباس در را باز کرد.. سریع سینی را.. از دست مادرش گرفت.. _عه..عه..!! سنگینه مامان..چرا زحمت کشیدی..!! _تو که نیومدی سر سفره.. غذاتو اوردم اینجا بخوری..! عباس سینی را.. روی زمین گذاشت..زهرا خانم نشست.. و عباس مقابلش.. زهراخانم _خببب... عباس _خب چی؟ _پس تصمیمت گرفتی دیگه؟!😊 محجوبانه سر به زیر انداخت.. _تصمیم..؟ خب اره.. فقط..شما از کجا فهمیدی.!؟🙈 زهراخانم لبخندی زد.. و بلند شد _من برم زنگ بزنم به ساراخانم..😊 عباس دستپاچه بلند شد و گفت _عه مامان..!! _چیه..؟! خب.. مگه همینو نمیخوای..!؟ _نه..! یعنی اره..!!😅 _شما بشین غذاتو بخور.. بقیش بامن..😊 عباس دستی به گردنش کشید.. _چش.. چش...😍 زهراخانم.. از اتاق عباس.. به اتاق خودشان رفت.. همسرش.. مدت طولانی در اتاق بوده.. چرا بیرون نمی آمد..؟! نگران به در اتاق زد.. در را باز کرد.. و پشت سرش بست.. حال و روز حسین اقا نگفتنی بود.. سر به سجده.. روی خاک تربت امام حسین علیه السلام افتاده بود.. شانه هایش میلرزید..😭 کنارش نشست.. صدایش کرد.. اما نشنید.. از دنیا و وابستگی های دنیا.. خودش بود.. بهتر دید.. حرفی نزند.. و خلوت عاشقانه و عارفانه اش را بهم نریزد.. آرام بلند شد.. و بی حرف از اتاق بیرون رفت.. و در را بست... به سمت تلفن رفت.. گوشی📞 را برداشت.. و روی مبل نشست.. شماره منزل اقاسید را میگرفت.. با صدای هر شماره.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار