eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
186 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت همه از عباس شکایت کردند.. او را به کلانتری محل بردند.. تا در بازداشتگاه بماند.. بار اولش که نبود..هربار به بهانه ای.. دعوا و جنجال به پا میکرد..😡👊همه را خسته کرده بود..پدر و مادرش کلافه شده بودند.. مدام بودند..😓 نگرانی های زهرا خانم و عاطفه.. تمامی نداشت.. حسین اقا به خانه آمد.. و با سند به کلانتری رفت..😥 افسر پرونده _من که عرض کردم خدمتتون.. فقط رضایت شاکی ها!😊 حسین اقا_ ولی جناب سروان من سند اوردم!😔 _خیر نمیشه😊 _خب اجازه بدید ببینمش🙁 _فعلا نمیشه.. تا فردا باید صبر کنین!😊 حسین اقا..با موهای سپیدش.. آرام به سمت پسرهای جوان رفت..😔هرچه میگفت آنها جوابش را با عصبانیت میدادند..😠هرچه اصرار میکرد.. هیچ کدام قبول نمیکردند..😔 مانده بود حیران ک چه کند.. برای پسری که بود.. و زود عصبی میشد.. و وقتی هم عصبی بود.. را نداشت..😥 حسین اقا به خانه برگشت.. در را باز کرد... وارد پذیرایی شد.. و روی اولین مبل.. خودش را بی حال انداخت.. زهراخانم.. که صدای پای همسرش را.. شنیده بود.. از آشپزخانه بیرون امد..بی قرار و پشت سر هم سوال میپرسید _سلام..چی شد..؟؟چی گفتن..؟؟قبول کردن سند رو؟؟😨😥 حسین اقا.. سرش را.. به معنی جواب سلام تکان داد... و سند را مقابل زهراخانم گرفت.. زهراخانم ناامید و غمگین.. آرام روبروی همسرش.. روی مبل نشست..😔😥 عاطفه که صحنه را نگاه میکرد.. با قدم های سنگین و آهسته.. جلو آمد.. اشک در چشمش حلقه زده بود.. _سلام بابا حالا یعنی چی میشه😢😥 حسین اقا با صدای آرامی جواب داد _سلام دخترم.. نمیدونم.. گفتن فقط رضایت از شاکی ها.. وگرنه میفرستنش دادسرا..!😥 زهراخانم _دادسراااا...؟؟؟؟😨😳 حسین اقا با تکان دادن سرش..حرفش را تایید کرد..صدای گریه عاطفه بلند شد😭 حسین اقا با آرامش گفت.. ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت حسین اقا با آرامش گفت _توکل بخدا دخترم.. پاشو دست و صورتت بشور.. برو بخواب.. فردا مگه کلاس نداری.!؟😊 زهراخانم_ اره مادر.. برو بخواب دیر وقته.. صبح بیدار نمیشی..😊خدا بزرگه..! عاطفه _وای مامان...! نمیتونم چجوری برم بخوابم..😭من خودم فردا میرم.. ازشون رضایت میگیرم..داداشمه خب!😭 حسین اقا_ نه عزیزم.. من و مادرت میریم.تو نباید بری..😊 زهراخانم بلند شد..دست دخترش را گرفت.. _اره مادر..تو بری در خونه اونا... عباس قشقرق بپا میکنه.!😊 عاطفه به اغوش مادر پناه برد _وااای مامان..! یعنی حالا چی میشه داداش عباسم..😭 زهراخانم با آرامش.. عاطفه را به سمت روشویی برد.. عاطفه صورتش را شست.. به اتاقش رفت.. اما خواب از چشمش پریده بود.. وضو گرفت.. تا دو رکعت.. حاجت بخواند..😭بعد نماز..✨ تسبیحش💙 را برداشت.. و دعاکرد.. ک شود.. و گره کار عباس باز شود.. _خدایا... تو رو به مظلومیت امام حسین. ع. قسم.. کمکش کن..😭🤲 با تسبیحش روی تخت خوابید😢✨ و اونقدر فرستاد تا خوابید.. درست است که عباس شر بود.. و زود عصبی میشد.. درست است که با هیکل تنومند و چهارشانه اش..کسی زورش ب او نمیرسید.. و همه از او میترسیدند.. درسته است که لحن حرف زدنش..از بچگی داش مشتی و لاتی بود.. اما ناموس پرست و غیرتی بود.. احترام زیادی برای پدرمادرش قائل بود.. حرمت موی سپید را داشت.. ولی خب.. به هرحال نمیتوانست.. وقت عصبانیت.. خشمش را کنترل کند.. از صبح این خانه نفر پنجم بود.. که در میزدند.. برای رضایت گرفتن.. هر خانه را میزدند.. دست از پا درازتر برمیگشتند..😞😞 که ناگهان.. چیزی ب ذهن زهراخانم آمد.. _عه... راستی حسین جان..! کاش یه سر میرفتیم پیش سیدایوب..😊 ما که همه درها رو زدیم.. شاید با وساطتت این سید.. گره کار عباس هم باز بشه!😟 حسین اقا_ اره.. اره...راست میگیااا..! اصلا حواسم ب سید نبود.. الان دیگه کم کم نمازه.. بریم مسجد بهش بگم😊 زهراخانم _خدایا خودت درستش کن😥🤲 حسین اقا_درست میشه عزیزم.. توکل بخدا😊 ساعت نزدیک ٢ ظهر🕑🌇بود.. و حسین اقا گوشه حیاط مسجد..ایستاده بود.. منتظر «سید ایوب» سید میدید.. حسین اقا منتظرش ایستاده.. زودتر جواب اطرافیانش را داد.. و به طرف حسین اقا رفت.. _خب.. بفرما حاجی.. بنده در خدمتتونم😊 ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت _خب.. بفرما حاجی.. بنده در خدمتتونم😊 _والا سیدجان..! دیشب تا حالا کل محل فهمیدن.. خودت هم که دیگه میدونی جریان چیه..😔 سیدایوب_ اره حاجی شنیدم.. خیلی ناراحت شدم... خب حالا چه کاری از دستم برمیاد.!؟ _اگه شما یه زحمت بکشین.. تشریف بیارین خونه شاکی ها.. تا بلکه رضایت بدن.. والا عباس پسر بدی نیست.. سیدایوب..کلام حسین اقا را.. قطع کرد و گفت _اره میدونم خیلی و پاکه.. .. ولی.. ادامه جمله سید را حسین اقا تکمیل کرد _خشمش رو کنترل کنه.. که هربار یه بپا میکنه😔 سید_ باشه چشم حتما.. یه جلسه میذارم خونه بنده.. خانواده هر ۶ نفر رو دعوت میکنم.. شما هم بیا.. ان شاالله که ختم بخیر میشه😊 حسین اقا خم شد.. خواست دست سید را ببوسد.. که سید.. سریع دستش رو کنار برد.. و گفت _عه... عه....! چکار میکنی مرد مومن!😊 _شرمنده م میکنی سید..!😔 سید دستی ب شانه حسین اقا زد.. _ دشمن اقا شرمنده حاجی.. این چه حرفیه میزنی.!😊 سید ایوب باید کاری میکرد..☝️ دعوای این بار..با بقیه مواقع میکرد.. گویی ترمز بریده بود.. بسرعت میتاخت.. باید جلو عباس را میگرفت.. افسار رفتار عباس.. دست سید بود.. نمیخواست.. زودتر اقدامی کند... شاید عباس خودش.. با اراده خودش.. خشمش را مهار کند.. که نکرد..!! حسین اقا و همسرش.. به خانه برگشتند.. در کمتر از ٢۴ ساعت.. هر کاری که .. برای عباس کردند.. ساعت ٨شب🕗🌃 بود.. خانواده هر ۶ شاکی.. در خانه سید ایوب جمع شده بودند.. کل محل سید را داشتند.. از و .. امکان حرفی را بزند یا خواسته ای را مطرح کند و کسی گوش .. همه ساکت بودند..👥👥👥👥👥👥و نگاهشان... به دهان سید ایوب بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت نگاهشان به دهان سید ایوب بود.. کمی پذیرایی شدند.. ولی کسی چیزی نمیتوانست بخورد.. سید ایوب.. رو به پسرانی که شاکی بودند.. کرد و گفت _میدونم که خیلی دلخورید.. و حاضر نیستید.. که ببخشید... ولی.. تک تک.. میان کلام سید پریدند.. و هرکدام.. حرفی زدند.. آرش _نه سید..! کار از این چیزا گذشته.. من بمیرم هم.. رضایت نمیدم!😠 نیما_ بی وجدان یه جور میزد.. انگار قاتل باباشو گرفته!😠 محسن_سید حرفشم نزن.. اصلا😠✋ سامیار _عباس خیلی شره سید.. باید ادب بشه!😠 فرهاد_عمرا...! رضایت نمیدم.!😠 محمد_ما هیچ کدوممون رضایت نمیدیم..!😠 سیدایوب با لبخند.. نگاهی به آنها کرد.. و گفت _ منم که نگفتم ببخشیدش!😊 همه با تعجب.. به دهان سیدایوب.. خیره شدند..😳😳😟😟😦😦 سید ادامه داد.. _ میتونید نبخشید.. ولی میتونید که معامله کنید..!!😊 فرهاد میان همه زودتر گفت _چه معامله ای..!؟😠 سید_ عباس شماها رو زده.. اونم تو ، جلو .. شما هم میتونید.. همین کار رو باهاش کنین.. فقط یه شرط داره!😊 این بار آرش سریع گفت _چه شرطی...!! ؟؟؟😟 سید_ شرطش اینه که.. به اندازه ای.. که شما رو زده.. و کاری که کرده.. کنین.. ... غیر این باشه.. من ازتون شکایت میکنم😊 پسرها.. با بهت و حیرت.. به هم نگاه میکردند... همه سکوت کرده بودند... که دوباره سید گفت _مگه شما نمیخواین تلافی کنین...!؟ یا ادبش کنین..!؟؟ اینجوری بهترین راهه..! همه در حرفهای سید مانده بودند.. از کسی صدایی در نمی امد..🤐 زهراخانم نگران بود.😥 حسین اقا ناراحت.. سکوت کرده بود.😔 و پسرها همه با تعجب.. و سردرگمی😦🤔😟😧😳 به هم نگاه میکردند.. ساعتی گذشت.. تک تک.. نظرات مثبتشان را.. اعلام کردند.. و قرار شد.. فردا همه به کلانتری محل بروند.. و رضایت دهند.. هنوز هیچ کسی خبر نداشت.. چرا سیدایوب این حرف را زد.. و کسی هم سوال نپرسید.. چون همه.. به حرف ها و کارهای سید.. داشتند.. میدانستند.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت میدانستند.. بی هوا حرفی را نمیزند.. و .. برای کسی.. پا پیش .. روحیات عباس را .. مثل کف دستش... که با این روش.. او را میخواست به کجا ببرد.. عباس ازاد شد.. چشمش که به سید افتاد.. از .. تا نهایت.. سر به زیر انداخته بود..😞😓 سید برایش توضیح داد.. که باید مثل کاری که کرده.. شود... و عباس.. شرمسار قبول کرد.. حسین آقا به تنهایی.. کنار عباس مانده بود.. و نگذاشت.. همسر و دخترش بیایند.. و این صحنه را ببینند.. ساعت از ١١شب🕦🌃 گذشته بود.. حالا وقت معامله بود.. اما .. سید را محکم بست.. با همان زنجیری..⛓ که پسرها را زده بود.. حالا باید میشد.. عباس سکوت محض بود.. نادم😞 و شرمسار..😓 سر به زیر انداخته بود.. کسی از جرات نمیکرد.. جلو رود..😨 وسط کوچه.. زانو زد.. و همه دورش.. حلقه زده بودند..👥👥👥👥👥👥 کم کم جلو آمدند.. بی هیچ حرفی.. آماده قصاص بود.. هر ۶ نفری که دیشب.. کتک خورده بودند.. با ترس..یکی یکی جلو امدند.. و ضرباتی را که عباس.. شب قبل زده بود.. را زدند..😡👊😡⛓⛓😡👊⛓⛓👊😡 مشت.. لگد.. زنجیر.. با همه قدرت.. فقط میزدند.. اما.. گویی عباس در این دنیا ... ✨ به یاد دست های بسته ی.. مولا علی(ع)😭 ✨به یاد دست های بریده.. ماه منیر بنی هاشم(ع)😭 ✨به یاد سیلی های حضرت مادر(س).. در کوچه های مدینه..😭 افتاده بود.. آنها میزدند.. و عباس.. در دل روضه میخواند.. و آرام گریه میکرد... 😭سرش را.. تا جایی که میتوانست.. گرفته بود.. تا کسی.. اشکش را 😭✨ بعد یکساعت... عباس.. با صورت و بدن غرق به خون.. با دست های بسته شده.. کف کوچه افتاده بود.. همه نگاه میکردند.. حتی صدای نفس کشیدن هم.. از کسی در نمی آمد.. سکوتی دهشتناک.. محله را فراگرفته بود.. سید ایوب.. آرام عصا زنان جلو آمد.. دستهای عباس را باز کرد.. و آرام‌تر کنار گوشش.. کرد.. _گفتم این کار رو کنن.. تا 👈اولا بفهمی تو ملا عام.. کسی نبری... 👈دوم.. بتونی جلو رو بگیری... 👈سوم.. بدونی که باید تو راه باشی.. اگه بخای بشی. 👈چهارم.. بار اولت که معرکه میگیری.. پس ببین وقتی رو میزنی چه حالی میشه..!! 👈پنجم.. درک کنی اینجا زندگی میکنه.. چاله میدون نیست.! اینا رو گفتم چون .. زنجیر از دور دستانش افتاده بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت زنجیر از دور دستانش افتاده بود.. اما دستان عباس.. همچنان از پشت به هم چفت شده بود..😞😓همه ی حرف های سید.. مثل او را .. خیلی بد کرده بود.. خیلی خطا رفته بود..😓😣 بدون اینکه سر بالا کند.. آرام ✨یاعلی✨ گفت.. و بلند شد.. همه پسرها ترسیدند.. و قدمی به عقب برداشتند👥😨😨👥😨😰😨👥 آرام بدون هیچ حرفی.. و بدون نگاه به احدی.. مسیر خانه را رفت.. و حسین اقا پشت سرش می آمد.. به خانه رسیدند.. از شیر آب حوض.. صورتش را شست.. بدون هیچ حرفی با مادر و خواهرش.. مستقیم به اتاقش پناه برد.. و در را به روی خودش.. قفل کرد زهراخانم و عاطفه.. به سمت حسین آقا رفتند.. تا هرچه میخواستند بپرسند.. از آن اتفاق.. یک هفته گذشت.. عباس شرور و تخس.. ساکت شده بود.. عباس.. باز شدنی نبود.. خیلی شده بود... و دوست نداشت.. همدمی برای حرفش داشته باشد.. خلوت داشت.. ✨ .. ..و و ..✨ کل حرف هایی.. که در خانه میزد.. در یک کلمه خلاصه میشد.. (سلام. نه. آره. یاعلی.)همین بود. چند روزی به مغازه نرفت.. هر جا بود.. ساکت بود.. و داشت.. قدم میزد.. و میکرد.. _خدایا من چ کردم..!؟چیشد که به اینجا رسیدم.!!😰 وای اگر سید این کار رو نمی‌کرد.. متوجه نمیشدم...!؟😞😓خدایا.. آبروی چند نفر رو بردم.!؟😭چند نفر رو له کردم با حرف هام..! ای وای من... ای واای😞 رو به روی آینه می ایستاد.. با خشم و غضب.. به می‌نگریست..😡 _هاااا.....؟!؟!؟!😡 چیه...؟؟ بزنم فکتو بیارم پاین..!!؟!!😡😭👊حتما باس بریزی که بفهمن مردی؟! مردی به نعره زدن هس؟؟؟ به فحش دادن هس؟؟تو اصلا میدونی چیه..!؟!؟😡 نشست.. به دیوار تکیه داد.. هی میگفت.. و هی به سرش میزد.. _ای خاک دوعالم بسرت عباس..!😭دل ارباب رو شکستی.. ای بمیری عباس..!😭ای دستت بشکنه عباس...!😭پدر و مادرت رو شرمنده کردی..ای لعنت به تو عباس..😭 باس بهت بگن عباس روسیاه..😭ای بیچاره عباس..😭ای واای😭ای وای از تو عباس😭باس نابود بشی.. ای لعنت بهت عباس.!😭 اشک میریخت.. زمزمه میکرد.. و سجده میکرد.. تمام .. یک لحظه از ذهنش بیرون .. کارش شده بود حساب کشیدن.. بازجویی.. استنتاق کردن از خودش.. کسی کاری به او نداشت.. حسین اقا میدانست..😊که کار سید بی حکمت نیست... به او و کارهایش.. داشت.. زهراخانم اما..😥 نگران حال پسرش بود.. دوست نداشت.. او را ساکت ببیند.. هرچه میکرد.. عباس و خود دار تر میشد.. عاطفه هم..☹️ با مهر و عطوفت خواهرانه.. هرچه میکرد.. قفل زبان عباس را.. نمیتوانست باز کند.. ده روز دیگر هم گذشت.. کم کم حال روحی عباس.. بهتر میشد.. حالا دیگر ساکت.. خود دار.. و آرام.. شده بود.. به مغازه برگشت.. اما دیگر.. خبری از عباس سابق نبود.. خبر بازگشت..رفیق قدیمی حسین اقا در خانه.. شادی را.. به اهل خانه.. برگردانده بود حسین اقا و زهراخانم.. در تدارک مهمانی بودند.. همه به نوعی.. خوشحال بودند.. و بیشتر از همه عاطفه🙈 اقارضا و حسین اقا.. از زمان سربازی باهم رفیق🤝بودند.. اقارضا 🍃کارمند سپاه🍃 بود.. با اینکه چند مدتی.. از هم بودند.. اما دلشان بهم بود.. چند سالی به تهران منتقل شده بودند.. و حالا.. دوباره برگشتند.. و در همین محله.. خانه ای را.. اجاره کرده بودند.. و امشب.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت و امشب بهترین فرصت بود.. که کنار هم باشند.. و یادی از خاطرات گذشته کنند.. و لحظاتشان شیرین شود..😊☺️😁😃 اقا رضا همسرش سُرور خانم.. امین پسر ارشد با خانمش نرجس، ابراهیم و خانمش سمیه.. و ایمان.. ایمان.. پسر ته تغاری اقا رضا بود.. و مدت ها بود که دلش را به عاطفه باخته بود..🙈اما جرات نمیکرد حرف دلش را پیش بکشد..😢❣ ساعت از ٧ گذشته بود..🕢🌆 دل عاطفه.. در تب و تاب بود.. فکرش را درگیر میکرد..شاید ایمان بعد این مدت پشیمان شده بود..🙁شاید اصلا به او فکر نمیکرد..😑 دید.. تا ایمان اقدامی نکرده فکرش را نکند..👌با انرژی بهتر.. روبروی اینه ایستاد..😇 بالای روسری گلبهی اش را.. مرتب کرد.. چادرش را سر کرد.. و از اتاق بیرون رفت.. صدای همهمه و خنده میهمانان.. کل خانه را گرفته بود..😁😄😃😀🤝🤝🤝🤝 بعد از خوش و بش و گرم گرفتن ها.. حسین اقا تعارف کرد.. همه روی مبل نشسته بودند.. و برحسب اتفاق.. ایمان روبروی عاطفه بود..🤦‍♂ اما مبل عاطفه.. طوری بود که.. صورت ایمان را نمیدید.. اما ایمان.. تا سر بلند میکرد.. دلدارش را میدید..🤦‍♂😑 خیس عرق شده بود.. سرش را میچرخاند.. خودش را به حرف های عباس و امین.. سرگرم می‌کرد.. و هر از گاهی نظری میداد..😊 اما..تا چشم میچرخاند.. باز هم عاطفه را میدید..🙈 عباس کمی.. ساکت تر از قبل.. شده بود.. اما هنوز هم.. اخمش را داشت.. اخم با سکوتش.. او را باجذبه و پرهیبت ساخته بود.. ساکت بودن عباس.. طوری بود که ابراهیم.. طاقت نیاورد.. و به زبان آورد.. آرام به عباس گفت _خیلی ساکت شدی عباس.. چت شده.! 😁 امین _شاید آب روغن قاطی کرده!😜 عباس فقط اخمش را پس زد.. اما لبخند نداشت.. _نه چیزی نی..! ایمان خواست.. از دلدارش سوالی کند.. اما از ترس.. بیانش را نداشت.. عباس بود.. با این که حالا میدید.. ترجیح داد سکوت کند🤦‍♂😑 حس میکرد.. عباس تغییر کرده بود.. اما عباس به روی خودش نمی آورد.. قبلا خیلی حرف میزد.. صدای قهقهه هایش.. بیرون از خانه میرفت.. حرف عادی اش.. با داد بود.. اما الان بیشتر سکوت میکند.. و گوش میدهد.. تا سر بلند میکرد.. ناخواسته دلبرش را میدید..🤦‍♂اما .. چشمش را.. به پایین میدوخت.. نمیتوانست.. جایش را تغییر دهد.. چون مبل ها به تعداد بود..😑 سُرور خانم.. حال دل پسرش را.. فهمیده بود.. و با ذوق و لبخند.. به ایمان نگاه میکرد..😍😁 نگاه سنگین مادر.. ایمان را وادار کرد.. سر بلند کند..با خنده مادر..😁 لبخند شرمگینی زد.. و باز سر به زیر انداخت..☺️😅🙈 عاطفه، نرجس و سمیه.. که مدتها بود از هم دور بودند.. گرم حرف زدن شده بودند.. نرجس باردار بود..☺️ و عاطفه و سمیه مدام او را سوال پیچ میکردند..😅😅و سر به سرش میگذاشتند.. کم کم وقت شام بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #سی تا آخرین روزم که ميپرسیدی: _سخت ت
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال کرج شد... زیاد میومد تهران و می موند... وقتی تهران بود صبحا می رفت پادگان و شب میومد... نگاهش کردم... آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد... این روز ها بیشتر عادت کرده بودم به بودنش... وقتی میخواست برود منطقه، .. دلم پر از غم میشد...😞 انگار تحملم شده باشد.... منوچهر سجاده اش را پهن کرد... دلم میخواست در نمازها به او اقتدا کنم، ولی منوچهر راضی نبود... یک بار که فهمیده بود یواشکی پشتش ایستاده ام و به او اقتدا کردم، ناراحت شد. از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد! چشم هایش را بسته بود... و اذان می گفت... به (حی علی خیر العمل) که رسید،... از گردنش آویزان شدم و بوسیدمش!! منوچهر (لا اله الا االله)گفت و مکث کرد...! گردنش را کج کرد و به من نگاه کرد: _عزیز من این چه کاری است تو میکنی؟ میگوید بشتابید به سوي بهترین عمل، آن وقت تو می آیی و شیطان می شوی؟ چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی خیسش چسبیده بود، کنار زدم و گفتم: _به نظر خودم که بهترین کار را می کنم...!!😌 شاید شش ماه اول ازدواجمون که منوچهر رفت جبهه... برام راحت تر گذشت،... ولی از سال شصت و شیش دیگه طاقت نداشتم... هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم.... دلم میخواست هر روز جمعه باشه و بمون خونه... 😥 جنگ که تموم شد،... گاهی برای پاکسازی و مرزداری میرفت منطقه... هربار که میومد لاغرتر و ضعیف تر شده بود. غذا نمیتونست بخوره...😔 میگفت: _"دل و رودم رو میسوزونه." همه ی غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمیدونستیم شیمیایی چیه و چه عوارضی داره...😔 دکترا هم تشخیص نمیداد. هر دفعه می بردیمش بیمارستان، 🚑 یه سرم میزدن و دو روز استراحت میدادن و میومدیم خونه... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #سی_ویک منوچهر سال شصت و هفت مسئول پاد
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت اون سالها زیاد بود. منوچهر یه پیکان خرید... که بعد ظهرا باهاش کار کنه، اما نتونست. و اذیتش میکرد.... پسر عموش، نادر، توی ناصر خسرو یه رستوران سنتی داشت. بعد ظهرا از پادگان میرفت اونجا، شیر میفروخت.😠 نمیدونستم،... وقتی فهمیدم، بهش توپیدم😡 که چرا این کار رو میکنی؟ گفت: _ "تا حالا هر چی شماها رو کشیدم بسه... پرسیدم: _"معذب نیستی؟" گفت: _"نه، برای خونوادم کار میکنم." رو هم شروع کرد. ثبت نام کرده بود... هر سه ماه، درس یه سال رو بخونه و امتحان بده.... از اول راهنمایی شروع کرد. با هیچ درسی مشکل نداشت الا دیکته....!😅 کتاب فارسی را باز کرد.. و چهار پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفت. منوچهر در بد خطی قهار بود!😅 گفتم: _حالا فکر کن درس خوانده ای. با این خط بدی که داری معلم ها نمی توانند ورقه ات را صحیح کنند!😆 گفت: _یاد می گیرند...!😉 این را مطمئن بودم... چون خودم یاد گرفته بودم، نامه های او را بخوانم «وقت» را «فقط» بخوانم😅 و «موش» را «مشت» و هزار کلمه ی ديگر که خودش میتوانست بخواند ومن....!!! غلط ها را شمرد، شصت و هشت غلط...! گفتم: _رفوزه ای!😜 منوچهر همان طور که ورق ها📑 را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه می کرد، گفت: _ تا قبول شوم. این را هم می دانستم... منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت به پاش می ماند...☺️   صبحا از ساعت چهار و نیم می رفت پارك... تا هفت درس می خوند... از اون ور می رفت پادگان... و بعد پیش نادر.... کتاب و دفترش رو هم می برد تا موقع بی کاری بخونه... امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم.😍 کیف🤗 می کرد از درس خوندن...! اما دکترا اجازه ندادن ادامه بده...😔 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #سی_ودو اون سالها #فشاراقتصادی زیاد بود
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت امتحان سال دوم رو می داد.. و چند درس سال سوم رو خونده بود که سر دردهای شدید گرفت... از درد  خون دماغ میشد... و از گوشش خون می زد.... به خاطر ترکش هایی که توی سرش داشت... و ضربه هایی که خورده بود،... نباید به اعصابش فشار می آورد... بعضی از دوستاش می گفتن _چرا درس می خونی؟ ما برات مدرك جور می کنیم. اگه بخوای می فرستیمت دانشگاه این حرفا براش سنگین میومد... می گفت: _دلم میخواد یاد بگیرم. باید یه چیزی توی مخم باشه که برم دانشگاه. مدرك  الکی به چه دردی میخوره؟ بعد از جنگ... و فوت امام... زندگی ما آدمای جنگ وارد مرحله ی جدیدی شد.... نه کسی ما رو می شناخت... و نه ما کسی رو می شناختیم.... انگار برای اين جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم... خیلی چیزا عوض شد... منوچهر می گفت: _"کسی که تا دیروز باهاش توی یه کاسه آبگوشت میخوردیم، حالا که میخوایم بریم توی اتاقش، باید از منشی و نماینده و دفتر دارش وقت قبلی بگیریم..." بحث درجه هم مطرح شد.... به هر کس بر اساس تحصیلات و درصد جانبازی و مدت جبهه بودن درجه می دادن.... منوچهر هیچ مدرکی رو رو نکرد... سرش رو انداخته بود پایین و کار خودش رو می کرد،.. اما گاهی کاسه ی صبرش لبریز میشد... حتی استعفا داد که قبول نکردن... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #سی_وسه امتحان سال دوم رو می داد.. و
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت سال شصت و نه،.. چهار ماه رفت منطقه.... انقدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد.... با آمبولانس آوردنش تهران و بیمارستان🏥 بستری شد . از سر تا پاش عکس گرفتن،... چندبار آندوسکوپی کردن و از معده اش نمونه برداری کردن، اما نفهمیدن چشه...😞 یه هفته مرخص شده بود. گفت: _فرشته، دلم یه جوريه. احساس می کنم روده هام داره باد میکنه. دو سه تا توت سفید نوبرانه که جمشید آورده بود، خورده بود.... نفس که می کشید، شکمش میومد جلو و بر نمیگشت. شده بود عین قلوه سنگ. زود رسوندیمش بیمارستان....😰 انسداد روده شده بود.... دوباره از روده اش نمونه برداری کردن. نمونه رو بردم آزمایشگاه... تا برگردم منوچهر رو برده بودن بخش جراحی. دویدم برم بالا، یه دختر دانشجو سر راهم رو گرفت. گفت: _خانوم  مدق اینا تشخیص سرطان دادن ولی غده رو پیدا نمیکنن. میخوان شکمش رو باز کنن و ببینن غده کجاست... گفتم: _مگه من میذارم..؟😭 منوچهر رو آماده کرده بودن ببرن اتاق عمل. گفتم: _دست بهش بزنید روزگارتون رو سیاه می کنم.😠☝️ پنبه ی الکل رو برداشتم،... سرم رو از دستش کشیدم و لباس هاش رو تنش کردم... زنگ زدم پدرم و گفتم بیاد دنبالمون... میخواستم منوچهر رو از اونجا ببرم... دکتر که سماجتم رو دید،.. یه نامه نوشت، گذاشت روی آزمایش های منوچهر و ما رو معرفی کرد به دکتر میر، جراح غدد بیمارستان جم... و منوچهر رو روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم...😞 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛