eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
995 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_59 رویا: رسول... تو چرا وقتی یه بار نمیتونی بگی حرفتو دیکه بعدشم ولکن میشی...
یک هفته بعد: محمد: برای اخرین بار توضیح میدم... شاروت فردا ساعت 12 ظهر میرسه ایران... ما باید حداصل دوساعت قبل از شارلوت فرودگا باشیم.. همه دوربینا باید کنترل بشن... رسول... مجوزشو میگیری که از همین امشب رو فرودگاه کنترل داشته باشی... روبه سارا گفتم: خانم حسینی شما..تلفنای شارلوت رو کنترل میکنی...کوچک ترین تماسش روهم به من اطلاع میدین... داوود،فرشید و امیر خانم رضایی باما میاین.. سعید،خانم حسینی(سما) و بقیه میمونید سایت با ما ارتباط دارین.. (همه با سر تایید کردن) محمد: سوالی نیست؟ همه: خیر... محمد: خسته نباشید... پ.ن: عملیات 🔪 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_60 یک هفته بعد: محمد: برای اخرین بار توضیح میدم... شاروت فردا ساعت 12 ظهر می
شب: محمد: به صندلی تکیه داده بودمو سعی داشتم چند ساعت بخوابم که تلفنم زنگ خورد... چشمامو باز کردم و کمی ماساژشون دادم... جانم عطیه... عطیه: محمد... بیا خونه سریع.. محمد: از حالت دراز کشیده صاف نشستم چیشده؟ عطیه: عزیز... عزیز حالش بد شده.. محمد: یا خدا...زنگ بزن به آمبولانس اومدم... ـــــــ رسول: جانم اقا.. کارم داشتید؟ محمد: یه کار مهمی پیش اومده باید برم جایی.. یه ساعت نشده برمیگردم... رسول... حواست باشه.. رسول: چشم اقا... ـــــــ سارا: تلفن شارلوت داشت زنگ میخورد... سریع هدستو گذاشتم رو گوشم.. ـــــــــ رسول: تو نمازخونه دراز کشیده بودم... داشت خوابم میبرد که... سارا: داخل نرفتم...از دم در گفتم: اقای رضایی؟ اینجایین؟ رسول: اول یکم بلند شدم.. کمی به صدا توجه کردم.. خانم حسینی بود... مثل برق گرقته ها از جام بلند شدم... رفتم جلو در نمازخونه... بله... سارا: میشه یک دقیقه بیاید... ـــــــــ رسول: فایل رو باز کردم... همزمان باهم هدستارو گذاشتیم رو گوشمون... پ.ن: عزیز حالش بده ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_61 شب: محمد: به صندلی تکیه داده بودمو سعی داشتم چند ساعت بخوابم که تلفنم زنگ خ
محمد: عزیز بهترین؟ عزیز: بهترم... تو.. برو...به کارت برس.. محمد: الان کار من شمایی فقط... عطیه: عزیز داروهاتونو گرف.. عه.. محمد کی اومدی؟ محمد: سلام... چند دقیقه ای میشه... دکتر چی گفت؟ عطیه: خداروشکر چیزی نیست.. فقط یکم فشارتون افتاده که دکتر گفت واسه استرسه... محمد: عزیز... استرس چرا اخه! عزیز: نفشی کشیدمو سکوت کردم.. عطیه: خندیدمو گفتم: به نظرت استرس برا چی؟😂😐 ـــــــــــــ رسول: چشمام از تعجب گرد شده بود... هدستو از رو گوشم برداشتم... سارا: نگاهمو به کیبورد داده بودمو فکر میکردم... رسول: خانم حسینی این فایلارو بفرستید واسه اقا محمد... و پاشدم تا بشینه جای من... گوشیمو دراوردم... زنگ زدم به اقا محمد... ــــــ محمد: جانم رسول... رسول: اقا میتونید بیاید سایت؟ محمد: چیشده... رسول: نمیتونم الان بگم... اکه میشه سریع بیاید سایت... محمد: خیلی خب... خداحافظ.. ـــــــــ محمد: عزیزو عطیه رو رسوندم خونه و راه افتادم سمت سایت... پ.ن: چیشده ینی؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♥️00:00♥️ دعا برای ظهور آقا امام زمان فراموش نشه📿
سلام سلام شبتون بخیر
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_62 محمد: عزیز بهترین؟ عزیز: بهترم... تو.. برو...به کارت برس.. محمد: الان کا
رسول: آقا برنامشونو عوض کردن.. محمد: یعنی چی... الان که دوساعت مونده به پروازش... خب... برنامش چیه.. رسول: هدستو روبه روی اقا محمد گرفتم سارا: فایل صوتی رو پخش کردم شریف: نباید راه بیوفتس شمت فرودگاه؟ شارلوت: از فرودگاه نمیرم... زمینی میرم... نباید اسمم تو لیست مسافرا باشه... دو روز بیشتر نمیمونم تهران... بعدش میام سمت تو... ولی باید توهم بری سمت دزفول اونجا هم دیگه رو میبینیم... شریف: خیلی خب.. هرموقع داشتی راه میوفتاسد سمت دزفول یه روز قبلش بهم خبر بده... شارلوت: اوکی... محمد: هدستو برداشتمو کمی فکر کردم... رسول: الان باید چیکار کنیم؟ محمد: ماهم برناممونو عوض میکنیم... رسول با بچه های لب مرز هماهنگ شو... بهشون بگو کیس مهمیه و کاری باهاشون نداشته باشن... ولی زیر نظر بگیرنشون.. پ.ن: کیس مهمیه... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_63 رسول: آقا برنامشونو عوض کردن.. محمد: یعنی چی... الان که دوساعت مونده به پر
محمد: باید همتون آماده باشید... ممکنه هر زمانی لازم باشه حرکت کنیم... ـــــــــ فردا شب: سارا: بیکار پشت میزم نشسته بودم... که دیدم شارلوت داره تماس میگیره... آقا رضایی... رسول: با عجله رفتم سمت میز خانم حسینی... سارا: یه هدست دست خودم بود... یکیم گرفتم سمت اقای رضایی... رسول: هدستو گرفتمو گذاشتمش رو گوشم... شارلوت: من الان تو مرزای ایرانم... چند ساعت دیگه میرسم تهران.. در دسترس باش تا یکی دوروز دیگه بهت زنگ میزنم که بیای سمت دزفول.. شریف:باشه.. رسول: خانم حسینی اینو بفرستید به سیستم اقا محمد... و رفتم سمت اتاق اقا محمد.. ـــــــ محمد: بیا تو.. رسول: اقا شارلوت چند ساعت دیگه تهرانه... از بچه های لب مرزم چند نفر تعقیبش میکنن.. محمد: تقریبا روی صندلی خوابیده بودم... با این حرفش بلند شدمو کامل نشستم... خیلی خب... رسول... وقتی انقدر بی سر وصدا میاد ایران... قطعا نمیره سفارت... به بچه ها بگو دوتا چشم دیگم قرض کنن ببینن کجا میره... بعدشم امیرو خانم حسینی رو بفرست واسه ت میم.. رسول: خانم حسینی؟ محمد: سما حسینی... رسول: اها.. چشم... خواستم برم که.. محمد: رسول... از دستمون بره... رفته ها.... بگو خیلی حواسشونو جمع کنن... رسول: چشم اقا.. با اجازه.. پ.ن: از دستمون بره رفته ها.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_64 محمد: باید همتون آماده باشید... ممکنه هر زمانی لازم باشه حرکت کنیم... ــــ
محمد: بیا تو رسول: بفرمایید اقا... ادرس جایی که شارلوت زندگی میکنه.. ــــــ خونه ـــــــ رویا: من که دیگه زبونم مو دراورد... برو... با.. سارا... حرررف... بزنننن😐 رسول: با سر تایید کردم... فردا حرف میزنم... رویا: ببینیمو تعریف کنیم.. من که چشم آب نمیخوره... ـــــــــــ صدرا: پاشدمو رفتم دم خونه سارا اینا... سما: صدرا بود... گفتم:سارا بیا... سارا: بل... این اینجا چیکار میکنههه سما: واقعا نمیدونی اینجا چیکار میکنه؟ سارا.... سارا: پرسدم وسط حرفش: تو بردار.. بگو سارا نیستش... سما: من دروغ نمیگم.. آیفونو برداشتم: بله؟ صدرا: میشه به سارا خانم بگین بیاد پایین سما: الان میگم بیاد پایین... سارا: عهههه سما: برو پایین سارا... و رفتم سمت اتاقم... پ.ن: صدرا... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♥️00:00♥️ دعا برای ظهور آقا امام زمان فراموش نشه📿
سلام سلام
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_65 محمد: بیا تو رسول: بفرمایید اقا... ادرس جایی که شارلوت زندگی میکنه.. ـــــ
صدرا: میشه باهم صحبت کنیم... خواهش میکنم سارا: سرمو پایین انداختم... صدرا: در ماشینو براش باز کردم... ــــــ صدرا: سارا.. من واقعا دوست دارم... نمیدونم چیکار کنم... نمیدونم چجوری بهت ثابت کنم عاشقتم... بابا من هرکاری میکنم تو ناراحت میشی.. اعصبانی میشی... تو بگو من چیکار کنم انقدر ازم متنفر نباشی.. سارا: سرمو پایین انداخته بودم.. صدرا: سارا حرف بزن تروخدا... سارا: دین.. فقط دینتو تقویت کن.. من میدونم تو، توی پارتی های مختلف شرکت میکنی... ولی به کسی چیزی نگفتم... اگه به خدا نزدیک بشی... شاید بتونم راجب درخواستت فکر کنم.. و از ماشین پیاده شدم.. پ.ن: اگه به خدا نزدیک بشی... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_66 صدرا: میشه باهم صحبت کنیم... خواهش میکنم سارا: سرمو پایین انداختم... صدرا
سارا: رفتم بالا... چادر رنگیمو دراوردمو اویزون کردم.. سما: چیشد.. سارا: نگاهی به سما کردمو رفتم تو اتاق.. سما: سارا.. چی بهت کفت که حالت عوض شد.. سارا: گفت چقدر دوسم داره.. بعد از کمی سکوت گفتم: باورت میشه داشت گریه میکرد؟ سما: لبخندی زدمو گفتم: اهوم... خولم باورم میشه.. چون میدونم صدرا چقدر دوست داره و حاضره به خاطر بدست اوردنت هرکاری بکنه سارا: نمیدونم باید چیکار کنم... سما: به حرفاش فکر کن.. هر دفعه اومد حرف بزنه زدی تو پرش.. بهش اهمیت ندادی... نادیده گرفتیش.. سارا: سرمو پایین انداختم... سما: خوب فکر کن و یه تصمیم درست بگیر... تصمیمی بگیر که بعدا به خاطر انتخاب کردنش به خودت افتخار کنی... نه تصمیمی بگیری که همش خودتو سرزنش کنی.. پ.ن: حاضره به خاطر به دست اوردنت هر کاری بکنه! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ