«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_62 محمد: عزیز بهترین؟ عزیز: بهترم... تو.. برو...به کارت برس.. محمد: الان کا
#عشق_بی_پایان
#پارت_63
رسول: آقا برنامشونو عوض کردن..
محمد: یعنی چی... الان که دوساعت مونده به پروازش...
خب... برنامش چیه..
رسول: هدستو روبه روی اقا محمد گرفتم
سارا: فایل صوتی رو پخش کردم
شریف: نباید راه بیوفتس شمت فرودگاه؟
شارلوت: از فرودگاه نمیرم...
زمینی میرم...
نباید اسمم تو لیست مسافرا باشه...
دو روز بیشتر نمیمونم تهران... بعدش میام سمت تو...
ولی باید توهم بری سمت دزفول اونجا هم دیگه رو میبینیم...
شریف: خیلی خب..
هرموقع داشتی راه میوفتاسد سمت دزفول یه روز قبلش بهم خبر بده...
شارلوت: اوکی...
محمد: هدستو برداشتمو کمی فکر کردم...
رسول: الان باید چیکار کنیم؟
محمد: ماهم برناممونو عوض میکنیم...
رسول با بچه های لب مرز هماهنگ شو...
بهشون بگو کیس مهمیه و کاری باهاشون نداشته باشن... ولی زیر نظر بگیرنشون..
پ.ن: کیس مهمیه...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_63 رسول: آقا برنامشونو عوض کردن.. محمد: یعنی چی... الان که دوساعت مونده به پر
#عشق_بی_پایان
#پارت_64
محمد: باید همتون آماده باشید...
ممکنه هر زمانی لازم باشه حرکت کنیم...
ـــــــــ
فردا شب:
سارا: بیکار پشت میزم نشسته بودم...
که دیدم شارلوت داره تماس میگیره...
آقا رضایی...
رسول: با عجله رفتم سمت میز خانم حسینی...
سارا: یه هدست دست خودم بود... یکیم گرفتم سمت اقای رضایی...
رسول: هدستو گرفتمو گذاشتمش رو گوشم...
شارلوت: من الان تو مرزای ایرانم...
چند ساعت دیگه میرسم تهران..
در دسترس باش تا یکی دوروز دیگه بهت زنگ میزنم که بیای سمت دزفول..
شریف:باشه..
رسول: خانم حسینی اینو بفرستید به سیستم اقا محمد...
و رفتم سمت اتاق اقا محمد..
ـــــــ
محمد: بیا تو..
رسول: اقا شارلوت چند ساعت دیگه تهرانه...
از بچه های لب مرزم چند نفر تعقیبش میکنن..
محمد: تقریبا روی صندلی خوابیده بودم... با این حرفش بلند شدمو کامل نشستم...
خیلی خب...
رسول... وقتی انقدر بی سر وصدا میاد ایران... قطعا نمیره سفارت...
به بچه ها بگو دوتا چشم دیگم قرض کنن ببینن کجا میره...
بعدشم امیرو خانم حسینی رو بفرست واسه ت میم..
رسول: خانم حسینی؟
محمد: سما حسینی...
رسول: اها.. چشم...
خواستم برم که..
محمد: رسول... از دستمون بره... رفته ها....
بگو خیلی حواسشونو جمع کنن...
رسول: چشم اقا..
با اجازه..
پ.ن: از دستمون بره رفته ها..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_64 محمد: باید همتون آماده باشید... ممکنه هر زمانی لازم باشه حرکت کنیم... ــــ
#عشق_بی_پایان
#پارت_65
محمد: بیا تو
رسول: بفرمایید اقا... ادرس جایی که شارلوت زندگی میکنه..
ــــــ خونه ـــــــ
رویا: من که دیگه زبونم مو دراورد...
برو... با.. سارا... حرررف... بزنننن😐
رسول: با سر تایید کردم...
فردا حرف میزنم...
رویا: ببینیمو تعریف کنیم.. من که چشم آب نمیخوره...
ـــــــــــ
صدرا: پاشدمو رفتم دم خونه سارا اینا...
سما: صدرا بود... گفتم:سارا بیا...
سارا: بل...
این اینجا چیکار میکنههه
سما: واقعا نمیدونی اینجا چیکار میکنه؟
سارا....
سارا: پرسدم وسط حرفش: تو بردار.. بگو سارا نیستش...
سما: من دروغ نمیگم.. آیفونو برداشتم: بله؟
صدرا: میشه به سارا خانم بگین بیاد پایین
سما: الان میگم بیاد پایین...
سارا: عهههه
سما: برو پایین سارا...
و رفتم سمت اتاقم...
پ.ن: صدرا...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_65 محمد: بیا تو رسول: بفرمایید اقا... ادرس جایی که شارلوت زندگی میکنه.. ـــــ
#عشق_بی_پایان
#پارت_66
صدرا: میشه باهم صحبت کنیم...
خواهش میکنم
سارا: سرمو پایین انداختم...
صدرا: در ماشینو براش باز کردم...
ــــــ
صدرا: سارا.. من واقعا دوست دارم...
نمیدونم چیکار کنم... نمیدونم چجوری بهت ثابت کنم عاشقتم...
بابا من هرکاری میکنم تو ناراحت میشی.. اعصبانی میشی...
تو بگو من چیکار کنم انقدر ازم متنفر نباشی..
سارا: سرمو پایین انداخته بودم..
صدرا: سارا حرف بزن تروخدا...
سارا: دین.. فقط دینتو تقویت کن..
من میدونم تو، توی پارتی های مختلف شرکت میکنی... ولی به کسی چیزی نگفتم...
اگه به خدا نزدیک بشی...
شاید بتونم راجب درخواستت فکر کنم..
و از ماشین پیاده شدم..
پ.ن: اگه به خدا نزدیک بشی...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_66 صدرا: میشه باهم صحبت کنیم... خواهش میکنم سارا: سرمو پایین انداختم... صدرا
#عشق_بی_پایان
#پارت_67
سارا: رفتم بالا...
چادر رنگیمو دراوردمو اویزون کردم..
سما: چیشد..
سارا: نگاهی به سما کردمو رفتم تو اتاق..
سما: سارا.. چی بهت کفت که حالت عوض شد..
سارا: گفت چقدر دوسم داره..
بعد از کمی سکوت گفتم: باورت میشه داشت گریه میکرد؟
سما: لبخندی زدمو گفتم: اهوم... خولم باورم میشه..
چون میدونم صدرا چقدر دوست داره و حاضره به خاطر بدست اوردنت هرکاری بکنه
سارا: نمیدونم باید چیکار کنم...
سما: به حرفاش فکر کن..
هر دفعه اومد حرف بزنه زدی تو پرش..
بهش اهمیت ندادی... نادیده گرفتیش..
سارا: سرمو پایین انداختم...
سما: خوب فکر کن و یه تصمیم درست بگیر...
تصمیمی بگیر که بعدا به خاطر انتخاب کردنش به خودت افتخار کنی...
نه تصمیمی بگیری که همش خودتو سرزنش کنی..
پ.ن: حاضره به خاطر به دست اوردنت هر کاری بکنه!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_67 سارا: رفتم بالا... چادر رنگیمو دراوردمو اویزون کردم.. سما: چیشد.. سارا:
#عشق_بی_پایان
#پارت_68
رسول: شب شده بود...
کل روز با خودم کلنجار رفتم که برم باهاش حرف بزنم...
فک کنم الان که شیفت تموم شده حرفم گرفته...
دیدم داره از سالن خارج میشه..
بدو بدو رفتم تا خودمو بهش برسونم...
بهش رسیدم... اما نتونستم حرف بزنم...
ـــــــ
رسول: داشتم میرفتم سمت خونه که دیدم سارا داره پیاده میره..
دیدم سوار ماشین شد...
با دیدن راننده دنیا رو سرم خراب شد...
اونا حرکت کردن اما من سرجام وایساده بودم..
مشتی روی فرمون زدمو سرمو روش گذاشتم...
ــــــــــ
صدرا: من خیلی تغییر کردما..
سارا: تو این دوروز؟
صدرا: اهوم...
دور رفیامو خط کشیدم...
مهمونیارو تعطیل کردم...
سارا: من نمیگم رفیقاتو دور بنداز... رفیق خیلیم خوبه... ولی رفیق خوب...
نه کسی که به راه کج بکشتت..
نه کسی که چیزای بدو خوب جلوه میده...
صدرا: به هر حال من دور رفیق خوبو بدو خط کشیدم...
تنها رفیق من الان تویی...
رفیق.... دختر عمو... خندیدمو گفتم: همسر آینده.. الان همه کس من فقط تویی...
سارا: لبخند زدمو سرمو پایین انداختم...
صدرا: پشت چراغ قرمز وایساده بودیم که یه بچه اومد سمتمون...
بچه: عمو یه گل واسه خانمت میخری
صدرا: نگاهی به سارا انداختمو گفتم: خانمم نیست که هنوز
بچه: خب یه گل واسه عشقت بخر
صدرا: به سارا نگاه کردم.. لبخند زدمو یدونه کرفتم..
بفرمایید...
سارا: گلو گرفتمو تشکر کردم...
پ.ن: چرا نمیری حرفتو بزنی برادر من😐
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هدایت شده از رمان گاندو
❣️نظر ﮐﻦ ﺑﺮ ﻋﻠﯽ ﺟﺎﻧﺎ,ﺑﺒﯿﻦ ﺁﻥ ﺁﯾﺖ ﮐﺒﺮﺍ :
❣️ﻋﻠﯽ ﻋﻘﻞ
❣️ﻋﻠﯽ ﻋﺎﻗﻞ
❣️ﻋﻠﯽ ﺩﺍﻧﺶ
❣️ﻋﻠﯽ ﺩﺍﻧﺎ
❣️ﻋﻠﯽ ﺭﺍﺯ
❣️ﻋﻠﯽ ﺣﮑﻤﺖ
❣️ﻋﻠﯽ ﻫﻤﺖ
❣️ﻋﻠﯽ ﺭﺃﻓﺖ
❣️ﻋﻠﯽﻣﻌﻠﻮﻝ
❣️ﻋﻠﯽ ﻋﻠﺖ
❣️ﻋﻠﯽ ﻫﻤﺘﺎ
❣️ﻋﻠﯽ ﺗﻨﻬﺎ
❣️ﻋﻠﯽ ﻓﻀﻞ
❣️ﻋﻠﯽ ﻓﺎﺿﻞ
❣️ﻋﻠﯽ ﻋﺪﻝ
❣️ﻋﻠﯽ ﻋﺎﺩﻝ
❣️ﻋﻠﯽ ﺣﮑﻢ
❣️ﻋﻠﯽ ﺣﺎﮐﻢ
❣️ﻋﻠﯽ ﺩﯾﻦ
❣️ﻋﻠﯽ ﺩﻧﯿا
❣️ﻋﻠﯽ ﺩﺍﺩ
❣️ﻋﻠﯽ ﺩﺍﻭﺭ
❣️ﻋﻠﯽ ﯾﺎﺭ
❣️ﻋﻠﯽ ﯾﺎﻭﺭ
❣️ﻋﻠﯽ ﺻﺒﺮ
❣️ﻋﻠﯽ ﺻﺎﺑﺮ
❣️ﻋﻠﯽ ﻋﻠﻮ
❣️ﻋﻠﯽ ﺍﻋﻼ
❣️ﻋﻠﯽ ﺗﻮﺭﺍﺕ
❣️ﻋﻠﯽ ﻗﺮﺁﻥ
❣️ﻋﻠﯽ ﺍﻧﺠﯿﻞ
❣️ﻋﻠﯽ ﻓﺮﻗﺎﻥ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﻈﻬﺮ
❣️ﻋﻠﯽ ﺍﻃﻬﺮ
❣️ﻋﻠﯽ ﺯﻫﺪ
❣️ﻋﻠﯽ ﺗﻘﻮﺍ
❣️ﻋﻠﯽ ﺍﻋﻠﻢ
❣️ﻋﻠﯽ ﺍﻓﻀﻞ
❣️ﻋﻠﯽ ﺍﻋﺪﻝ
❣️ﻋﻠﯽ ﺍﮐﻤﻞ
❣️ﻋﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮ
❣️ﻋﻠﯽ ﺑﺮﺗﺮ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﻬﺘﺮ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﻮﻻ
❣️ﻋﻠﯽ ﺳﺮﻭﺭ
❣️ﻋﻠﯽﺭﻫﺒﺮ
❣️ﻋﻠﯽ ﺣﯿﺪﺭ
❣️ﻋﻠﯽ ﺻﻔﺪﺭ
❣️ﻋﻠﯽ ﺣﺴﻦ
❣️ﻋﻠﯽ ﺯﯾﻮﺭ
❣️ﻋﻠﯽ ﺯﯾﻨﺖ
❣️ﻋﻠﯽ ﺯﯾﺒﺎ
❣️ﻋﻠﯽ ﻫﺎﺩﯼ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﻬﺪﯼ
❣️ﻋﻠﯽ ﺭﺍﺿﯽ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﺮﺿﯽ
❣️ﻋﻠﯽ ﻧﺎﺟﯽ
ﻋﻠﯽﻣﻨﺠﯽ
❣️ ﻋﻠﯽ ﺑﯿﻨﺶ
❣️ﻋﻠﯽ ﺑﯿﻨﺎ
❣️ﻋﻠﯽ ﻧﺼﺮ
❣️ﻋﻠﯽ ﻧﺎﺻﺮ
❣️ ﻋﻠﯽ ﻓﺘﺢ
❣️ﻋﻠﯽ ﻓﺎﺗﺢ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﺼﻠﺢ
❣️ﻋﻠﯽ ﻧﺎﺻﺢ
❣️ﻋﻠﯽ ﻓﺮﺩ
❣️ﻋﻠﯽ ﯾﮑﺘﺎ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﻄﻠﻊ
❣️ﻋﻠﯽ ﻃﺎﻟﻊ
❣️ﻋﻠﯽ ﻧﻮﺭ
❣️ﻋﻠﯽ ﺍﻧﻮﺍﺭ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﺮﺷﺪ
❣️ﻋﻠﯽ ﺍﺣﻤﺪ
❣️ﻋﻠﯽ ﯾﺎﺳﯿﻦ
❣️ﻋﻠﯽ ﻃﺎﻫﺎ
❣️ ﻋﻠﯽ ﺭﺧﺸﺎﻥ
❣️ﻋﻠﯽ ﺗﺎﺑﺎﻥ
❣️ﻋﻠﯽ ﻟﺆﻟﺆ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﺮﺟﺎﻥ
❣️ﻋﻠﯽ ﺳﺎﻗﯽ
❣️ﻋﻠﯽ ﮐﻮﺛﺮ
❣️ﻋﻠﯽ ﺯﻣﺰﻡ
❣️ﻋﻠﯽ ﺻﻬﺒﺎ
❣️ﻋﻠﯽ ﻋﺮﻓﺎﻥ
❣️ ﻋﻠﯽ ﻋﺎﺭﻑ
❣️ﻋﻠﯽ ﺍﺷﺮﻑ
❣️ﻋﻠﯽ ﺳﯿﺪ
❣️ﻋﻠﯽ ﻧﻄﻖ
❣️ﻋﻠﯽ ﻧﺎﻃﻖ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﻨﻄﻖ
❣️ﻋﻠﯽ ﮔﻮﯾﺎ
❣️ﻋﻠﯽ ﻗﺎﻑ
❣️ﻋﻠﯽ ﻧﻘﻄﻪ
❣️ﻋﻠﯽ ﻃﺎﻫﺎ
❣️ﻋﻠﯽ ﺣﺎﻣﯿﻢ
❣️ﻋﻠﯽ ﻗﺼﺪ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﻘﺼﺪ
❣️ ﻋﻠﯽ ﻣﻘﺼﻮﺩ
❣️ﻋﻠﯽ ﻣﻌﻨﺎ...
علی شاهد و علی ناظرو علی مشهود
علی ابالحسنین هست و
شوهر زهرا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
هدایت شده از دکتر انوشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری
❤️🤝 بیعت با علی...
🎤 حاج ابوذر روحی
#عید_غدیر
🔰🔰🇯🇴🇮🇳🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/1558904853C3b6a8bfe23
هدایت شده از خبرگزاری بسیج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
🌹متحيرم چه نامم شه ملك لافتی را
💛 عید غدیر خم مبارک باد 💛
#عید_غدیر
#غدیری_ام
#غدیر
🔷@Basijnewsir
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_68 رسول: شب شده بود... کل روز با خودم کلنجار رفتم که برم باهاش حرف بزنم... فک
#عشق_بی_پایان
#پارت_69
چند روز بعد:
سما: زن عمو زنگ زده واسه پنجشنبه شب قرار خاستگاریو گذاشته...
میخوای چیکار کنی حالا؟
سارا: واقعا نمیدونم...
سما: دوسش داری؟
سارا: سرمو مابین دستام گذاشتمو گفتم: نمیدونم...
سما: ای بابا..
سارا: ولی یه جیزیو خوب میدونم...
حسی که نسبت به صدرا دارم اسمش عشق نیست..
بعید میدونم این عشق هیچوقت به وجود بیاد بین ما...
من به عنوان برادرم دوسش دارم نه شوهر ایندم...
نمیدونمم چجوری اینو بهش بفهمونم...
هربار خواستم بهش بگم یه چیزی شده نتونستم..
سما: تو که دوسش نداری چرا امیدوارش کردی..
سارا: ای خدا...
پ.ن: این عشق هیچوقتبین ما ه وجود نمیاد..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_69 چند روز بعد: سما: زن عمو زنگ زده واسه پنجشنبه شب قرار خاستگاریو گذاشته...
#عشق_بی_پایان
#پارت_70
سما: سارا... کجا بودی...
اصن چرا صبح زودتر اومدی...
سارا: یه سر رفتم بازار...
سما: چت شده... چرا اینجوری...
سارا: خوبم..
و رفتم پشت میزم...
ــــــــ شب ــــــــ
سما: سارا پاشو بریم...
سارا: تو برو من خودم میام...
رسول: چون خیلی خلوت بود حرفاشون راحت شنیده میشد...
من پشتمون بهشون بود...
سما: یعنی چی...
امشب شب خاستگاریته ها..
رسول: با این حرف انگار یه تیر زدن وسط قلبم
سرمو مابین دستام گرفتم...
سما: چت شد اخه...
سارا: سما... تو برو من خودم میام..
ــــ چند ساعت بعد ــــ
سیمین: پس این دختره کجا موند الان میرسن...
سما: هرچقدر زنگ میزنم جواب نمیده..
پ.ن: کجا موند این دختره؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_70 سما: سارا... کجا بودی... اصن چرا صبح زودتر اومدی... سارا: یه سر رفتم بازا
#عشق_بی_پایان
#پارت_71
محبوبه: نگاهی به ساعت انداختمو گفتم: سارا جون نمیاد؟
سیمین: خواستم حرف بزنم که صدای درو شنیدم..
سارا: وارد شدم...
سلام...
محبوبه: سلام عروس گلم..
کجا بودی؟
پدر صدرا(عباس): عروسی که تو مراسم خاستگاریش نیست😂
محبوبه: بیا.. بیا بشین عروس خوشگلم..
سارا: عمو جون... زن عمو...
از نظر من همچی منتفیه...
جواب من... منفیه...
ببخشید.. و رفتم سمت اتاقم...
سیمین: عه وا خاک به سرم..
سما: ببخشید.. رفتم سمت اتاق...
سارا... چیکار میکنی...
چی میگی...
سارا: برو بیرون سما...
سما: نمیرم... بهم بگو چیشده...
پ.ن: چیشده!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_71 محبوبه: نگاهی به ساعت انداختمو گفتم: سارا جون نمیاد؟ سیمین: خواستم حرف بزن
#عشق_بی_پایان
#پارت_72
سارا: دیروز که رفتم بازار.. دیدم تو قهوه خانه نشسته..
سما.. داشت سیگار میکشید..
به من کفته بود دور رفیقامو خط کشیدم ولی داشتن برنامه ریزی میکردن واسه اینکه فردا شب پارتی برن خونه کی..
من میدوستم صدرا میره پارتی.. ولی بهم قول داد رفتارشو عوض کنه... ولی دروغ گفت...
سما: مطمعنی...
سارا: با سر تایید کردم...
ــــــ فردا ــــــ
صدرا: جلو در منتظر بودم که سارا اومد بیرون..
سارا...
ساراااا
بیا بشین یه دقیقه...
فقط یک دقیقه خواهش میکنم...
سارااااا
سارا: با کلافکی نشستم تو ماشین..
صدرا: چرا دیشب اونجوری کردی عزیزم...
سارا: چرا ماشینت بوی عطر میده...
صدرا: بده؟ اذیتت میکنه؟
سارا: اینکه با دود سیگار مخلوط شده اذیتم میکنه..
صدرا: س.. سیگار...
سارا: بله سیگار..
داشبوردو باز کردم... یه بسته سیگار توش بود...
برش داشتمو پرتش کردم سمتش..
خواستم پیاده شم که..
صدرا: کیفشو گرفتم... سارا... سارا تروخدا وایسا...
بهت توضیح میدم..
سارا: توضیحتو واسه خودت نگه دار کیفمو ول کن میخوام برم..
از ماشین پیاده شدم...
خواستم برم اما برگشتمواز شیشه ماشین گفتم: اگه یه بار دیگه مزاحمم بشی.. یا درمورد ازدواج و اینجور چرت و پرتا حرف بزنی همچیو به عمو میگم...
و رفتم...
پ.ن: میخوام برم..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_72 سارا: دیروز که رفتم بازار.. دیدم تو قهوه خانه نشسته.. سما.. داشت سیگار میکش
#عشق_بی_پایان
#پارت_73
فردا:
سارا: از سایت رسیدم رسیدم خونه..
سلام..
سیمین: کجا بودی سارا
سارا: سرکار.. و رفتم سمت اتاقم...
سیمین: سارا.... سارا...
بیا اینجا...
سارا: لباسامو عوض کنم چشم..
سیمین: بیا اینجا میگم...
سارا: جانم
سیمین: سارا تکلیفتو با خودت روشن کن..
صدرا رو میخوای یا نه...
سارا: محکم گفتم: نــــه
سیمین: پس مارو مسخره کردی؟
چرا گفتی بیان خاستگاری... چرا.....
سارا: کیفمو روی میز گذاشتمو کمی عصبی گفتم: مامان همچی تمومه... دیگه نمیخوام راجب صدرا حرف بزنم...
سیمین: دستمو روی پیشونیم گذاشتم و نشستم رو صندلی...
سارا جان بشین مامان...
سارا: نشستم روی صندلی..
سیمین: حالا بهم بگو چیشده...
پ.ن: چیشده!؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ