eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
995 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_111 فرشید: خانم رضایی ایناروکپی کنین بعد به گزارشم ازشون بنویسید... بدید به من
رسول: رفتم بام تهران.. نشستم رو همون نیمکت همیشگی... همش احساس میکردم سارا کنارمه.. حالم خیلی بد بود... بلند شدم و منظره ای که رو به روم بود خیره شدم.. چراغایی که تو تاریکی میدرخشیدن... دستامو پشتم.. بهم گره کرده بودم... چشمامو بستم.. میخواستم به هیچی فکر نکنم ولی سارا جلو چشام بود... حرفاش... نگاهش... حرکاتش.. خندیدنش... داشتم دیوونه میشدم... صداش توی سرم اکو میشد.. «میترسم از روزی که نباشی» « فردا عقدمونه خیلی خوشحالم» زمانی که تو محضر گفتم نه.. نگاهش جلو چشامه... حرفایی که بهم زد همش تو سرمه.. «انقدر زود قضاوتم نکن» «خیلی نامردی رسول» «چرا اینکارو باهام کردی» سرمو مابین دستام گرفتم... رفتم تا قدم بزنم... دستامو توی جیبم کردم.. از جلوی آبمیوه فروشی رد شدم.. روز اخر از همینجا آب هویج گرفتیم... همه صحنه هاش اومد جلو چشام... رفتمو رفتم تا رسیدم به ماشین... نشستم تو ماشینو نفسی پراز درد کشیدم.. بغضی که تو گلوم بود خیلی آزارم میداد... کیف پولمو برداشتمو زیپ مخفی شو باز کردم.. عکسشو دراوردمو نگاه کردم... متوجه گریه کردنم نبودم... دیدم قطره اشکم روی عکس ریخته... پ.ن: رسول🙂💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_112 رسول: رفتم بام تهران.. نشستم رو همون نیمکت همیشگی... همش احساس میکردم سارا
رها:سارا تروخدا اینجوری نکن... شبو روز کارت گریه کردنه... نه غذا میخوری نه حرف میزنی... ببین تو این یک ماه چقدر لاغر شدی... بابا داری از پا میوفتی... سارا: گوشیمو روبه روش گزفتم: اشکام سرازید شد... لبخند تلخی زدمو گفتم:این عکس دقیقا مال 1 ساعت قبل از عقده.. ای کاش تو همون لحضه میموندم.. دیگه نمیرفتم جلو.. ای کاش اصلا عاشقش نمیشدم.. ای کاش اصلا نمیدیدمش.. رها: رفتم کنارشو بغلش کردم... سارا: گریه هام شدت گرفت... ای کاش انقدر زود قضاوتم نمیکـــرد.. پ.ن: سارا🙂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلاممممم حالتون چطوره من بعد از کلییی مدت برگشتم❤️🌱
ببخشید بابت اینکه نبودم و ممنونم از همه کسایی که تو این مدت طولانی توی کانال موندن❤️😍
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
آنچه در رمان #عشق_بی_پایان خواهید خواند👇🏻✨ _وقتی یکی دیگه رو دوست داشتی نباید انقدر عاشقم میکردی
شما لطف کنید این بنرو توی کانالاتون پخش کنید تا دنبال کننده هامون دوباره زیاد بشه که منم انگیزه داشته باشم واسه فعالیت❤️
‌‌‌♥️00:00♥️ دعا برای ظهور آقا امام زمان فراموش نشه📿
‌‌‌♥️00:00♥️ دعا برای ظهور آقا امام زمان فراموش نشه📿
سلام قشنگا❤️
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_113 رها:سارا تروخدا اینجوری نکن... شبو روز کارت گریه کردنه... نه غذا میخوری نه
سارا: فکر کنم رها خوابیده بود.. دستامو روی زانوم گذاشتمو چونه مو گذاشتم رو دستام... حرفای رسول تو سرم اکو میشد... «منو تو تا همیشه کنار همیم» «هیچی نمیتونه از هم جدامون کنه» «منو تو اخرشم قسمت همیم» «هیچی نمیتونه عشق بین منو تورو از بین ببره» اشکام سرازیر شد... زیرلب گفتم: پس چیشد این همه قول و قرار... ـــــــ رها: با جیغ از خواب پرید... سارا جان.. اروم باش دورت بگردم... همش خواب بود... سارا: بلند شدمو نشستم.. لباس عروس تنم بود... با رسول.. تو قبرستون راه میرفتیم و میخندیدیم... یهو یمی که چهره اش معلوم نبود اومدو یه تیر زد... نمیدونم به کدوممون خورد با شلیک شدن تیرش منم از خپاب پریدم... رها: خیره ان شاءالله.. ـــــــــ سارا: دیکه خوابم نبرد... تسبیحی که رسول بهم داده بودو دراوردم.... فلش بک: سارا: دیری دیدین... رسول: عه... هنوز اینو داریش؟ سارا: معلومه که دارم.. این تسبیح تا همیشه کنارمه.. رسول: 😂😍 زمان حال: با دیدن تسبیح ناخوداگاه لبخندی روی لبام نشست... واقعا بهم ارامش میداد... با صدای اذان بلند شدمو رفتم تا رها رو بیدار کنم... باهم رفتیم تا وضو بگیرم... پ.ن: تسبیح.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_114 سارا: فکر کنم رها خوابیده بود.. دستامو روی زانوم گذاشتمو چونه مو گذاشتم رو
سه سال بعد: امیر: تو این سه سال خیلی اتفاقا افتاده... فرشیدو خواهر رسول ازدواج کردن.. یه نیرووی جدید به جای سارا خانم اومده.. داوود و سعیدم همونایی بودن که هستن😂 رسولم که... سه ساله که اون رسول همیشگی نیست... ــــــــــــ رسول: خانم کیانی این برگه هارو کپی کنین بدید به اقا محمد.. شادی: با لبخند گفتم: چشم.. رسول: چقدر رو مخمه این نیروی جدید! هوووووف.. ـــــــــ سارا: داشتم گزارش مینوشتم که یکی مارمندا کفت باید بریم اتاق رئیس... ـــــــــ فتحی: قراره چند تا نیرو بفرستیم تهران.. یا چند نفز داوطلب بشید یا خودم بفرستم... رها: با سارا نگاه کردم.. با نگاه منظورمو بهش فهموندم سارا: سرمو پایین انداخته بودم داشتم فکر میکردم... فتحی: داوطلبا؟ سارا: من و چند نفر دیگه دستمونو بالا بردیم.. رها: لبخندی از سر رضایت زدم.. فتحی: خیلی خب... همین 5 نفر فقط داوطلب بودن؟ اماده باشید.. تا هفته اینده ان شاءالله میرید تهران... پ.ن: سه سال بعد ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_115 سه سال بعد: امیر: تو این سه سال خیلی اتفاقا افتاده... فرشیدو خواهر رسول ا
سارا: داشتم ساکمو میبستم... رها: مطمعنی؟ سارا: از چی؟ ظظ رها: از اینکه بری تهران.. سارا: اهوم... رها: میخوای نری؟ سارا: تو سایت هی با چشم و ابذو بهم اشاره میدادی الان میگی نرو؟ 😂😐 رها: خب فک نمیکردم قبول کنی که.. سارا: زیپو بستم و بلند شدم رفتم کنارش.. خندیدمو گفتم: نگران نباش من از پسش بر میام... رها: یعنی دوباره باید از هم دور باشیم؟ سارا: سه سااال پیش هم بودیممم میرم دوباره برمیگردم 😂 من ادم موندن نیستم😂💔 رها: ولی به نظرم دیگه نمیای! ــــــــــ سارا: خب دیگه وقت خداحافظیه.. رها: همزمان باهم اشکامون سرازیر شد.. خیلی دلم برات تنگ میشه... سارا: منم همینطور.. رها: اکه نیای من میام بهت سر میزنما.. سارا: بغلش کردم.. مرسی که کنارم بودی و بوسیدمش.. پ.ن: ولی به نظرم دیگه نمیای.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ