امنیت🇮🇷
#پارت_9
محمد: حالم خیلی بد بود از اتاق اومدم بیرون پاهام توان وایسادن نداشت انگار یکی هولم میداد داشنم میوفتادم که
داوود: اقا محمد از اتاق رسول اومد بیرون رنگش پریده بود داشت تلو تلو میخورد داشت میوفتاد که سریع گرفتمش
داوود: اقا، اقا محمد اقا..خوبید؟
محمد: خ..و...ب...م
داوود: بیاید بریم پیش دکتر
محمد: ن..ه...خ..و...ب...م
داوود:نه اقا بیاید بریم لطفاااا
محمد: ب..ا...ش
داخل اتاق دکتر
دکتر: اقا محمد چیکار کردی با خودت اخه...
محمد: بابا علی جان خوبم شلوغش نکن لطفا
دکتر: کجا و خوبم فشارت از 12 اومده رو 5 بعد میگی خوبم؟؟
محمد:علی تروخدا اذیت نکن در بیار این سرم مسخره رو میخوام برم
دکتر: دراز بکش محمد بلند نشو سرم تموم شد یه آزمایش خون میدی بعد هرجا میخوای بری برو
محمد: ای باباااا
داوود: اقا لطفا وایسید سرم تموم شه
محمد: پوفی از سر کلافگی کشیدم و چشمامو بستم
همش به رسول فکر میکردم نباید اونجوری جلوی خانوم محمدی باهاش رفتار میکردم رسول خیلی روی میزش حساس بود نباید اونجور توبیخی براش رد میکردم....صداش توی سرم اکو میشد که میگفت اقا خواهش میکنم اقا لطفا حاضرم 1 ماه اضافه خدمت کنم اما از جام بلند نشم موقعی که داشتم میرفتم اروم بهم گفت: داداش میشخ صندلیمو ببرم که من گفتم: نه که نمیشه مگه ارثته خیلییی بد باهاش حرف زدم رسول با اینکه مرده ولی روحیه خیلی حساسی داره
همه چی اروم بود که یک دفعه.....
پ.ن: چه حسی دارید؟؟😈
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#پارت_10
محمد: همه چیز اروم بود که یک دفعه قلبم تیر خیلی بدی کشید انقدر بد بود که نفسم بالا نمیومد اما چون داوود کنارم بود به روی خوپم نیاوردم
داوود: معلوم بود حال محمد خوب نیست دستاشو مشت کرده بود......گفتم: اقا حالتون خوبه؟
محمد: آه....اره خوبم
20 دقیقه بعد
محمد: داوود سرم تموم شد بگو بیان درش بیارن
داوود: چشم آقا...رفتم و به پرستار گفتم اومدن سرم رو از دست اقا محمد در اوردن..رفتیم برا ازمایش خون
محمد: ازمایش خون هم دادم چقدر جای سوزنه میسوخت
داوود: اقا بفرمایید آبمیوه رو بخورید
محمد: نمیخام داوود ممنون
داوود: اقا من که هرچی میگم نمیرید خونه حداقل اینو بخورید
محمد: هوووف باشه بده
داوود: اقا یه سوال بپرسم؟
محمد: بپرس
داوود: رسول برادرتونه؟؟
محمد: آبمیوه پرید تو گلوم و گفتم: اوهم اوهم... هان..چی...
داوود: اقا راستشو بگید خودتون گفتید در هیچ شرایطی به هم دروغ نگیم
محمد: راستش اره
داوود: وای واقعا😍
محمد: اره
داوود: چرا وقتی از اتاق رسول اومدید بیرون حالتون بد بود
محمد: همه ماجرارو براش تعریف کردم
داوود: اها که اینطور... فقط اقا؟
محمد: جان
داوود: بی بلا، یعنی رسول به خاطر میز و صندلیش به این روز افتاده؟؟
محمد: واسه خودمم سواله
داوود: اقا من ازش میپرسم
محمد: باشه
(اتاق رسول)
داوود: خواستم در بزنم که یه صدایی شنیدم
یکم دقت کردم دیدم صدای رسوله از لای در نگاه کردم دیدم رسوله داره گریه میکنه و......
پ.ن: رسول گریه کرد....
پ.ن: به خاطر میزو صندلی به این روز افتاده؟؟
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_11
رسول:دلم خیلی گرفته بود دیدم هیچکس نیست زدم زیر گریه..داشتم با خودم حرف میزم..چرا محمد اونکارو باهام کرد چرا جلوی خانوم محمدی باهام اونجوری حرف زد من حتی از خواهشم کردم که حداقل بزاره صندلیمو با خودم ببرم ولی اون بیشتر زجرم داد و گفت نه مگه ارثته محمد نمیدونه هیچی نمیدونه😭😭
داوود: دیگه نتونستم در زدم..تق تق رسول با صدایی که از ته چاه میومد گفت بله
رسول: صدای در اومد...داوود بود گفتم بیاد تو..سریع اشکامو پاک کردم و یه لبخند مصنوعی زدم
داوود:به استاد رسول چطوری
رسول: وقتی گفت استاد رسول یاد محمد افتادم انگار قلبم از هم جدا شد
داوود: داداش،رسول جان کجایی
رسول: ها..چیزه..نه...هیچی..خوبی..
داوود: خوبم ممنوم تو چطوری
رسول: بدک نیستم
داوود: رسول
رسور: جانم
داوود: بی بلا.......چرا با محمد قهری
رسول: با اقا محمد
داوود: خودتو به اون راه نزن من میدونم برادرید
رسول: خب اگه اینو میدونی پس بهت گفته چرا باهاش قهرم
داوود: گفته بهم... ولی باور نکردم با محمدی که انقدر دوسش داری به خاطر یه میز و صندلی قهر کردی یا به خاطر یه صندلی حالت بد شد و کارت به بیمارستان کشید
رسول: به خاطر میز و صندلی نبود....
داوود: چی
رسول:.............
پ.ن: رسول گریه کرد🥺
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگر پیام نمیدید توی نطر سنجی رای بدید👇🏻♥️😂
https://EitaaBot.ir/poll/0pmtzo
امنیت🇮🇷
#پارت_12
رسول: اون صندلی رو خود محمد برام گرفته بود منم دوست نداشتم روی یه صندلی دیگه بشیم
داوود: رسووول دروغ نگو من که میدونم داری دروغ میگی
رسول: باشه بابا میگم...اون ماموریت که حامد توش شهید شد رو یادته؟
داوود: اره اره
رسول: پس اینم یادته که بمب ترکید
داوود: اره دیییگه بگووو
رسول: خب اون موقع که بمب ترکیک یه ترکش خورد تو کمرم یادتم باشه یک هفته بیمارستان بودم
داوود: عه اره چراااا نگفتی به ماااا
رسول: اگه میگفتم دیگه تو هیچ عملیاتی نمیشد که بیام محمد نمیذاشت
داوود: پس یه خاطر همین ترکش وقتی ما میشستیم تو وایمیسادی
رسول: اره
داوود: خب چه ربطی به صندلی داره؟
رسول: دکتر توی صندلی واسم یه بالشتک مخصوص گذاشت که وقتی میشینم اذیت نباشم
داوود: که اینطور...حالا چرا با محمد قهری بیا اشتی کنین بابا محمدم زیاد حالش خوب نیست
رسول: چییی محمد
داوود: اره محمد بگم بیاد؟
رسول: اره بگو ولی نگی من گفتما
داوود:باااشه😂
رقتم و محمد رو اوردم
داوود: رسول خان داداشت اومده
رسول: تو دلم عروسی بود اما میخواستم ناز کنم😂
محمد: استاد دیگه مارو تحویل نمیگیری
داوود: اقا برید بوسش کنید(اروم دم گوشش)
محمد: رفتم و بغلش کردم و پیشونیش رو بوسیدم
رسول: دیگه نتونستم تحمل کنم محمد رو بغل کردم و گفتم: ببخشید داداش
محمد: ببخشید تقصیر من بود
داوود: بس کنید دیگه هندی بازی رو
محمد و رسول: 😂😂
محمد: رسول
رسول: جانم
محمد:جانت بی بلا بگو ببینم به خاطر یه صندلی به روز افتادی
رسول: راستش خودمم نمیدونم ولی یه هو حالم بد شد
محمد: دکتر گفت که چیزی نیست خداروشکر
داوود: خب اقا رسول اون ماجرارو به اقا محمد بگو
پ.ن: ترکش
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_13
داوود: همه ماجرا رو تعریف کرد
محمد: رسوووول چرا به من نگفتیی اگه بلایی سر تو میومد جواب عزیز روچی میداااادم یهو قلبم دوباره تیر کشید دستم رو گذاشتم روش
رسول: محمد
محمد: هیچی نگفتم و از اتاص اومدم بیرون
10 دقیقه بعد
رسول: داوود سرمم تموم شد بگو بیان درش بیارن تروخدا خسته شم
پرستار اومد و سرم رو در اورد
رسول: لباسامو درست کردم و رفتم پیش محمد تو حیاط بود گفتم: داداش
محمد: رسول چرا بهم نگفتی
رسول: چشم های محمد پر از اشک بود تا حالا اینجوری ندیده بودمش...داداش اگه میگفتم نیمزاشتی بیام ماموریت
محمد: معلوومه که نمیذاشتم
(1 هفته بعد)سایت
روژان: چون هنوز میز های سازمان درست نشده بود من بغل دست اقای حسینی کارام رو انجام میدادم نشسته بودم که یه هو اقای حسینی زد رو میز
رسول: اییییییولللل
محمد: چیشده رسول؟
رسول: اقا پیداش کردم پیداش کردییم
محمد: کی رو
رسول: ابراهیم شریف رو
محمد: آفرین رسول افرین.. حالا کجاست
آقا تویه روستای دور افتاده از اینجا 5 ساعت فاصله داریم باهاش
محمد: خیلی خب، به فرشید و سعید بگو برن اونجا
رسول: چشم
محمد: اوه امروز قرار بود برم جواب ازمایش های خودمو رسولو بگیرم
(بیمارستان)
محمد: علی جان چی شد
علی: میرم سر اصل مطلب غش کردن رسول به خاطر ترکش کمرش بود چون بهش حمله اصبی دست داده بود به کمرش فشار اومده و زده به سرش که باعث شد بی هوش بشه...فعلا خیر بدی در مورد رسول ندارم برات فقط نزارید زیاد به خودش فشار بیاره
محمد: خب
علی: درمورد خودت...اِه
محمد: بگو دیگه کلی کار دارم باید برم
علی: محمد چرا انقدر به خودت فشار میاری
محمد: چیزی برای گفتن نداشتم
علی: محمد قلبت
پ.ن: قلبش چی شده 🥺
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توضیحات:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_14
علی: قلبت ضعیف شده البته خیلی خیلی وضعت بد نیست ولی خب اگر به خودت زیاد فشار بیاری مجبور میشیم پیوند قلب انجام بدیم
محمد: باشه خدافظ
علی: محمدددد همین، خدافظ... میگم قلبت ضعیف شده میگی باشه خدافظ...محمد این قضیه جدیه و شوخی بردار نییییست ای بابا
محمد: خب الان چیکار کنم
علی: ای خدااامن اخر از دست تو دق میکنم
محمد: یه لبخند زدم و گفتم خدانکنه خدافظ
علی: خداحافظ مراقب خودت باش تروخدا
(تو ماشین)
محمد: حرفای علی تویسرم اکو میشد...اگه من چیزیم بشه عزیز عطیه..رسول چیکار میکنن مطمعنم عزیز بعد من دق میکنه عطیه بیچاره هم که......پشت رسولم میشکست
با این حرفم یاد ترکش تو کمر رسول افتادم انگار یکی با خنجر تو قلبم میزد اگه من بیشتر مواظب رسول بودم با این سنش دچار این مشکل نمیشد کمرش اینجوری نمیشد... تصمیم گرفتم برگردم بیمارستان... زیاد دور نشده بودم
5 دقیقه بعد بیمارستان
محمد: عل،علی جان
علی: عه سلام چیشد نرفتی
محمد: چرا رفتم ولی برگشتم
علی: چیزی جا گذاشتی؟؟
محمد: نه کارت دارم
علی: بیا بریم تو اتاق
(اتاق علی)
علی: خب مهمد جان بگو
محمد: ببین این ترکشی که تو کمر رسوله برای آینده اش خطر نداره؟
علی: راستش نمیدونم
محمد: یعنی چی نمیدونم مگه دکتر نیستی
علی: چرا ولی خب..
محمد: ولی خب چی؟
پ.ن: رسول چی شده؟؟
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_15
محمد: ولی چی علی؟
علی: راستش
محمد: علی بگو دیگههههه
محمد: علی بلند شد و رفت نزدیک در و گفت
علی:راستش... راستش..
محمد: علی تروخدا بگو قلبم داره وایمیسده
علی: عه عه عه به قلبت فشار نیاد..راستش شوخی کردممم😂😂
محمد: وقتی گفت شوخی کرده خیلی خوشحال شدم ولی افتادم دنبال علی
علی همینجور که می دوید: بابا محمد شوخی کردم ببخشید😂
محمد: علی وایسااا وایساااااا
علی: حتمااا😂
محمد: کاریت ندارم..فقط میخوام بکشمت😂
علی: یا خداااااا😂
محمد: آی قلبم😖
علی: محمددد چی شد محمددد
قلط کردم پاشو هی منو بزن پاشو فقط
محمد محمد خوبی محمد
پ.ن: کاریت ندارم فقط میخوام بکشمت
پ.ن: محمددد چییی شد
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_16
محمد: خودمو زدم به مریضی که بیاد و بزنمش
گفتم آی قلبم علی اومد بالاسرم خیلی ترسیده بود چشمامو باز کردم و گفتم
محمد: اینم تلافیش😌 و اروم زدم تو گوشش
علی: اولش شوکه شده بودم بعدش شروع کردم با محمد یه خندیدن
محمد: علی
علی: جانم
محمد: جدا از شوخی واقعا رسول چیزیش نمیشه
علی: اگر مواظبش باشید نه
محمد: خب اگر مواظبق نباشیم چه اتفاقی میوفته؟
علی: راستش اگر وضعیتش خیلی خیلی خیلی بد بشه و ترکش شروع به حرکت کنه امکان داره......فلج بشه😔
محمد: وقتی این حرق رو زد قلبم بازم تیر کشید اما خیلی خیلی بدجور انقدر درد داشتم که آخ خیلی بلندی گفتم اصلا دست خودم نبود و نتونستم خودمو کنترل کنم
علی: محمد، محمد جان خوبی؟
محمد: نفسی کشیدم و گفتم آههه اره بهترم
علی: دراز بکش رو تخت
محمد: خوبم علی ولکن
علی: گفتم دراز بکش رو تخا
محمد: هیچی نگفتم و دراز کشیدم..علی یه دستگاه اورد و گذاشت رو قلبم
علی: محمد اگه همینجوری پیش بری حالت خراب تر میشه ها تا قلبت بدتر از این نشده بیا درمانش کنیم
محمد: بهش فکر میکنم بهت خبر میدم
علی: از دست تو محمددد😂
محمد: خدافظ😂
(ماشین محمد)
محمد: داشتم میرفتم سمت سایت که گوشیم زنگ خورد...
پ.ن: چه حسی دارید😂😂
پ.ن: گوشیش زنگ خورد یعنی کی بود؟
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #پارت_16 محمد: خودمو زدم به مریضی که بیاد و بزنمش گفتم آی قلبم علی اومد بالاسرم خیلی ترسید
اینم پارت 16❤️
اگر 85 تایی شدیم 8 تا پارت میزارم❤️