«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_45 بیمارستان:: رسول: رو صندلی نشسته بودم... محمد تو اتاق عمل بود..
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_46
چند روز بعد::
وحید: رسول چرا اینجوری میکنی با خودت!
مگه تو مقصری!
رسول: اشکایی که تو چشام جمع شده بودو پاک کردمو گفتم: اره.. من مقصرم..
اگه.. به قول داوود بچه بازی نمیکردمو انقدر این قهر مسخره رو طول نمیدادم اینجوری نمیشد..
ای کاش من میرفتم زیر ماشین..
ای کاش من الان تو کما بودم...
ای کاش...
وحید: با ای کاش گفتن چیزی درست نمیشه...
وقتی محمد به هوش اومد باید اولین نفری باشی که میبینیش.. باشه؟
الانم پاشو.. پاشو بریم تو اتاقت که خداروشکر یه قلب برات پیدا شده..
بریم که یه مدت تحت نظر باشی..
ان شاءالله چهارشنبه عملو انجام میدیم..
رسول: من تا محمدو نبینم عمل نمیکنم.. تا مطمعن نشم حالش خوبه عمل نمیکنم..
وحید: محمد الان تو کماست..
رسول: وایمیسم تا از کما بیاد بیرون
وحید: میخوای وایسی از کما بیاد بیرون؟!
زدن این حرفا خیای دردناک بود...
بغضمو قورت دادمو گفتم: شاید هیچ وقت از کما نیومد بیرون...
تو....
رسول: با نگاهم حرفشو قط کردم...
اشک تو چشام جمع شده بود..
بدون اینکه حرفی بزنم بلند شدمو رفتم سمت اتاق محمد...
پ.ن: شاید هیچوقت بیرون نیاد از کما🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_46 چند روز بعد:: وحید: رسول چرا اینجوری میکنی با خودت! مگه تو مقصر
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_47
رسول: رفتم تو اتاق محمد...
پرستار: اقا کجا میاید..
آقا...
آقا با شمام..
آ...
وحید: به معنای بزار بره سری تکون دادم که دیگه حرفشو ادامه نداد..
پرستار: از اتاق خارج شدم...
رسول: نشستم روصندلی کنار محمد...
دستشو گرفتم... اشک تو چشام جمع شده بود.. شروع کردم به حرف زدن...
سلام اقا محمد....
میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود...
میدونی چقدر دلم میخواد الان بیدار بشی.. محکم بغلت کنم...
چقدر دلم برا استاد رسول گفتنات تنگ شده..
میدونی چقدر دلم برا صدات تنگ شده...
دلم تنگ شده برا وقتایی که میکوبیدم رو میزو میگفتی چه خبره رسول..
دلم تنگ شده برا نصیحت کردنات..
دلم تنگ شده برا شوخیات.. برا خندیدنات برا جدیتات برا رسول گفتنات...
دلم تنگته فرمانده..!
توروخدا بلند شو... به خاطر عطیه بلند شو.. به خاطر بچت بلند شو... به خاطر آوا بلند شو... به خاطر خواهر زادت بلند شو... به خاطر... د... داداشت.. بلند شو....
پ.ن: نیمچه پارت احساسی🥺
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام عزیزای دلم✨
امیدوارم حال دلتون عالی باشه☺️
میدونم این مدت خیلی فعالیتمون کم شده😅
اما خیلی ممنونم ازتون که کنارمون بودید😍
مطمعن باشین فعالیتمون بیشتر میشه👌🏻
مرسی از همراهیتون❤️
سلام سلام حالتون چطوره؟
ببخشید بابت تاخیر😅
بریم سراغ پارت🙂✅
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_47 رسول: رفتم تو اتاق محمد... پرستار: اقا کجا میاید.. آقا... آقا
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_48
عطیه: آوا چرا انقدر جواب سر بالا به من میدی...
یه کلمه بگومحمد کجاست...
رسول که بستریه میگه نمیدونم...
تو میگی شیفته...
میرم اداره میگن نیست...
از اقا عبدی میپرسم جواب نمیده...
از بچه های سایت میپرسم همه میگن نمیدونیم یا بحثو عوض میکنن...
مگه میشه هیچکی ندونه محمد کجاست...
بابا من دارم دق میکنم...
دارم سکته میکنم...
آوا: انقدر استرس برات خوب نیست عطیه...
هرجا باشه... پ... پیداش میشه..... نگران نباش..
عطیه: بغض تو میگه باید نگران باشم...
استرس تو چشمات میگه باید نگران باشم..
اشکام شدت گرفت..
آوا..... تروخدا... تورو به جون بچت... اگه میدونی محمد کجاست بهم بگو...
آوا: سرمو بالا اوردمو تو چشماش نگاه کردم...
عطیه: آوا...
محمد کجاست!؟
آوا: همزمان با صحبت کردم اشکام سرازیر شد..
بیمارستان....
پ.ن: 🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_48 عطیه: آوا چرا انقدر جواب سر بالا به من میدی... یه کلمه بگومحمد ک
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_49
رسول: حالم اصلا خوب نبود...
انقدر حواسم پرت محمد بود که حتی درد قلبمم حس نمیکردم!
انقدر دردای بزرگ تر کشیدم که دیگه سر شدم!
هیچی حس نمیکنم...لمس شدم در مقابل این همه عذاب...
خدایا... خودت کمک کن...
این وضعیتی که الان توش گیر افتادیم.. ته ته درده...
ـــــــ فردا ـــــــ
آوا: عطیه جان تو برو خونه...
اینجا بمونی که چی بشه با این وضعت..
یه هفته دیگه زایمانه ها..
عطیه: چشمام خیس بود... به یه گوشه خیره شده بودم... گفتم: محمد تا یه هفته دیگه خوب میشه.. مگه نه؟
آوا: سکوت کردم...
ولی قلبم... داشت تیکه تیکه میشد...
عطیه: چرا حرف نمیزنی آو....
با صدای دستگاه ها و هجوم پرستارا به اتاق محمد حرفم نصفه موند...
از جام بلند شدمو خودمو رشوندم به شیشه اتاق...
رسول: ماتم برده بود...
انگار نمیتونستم از جام تکون بخورم...
بدون اینکه کوچک ترین تکونی بخورم داشتم بد ترین صحنه زندگیمو تماشا میکردم...
اشکام بی صدا سرازیر میشدن...
آوا: داشتن به محمد شوک الکتریکی میدادن...
اشکام بی وقفه سرازیر میشدن...
چشم خورد به عطیه....
عطیه: داشتم میوفتادم که اوا از پشت گرفت منو...
ـــــــــــــ
آوا: عطیه سرشو گذاشته بود رو شونم و گریه میکرد...
منم بی صدا اشک میریختم...
با خروج دکتر و پرستارا بلند شدیمو هجوم بردیم سمتشون...
آوا: چیشد اقای دکتر...
دکتر: خوشبختانه تونستیم برشون گردونیم...
اما..هنوز تو کماست..
عطیه: اشک تو چشام جمع شده بود...
قلبم داشت وایمیساد...
نفسم بالا نمیومد...
گفتم: ک. م. ا
سرم گیج میرفت...
چشمام درست نمیدید..
گوشام نمیشنید...
پخش زمین شدم و سیاهی مطلق...
پ.ن:......🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام قشنگا امیدوارم حالت خوب باشه..
امشب نیمه شعبانه... امیدوارم امشب همه آرزو هاتون به واقعیت بپیونده.. الهی هر حاجتی دارید حاجت روا بشید به حق صاحب زمان
امیدوارم هرچیز خوبی که به صلاحتونه براتون اتفاق بیوفته..
از خدا میخوام بهترینارو براتون رقم بزنه عزیزای دلم..
شبتون بخیر❤️
سلام عزیزای دلم....
امیدوارم حال دلتون خوب باشه✨
ببخشید بابت کم فعالیتی ها...
خیلی شرم شلوغه این مدت زمان ندرم پارت های جدیدو تایپ کنم...
اکا در اولین فرصت پارت هارو آماده میکنم و واستون میزارم🌸
سلام سلام چطورین؟
موافقید یکم خاطره بازی کنیم؟
بریم سراغ پستای قبلی..
احتمالا خیلیاتون ندیدینشون☺️
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
محمد و عطیه🙂❤️ #ادیت_خودم😎✌️🏻 #ادیت_مربوط_به_رمان_مدافعان_امنیت #سرباز_آقا کپی به شدت ممنوع، در
این ادیتو یادتونه؟
واسه عروسی محمدو عطیه درستش کردم..
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
رسول و آوا🙂❤️ #ادیت_خودم😎✌️🏻 #ادیت_مربوط_به_رمان_مدافعان_امنیت #سرباز_آقا کپی به شدت ممنوع، درص
یا این ادیت... اینم به خاطر ازدواج رسول و آوا بود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
شهادت رسول🙂🥀 آخرشم حال عطیه و شرح دادم براتون.... #ادیت_خودم😎✌️🏻 #ادیت_مربوط_به_رمان_مدافعان_امنی
سر این ادیتم که پیویم سوراخ شد😂
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
خاطرات بچه ها با رسول🙂🥀 #ادیت_خودم😎✌️🏻 #ادیت_مربوط_به_رمان_مدافعان_امنیت #سرباز_آقا کپی به شدت
این ادیت 6 دقیقه ای رو هم خیالیتون مث اینکع چندین بار دیدینش😂💔