«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_140 چند روز بعد: آوا: حالم خیلی بد بود.. هنوز باورم نمیشد رسولو از دست دا
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_141
آوا: رفتم سمت خونه تا یه سری بزنم....
وارد که شدم خاطرات رسول زنده شد برام...
رفتم تو آشپز خونه تا یه لیوان اب بخورم... در یخچالو که باز کردم یه برکه از بالای یخچال افتاد پایین...
خم شدم تا برگه رو بردارم...
«برای آوا جانم»
آوای عزیزم سلام...
ببخش جای دیکه ای به ذهنم نرسید نامه رو بزارم چون بیشتر تو آشپز خونه ای تصمیم گرفتم اونجا بزارم نامه مو....
دورت بگردم ببخش که به قولم وفا نکردم...
ببخش که رفیق نمیه راه بودم...
ببخش که شوهر خوبی نبودم برات...
ببخش که نتونستم خوشبختت کنم...
پخش زمین شدم و نتونستم بقیه شو بخونم...
ـــــــــ
آوا: داشتم از خونه بیرون میرفتم...
نگاهم افتاد به دری که بارها رفتم به استقبال رسول بارها بازش کردم تا رسول بیاد تو
ای کاش درو که باز میکردم رسول پشت در بود...
ـــــــــــــــــ
آوا: رسیدم خونه مامان...
رفتمو با همون لباسای تنم ولو شدم رو تخت..
دلم میخواد بخوابم و دیگه هیچوقت بیدار نشم...
خوابی ابدی بدون بیداری...
ــــــــــــ
1ماه بعد:
آوا: غرق خواب بودم...
فقط یه صدای دلنشین شنیده میشد....
اونی که جای رسول دفن شده شهید گمنامه...
دیکه اون صدا قط شد یه ندایی تو گوشم میگفت:
من زندم....
من شهید نشدم..
گیر افتادم...
کمکم کنید...
نجاتم بدید...
ازخواب پریدم...
ی.. یعنی رسول زندس...
یعنی اون صدای رسول بود....
یعنی رسول من زندس..
فردا::
بلند شدم رفتم تو پذیرایی...
عطیه اونجا نشسته بودو سرشو رو زانوهاش کذاشته بود..
مثل اینکه کسی جز ما خونه نبود...
رفتم کنارش...
عطیه..
عطیه: چشمای قرمزمو به چشماش دوختم...
آوا: من یه خوابی دیدم...
کل ماجرارو توضیح دادم...
عطیه: یعنی....
آوا: یعنی یه کاسه ای زیر نیم کاسس...
حرفایی که رسول تو خواب بهم زد با حرفایی که آقای سبینی زد زمین تا لسمون فرق داره..
عطیه: یعنی دروغ گفته بهمون؟
وای خدا.. کاش دروغ گفته باشه...
آوا: هنوز نمیدونم....
ولی میفهمم...
پ.ن¹: دلم میخواد بخوام و دیگه هیچوقت بیدار نشم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_141 آوا: رفتم سمت خونه تا یه سری بزنم.... وارد که شدم خاطرات رسول زنده شد ب
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_142
فردا، سایت:
عطیه: با اوا رفتیم سمت اقای سلیمی
آوا: سلام اقای سلیمی.. میتونم چند لحضه باهاتون صحبت کنم؟
پیمان: بله بفرمایید؟
آوا: از اینکه گفتید اون جسد، جسد رسوله مطمعنید دیگه؟
پیمان: معلومه...
چطور؟
آوا: خب وقتی میکید صورتش له شده بود شما چجوری تشخصیص دادید اون جسد رسوله؟
خواستم گمراهشرکنم..
احیانا نشونه ای چیزی رو گردنش یا دستاش نبود؟
پیمان: چ.. چرا... رو دستش یه خال گنده بود...
آوا: رو دستش!؟
یه خال گنده!
عطیه: نتونستم سکوت کنم...
یعنی تو این همه مدت شما دست رسولو ندیدین؟
نمیدونید هیچ خال گنده ای رو دستش نبوده!
پیمان: به تته پته افتاده بودم...
حق به جانب گفتم: اصلا به من چه...
حالا چیشده 1 ماه گذشته، بعد شما الان میخواین بفهمین اون جسد رسول بوده یا نه!
آوا: یک ماه که چیزی نیست 10 سالم بگذره من بازم پیگیرم..
و با عطیه رفتیم سمت نماز خونه...
ـــــــــ
آوا: قشنگ داشت دروغ میگفت..
عطیه: اشک شوق تو چشام جمع شده بود..
آره... و این یعنی رسول زندس😍
پ.ن¹: رسول واقعا زندس یا دارن امید الکی میدن به خودشون؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_140 چند روز بعد: آوا: حالم خیلی بد بود.. هنوز باورم نمیشد رسولو از دست دا
یه ادیت به خاطر شهادت رسول🙂💔👇🏻
16.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهادت رسول🙂🥀
آخرشم حال عطیه و شرح دادم براتون....
#ادیت_خودم😎✌️🏻
#ادیت_مربوط_به_رمان_مدافعان_امنیت
#سرباز_آقا
کپی به شدت ممنوع، درصورت مشاهده برخورد میکنم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
شهادت رسول🙂🥀 آخرشم حال عطیه و شرح دادم براتون.... #ادیت_خودم😎✌️🏻 #ادیت_مربوط_به_رمان_مدافعان_امنی
چون نتونستم از آوا فیامی پیدا کنم فک کنید اوا هم اخر کلیپ بوده😂
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_142 فردا، سایت: عطیه: با اوا رفتیم سمت اقای سلیمی آوا: سلام اقای سلیمی..
میشه یه پارت دیگه بدید 🧐😃
خواهش میکنم نویسنده جااااننن🙁
#بسیجی🦋
#استوری_پندار_اکبری
#استوری_بازیگران
#فدایی_علی
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
سلام
دوستان بهخاطر قطع شدن اینترنت کل کشور
دیگه نمیتونم استوری هارو بزارم
تا اینترنت دوباره وصل بشه
این پیام هم بازور براتون فرستادم😶
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_142 فردا، سایت: عطیه: با اوا رفتیم سمت اقای سلیمی آوا: سلام اقای سلیمی..
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_143
چند روز بعد::
آوا: از وقتی فهمیدم سلیمی گاف داده شبو روز دارم کار میکنم تا رسولو پیداش کنم...
جلسه::
محمد: نیروی جدید داره میاد برامون...
آوا: نیروی جدید!
محمد: سخت بود حرف زدن ولی بلاخره که چی...
به جای رسول!
آوا: منو عطیه به هم نگاه کردیم...کلافه و عصبی بلند شدم..تن صدام کمی بالا رفت::
به جای رسول!
یعنی انقدر زود باور کردید رسول شهید شده...
سعید: خانم حسنی.. به خدا که ما هممون ناراحتیم... ولی کاری نمیشه کرد... با قصه خوردن چیزی دست نمیشه..
آوا: به نظرتون اکه شماها میرفتید ماموریت و دیر بر میگشتید رسول
روبه سعید: براتون خرما پخش میکرد
روبه داوود: اعلامیه هاتونو به در و دیوار میچسبوند
روبه فرشید: رو در و دیوار بنر مشکی میزد
روبه محمد: به جاتون.. نیذو استخدام میکرد
بخدا که هرکاری میکرد جز کارایی که شما کردید...
میگشت تا پیداتون کنه.. تا دلیل دیر برگشتنتونو پیدا کنه...
شمایی که رسولو برادر خودتون میدونستید... شماکه داداش صداش میکردید انقدر زود باور کردید دیگه برنمیگرده...
پشتمو بهشون کردم تا برم بیرون... اما برگشتم سمتشون و با کنایه گفتم:: اگه یه روز برگرده روتون میشه تو چشماش نگاه کنیدو بگید: داداش ببخشید ما باور کردیم تو دیگه برنمیگردی...
و از اتاق خارج شدم..
پ.ن¹: شماکه داداش صداش میکردید انقدر زود باور کردید دیگه برنمیگرده...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_143 چند روز بعد:: آوا: از وقتی فهمیدم سلیمی گاف داده شبو روز دارم کار میکن
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_144
پنج ماه بعد...
داوود: الان پنج شیش ماهه که رسول نیست....
پنج ماهه کسی نیست وقت دنیارو بگیره...
پنج ماهه کسی نیست وقتس دلم میگیرهخپدمو تو بغلش جا کنم...
ــــــــــــــــ
محمد: تو این مدتی که رسول نیست انکار خاک مرده پاچیدی تو سایت...
هیچکس دل و دماغ کار کردن نداره...
هیچکی مثل قبل نیست...
داوود که با هیچکی حرف نمیزنه و تو خودشه...
سعید دیگه اصلا شوخی نمیکنه و کمتر حرف میزنه..
فرشیدم که تو شکه هنوز...
امیرم که 1 سال رسولو ندیده بود.. حالا هم که اومد رسول رفت...
آوا هم که یه چشش خونه یه چشش گریه...هنوزم باور داره رسول زندس...
عطیه هم اصلا حرف نمیزنه کم پیش میاد گریه کنه... همه ناراحتی هاشو میریزه تو خودش...
خودمم داغون شدم....
هیچوقت فکر نمیکردم انقدر از نبودن رسول بشکنم....
سختیش اینه که چشم و دل همه بچه ها به منه...
منی که از درون داغونم ولی حق گریه کردن ندارم...
منی که از همه بیشتر روم فشاره اما نباید به روی خودم بیارم...
پ.ن¹: پارت کوتاهیه ولی خیلی حرف داره توش🙂🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_144 پنج ماه بعد... داوود: الان پنج شیش ماهه که رسول نیست.... پنج ماهه کسی
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_145
آوا: این پنج ماهو فقط به امید اینکه ردی از رسول پیدا کنم زندم...
انقدر گریه کردمو از چشمام خون اومده و به صفجه مانیتور نگاه کردم همه جارو تار میبینم..ولی پیدا کردن رسول از چشمای من مهم تره...
همه بچه ها رفته بودن خونه کلا دو سه نفر بودیم...
چشمام خیلی درد میکرد...دستمو بالا بردمو بین دوتا چشمام گذاشتم..دستمو که پایین اوردم خونی شده بود...
بلند شدم برم دست و صورتمو بشورم اما سرم تیر بدی کشید از یه جایی به بعد احساس کردم هیچ جارو نمیبینم.... داشتم میوفتادم که...
ــــ
محمد: دیروقت بود... رفتم پایین تا با اوا بریم خونه...
دیدم بلند شده...
یکم مونده بود برسم پیشش
احساس کردم داره میوفته بدو بدو رفتم سمتشو از پشت گرفتمش.. اما بیهوش شده بود.. بازم چشماش خونی بود...
ـــ بهداری سایت ـــ
محمد: حالش چطوره؟
دکتر: چیز مهمی نیست همش به خاطر اضطرابه... ولی نباید اتقدر گریه کنه که چشماش خون بیاد... براش یه قرص آرام بخش مینویسم
پ.ن¹: به امید اینکه ردی از رسول پیدا کنه زندس🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_145 آوا: این پنج ماهو فقط به امید اینکه ردی از رسول پیدا کنم زندم... انقدر گ
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_146
یاد اوری شش ماه پیش::
رسول: از محمد اینا جدا شدمو رفتم تو اتاق دنبال اون صدا..
کسی نبود.. خواستم برگردم که یه چیزی خورد تو سرم...
وقتی چشمامو باز کردم تو یه جای تنگ و تاریک بودم...
دست و پاهامم بسته بود...
فک کنم یکی دوروزی هست که بیهوشم!
در باز شدو یه نفر اومد تو...
چشمام هنوز به روشنایی عادت نکرده بود..
سرمو پایین اوردم تا نور به چشمام نخوره...
کاترین: به به عشق قدیمی ما..
چطوری؟
رسول: کا.. ترین...
کاترین: نه عشقم... پروانه رحیمی در جلد کاترین ویند ولی تو هرچی دوس داری صدام کن...
رسول: خی.. لی... عو.. ضی
کاترین: گفتم هرچی ولی نه اینکه فحش بدی...
ولی چون خاطرت خیلی برام عزیزه ایراد نداره😌😂
رسول: با نفرت بهش نگاه میکردم...
کاترین: دوس ندارم زیاد زجرد بدم.. هدف اصلی من آواست... آوا حسنی..
رسول: فریاد زدم...
اسم شو به زبون کثیفت نیااررر
کاترین: یدونه زدم تو گوشش که باهث خون دماغ شدنش شد...
جلو من برا اون عوضی غیرتی نشووو
پ.ن¹: عه رسوله😂😐
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_146 یاد اوری شش ماه پیش:: رسول: از محمد اینا جدا شدمو رفتم تو اتاق دنبال ا
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_147
یک هفته بعد::
آوا: ای خدا...
هرکاری میکنم به بن بست میخورم...
الان 5 ماهه که درست نخوابیدم... شب و روز کار کردم تا به رسول برسم ولی هیچی به هیچی..
ــــــــــــــــــ
رسول: خیلی وقته اینجام... حساب روز و شب از دستم در رفته...
انقدر کتکم زدن حتی نای ناله کردنم ندارم...
هنه جام درد میکرد...
یعنی الان همه فکر میکنن من مردم...
با ورود جیمز به اتاق افکارم نصفه نیمه تموم شد...
جیمز: یه تفنگ برداشتمو رفتم سمت اتاق رسول...
تفنگو جلوش گرفتم...
گفتم: تو عپضی کاترینو ازم گرفتی...
عشقشو ازم گرفتی..
همینجا خودم میکشمت...
کاترین: جیمز داشت شلیک میکرد... دستشو پرت هول دادم سمت اونور و تیر شلیک شد...
رسول: صدای آخم کل اون اتاقو پر کرد....
پ.ن¹: گلوله شلیک شد!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_147 یک هفته بعد:: آوا: ای خدا... هرکاری میکنم به بن بست میخورم... الان 5
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_148
کاترین: احممقققق چههه غلطییی کررردییییی
با وحشت رفتم کنارش....
رسول.. رسول خوبی!
رسول: صورتم از درد جمع شده بود..
لبمو گاز میگرفتم تا صدام در نیاد...
کاترین: بزار ببینم دستتو...
رسول: خودمو کشیدم اونور...
کاترین: میگم بزار ببینمش... انقدر تکون نخوررر...
رسول: حتی نای مقاومت هم نداشتم...
کاترین: چیزی نیست.. گلوله توش نیست فقط بکم خراش برداشته...
کله خر برو دکترو خبر کن...
بدو دیگه حیف نون
ـــــ چند روز بعد ـــــ
شارلوت: نه اینجوری نمیشه... این پسره نم پس نمیشده... این همه بلا سرش اوردیم ولی فایده نداره....
جیمز: بهترین کار اینه که بزنیم دخلشو بیاریمو فلنگو ببندین
کاترین: دهنتو ببند... کسی از تو بیشعور نظر نخواست...
آخه روانی نمیگی بزنم بکشمش چی میشه!
جیمز: کلافه از اتاق اومدم بیرون....
کاترین: به جای رسول یه بلایی سر این نکبت بیار تا خودم نکشتمش...
شارلوت: کجا بفرستم اخه توام!
کاترین: نمیدونم من یه کاری بکن.. نمیدونم.. بفرستش لندن... بفرستش... بفرستش یه قبرستونی دیگه! اه
شارلوت: اینو ول کن... چجوری از رسول حرف بکشیم!
کاترین: بعد از کمی مکث گفتم: آوا
پ.ن¹: آوا🙂🔪
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_148 کاترین: احممقققق چههه غلطییی کررردییییی با وحشت رفتم کنارش.... رسول..
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_149
چند روز بعد::
عطیه: حالم خیلی بد بود...
همش بالا میاوردم...
حالت تهوع داشتم...
سرم درد میکرد...
دلتنگ رسول بودم...
محمد رسید خونه...
رفتم جلو در...
محمد: سلام عزیزم...
عطیه: لبخند تلخی زدمو سلام کردم...
محمد: لباسامو عوض کردمو اومدم تو پذیرایی..نشستم رو مبل کنار عطیه...
رنگش خیلی پریده بود
گفتم:: عطیه خوبی؟
عطیه؟
عطیه جان... باتوام؟
عطیه: ج.. جانم...
محمد: میگم خوبی؟
عطیه: آر....
یهو حالت تهوع گرفتم... دستمو جلو دهنم گرفتمو رفتم سمت سرویس...
محمد: نگران بلند شدمو رفتم دنبالش...
عطیه: به دست و صورتم آب زدمو اومدم بیرون...
پاهام توان نداشت... هر لحضه ممکن بود بیوفتم..
محمد: خوبی؟
عطیه: همونطور که دستمو به دیوار زده بودم گفتم: خ. و. ب. م
خواستم برم سمت اتاق که تعادلمو از دست دادمو سیاهی مطلق....
ـــــــــ
(اورژانس اومد خونه)
آوا: رفته بودم بهشت زهرا..
برگشتم خونه... دیدم آمبولانس جلو دره...
تو دلم خالی شد...سریع درو باز کردمو رفتم تو.... ــــــــــ
پرستار: ایشون باردار هستن؟
محمد: خیر!
پرستار: خیلی خب... حتما برید بیمارستان و یه آزمایش بگیرید... این حالشون میتونه از استرس و خستگی هم باشه..
پ.ن¹: دلتنگ رسول بودم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_149 چند روز بعد:: عطیه: حالم خیلی بد بود... همش بالا میاوردم... حالت تهو
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_150
فردا::
بیمارستان::
عطیه: محمد امروز باهام اومده بود... هی اینور اونور میرفت جلو آزمایشگاه...
منم سرمو به دیوار تکیه داده بودم...
ـــــــ
محمد: منتظر بودیم تا جواب آزمایشو بفهمیم...
دکتر: تبریک میگم بهتون.. خانم شما باردارید...
محمد: با ذوق به عطیه نگاه کردم...
عطیه: شوکه شده بودم... اولش به دکتر زل زده بودم.. بعدش لبخند تلخی روی لبم نشستو نگاهمو به محمد دادم...
دو هفته بعد::
کاترین: جیمز کجاااست
شارلوت: چیشده چرا انقدر عصبی
کاترین: این عوضی کجاااااااااست
شارلوت: چیشدههههه
کاترین: زده رسولو داغون کرده... یکی نیست بکه آشغال مگه رسول عروسکته که بری کتکش بزنی هیچیم نکه...
به خدا این دفعه دست رو رسپل بلند کنه زنده زنده میسوزونمش...
پسره احمممققققققق
شارلوت: همچین بدم نشدا.. مکه نمیخوای آوارو نابود کنی.. رسولو تو این حال ببینه بدتر میشه حالش..
کاترین: من میخوام آوا نابود شه نه رسول بدبخت...
ــــــــــــــ
فردا::
کاتریت: رفتم تو اتاق رسول... چشماشو بسته بود... خیلی برام سخت بود این صحنه هارو ببینم ولی مجبورم... شروع به فیلم کرفتن کردم.. به اون جیمز نکبت اشاره دادم کارشو انجام بده..
جیمز: وقت تصویه حساب بود...
بشکه آب سردو خالی کردم رو سرش....
رسول: از خواب پریدم....
انقدر سردم بود که دندونام میخوردن به هم...
لرز داشتم...
این عوضیم شروع کرد به کتک زدن من...
آخه دِ اگه دستام بسته نبود نشونت میدادم..
تمام استخونام درد میکرد....
متوجه شدم داره فیلم میگیره... اما کاری ازم بر نمیومد...
ـــــــ فردا ـــــــ
آوا: تو خواب و بیداری بودم.. با صدای پیامک گوشیم بلند شدمو نشستم...
متن پیامو که خوندم تمام تن و بدنم لرزید...
«سلام سلام اوا خانوووم... استاد رسولت پیش ماست...»
فیلمو باز کردم... رسولی رو دیدم که غرق خون بود...
با هر ناله ای که میکرد انکار خنجر فرو میکردن تو قلبم...
با هر مشتی که بهش میزدن انکار میزدن به من...
از یه طرفم خوشحال بودم که رسولم زندس...
پ.ن¹: فهمید رسول زندس🙂🔪
پ.ن²: عطیه🥺
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_150 فردا:: بیمارستان:: عطیه: محمد امروز باهام اومده بود... هی اینور اونور
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_151
خونه::
عطیه: اشکام سرازیر شد...
دستمو روی شکمم گذاشتمو شروع کردم به حرف زدن...
مامان قربونت بره...
تو اومدی.. داییت رفت...
آخ که چقدر رسول بچه دوست داشت..
چقدر دوست داشت دایی بشه...
با صدای در اشکامو پاک کردم....
آوا: عطیه... محمد... بیاینننن
(میخواد ماجرای زنده بودن رسولو بگه)
چند روز بعد::
(علی سایبری داره سعی میکنه ادرس جایی که رسول هست رو پیدا کنه)
ــــــــــــــــــ
رسول: حتما فیلم رو برا اوا فرستاده و میخواد ازشون سو استفاده کنه...
همه جام درد میکرد.. اما سعی کردم بلند بشم... دستمو به دیوار قفل کرده بودم تا نیوفتم...
یه قدم برداشتمو درد بدی تو ناحیه سرم حس کردم...
جیمز: محکم با چوب کوبیدم تو سرش..
ـــــــــــــــ
کاترین: جیمز بیا بیرون کاریت ندارم...
فقط میخوام تیکه تیکه ات کنمممم
بیااا بیروووووننننننن
گفته بودم دستت به رسپل بخوره میکشمتتتت
بیااا بیروووووووووون
شارلوت: کاترین... ول کن اون عوضی رو بیا دکتر اومد...
ـــــــــــــــــ
دکتر: منو میبینی؟صدامو میشنوی؟
رسول: من کجام... چیشده
دکتر: چیزی نیست خوردی زمین...
بگو ببینم اسمت جیه
رسول: اسمم؟
من کیم!
شماها کی هستین
کاترین: رسول جان
رسول: رسول کیه؟
کاترین: با ترس به دکتر نگاه کردم
ـــــــــــ
از اتاق اومدن بیرون...
کاترین: دکتر چشه!
دکتر: به خاطر ضربه ای مه خورده حافظشو از دست داده...
امکان داره کوتاه مدت باشه...
امکانم داره طولانی مدت باشه...
پ.ن¹: حافظشو از دست داد🔪
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_151 خونه:: عطیه: اشکام سرازیر شد... دستمو روی شکمم گذاشتمو شروع کردم به ح
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_152
رسول: خانوم؟
کاترین: جانم
رسول: میشه بگید من کیم.. اینجا چیکار میکنم... شما کی هستید؟
کاترین: نشستم کنارش...
تو آوا حسنی رو میشناسی؟
یا محمد حسنی...
یا داوود، سعید، فرشید، امیر.. نمیدونم عطیه
رسول: هیچکدوم از اینایی که میگیدو نمیشناسم... اسمشونم به گوشم نخورده...
حالا میشه سوالای منو جواب بدید؟
کاترین: بهترین فرصت بود...
منم کاترین... تو عاشقم بودی... میخواستیم باهم ازدواج کنیم که این اتفاق برات افتاد... روز عروسیمون ماشین بهت زدو به این روز افتادی... اسمت... اممممم.. اها.. اره... شهروز امینی...
رسول: اها...
پس یعنی ما میخواستیم عروسی کنیم!
کاترین: اره عزیزم...
ــــــــــــ
شارلوت: جیمز برو دستو پاشو ببند
کاترین: عهههه چرااا..
جیمز: حالش ک خوبه
کاترین: تو خفه... ببین به چه روزی انداختیمون...
شارلوت: چرا اینجا وایسادی برو ببندش دیگه
کاترین: واایسااااا...
اقا، مگه این حافظشو از دست نداده!
این الان اوا که همه چیزشه رو نمیشناسه.. خب پس ما میایم اونو میکنیم ادم خودمون..
شارلوت: اومدیمو دروغ گفت..
کاترین: میگم هیچکیو نمیشناسه..
خود دکترم تایید کرد...
پ.ن¹: عوضی چه از فرصت استفاده میکنه😂😐
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_152 رسول: خانوم؟ کاترین: جانم رسول: میشه بگید من کیم.. اینجا چیکار میکنم.
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_153
علی سایبری: آقا محمددد
محمد: چیشده علی؟
علی سایبری: آقا پیداش کردم... اینجاس.. یه یکی دوساعتی با ما فاصله داره...
محمد: سریع رفتم تو اتاقم...
تفنگ، دستبند و وسائل لازمو برداشتم..
ـــــــــــــــــ
شارلوت: ای خدا من گیر چه احمقایی افتادم..
گوشی که باهاش واسه اوا فیلم فرستادی کو
کاترین: دادم دستش..
شارلوت: همونطور که داشتم سیمکارتشو در میاوردم گفتم: با شناختیک من از مامورای امنیتی دارم مطمعنم الان پیدامون کردن...
گوشیو انداختم زیر پام و خوردش کردم...
بدو حاضر شو بریم...
ــــــــــ
محمد: داوود تند تر
ــــــــــ
سعید: رسیدیم به مکان....
پیدا شدیم و به سمت متروکه رفتیم...
داوود: با پا درو باز کردم...
فرشید: اتاقای اولی رو چک کردم اما خبری نبود...
رفتم تا ته اون خونه ولی بازم خبری نبود..
برگشتم سمت آقا محمد اینا...
آقا نیستن...
محمد: اه.. دیر رسیدیم!
رد خونی که رو زمین بود نظرمو جلب کرد.. اون رد خونو دنبال کردم تا رسیدم به یکی از اتاقا...
یه نامه رو زمین بود... برداشتمو شروع به خوندن کردم...
«سلام علیکم برادران زحمت کش... حیف شد دیر رسیدین.. ولی نگران نباااشیناااا رسولتون پیش ماست... فعلا خدافظ»
محمد: نامه رو پرت کردم رو زمین و اهی گفتم...
پ.ن¹: دیر رسیدیم🔪
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ