«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_144 پنج ماه بعد... داوود: الان پنج شیش ماهه که رسول نیست.... پنج ماهه کسی
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_145
آوا: این پنج ماهو فقط به امید اینکه ردی از رسول پیدا کنم زندم...
انقدر گریه کردمو از چشمام خون اومده و به صفجه مانیتور نگاه کردم همه جارو تار میبینم..ولی پیدا کردن رسول از چشمای من مهم تره...
همه بچه ها رفته بودن خونه کلا دو سه نفر بودیم...
چشمام خیلی درد میکرد...دستمو بالا بردمو بین دوتا چشمام گذاشتم..دستمو که پایین اوردم خونی شده بود...
بلند شدم برم دست و صورتمو بشورم اما سرم تیر بدی کشید از یه جایی به بعد احساس کردم هیچ جارو نمیبینم.... داشتم میوفتادم که...
ــــ
محمد: دیروقت بود... رفتم پایین تا با اوا بریم خونه...
دیدم بلند شده...
یکم مونده بود برسم پیشش
احساس کردم داره میوفته بدو بدو رفتم سمتشو از پشت گرفتمش.. اما بیهوش شده بود.. بازم چشماش خونی بود...
ـــ بهداری سایت ـــ
محمد: حالش چطوره؟
دکتر: چیز مهمی نیست همش به خاطر اضطرابه... ولی نباید اتقدر گریه کنه که چشماش خون بیاد... براش یه قرص آرام بخش مینویسم
پ.ن¹: به امید اینکه ردی از رسول پیدا کنه زندس🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_145 آوا: این پنج ماهو فقط به امید اینکه ردی از رسول پیدا کنم زندم... انقدر گ
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_146
یاد اوری شش ماه پیش::
رسول: از محمد اینا جدا شدمو رفتم تو اتاق دنبال اون صدا..
کسی نبود.. خواستم برگردم که یه چیزی خورد تو سرم...
وقتی چشمامو باز کردم تو یه جای تنگ و تاریک بودم...
دست و پاهامم بسته بود...
فک کنم یکی دوروزی هست که بیهوشم!
در باز شدو یه نفر اومد تو...
چشمام هنوز به روشنایی عادت نکرده بود..
سرمو پایین اوردم تا نور به چشمام نخوره...
کاترین: به به عشق قدیمی ما..
چطوری؟
رسول: کا.. ترین...
کاترین: نه عشقم... پروانه رحیمی در جلد کاترین ویند ولی تو هرچی دوس داری صدام کن...
رسول: خی.. لی... عو.. ضی
کاترین: گفتم هرچی ولی نه اینکه فحش بدی...
ولی چون خاطرت خیلی برام عزیزه ایراد نداره😌😂
رسول: با نفرت بهش نگاه میکردم...
کاترین: دوس ندارم زیاد زجرد بدم.. هدف اصلی من آواست... آوا حسنی..
رسول: فریاد زدم...
اسم شو به زبون کثیفت نیااررر
کاترین: یدونه زدم تو گوشش که باهث خون دماغ شدنش شد...
جلو من برا اون عوضی غیرتی نشووو
پ.ن¹: عه رسوله😂😐
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_146 یاد اوری شش ماه پیش:: رسول: از محمد اینا جدا شدمو رفتم تو اتاق دنبال ا
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_147
یک هفته بعد::
آوا: ای خدا...
هرکاری میکنم به بن بست میخورم...
الان 5 ماهه که درست نخوابیدم... شب و روز کار کردم تا به رسول برسم ولی هیچی به هیچی..
ــــــــــــــــــ
رسول: خیلی وقته اینجام... حساب روز و شب از دستم در رفته...
انقدر کتکم زدن حتی نای ناله کردنم ندارم...
هنه جام درد میکرد...
یعنی الان همه فکر میکنن من مردم...
با ورود جیمز به اتاق افکارم نصفه نیمه تموم شد...
جیمز: یه تفنگ برداشتمو رفتم سمت اتاق رسول...
تفنگو جلوش گرفتم...
گفتم: تو عپضی کاترینو ازم گرفتی...
عشقشو ازم گرفتی..
همینجا خودم میکشمت...
کاترین: جیمز داشت شلیک میکرد... دستشو پرت هول دادم سمت اونور و تیر شلیک شد...
رسول: صدای آخم کل اون اتاقو پر کرد....
پ.ن¹: گلوله شلیک شد!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_147 یک هفته بعد:: آوا: ای خدا... هرکاری میکنم به بن بست میخورم... الان 5
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_148
کاترین: احممقققق چههه غلطییی کررردییییی
با وحشت رفتم کنارش....
رسول.. رسول خوبی!
رسول: صورتم از درد جمع شده بود..
لبمو گاز میگرفتم تا صدام در نیاد...
کاترین: بزار ببینم دستتو...
رسول: خودمو کشیدم اونور...
کاترین: میگم بزار ببینمش... انقدر تکون نخوررر...
رسول: حتی نای مقاومت هم نداشتم...
کاترین: چیزی نیست.. گلوله توش نیست فقط بکم خراش برداشته...
کله خر برو دکترو خبر کن...
بدو دیگه حیف نون
ـــــ چند روز بعد ـــــ
شارلوت: نه اینجوری نمیشه... این پسره نم پس نمیشده... این همه بلا سرش اوردیم ولی فایده نداره....
جیمز: بهترین کار اینه که بزنیم دخلشو بیاریمو فلنگو ببندین
کاترین: دهنتو ببند... کسی از تو بیشعور نظر نخواست...
آخه روانی نمیگی بزنم بکشمش چی میشه!
جیمز: کلافه از اتاق اومدم بیرون....
کاترین: به جای رسول یه بلایی سر این نکبت بیار تا خودم نکشتمش...
شارلوت: کجا بفرستم اخه توام!
کاترین: نمیدونم من یه کاری بکن.. نمیدونم.. بفرستش لندن... بفرستش... بفرستش یه قبرستونی دیگه! اه
شارلوت: اینو ول کن... چجوری از رسول حرف بکشیم!
کاترین: بعد از کمی مکث گفتم: آوا
پ.ن¹: آوا🙂🔪
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_148 کاترین: احممقققق چههه غلطییی کررردییییی با وحشت رفتم کنارش.... رسول..
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_149
چند روز بعد::
عطیه: حالم خیلی بد بود...
همش بالا میاوردم...
حالت تهوع داشتم...
سرم درد میکرد...
دلتنگ رسول بودم...
محمد رسید خونه...
رفتم جلو در...
محمد: سلام عزیزم...
عطیه: لبخند تلخی زدمو سلام کردم...
محمد: لباسامو عوض کردمو اومدم تو پذیرایی..نشستم رو مبل کنار عطیه...
رنگش خیلی پریده بود
گفتم:: عطیه خوبی؟
عطیه؟
عطیه جان... باتوام؟
عطیه: ج.. جانم...
محمد: میگم خوبی؟
عطیه: آر....
یهو حالت تهوع گرفتم... دستمو جلو دهنم گرفتمو رفتم سمت سرویس...
محمد: نگران بلند شدمو رفتم دنبالش...
عطیه: به دست و صورتم آب زدمو اومدم بیرون...
پاهام توان نداشت... هر لحضه ممکن بود بیوفتم..
محمد: خوبی؟
عطیه: همونطور که دستمو به دیوار زده بودم گفتم: خ. و. ب. م
خواستم برم سمت اتاق که تعادلمو از دست دادمو سیاهی مطلق....
ـــــــــ
(اورژانس اومد خونه)
آوا: رفته بودم بهشت زهرا..
برگشتم خونه... دیدم آمبولانس جلو دره...
تو دلم خالی شد...سریع درو باز کردمو رفتم تو.... ــــــــــ
پرستار: ایشون باردار هستن؟
محمد: خیر!
پرستار: خیلی خب... حتما برید بیمارستان و یه آزمایش بگیرید... این حالشون میتونه از استرس و خستگی هم باشه..
پ.ن¹: دلتنگ رسول بودم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_149 چند روز بعد:: عطیه: حالم خیلی بد بود... همش بالا میاوردم... حالت تهو
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_150
فردا::
بیمارستان::
عطیه: محمد امروز باهام اومده بود... هی اینور اونور میرفت جلو آزمایشگاه...
منم سرمو به دیوار تکیه داده بودم...
ـــــــ
محمد: منتظر بودیم تا جواب آزمایشو بفهمیم...
دکتر: تبریک میگم بهتون.. خانم شما باردارید...
محمد: با ذوق به عطیه نگاه کردم...
عطیه: شوکه شده بودم... اولش به دکتر زل زده بودم.. بعدش لبخند تلخی روی لبم نشستو نگاهمو به محمد دادم...
دو هفته بعد::
کاترین: جیمز کجاااست
شارلوت: چیشده چرا انقدر عصبی
کاترین: این عوضی کجاااااااااست
شارلوت: چیشدههههه
کاترین: زده رسولو داغون کرده... یکی نیست بکه آشغال مگه رسول عروسکته که بری کتکش بزنی هیچیم نکه...
به خدا این دفعه دست رو رسپل بلند کنه زنده زنده میسوزونمش...
پسره احمممققققققق
شارلوت: همچین بدم نشدا.. مکه نمیخوای آوارو نابود کنی.. رسولو تو این حال ببینه بدتر میشه حالش..
کاترین: من میخوام آوا نابود شه نه رسول بدبخت...
ــــــــــــــ
فردا::
کاتریت: رفتم تو اتاق رسول... چشماشو بسته بود... خیلی برام سخت بود این صحنه هارو ببینم ولی مجبورم... شروع به فیلم کرفتن کردم.. به اون جیمز نکبت اشاره دادم کارشو انجام بده..
جیمز: وقت تصویه حساب بود...
بشکه آب سردو خالی کردم رو سرش....
رسول: از خواب پریدم....
انقدر سردم بود که دندونام میخوردن به هم...
لرز داشتم...
این عوضیم شروع کرد به کتک زدن من...
آخه دِ اگه دستام بسته نبود نشونت میدادم..
تمام استخونام درد میکرد....
متوجه شدم داره فیلم میگیره... اما کاری ازم بر نمیومد...
ـــــــ فردا ـــــــ
آوا: تو خواب و بیداری بودم.. با صدای پیامک گوشیم بلند شدمو نشستم...
متن پیامو که خوندم تمام تن و بدنم لرزید...
«سلام سلام اوا خانوووم... استاد رسولت پیش ماست...»
فیلمو باز کردم... رسولی رو دیدم که غرق خون بود...
با هر ناله ای که میکرد انکار خنجر فرو میکردن تو قلبم...
با هر مشتی که بهش میزدن انکار میزدن به من...
از یه طرفم خوشحال بودم که رسولم زندس...
پ.ن¹: فهمید رسول زندس🙂🔪
پ.ن²: عطیه🥺
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_150 فردا:: بیمارستان:: عطیه: محمد امروز باهام اومده بود... هی اینور اونور
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_151
خونه::
عطیه: اشکام سرازیر شد...
دستمو روی شکمم گذاشتمو شروع کردم به حرف زدن...
مامان قربونت بره...
تو اومدی.. داییت رفت...
آخ که چقدر رسول بچه دوست داشت..
چقدر دوست داشت دایی بشه...
با صدای در اشکامو پاک کردم....
آوا: عطیه... محمد... بیاینننن
(میخواد ماجرای زنده بودن رسولو بگه)
چند روز بعد::
(علی سایبری داره سعی میکنه ادرس جایی که رسول هست رو پیدا کنه)
ــــــــــــــــــ
رسول: حتما فیلم رو برا اوا فرستاده و میخواد ازشون سو استفاده کنه...
همه جام درد میکرد.. اما سعی کردم بلند بشم... دستمو به دیوار قفل کرده بودم تا نیوفتم...
یه قدم برداشتمو درد بدی تو ناحیه سرم حس کردم...
جیمز: محکم با چوب کوبیدم تو سرش..
ـــــــــــــــ
کاترین: جیمز بیا بیرون کاریت ندارم...
فقط میخوام تیکه تیکه ات کنمممم
بیااا بیروووووننننننن
گفته بودم دستت به رسپل بخوره میکشمتتتت
بیااا بیروووووووووون
شارلوت: کاترین... ول کن اون عوضی رو بیا دکتر اومد...
ـــــــــــــــــ
دکتر: منو میبینی؟صدامو میشنوی؟
رسول: من کجام... چیشده
دکتر: چیزی نیست خوردی زمین...
بگو ببینم اسمت جیه
رسول: اسمم؟
من کیم!
شماها کی هستین
کاترین: رسول جان
رسول: رسول کیه؟
کاترین: با ترس به دکتر نگاه کردم
ـــــــــــ
از اتاق اومدن بیرون...
کاترین: دکتر چشه!
دکتر: به خاطر ضربه ای مه خورده حافظشو از دست داده...
امکان داره کوتاه مدت باشه...
امکانم داره طولانی مدت باشه...
پ.ن¹: حافظشو از دست داد🔪
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_151 خونه:: عطیه: اشکام سرازیر شد... دستمو روی شکمم گذاشتمو شروع کردم به ح
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_152
رسول: خانوم؟
کاترین: جانم
رسول: میشه بگید من کیم.. اینجا چیکار میکنم... شما کی هستید؟
کاترین: نشستم کنارش...
تو آوا حسنی رو میشناسی؟
یا محمد حسنی...
یا داوود، سعید، فرشید، امیر.. نمیدونم عطیه
رسول: هیچکدوم از اینایی که میگیدو نمیشناسم... اسمشونم به گوشم نخورده...
حالا میشه سوالای منو جواب بدید؟
کاترین: بهترین فرصت بود...
منم کاترین... تو عاشقم بودی... میخواستیم باهم ازدواج کنیم که این اتفاق برات افتاد... روز عروسیمون ماشین بهت زدو به این روز افتادی... اسمت... اممممم.. اها.. اره... شهروز امینی...
رسول: اها...
پس یعنی ما میخواستیم عروسی کنیم!
کاترین: اره عزیزم...
ــــــــــــ
شارلوت: جیمز برو دستو پاشو ببند
کاترین: عهههه چرااا..
جیمز: حالش ک خوبه
کاترین: تو خفه... ببین به چه روزی انداختیمون...
شارلوت: چرا اینجا وایسادی برو ببندش دیگه
کاترین: واایسااااا...
اقا، مگه این حافظشو از دست نداده!
این الان اوا که همه چیزشه رو نمیشناسه.. خب پس ما میایم اونو میکنیم ادم خودمون..
شارلوت: اومدیمو دروغ گفت..
کاترین: میگم هیچکیو نمیشناسه..
خود دکترم تایید کرد...
پ.ن¹: عوضی چه از فرصت استفاده میکنه😂😐
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_152 رسول: خانوم؟ کاترین: جانم رسول: میشه بگید من کیم.. اینجا چیکار میکنم.
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_153
علی سایبری: آقا محمددد
محمد: چیشده علی؟
علی سایبری: آقا پیداش کردم... اینجاس.. یه یکی دوساعتی با ما فاصله داره...
محمد: سریع رفتم تو اتاقم...
تفنگ، دستبند و وسائل لازمو برداشتم..
ـــــــــــــــــ
شارلوت: ای خدا من گیر چه احمقایی افتادم..
گوشی که باهاش واسه اوا فیلم فرستادی کو
کاترین: دادم دستش..
شارلوت: همونطور که داشتم سیمکارتشو در میاوردم گفتم: با شناختیک من از مامورای امنیتی دارم مطمعنم الان پیدامون کردن...
گوشیو انداختم زیر پام و خوردش کردم...
بدو حاضر شو بریم...
ــــــــــ
محمد: داوود تند تر
ــــــــــ
سعید: رسیدیم به مکان....
پیدا شدیم و به سمت متروکه رفتیم...
داوود: با پا درو باز کردم...
فرشید: اتاقای اولی رو چک کردم اما خبری نبود...
رفتم تا ته اون خونه ولی بازم خبری نبود..
برگشتم سمت آقا محمد اینا...
آقا نیستن...
محمد: اه.. دیر رسیدیم!
رد خونی که رو زمین بود نظرمو جلب کرد.. اون رد خونو دنبال کردم تا رسیدم به یکی از اتاقا...
یه نامه رو زمین بود... برداشتمو شروع به خوندن کردم...
«سلام علیکم برادران زحمت کش... حیف شد دیر رسیدین.. ولی نگران نباااشیناااا رسولتون پیش ماست... فعلا خدافظ»
محمد: نامه رو پرت کردم رو زمین و اهی گفتم...
پ.ن¹: دیر رسیدیم🔪
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
50.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطرات بچه ها با رسول🙂🥀
#ادیت_خودم😎✌️🏻
#ادیت_مربوط_به_رمان_مدافعان_امنیت
#سرباز_آقا
کپی به شدت ممنوع، درصورت مشاهده برخورد میکنم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
چرا با احساسات ما بازی میکنی؟🙂💔
چرا زجر مون میدی ؟😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭💔🙂
#کنیزالزهرا
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_153 علی سایبری: آقا محمددد محمد: چیشده علی؟ علی سایبری: آقا پیداش کردم...
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_154
1 ماه بعد::
رسول: با سردرد بدی از خواب پریدم..
اسمایی که کاترین بهم کفته بود تو سرم اکو میشد...
حس خوبی به این اسما داشتم...
رسول... رسول کیه....
چشمامو بستمو فکر کردم...
ـــــــــ فردا ــــــــ
رسول: از خواب بیدار شدم...
انگار یه آدم دیگه بودم...
همچیو یادم اومده بود...
من رسولم... به عنوان گروگان اینجام...
پس شهروز کیه!
کاترین: شهروز جون
رسول: اهااا.. شهروز اسم ساختگی کاترینه!
جانم؟
کاترین: بیا صبحانه عزیزم
رسول: اومدم عزیزم...
نباید لو بدم که حافظم برگشته باید همون شهروز بمونم...
ــــــــــــــــــــ
آوا: ای خدا... یک ماه دیکه هم گذشت و ما هنوز رسولو پیداش نکردیم...
پ.ن¹: حافظش برگشت😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_154 1 ماه بعد:: رسول: با سردرد بدی از خواب پریدم.. اسمایی که کاترین بهم ک
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_155
یک هفته بعد:
شارلوت: ولی من هنوز به این رسوله اعتماد ندارم
کاترین: خیالت تخت...
شارلوت: این الان به همه اطلاعات ما دسترسی داره.. اکه بازم گولمون زده باشه چی
کاترین: خب... یه نقشه دارم تا بفهمیم این رسوله یا شهروز...
ــــــــــــــــــــ
کاترین: رفتم تو اتاق رسول و شروع به حرف زدن با گوشیم شدم...
الو...
آره.. باید دخل اوا رو بیاری...
چقدر احمقی...
آوا حسنی دیگه
آره... باید بکشیش
رسول: تمام تن و بدنم لرزید....
داشتم میوفتادم ولی دستمو زدم به دیوار...
کاترین: بعدا زنگ میرنم..
رسول جان
رسول؟
رسول: بل....
واییییییی گاااف دادمممم🔪😱
کاترین: عووضییییی
پ.ن¹: چرا انقدر گاف میدی برادر مننننن😐🔪
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_155 یک هفته بعد: شارلوت: ولی من هنوز به این رسوله اعتماد ندارم کاترین: خی
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_156
یک هفته بعد::
رسول: انقدر کتکم زده بودن نفسم بالا نمیومد...
جیمز اومد تو...
جیمز: با چاقویی که دستم بود... خراش کوچیکی رو بازوش ایجاد کردم... دقیقا همونجایی که شلیک کرده بودم...
رسول: درد داشتم... اما لبمو گاز میگرفتم تا صدام در نیاد....
چشمام داشت بسته میشد که یه سیلی زد تو گوشم... همونم باعث خون دماغ شدنم شد...
ــــــــــ
کاترین: از بیرون برکشتم.. اولین کاری که کردم رفتم پیش رسول....
سرشو به دیوار تکیه داده بودو چشماشو بسته بود... این که باز خونیه....
رفتم سراغ جیمز...
ـــــــ
شارلوت: چیکارش داری...
من گفتم این کارارو بکنه
کاترین: فریاد زدم: چرااا انقدر زجرش میدیییی.. خب بکش راحتش کن..
ــــــــــــ
کاترین: کاری ازم برنمیومد..
رفتم پیش رسول.. نشیتم کنارش...
خواستم با دستمال صورتشو پاک کنم.. اماسرشو کشید عقب...
صبر کن صورتتو تمیز کنم
رسول: نیاز.. ی... نیس.. ت
ــــــــــــــــ
شارلوت: کاترین رفته بود بیرون...پس گوشیو روشن کردمو به جیمز گفتم کارایی که گفتمو انجام بده...
رسول: بازم داشتن فیلم میگرفتن....
خیلی درد داشتم اما بروز ندادم...
جیمز که دید فایده نداره رفتو یه مشت نمک اورد... تمام تن و بدنم لرزید که باید چه دردی رو تحمل کنم....
جیمیز: نمکو ریختم...
رسول: چشمامو بستمو دندونامو روی هم گذاشتمو فشار میدادم تا صدام در نیاد...
دیگه نتونستم تحمل کنم...
صدای آخم همه جارو پر کرد....
ــــــــــــــ
آوا: بازم برام پیامک اومد... دستام میلرزید ولی بازش کردم....
بازم فیلم بود....
پ.ن¹: بازم فیلم!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_156 یک هفته بعد:: رسول: انقدر کتکم زده بودن نفسم بالا نمیومد... جیمز اومد
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_157
آوا: اشکام سرازیر شد...
الهی بمیرم برات....
سعی داره درداشو پنهان کنه ولی کاملا مشخصه چقدر داره درد میکشه😭
متن پیام::
«اگه میخوای رسولو ببینی خودت فردا ساعت 10 صبح بیا به این ادرس..»
تو یه پیام دیکه::
«تاکید میکنم...تنها..بدون هیچکس فقط خودت..وگرنه نمیتونم سلامت رسولو تضمین کنم»
ـــــــ فردا ــــــ
آوا: واسه نماز که بیدار شدم دیگه خوابم نبرد... ساعت حدودای هشت بود...
لوکیشنی که فرستاده بود حدود 2 ساعت با جایی که من بودم اختلاف داشت.. پس حاضر شدمو راه افتادم...
ــــــــــ
آوا: رسیده بودم... اما خبری نبود...
گوشیو در اپردم تا با شماره تماس بکیرم تما جواب نداد...
پیام دادم..«من رسیدم»
شارلوت: رفتم جلو... به به آوا خانوم...
آوا: رسول کجاست!
شارلوت: میگم بهت...
و به کاترین اشاره دادم چشماشو ببنده..
ــــــــــــــ
آوا: ساعت از دستم در رفته بود....
فک منم نیم ساعتی هست که تو راهیم..
بلاخره ماشین نگه داشت....
شارلوت: در گوشش گفتم: داریم به رسول نزدیک میشیما...
فکر کنم وارد یه اتاق شدیم..
چشمامو باز کرد... دستامو بالا اپردمو جلو چشام گرفتم...
چند وانیه بعد پایین اوردم...
روبه شارلوت گفتم: رسول کو پس
شارلوت: اونم میبینی
آوا:از اتاق خرج شدو درو بست...
هجوم بردم سمت در... فریاد زدم: باز کن دروووووو.. رسوول کجاااااست
بعد از چند دقیقه فهمیدم فایده نداره... رفتمو نشستم گوشه اتاق تنگ و تاریک...
پ.ن¹: رسول کو پس!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_157
آوا: اشکام سرازیر شد...
الهی بمیرم برات....
سعی داره درداشو پنهان کنه ولی کاملا مشخصه چقدر داره درد میکشه😭
متن پیام::
«اگه میخوای رسولو ببینی خودت فردا ساعت 10 صبح بیا به این ادرس..»
تو یه پیام دیکه::
«تاکید میکنم...تنها..بدون هیچکس فقط خودت..وگرنه نمیتونم سلامت رسولو تضمین کنم»
ـــــــ فردا ــــــ
آوا: واسه نماز که بیدار شدم دیگه خوابم نبرد... ساعت حدودای هشت بود...
لوکیشنی که فرستاده بود حدود 2 ساعت با جایی که من بودم اختلاف داشت.. پس حاضر شدمو راه افتادم...
ــــــــــ
آوا: رسیده بودم... اما خبری نبود...
گوشیو در اپردم تا با شماره تماس بکیرم تما جواب نداد...
پیام دادم..«من رسیدم»
شارلوت: رفتم جلو... به به آوا خانوم...
آوا: رسول کجاست!
شارلوت: میگم بهت...
و به کاترین اشاره دادم چشماشو ببنده..
ــــــــــــــ
آوا: ساعت از دستم در رفته بود....
فک منم نیم ساعتی هست که تو راهیم..
بلاخره ماشین نگه داشت....
شارلوت: در گوشش گفتم: داریم به رسول نزدیک میشیما...
فکر کنم وارد یه اتاق شدیم..
چشمامو باز کرد... دستامو بالا اپردمو جلو چشام گرفتم...
چند وانیه بعد پایین اوردم...
روبه شارلوت گفتم: رسول کو پس
شارلوت: اونم میبینی
آوا:از اتاق خرج شدو درو بست...
هجوم بردم سمت در... فریاد زدم: باز کن دروووووو.. رسوول کجاااااست
بعد از چند دقیقه فهمیدم فایده نداره... رفتمو نشستم گوشه اتاق تنگ و تاریک...
پ.ن¹: رسول کو پس!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_157 آوا: اشکام سرازیر شد... الهی بمیرم برات.... سعی داره درداشو پنهان کنه
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_158
دوروز بعد:
محمد: هرچقدر به آوا زنگ میزدم جواب نمیداد.. خیلی نگران بودم الان دوروزه ازش خبری نیست...
شماره اوا به خانم تیموری دادم تا پیداش کنه...
ــــــــــــــ
آوا: کاترین برام غذا اورد...
انقدر داد زده بودم صدام گرفته بود...
گفتم: رسول... خوبه؟
کاترین: برگشتم سمتش
خوبه..
دوباره خواستم برم که..
آوا: میشه... ببینمش...
کاترین: برگشتمو نگاهش کردم
آوا: خواهش میکنم ازت...
کاترین: بلند شو...
ــــــــــــــــــــــ
آوا: درو باز کرد.. رفتم تو...
چشمام پراز اشک بود...
باورم نمیشد....
این رسول منه...
رسولی غرق خون...
یعنی خواب نیست...
رفتم سمتش.. نشستم کنارش...
اشکام سرازیر شد..
چند بار صداش زدم اما فایده نداشت...
یقه لباسشو گرفتمو چند بار تکونش دادم و فریاد زدم:رسوووول
اما بازم چشماشو باز نکرد...
کاترین: نگران شدم یکم رفتم جلو تر...
آوا: روبه کاترین گفتم:
حالش خوب نیست.. دستامو باز کن
تروخدا دستمامو باز کن...
کاترین: نمیتون پاشو برگرد اتاقت.. بلند شو..
آوا: من هیچ جا نمیام...
کاترین: پس بتمرگ همینجا..
خواستم از در خارج بشم که...
آوا: گریه هام شدت گرفت...
تو چجور عاشقی هستی که میخوای بزاری عشقت بمیره...
مگه تو عاشق رسول نبودی این همه سال...
میخوای بزاری بمیره!
کاترین: رفتمو دستاشو باز کردم..
آوا: رفتم سمت رسول...
چند بار زدم تو گوشش..اما فایده نداشت...
با ترس دستمو سمت گردنش بردم..اما دستم توان نداشت... میترسیدم دستمو ببرم ولی نبضی نباشه!
پ.ن¹: رسولی غرق خون🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ