eitaa logo
روز نوشت‌های من
55 دنبال‌کننده
318 عکس
107 ویدیو
13 فایل
زندگی پر از اتفاقات روزانه است. روز نوشت های من بیان این اتفاقات شخصی از زاویه دید جدیدی است. @Azizollahey
مشاهده در ایتا
دانلود
روز نوشت‌های من
شعار هواداران هر تیم هر چقدر هم قوی باشد نیاز به هوادار دارد. یکی از اصلی‌ترین ‌فعالیت‌های هوادار
چند خط خودمونی بگم برای توضیح مطلب: ببینید اونایی که اهل ورزش و فوتبال هستند وقتی مسابقه دربی بین استقلال و پرسپولیس میشه، میرن ورزشگاه آزادی و با حضور خودشون هواداری خودشون از تیمشون رو نشون میدن و بیشتر هوادارها با لباس تیمشون، با پرچم تیمشون، میرن و شعارها و سرود تیمشون رو میگن و بعضیا هم هستن که فقط میرن بازی رو نگاه کنن دقیقا الآن امروز وضعیت کشور ما اینطوری هست که هوادارای انقلاب میان وسط میدون و حضور خودشون رو نشون میدن ولی باید شعارهایی مثل چادر و چفیه و عمامه و تیپ مذهبی و هر کاری که نشون میده ما انقلابی هستیم، ما تو تیم انقلاب هستیم رو نشون بدیم. هم به خودیا که تشویق بشن هم به نخودیا که مأيوس بشن.
سرود ملّیت🇮🇷 را بخوان! ⛔️ بی‌غیرتی 🚫 قرارگرفتن در جوّ مجازی 🔴 ترس از در خطر افتادن موقعیّت اجتماعی ⭕️ ترس از ریزش فالوورها این‌ها از مهم‌ترین دلایل همخوانی نکردن سرود ملّی🇮🇷 توسّط ورزشکاران در عرصه بین‌الملل است. با این وجود برخی از ورزشکارانی که مَرام پهلوانی در آنان زنده است، بر خلاف جریان موّاج و طوفانیِ مجازی، سرود ملّی را با افتخار و با سربلندی و اقتدار زمزمه کردند که نشان از: ✅ غیرتی بودن ✅ تعصب روی ایران داشتن ✅ آگاه بودن ✅ بصیرت داشتن ✅ شجاع بودن (ترسو نبودن) ✅ وفادار بودن و...این افراد هست. ⁉️ چه باید کرد که گروه اوّل تبدیل به گروه دوّم شوند؟ ⁉️چه باید کرد که گروه دوّم تبدیل به گروه اوّل نشوند؟ ⚠️ تهدید ⚠️ تعلیق ⚠️ توبیخ 🆗 تکریم 🆗 تشویق 🆗 ترفیع سه راهکار اصلی ✅《تفهیم》و 《بصیرت افزایی》 ✅ انتخاب مدیران لایق و کارآمد و شجاع ✅ عزل و حذف مدیران خاطی بدون مماشات ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
روز نوشت‌های من
سرود ملّیت🇮🇷 را بخوان! ⛔️ بی‌غیرتی 🚫 قرارگرفتن در جوّ مجازی 🔴 ترس از در خطر افتادن موقعیّت اجتماعی
من تریبونی جز این فضاهای مجازی ندارم و انتظار دارم ✅ اگر شما دستت به مسئول می‌رسد این پیام ملّت انقلابی را به گوش او برسانی ✅ اگر دستت به آن بازیکن غافل می‌‌رسد به او پیام ملّت را گوشزد کنی ✅ اگر دستت به آن بازیکن باشرف می‌رسد از طرف ما او را ببوسی و تشکر ما را به او برسانی ✅ اگر دستت به مسئول در خواب می‌رسد سیلی محکمی بزنی که از خواب بیدار شود ✅ اگر هم دستت به جایی نمی‌رسد پیام ملّت انقلابی را در گروه‌ها و کانال‌هایت پخش کنید.
بسمه تعالی وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ  در جریان اغتشاشات روز سه‌شنبه (۲۴ آبان ماه) طلبه بسیجی "حجت‌الاسلام والمسلمین محمد مویدی" به دلیل پرتاب کوکتل مولوتف توسط اغتشاشگران به فیض عظیم شهادت نائل شد خبر شهادت مظلومانه ی این مبلغ ارجمند در راه دفاع از امنیت و به دست اغتشاشگران باعث تأسف و تأثر است. شهادت این شهید والامقام را به ملت شریف ایران و خانواده معظم شهدا خصوصا برادر بزرگوارشان جناب حجت‌الاسلام عبدالرحیم مؤیدی تبریک و تسلیت عرض می‌کنیم و از درگاه الهی می خواهیم تا روح پاک این شهید عزیز را با ارواح طیبه اولیا طاهرین (سلام الله اجمعین) محشور بفرماید و همه ما را در مسیر پیمودن راه نورانی شهیدان سرافراز، موفق و ثابت قدم بدارد. از همه شما گرامیان می‌خواهیم تا از طریق لینک زیر وارد صفحه مراسم ترحیم مجازی شده وبا درج مشخصات خود ونوشتن پیام تسلیت با قرائت فاتحه و صلوات ضمن تکریم مقام بلند شهدا ،شهادت این شهید عزیز را گرامی بدارید. همچنین با انتشار لینک زیر در پر شورتر شدن این مراسم یاری کنیم. لینک ورود به مجلس ترحیم مجازی https://iporse.ir/6219123
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 صبح پائیزی و آزمایشگاه با یکی از دوستام قرار گذاشتم که فردا برویم پارچه چادری‌هایمان را به خیاط بدهیم تا برایمان چادر بدوزد. صبح گوشیم پیام آمد که بچه‌ها مریض هستند و بزاریم برای شنبه. شنبه ساعت ۷و۴۰ دقیقه صبح گوشیم زنگ خورد. دوستم بود، گفت: " من دم در خونتون هستم. بدو بیا بریم" فوری گفتم: "همین الآن میام دم در" خیلی سریع در عرض چند ثانیه وسایل و مدارک و پارچه چادرم را برداشتم و وارد کوچه شدم. سوار ماشین دوستم شدم. احوالپرسی گرمی داشتیم و تا خود آزمایشگاه با هم حرف زدیم بیشتر هم درباره مسائل سیاسی روز. خدا را شکر نزدیک آزمایشگاه یک جای پارک خوب پیدا کردیم. مسیر نسبتاً کوتاه را با هم تا آزمایشگاه پیاده آمدیم. از اینکه این وقت صبح پیاده روی می‌کردم احساس خوبی داشتم. وارد آزمایشگاه شدیم. نوبت ۱۳ ! چهار نفر جلوی من بودند. تعجب کردم که این ساعت صبح ۱۲ نفر زودتر آمدند و نمونه‌گیری کردند و رفتند سراغ کار و بارشان. با خودم گفته بودم حتما ما جزو نفرات اول می‌شویم. نشستیم تا نوبتمان را صدا زد. به سرعت وارد اتاق نمونه‌گیری شدم. همه جوره فضا و محیط آرامش خاصی داشت. برخورد خوب کارکنان آزمایشگاه واقعاً حس خوب و آرامش‌بخشی را به آدم تزریق می‌کرد. با مهربانی از من خون گرفت. چند قطره خون از روی سوزن پرتاب شد و من با تعجب از خانم نمونه گیری پرسیدم: "چرا خون ریخت؟" با مهربانی و ادب جواب داد: "به نظرم خون خوبی داری" من هم گفتم: "آره چون قبلاً خونم خیلی غلیظ بود. الآن احساس می‌کنم خون رقیق و تمیزتری دارم" بعد با مهربانی چسب را روی دستم زد. دوشنبه گفتند برای جواب آزمایش می‌توانید هم حضوری و هم مجازی اقدام کنید. همراه دوستم از آزمایشگاه خارج شدیم و در هوای پاییزی قدم‌زنان تا ماشین پیاده رفتیم و سوار ماشین شدیم. مقصد بعدی ما پارکینگ حرم بود. صحبت‌های زیادی بین من و دوستم رد و بدل شد اما می‌توانم به جرأت بگویم اکثر صحبت‌های ما درباره مسائل سیاسی روز بود. مدت زیادی بود که در فضای مجازی فعالیت می‌کردم. از هر کلیپ و مطلبی درباره اغتشاشات و اتفاق‌های این روزها مطالعه داشتم. اطلاعاتم هم به نسبت بالا رفته بود و حتی خودم احساس می‌کردم که باید مطالعات زیادتری داشته باشم. در حال رفتن به سمت گیت گشت بودیم که یک برخورد و رفتار بدی سبب شد دوستم عصبانی بشه. ادامه دارد ... (س) ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 عصبانیت حلما وارد حریم مطهر حضرت معصومه(س) شدیم. در لحظه ورود به گیت، دختر خانمی را دیدم که در حال پوشیدن چادر بود و در حین پوشیدن خیلی بلند با خادمان حرم بد صحبت کرد. در حال قدم زدن در لحظه اول چند کلمه که شنیدم این بود که "چرا باید اول کاری که دارم وارد حرم میشم به من بگید چادرم رو بپوشم و ازم درخواست پوشش کنید. اول کیفم را بگردین بعد دنبال چادر باشید" همون لحظه دوستم برگشت و با عصبانیت گفت: "هر جایی قانون خودش رو داره. وارد حریم حضرت معصومه داری میشی نمیتونی بدون چادر باشی. چادرت رو اول بپوش بعد وارد شو" بعد هم رو من کرد و گفت: " الهام جون بیا بریم" اون دختر نگاهی به من کرد و از این لحظه به بعد ساکت شد. بعد با هم به سمت بازار حرکت کردیم. در حین حرکت از این برخورد دوستم تشکر کردم و گفتم: "واقعاً چرا به قانون پایبند نیستند. حتی در کنار ضریح حضرت معصومه هم حاضر نیست یک چادر معمولی روی سرش بزاره. چرا باید این حجم بی‌ادبی و توهین از جوونامون ببینیم" اون دختر، حجاب بدی نداشت ولی به خاطر پوشیدن چادر ناراحت بود و اصرار داشت که چرا اول کیفم رو نمی‌گردی بعد از من نمی‌خوای چادر بپوشم. نفهمیدیم کی به پاساژ رسیدیم. اینقدر که گرم حرف زدن بودیم. چون تازه اول صبح بود همچنان پاساژ بسته بود. نگهبان درب پاساژ را کمی باز کرده بود. داخل پاساژ تاریک بود. دوستم به نگهبان گفت: "ما می‌تونیم وارد پاساژ بشیم؟" نگهبان، پیرمرد مهربانی بود. اون هم قبول کرد و گفت: "بفرمایید" اما من ترس شدید داشتم و گفتم: "حلما جون هیچکس داخل پاساژ به این بزرگی نیست ما نمی‌تونیم وارد بشیم به نظرم خیلی ترسناکه" اما حلما گفت: "من چندین بار اینجا اومدم اصلا نترس هیچ اتفاقی نمی‌افته" ولی من اصلاً قبول نکردم گفتم: "نه به هیچ وجه نمی‌تونم بیام داخل. تو برو من اینجا هستم اگر اتفاقی افتاد حداقل یکیمون بیرون باشه" همان لحظه نگهبان پاساژ میان حرفمان آمد و گفت: "دخترای گلم داخل پاساژ هیچکس نیست می‌خواید بیرون پاساژ منتظر بمونید تا یکی یکی مغازه‌ها باز بشه" من هم گفتم: "بیا حلما جان یکم صبر کنیم تا مغازه دارها مغازه‌هاشون رو باز کنن" خلاصه کمی در بازار حرکت کردیم تا اینکه یادمان آمد هنوز صبحانه نخورده‌ایم و به‌خاطر آزمایش ناشتا بودیم، تصمیم گرفتیم یک صبحانه خوشمزه بخوریم. بین موارد مختلف تصمیم گرفتیم یک اشترودل پیتزایی سفارش بدیم. به فضای آرام بازار نگاه می‌کردم. رفت و آمدهای زیادی بود. همه به ظاهر آرام حرکت می‌کردند. مغازه‌دارها یکی یکی مغازه‌هاشون را باز می‌کردند. آقای فروشنده صدایمان زد و اشترودل‌های داغ را به دستمان داد. کمی جلوتر از مغازه اشترودل فروشی، کنار یک مجسمه که تمثال آقایی را داشت که در حال تعمیر کفش بود، روی یک صندلی نشستیم و به مجسمه نگاه می‌کردم و مشغول خوردن اشترودل شدیم. احساس خوب و لذت بخشی بود. توی این هوای پاییزی آرامش خاصی به من می‌داد. چشمم را برگرداندم و نگاهم افتاد به پیرمرد مهاجری که نگاهش به زمین خیره شده بود. همان لحظه خانمی به سمتش حرکت کرد. این خانم تیپ خاص و عجیبی داشت. سه کیف روی دوشش بود. نوع لباس و پوشش نشان می‌داد که از قشر ضعیف جامعه هست. یک شال مشکی یک کلاه یک کاپشن یک لباس سفید تنگ و کوتاه و یک شلوار معمولی پوشیده بود. خودش سعی می‌کرد با شال جلوی بدنش را بپوشاند. همان لحظه به سمت پیرمرد رفت و گفت: "به چی زل زدی؟! چشات رو درویش کن" ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 "چشات رو درویش کن" پیرمرد سرش را پایین انداخت و گفت: "من به هیچی نگاه نمی‌کردم" در واقع از پیرمرد می‌خواست که بهش نگاه هیز نداشته باشد. بعد هم شروع کرد با پیرمرد صحبت کردن. من هم مشغول خوردن اشترودل شدم و دیگر هیچ صدایی از آنها نشنیدم. چند لحظه گذشت و سرم را بالا گرفتم. یک لحظه متوجه شدم یک جمله به پیرمرد گفت. تنها چیزی که شنیدم فحش بدی به روحانیت داد. با ناراحتی سرم را پایین انداختم و فکر کردم اینکه چرا یک زنی با این سنّ باید اینطور فحش بده و علت این فحش رو متوجه نشدم. به خانمِ نگاه کردم. خیلی عجیب بود. به سمت ما آمد و از حلما پرسید: "این چه مجسمه‌ای هست؟" حلما گفت: "نمی‌دونم. تا به حال بهش فکر نکردم" خانمِ گفت: "مگر در شهر قم زندگی نمی‌کنید؟" حلما گفت: "چرا اما تا به حال توجهی بهش نداشتیم" مجسمه به رنگ سیاه بود. روی سر مجسمه کلاهی که کاملاً شبیه کلاه اون خانمِ بود. خانمِ به مجسمه اشاره کرد و گفت: "قیافش شبیه آخوندهاست" اینجا بود که نتوانستم آرام بگیرم. بهش گفتم: "اتفاقا شبیه خودت هست" با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت: "شبیه من؟ کجاش شبیه منه؟" حلما گفت: "کلاهش رو نگاه کن" پیرزن کمی با اخم و عصبانیت به من نگاه می‌کرد. باید تصمیمم را می‌گرفتم. با مهربانی بهش نگاه کردم و گفتم: "چرا به آخوندها فحش می‌دهی؟ مگر جز این که اکثرشان قشر مظلوم و آرامی هستند؟ چه ظلمی در حق شما انجام داده‌اند؟ جز این بوده که هر وقت بهشان نیاز داشتیم دستگیریمان می‌کردند و هوایمان را داشته‌اند؟" پیرزن به سمتم آمد. به من گفت: "این کثافتا فقط بلدن صیغه بخونن" یک لحظه می‌خواستم بگویم خُب صیغه چه اشکالی دارد؟! اما فوراً به ذهنم رسید شاید مسلمان نباشد و به خاطر همین از صیغه بدش میاد. گفتم: "کی گفته آخوندها فقط صیغه میخونن؟ همون آخوندا شما رو محرمه همسرت کردن" گفت: "همسرم به من خیانت کرده" گفتم: "همسرت مگه آخونده؟" گفت: "نه ولی همه میگن این‌ها آدم‌های بدی هستند" گفتم: کی میگه؟ گفت: همه گفتم: "اگر منظورت شبکه‌های اینترنتی خارجی هست، خُب آنها که دشمن ما هستند. هیچ وقت حقیقت رو نمیگن" نگاهی به من کرد و گفت: "نمی‌دانم" بعد هم شروع کرد به درد و دل کردن. گفت: "من از شیراز اومدم. دوتا پسر دارم و پول زیادی هم دارم. همسرم ولم کرده و رفته. پدرم روسی هست. مادرم شیعه" پرسیدم: "چطور؟ در دین شیعه اجازه ازدواج با یک کافر رو نداریم!" گفت: "توی اوضاعی بودند که مجبور شدند با هم ازدواج کنند" گفتم: "خانم شما چه دینی داری؟" گفت: "خودم هم نمی‌دونم شاید مسیحی باشم البته پدرم مرد با ایمان شد و در سن ۴۰ سالگی مسلمان شد" از خانمِ خواستم کمی روسی برایمان صحبت کند. جملاتی گفت که اصلاً متوجه نشدم. خیلی شک کردم. گفتم: "من هیچی نفهمیدم و شک زیادی دارم که اصلاً به زبان دیگه‌ای صحبت کرده یا فقط صدا و آوایی از دهانش خارج شده" دوباره شروع کرد به درد و دل کردن که یکدفعه یک خانم چادری به جمع ما اضافه شد که داشت پاکت پول می‌فروخت. به سمتم گرفت. گفتم: "فقط کارت دارم قیمتش چنده؟" گفت: "کارتخوان ندارم" گفتم: "چقدر قشنگه" یک دفعه خانم کلاه پوش گفت: "کارت می‌خواهیم چیکار؟ به چه درد ما میخوره؟" خانم چادری عصبانی شد و گفت: "اینکه دارم با عزت و شرف کارت می‌فروشم و هزینه‌هام رو در میارم بده؟ یا اینکه برم تن فروشی کنم؟" به سرعت از پیش ما رفت. خانم کلاه پوش فحش‌های رکیک و زشتی بهش داد که خیلی من را ناراحت کرد. شروع کرد به ادامه درد و دل طوری که حتی اجازه نمی‌داد ما صحبت کنیم. مثلاً می‌گفت: "دوتا پسر دارم به قد و قواره نوجوان. تنها دستشون گوشی هست و از تو شبکه‌ها عکس‌های بدی می‌بینند" یکدفعه به ذهنم رسید و گفتم خانم عزیز! شما که دوست نداری پسرت از این شبکه‌‌ها عکس‌های بد ببینه چرا اطلاعاتت رو از این شبکه‌ها می‌گیری؟ چرا فکر می‌کنی دشمن اطلاعات درستی در اختیار ما می‌زاره؟ قطعاً از این شبکه‌ها اطلاعات گرفتی و فکر می‌کنی طلبه‌ها آدم‌ های بدی هستند" نگاهم کرد و گفت: "پسرم وقتی عکس زن‌های برهنه رو میبینه و به من نشون میده. بهش میگم پسرم اینا رو نگاه نکن. حالم بهم میخوره یا پسرم وقتی من میام خونه بغلم میکنه میگم بغلم نکن خوشم نمیاد میگه مامان من به تو حس مادری دارم و دوست دارم من بهت حس بدی ندارم" به حرفهای خانمِ فکر می‌کردم که یک دفعه چشمم به مرد پشت سرمان افتاد. یکی از مغازه دارها یک پسر جوانی بود که در حال سیگار کشیدن و به حرفهای ما تا آن لحظه داشت گوش می‌داد. خانمِ بین حرفهاش صحبت‌هایی داشت که من خجالت می‌کشیدم اون پسر بشنوه. مثلاً از نحوه و مدل اندام‌های جنسی خانم‌ها صحبت می‌کرد که متأسفانه تو شبکه‌ها پسرهای جوان در حال دیدن آن هستند. من هم گفتم نیازی نیست تو شبکه‌ها این‌ها را ببینند، بلکه توی خیابان هم میاد.
متأسفانه امروز چنین صحنه‌هایی را می‌بینند و تحریک میشوند. همان لحظه به ذهنم رسید و دوباره تأکید کردم که چرا اسلام دوست دارد خانم‌ها با حجاب بیان. شما به عنوان مادر طاقت نداری که پسرت صحنه‌های مستهجن را از شبکه‌های مجازی مشاهده کند این خانم به حرف‌های من گوش می‌کرد و هیچ جوابی نمی‌داد. حلما هم این وسط صحبت‌های خوبی داشت و کمکم می‌کرد. خانمِ گفت: "با اینکه پدرم روسیه‌ای بود و خیلی خوشگل بود، ولی من به مادرم رفتم. سبزه و زشت شدم" من نگاهی بهش انداختم و به لطف خدا به ذهنم رسید و گفتم شاید صورت جذابی داشته باشی. چون سنّت بالا رفته ولی اندام‌های زیبایی داری. "شالت را روی سینت بذار که پیدا نشه" فوراً شالش رو باز کرد و روی سینش انداخت. "هر خانمی یه جذابیتی داره. به نظرم شما سینه قشنگی داری پس بهتره بپوشونید" توجه خوبی به این حرفم نداشت و دوباره شروع کرد به صحبت از خانوادش. از ارث و میراث و اموال. از پسرانش. از مادر مهربانش. از خواهراش. همون لحظه به حلما اشاره کردم و گفتم: "شاید بهایی باشه" حلما نگاهی کرد و گفت: "نمی‌دانم" دوباره به حرفاش گوش دادم و بین این حرف‌ها به مردم و اطراف نگاه می‌کردم. چند نفری مرد به ما نگاه می‌کردند و حرف‌های ما را کم و بیش می‌شنیدند. طلبه‌های زیادی از کنار ما رد می‌شدند. دوباره صحبت را کشاند به سمت آخوندها. گفتم: "خانم لطفاً توهین نکنید به این طلبه‌ها" "ما باید بریم و دیرمون شده ولی خواهش می‌کنم این‌ها اکثرا آدم‌های خوبی هستند" برگشت و گفت: "آره راست میگی من اشتباه کردم این‌ها بدبخت‌ترین آدم‌های جامعه هستند و بی‌پول‌ترین آدم‌های جامعه هستند. می‌دانم حقوق‌ کمی دارند. من اشتباه کردم" گفتم: "واقعاً شهریه یک طلبه اندازه یک کارگر هم نیست. اگر برخی از بزرگانشون اشتباه کردند. اگر برخی از این طلبه‌نماها، زندگی مجلل دارند، دلیل بر این نیست که به این لباس پیامبر توهین بشه. اینها خادم مردم هستند" سرش را تکان داد و گفت: "ممنونم" حلما چند جمله محبت آمیز به خانمِ گفت. بهش گفت: "خدا حفظت کنه" منم گفتم: "برو پیش حضرت معصومه زیارتی کن. دلت آروم می‌گیره و از خانم کمک بگیر تا تمام مشکلاتت حل بشه. ما هم برات دعا می‌کنیم" با هم خداحافظی گرمی کردیم و به سمت پاساژ برای دوختن چادر حرکت کردیم... ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
هدایت شده از بیداری ملت
31.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔸تهیه‌کننده: مجتبی میرزایی 🔸ترانه‌سرا: محمدجواد الهی پور 🔸خواننده: حسین جعفری 🔸آهنگساز: محمد پورفرخی/حامدجهانبخش 🔸صدابردار: حامد داوری 🔸تنظیم : استودیو کارو 🔴 👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 زَنِ سنّ بالا در خیّاطی به سمت پاساژ برای دوختن چادر حرکت کردیم. توی مسیر دوباره با حلما صحبت کردم و کلی درد و دل کردیم. حلما گفت: "کاش فیلمبرداری می‌کردیم" گفتم: "به ذهنم رسید اما انجام ندادیم دیگه" توی مسیر به این فکر می‌کردم که من همیشه از امر به معروف و نهی از منکر دیگران می‌ترسیدم. همیشه خودم را پایین‌تر از این می‌دانستم که با دیگران به صورت دوستانه گفت‌وگو داشته باشم. هیچ وقت توانایی جهاد تبیین را نداشتم اما اینجا خیلی قشنگ و خوب همراه با دوستم توانستم یک خانم را امر به معروف کنم. با یک خانم دوستانه صحبت کنم. درد دل کنیم و حرفها بشنویم و حرف‌های زیادی بین ما رد و بدل شد. احساس خیلی خیلی خوبی داشتم از اینکه فکر کردم بالاخره من هم توانستم برای دینم برای چادرم برای لباس پیامبرم کاری کنم. به سمت پاساژ حرکت کردیم. وارد پاساژ شدیم چند طبقه را به سمت زیر زمین رفتیم. فضای پاساژ شیک و تمیز بود. قبل از اینکه وارد خیاطی بشویم وارد یکی از مغازه‌های لوکس لباس فروشی شدیم. لباس‌های خیلی شیک و گران قیمتی داشت. لباسهایی با طرح اسلامی داشت. فروشنده یک خانم محجبه‌ای بود که چادر نداشت‌. باید یکبار همسرم را بیاورم و با هم لباس‌ها را ببینم و حسابی جیبش را خالی کنم. البته قیمت‌هاش فوق العاده بالا هست. با مهربانی از همدیگه خداحافظی کردیم و بعد وارد خیاطی شدم. به محض ورود به خیاطی روی صندلی نشستیم و به لباس‌های دوخته شده نگاه می‌کردیم و نظر می‌دادیم. تعداد زیادی خیاط در کارگاه مشغول خیاطی بودند. مدیر اصلی خیاطی اسمشون زیبا خانم بود. شخصی مهربان و با ادب. به ما گفت چند لحظه‌ای منتظر بمانید چون هنوز چادرها آماده نشده خلاصه ما هم نشستیم و منتظر آماده شدن چادر هایمان بودیم. بعد از چند دقیقه خانم چادری و محجبه وارد فضای خیاطی شد. دوتا روسری بلند آورده بود که کوتاه کند. برگشتم بهش گفتم: "چرا روسری‌ها رو کوتاه می‌کنی؟ اینا که خیلی خوشگلن" گفت: "زیر چادر اذیتم میکنه" سنّ بالایی داشت و در کنار ما نشست. گاهی به حرف‌های ما توجه می‌کرد و اظهار نظر می‌کرد. نمی‌دانم یهو چی شد که به ذهنم رسید و به حلما گفتم زندگی در حال گذر هست. خانم‌ها در حال خیاطی هستند. رفت و آمدها، هوای به این خوبی و آرامشی که داریم. چرا یکسری جوان، با کارهای احمقانه ریختن و اغتشاش کردن؟ چرا این حجم وحشی‌گری را دارند؟ اینها که بدون روسری تو خیابان‌ها می‌گردند، ما هم کاری به آنها نداریم. پس چرا چادر از سر ما می‌کشند؟ شاید دلشان می‌خواهد داعش، آمریکا یا اسرائیل بیاید و به ما حکومت کند. ولی واقعاً حضور این‌ها چه فایده‌ای به حال ما دارد؟ دشمنان ما که خوبی ما را نمی‌خواهند. خودمان باید برای خودمان کاری کنیم. در حال حرص خوردن و غُر زدن بودم که یهو خانم سن بالا برگشت و با اَخم به من نگاه کرد و گفت: "این تعداد زیادی که ریختن توی خیابون‌ها مردم هستند. اعتراض دارند. اغتشاشگر نیستند" گفتم: "اگر اعتراض دارند چرا آتیش می‌زنند؟ چرا نابود می‌کنند؟" گفت: "این کار آنها نبوده. کار خود پلیس‌ها بوده" حلما هم به کمک من آمد و جواب خانم سن بالا را داد و گفت: "چطور ممکنه کار پلیس‌ها باشه؟ همین دیشب یک پلیس را لخت کردند. چند وقت پیش پلیس رو آتیش زدن. بسیجی‌ها رو با تفنگ می‌کشند. آیا این کار خود پلیس هست؟" خانم سن بالا گفت: " آره آره" با حرص و عصبانیت گفت: " زدید دختر جوون مردم رو کشتید حالا توقع دارید نمی‌رید؟" با ناراحتی برگشتم و گفتم: " از شما خانم چادری توقع نداشتم. چرا این حرفو میزنی؟" بلند شد و با عصبانیت به من گفت: " چه وضع مملکت شده. گرانی، فساد" گفت: "در زمان شاه این حجم فساد نبود. این حجم کاباره، شراب خوری نبود" با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: " چطوری حرف میزنی در حالی که همه می‌دونیم در زمان شاه انواع و اقسام فسادها در جامعه زیاد بود" گفت: "موسی به دین خود عیسی به دین خود" گفتم: "یعنی شما حاضری پسری بیاد بگه آزادی هست و به دختر شما تجاوز کنه؟" گفتم: "در کشور انگلیس و آمریکا هم یک حدی از پوشش وجود داره" شروع کرد به گفتن یکسری جملات تکراری مثل اینکه در کشور ما دزدی زیاد هست و ... حلما وسط این بحث‌ها خیلی به من کمک می‌کرد. گفت: "در همه جای دنیا دزدی وجود داره" زن سن بالا: "هیچ پیشرفتی نداشتیم. در حالی که در زمان شاه زندگی خوبی داشتیم" بهش گفتم: "مادر من می‌گفت ما در زمان شاه گاهی ناهار چای شیرین همراه با نون می‌خوردیم در صورتی که پدرم یک بازاری بزرگ و پولدار بود اما آنقدر اوضاع اقتصادی خراب بود که حتی نمی‌تونستیم برنج بخوریم. الان شما روزانه اگر مرغ یا گوشت نخورید روزت نمی‌گذره" حرفهایم را قبول نداشت. همان لحظه زیبا خانم از اتاق خیاطی به سمتم آمد. خانم بسیار فهمیده و با اطلاعات بالا بود.
گفت: " خانم چی میگی؟ تو این کشور حتی یک فقیر هم وجود نداره. تصمیم داشتم دستِ یک فقیر رو بگیرم ولی آنقدر توی همین قم گشتم اما یک نفر محتاج نون شب پیدا نکردم. هرکس بود گداهایی بودند که توانایی کار رو داشتند اما از روی تنبلی مشغول گدایی بودند. اکثر خانواده‌ها خوب می‌خورند و خوب می‌پوشند. ولی فقط غُر میزنن و قدردانِ کشور نیستند" گفت: " یک کتاب قطور خوندم از فسادهای شاه و تجاوزهایی که به دختران داشت. چطور می‌گید هیچ تجاوزی نبوده؟" من هم گفتم: " در تمام سال‌هایی که شاه ایران بود، برای خودش و همسر و خانوادش تولدهای آنچنانی با پول ملت فقیر و بدبخت می‌گرفتند. کجا رهبر عزیزمون برای خودشون تولد گرفتن؟" گفت: "مگه چی کار می‌کردند؟ چند تا چراغ وصل می‌کردند" گفتم: "نخیر جشن می‌گرفتند که توش میلیونها تومن خرج می‌شده. شراب میخوردند" زیبا خانم و حلما مشغول پُروِّ چادر شدند. خانم سن بالا برگشت به سمت من. من تا می‌خواستم باهاش حرف بزنم، یهو گفت: "دیگه هیچ حرفی نزن ما به نتیجه نمی‌رسیم" خدای مهربان همان لحظه توی قلبم آرامش خاصی داد. برگشتم و گفتم: " نه من دوست دارم با شما حرف بزنم. دلم می‌خواهد حرف بزنیم تا اطلاعاتمون بالا بره" یهو برگشت و گفت: " باشه بیا حرف بزنیم. زیر همین بوستان علوی یک کاخ بزرگی ساختن و تمام فرزندان مسئولین آنجا در حال شراب خوردن هستند" زیبا خانم با صدای بلند خندید و گفت: " این چه حرفیه که میزنی؟ خودت از حرفت خندت نمیگیره؟" گفت: "شماها خبر ندارید" گفتم: "خانم عزیز نزار دشمن گولت بزنه. اخبار رو از شبکه‌های من و تو و اینترنشنال نگیر. اخبار رو از مردم خودت بگیر" گفت: "همش دروغه" گفتم: "من رسانه خوندم. ممکنه بین اخبار، دروغ هم گذاشته بشه. ولی ما اخبار رو از مردم، از خودمون بگیریم. چون می‌دونیم مردم خودمون اگر گوشت همو بخورند استخوانش رو دور نمی‌ریزن ولی کجا دشمن خیرخواه ما بوده؟" با ناراحتی و عصبانیت گفت: " من هیچ شبکه ماهواره‌ای رو دنبال نمی‌کنم. من دارم کشورم رو نگاه می‌کنم" گفتم: "پیشرفت‌ها رو نمیبینی؟" گفت: "من خواهر شهید هستم. برادرم خلبان بوده و شهید شده" گفتم: "باید دست خواهر شهید رو بوسید ولی شما چرا با اینکه برادرتون به خاطر این مملکت رفته و شهید شده برای حفظ دین رفته و شهید شده اینطور مخالفت می‌کنید؟" زیبا خانم وارد حرف ما شد و گفت: " وصیت‌نامه برادر شهیدت رو خوندی؟ برادرت به خاطر حفظ حجاب رفت. اما جوانان حجاب را رعایت نمی‌کنند و به خاطر حجاب ریختن بیرون" خانم سن بالا گفت: " به خاطر گرونی ریختن بیرون" زیبا خانم گفت: "ولی خودشون میگن به خاطر حجاب و آزادی ریختیم بیرون" خانم سن بالا ساکت شد و به فکر فرو رفت. گفتم: "خانم عزیز خواهش می‌کنم منطقی فکر کنید. نزارید دشمن از ما سواری بگیره. اگر طرفداری کنید اینجا هم مثل سوریه میشه و داعش روی سر ما می‌ریزه" گفت: "چرا ایران داره به روسیه کمک مالی میکنه؟" گفتم: "روسیه آنقدر تجهیزات داره که نیاز به کمک ما نداشته باشه. شما نگران نباشید. هیچ کمکی نمی‌کنه" زیبا خانم به سمت خانم معترض حرکت کرد و گفت: "این‌هایی که ریختن توی شاهچراغ و کشتن کی بودند؟" به سرعت برگشت و گفت: "اینها اطرافیان حاج قاسم سلیمانی بودند" زیبا خانم باز هم بلند خندید و گفت: " این خبر که خیلی وقته باطل شده" بهش گفتم: "خانم عزیز اینها داعش بودند" نگاهم کرد و گفت: " باور نمی‌کنم" گفتم: "از کجا بشنوی باور می کنی؟ من حافظ قرآن هستم. من معلم قرآن هستم. دروغ نمیگم" گفت: "من باور نمی‌کنم" گفتم: "تمام خبرگزاری‌های دنیا گفتند کسی که مردم رو توی شاهچراغ کشت داعشی‌ها بودند" دوباره سکوت کرد. گفتم: "خود داعش اعلام کرد و گفته نه اخبار ما" ولی باز هم به فکر فرو رفت. از اینکه می‌دیدم یکی از خانم‌های چادری اینجور مورد هجمه دشمن قرار گرفته غصه می‌خوردم. زیبا خانم کمی با آن خانم صحبت کرد و اطلاعات زیادی در اختیارش قرار داد. مثلاً می‌گفت زیر بوستان علوی هیچ خبری نیست. به این حرفها توجه نکن. گفت: "خانم! دوست داری محمدرضا شاه بیاد پادشاه مملکت بشه؟" در زمان شاه امام خمینی(ره) به شاه گفت اگر می‌خواهی بالای سر این مملکت حکومت کنی بیا و حکومت کن ولی تمام اموال را برگردان و واقعاً نوکر مردم باش. اما شاه تمام اموال و دارایی‌ها، پول‌ها و طلاها را برداشت و از کشور خارج شد. خانم سن بالا گفت: "گور بابای شاه و مرده شور هر چی شاه دوست هست ببرند" خانم خیاط گفت پس میخوای فرزندانش بیان بر ما حکومت کنند؟ شروع کرد به فحش و بد و بیراه گفتن. گفت غلط کردن کثافت‌های بیشعور. بیان توی این مملکت و حکومت کنند. احساس کردم بعد از این حرف کمی توانسته بودیم روی خانم سن بالا تأثیر بگذاریم. همه آروم شدیم و دیگر کسی حرفی نزد. خانم سن بالت لباسش را از خیاط گرفت و چادرش را پوشید و آماده رفتن شد. موقع رفتن از خانم خیاط خداحافظی کرد.
برگشت به من و حلما نگاه کرد و گفت: " خانم‌ها خداحافظ" گفتم: "ببخشید اگه اذیتتون کردیم حلال کنید. ان شاء الله که تونسته باشیم حرف حقیقت رو به شما گفته باشیم" گفت: "شما هم ببخشید" با عذرخواهی و مهربانی از در خارج شد. بلند داد زدم و گفتم: "خدا حفظت کنه ان شاء الله زیر سایه حضرت معصومه(س) زندگی خوبی داشته باشی و مشکلاتت حل بشه" گفت: "خیلی ممنون" و از خیاطی خارج شد. ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
زیبا خانم گفت: "برای یک خانم که همسر هم داره روزی صد تومن کافیه! دیگه بیشتر از این چقدر میخوای خرج کنی؟ به اندازه نیاز خودت هم هست" زیبا خانم حرف من را قبول نداشت ولی من گفتم: " درسته مشکلات زیادی توی کشورمون هست. کمبودها و اشتباهات زیادی هست. ولی ما باید با تلاش همدیگه، دست به دست هم بدیم و درستش کنیم. همش به کشورهای خارجی مربوط نمیشه" خانم جوان و زیبا گفت: "بله درست میگید. من هم موافقم" من هم در ادامه گفتم: "عزیزم در تمام کشورهای دنیا اگر خوب درس بخونی خوب کار کنی شغل خوبی داری و خوبی هم نصیبت میشه" خانم جوان قبول کرد و گفتم: " البته منظورم این نیست که شما درس نخوندی و حقوق کمی داری نمیخوام ناراحتت کنم اما می‌خوام بگم که در تمام دنیا اینطور هست که باید کار کنی و پول در بیاری تا بتونی زندگی خوبی داشته باشی. هیچ جای دنیا با بخور و بخواب نمیشه به موفقیت رسید" خانم چادری جوان حرف من را قبول کرد و مورد تأیید قرار داد. هر دو نفر از خانم‌های چادری که یکی‌‌شان همراه با نوزاد بود و دیگری حجابش کمتر بود از همه خداحافظی کردند و از خیاطی خارج شدند. من و حلما دوباره شروع به صحبت کردیم و درد و دل می‌کردیم. بحث می‌کردیم و مسائل جامعه را همراه با خانم خیاط بررسی می‌کردیم. احساس خوبی داشتم از اینکه این چندمین موردی بوده که در این روز باهاش صحبت کردم. ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خیاطی پر داستان فقیرکو؟ چادر کِشی شاهزاده پرستار مسافر آمریکا اکنون پشیمان حقوق خوب کارگرها و معلم‌ها! در خیاطی منتظر بودیم که چادرهایمان آماده شود. خانم محجبه‌ای با یک نوزاد وارد خیاطی شد. پشت سرش هم یک خانم چادری اما با آرایش خیلی زیاد و پوشش زیر چادر نامناسب وارد خیاطی شد و پشت سرش هم خانمی با سن بالا وارد خیاطی شد که چادری هم نبود ولی محجبه بود. خانم خیاط شروع کرد به درد و دل با ما و از اتفاقات مختلفی صحبت کرد. مثلاً گفت: " توی شهر دنبال یک فقیر می‌گشتم تا دستش را بگیرم. هر چقدر به این و اون سپردم، هیچکس یک فقیر واقعی را نتونست به من نشون بده‌ اگر هم نشون میداد، اون شخص توانایی کار کردن رو داشت ولی کار نمی‌کرد و تنبلی می‌کرد" دوباره به من نگاه کرد و گفت: "از اقوام دور که توی قم زندگی می‌کردند و وضع مالی خیلی خیلی خوبی داشتند دو تا ماشین شاسی بلند یک خونه بزرگ و در واقع میشه گفت پادشاه بودند تمام اموال و دارایی هاشون را فروختند و رفتن آمریکا" زیبا خانم می‌گفت: "باهاشون صحبت که می‌کنم میگن اینجا تونستیم یه خونه کوچیک بخریم و یک ماشین. هر پنج نفرمون هم در حال کار کردن هستیم. از صبح تا شب و فقط می تونیم یک زندگی عادی داشته باشیم" زیبا خانم: "فامیلمون توی قم برای خودش شاهزاده‌ای بوده اما توی آمریکا داره پرستاری بچه‌ها را می‌کنه و واقعاً از لحاظ مالی خیلی ضعیف شدن و دلشون می‌خواد که بر گردن" خیلی برام جالب بود. گفتم: "واقعاً چنین چیزی بوده؟" گفت: "آره دروغ که بهت نمیگم. از اقوام نزدیکم هستن" دوباره شروع به درد و دل کرد و از اینکه کشور در وضعیت خوبی قرار دارد و رئیس جمهور کارهای بزرگ انجام می‌دهد حرف می‌زد. من هم گوش می‌دادم. بقیه هم چون موافق حرف‌هاش بودند، تأيیدش کردند. این وسط منم گفتم: " رئیس جمهور برای قشر معلم‌ها که کارهای زیادی کرده. چون من خودم معلم هستم. خبر دارم که رضایت زیادی بین معلمین وجود داره و هرکس از معلم‌ها که حرف میزنه واقعاً از روی عناد و عقده هستش و هیچ مشکل مالی یا کمبودی نداره" گفت: " بله درست می‌گید. مثل زمان عاشورا که لحظه کشتن امام حسین(ع) به ایشون گفتند ما با خودت مشکلی نداریم. حقد و کینه و بغض و کینه از پدرت علی(ع) داریم" سرم را تکان دادم و گفتم درست است. حلما هم صحبت‌هایی کرد‌. صحبت‌هامون رسید به اینجا که دارند چادر از سر خانم چادری‌ها می کشند. گفتم: "شرایط طوری شده که ما چادری ها توی کشور اسلامی بر اساس دینمون دیگه نمی‌تونیم حجاب و چادر رو محکم نگه داریم. چون از سرمون کشیده میشه" خانم‌ها تأيید کردند. خانم محجبه با یک نوزاد گفت: " همسرم امروز رفته تهران. از استرس پنجاه بار باهاش تماس گرفتم. می‌ترسم بلایی سرش بیارن" گفتم: " همسر شما روحانی هستند؟" گفت: "بله و به خاطر همین استرس زیادی دارم. با اینکه حتی لباس روحانیتش رو دراورده" گفتم: " نگران نباش. اگر روی پیشونیم نوشته باشند شهادت حتماً شهادت قسمت ما میشه ولی اگر ننوشته باشند، این اتفاق هیچ وقت نمی‌افته" حرفم را تأیید کرد، بعد هم دوباره با خانم خیاط شروع به درد دل کردیم. خانم خیاط به شوخی بلند گفت: "بچه‌ها منظورش با شاگردهای خیاطی بود ها! بیاین بریم بوستان علوی. زیر بوستان علوی در حال ساختن کاخ هستند. بریم ببینیم" همه بلند بلند خندیدند. من هم در ادامه صحبت‌های خانم خیاط گفتم: " چند وقت پیش مسافرت رفته بودم. چهار نفر خانم وارد مغازه شدند. سه نفر روسری خودشون رو کاملاً برداشته بودند. خیلی از برخوردشون ناراحت بودم. یک نفرشون فقط از روی ادب و احترام کلاهش رو روی سرش گذاشت. یک نفر دیگه هم یک روسری خیلی خیلی کوچیک رو دور گردنش بست. واقعاً دیگه چی میخوان؟ این‌ها که به بی‌حجابی و آزادی مد نظرشون رسیدن" خانم خیاط گفت: " اینها سیر نمیشن و براشون کافی نیست. می‌خوان همه چیز آزاد بشه. می‌خوان لخت و عریان وارد خیابان‌ها بشن" من بلافاصله گفتم: خُب به چه قیمتی می‌خوان این اتفاق بیفته؟ هیچ خانمی براش جالب نیست که چند تا مرد رو لخت و عریان توی خیابون ببینن" حرف‌هایی که زدم را قبول داشتند. بحث از گرانی‌ها شد. زیبا خانم گفت: " بله گرونی هست. ولی کار و تلاش هم هست. پول هم هست" گفتم: " برادر شوهرم که تو کار ساختمان سازی هست میگه یک کارگر تا ۵۰۰ تومن پول کارگری روزانه‌اش هست که میشه گفت پول قابل توجهی هم هست. هر روز که کار کنه میتونه پول قابل توجهی به دست بیاره برای ماهش" خانمی که با آرایش زیاد و چادر وارد خیاطی شده بود به من نگاهی کرد و گفت: " من روزانه صد هزار تومن در میارم" من نگاهی بهش کردم و گفتم: " البته این که ظلم‌هایی هم میشه و به برخی مشاغل حقوق‌های خیلی کمی میدن" ادامه دارد.... @roozneveshthayeman
🔴من دیگه مادر نیستم! نفس زنان داشت خیابون رو طی میکرد دخترِ تازه عروس راهی تا خونه‌ی پدر نداشت تنها یه کوچه مونده بود اضطراب در چشماش پیدا بود مدام پشت سرشو نیگا میکرد به سختی نفس میکشید بارِ شیشه داشت؛ اونم دوقلو! اومد نبش خیابون رو بپیچه و وارد کوچه بشه که ناگهان چند جوون معلوم الحال سر راهش سبز شدن دلش هُرّی ریخت! نگاهی به خیابون انداخت حالا هیچکی رد نمیشد از این خیابون لعنتی ... ناگهان یکی شون چادرش رو کشید خورد زمین ...اومد بگه نکنید؛ با مشت به سرش کوبیدن چشاش سیاهی رفت ولی نگرانِ بار شیشه‌ش بود دو دستی طفل‌هایی که شش ماه بود همراش بودن رو تو آغوشش گرفت با خودش گفت: شاید اگه بفهمن طفل دارم، اونم دوتا، بالاخره رحم کنن! وقتی اینو گفت، تازه فهمید که نباید میگفت!حالا که فهمیدن بچه داره شروع کردن لگد زدن به ... روی زمین به خودش می‌پیچید اشک از گوشه چشماش سیلاب شده بود فهمید اونی که نباید، شده ... آره، یه جمله رو زمزمه میکرد «من دیگه مادر نیستم!» زمان حادثه: ۲۹/آبانماه/۱۴۰۱ مکان: خوزستان-اهواز یا زهرا ... 🗣طاها عسکری🇮🇷 🔴 # به نقل از بیداری_ملت 👇 @roozneveshthayeman
هدایت شده از زنان بهشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا خیلی فوری و در سطح وسیع برای همه و در همه گروه ها و برای تک تک دوستان ارسال کنید . کوتاهی جایز نیست . 🌼🍃🌼🍃🌼🍃
روز نوشت‌های من
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 #داستان #بخش_پنجم خیاطی پر داستان فقیرکو؟ چادر کِشی شاهزاده پرستار مسافر آمریکا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خانم پیرزنی در خیاطی نشسته بود‌. می‌خواست یک قواره چادر خیلی زیبا و گران قیمت بدوزد. متوجه این مطلب نشده بودم. بهش گفتیم چادرت خیلی قشنگ و شیکه. گفت که مسافر هستم و از تهران میام. شوهر پیرزن مرد مسنّ و پیری بود که پشت در خیاطی نشسته بود و چند بار با صدای بلند از خانم خیاط می‌خواست کارشان را زودتر راه بیندازد تا زودتر سمت تهران حرکت کنند. پیرزن گفت: " وقتی می‌خواستیم بیایم قم کمی می‌ترسیدم. همش نگران بودم که چادرم رو از روی سرم نکشن" در همین حین چادر من آماده شد. چادرم را پوشیدم و جلوی بقیه مشتری‌های خیاطی ایستادم. چادرم را تا نزدیکی‌های قفسه سینه بالا می‌آمد. چادرم کش داشت. توری چادر را عقب کشیدم و گفتم: " اگر بخوان چادر رو از سرم بکشند، اصلاً در نمیاد. مگر اینکه آنقدر محکم بکشند که پاره بشه" خانم مُسنّ خندید و گفت: " آره راست میگی" گفتم: " نگران نباش. همه این بساط جمع میشه" گفت: ان شاءالله. رهبر عزیز کشورمان هم گفتند همه این اغتشاشات تمام می‌شود. گفت: ان‌شاءالله. گفتم: " چادر مادرمون حضرت زهرا(س) را از سرش کشیدند ما که دیگه کسی نیستیم. بزار چادرمون را بِکِشَند" به حرفای من گوش می‌داد. ولی دوباره خودم ناراحت شدم و قسم خوردم و گفتم: "به خدا قسم این اغتشاشگرها اگر خانم چادری رو گیر بیارن اون رو توی خیابون مثل اون پلیس لخت می‌کنند" خانم خیاط با ناراحتی نُچ نُچی بلند گفت. کمی که گذشت خانم مسنّ شروع به حرف زدن کرد و گفت: " اوضاع اقتصادی مملکت خیلی خرابه" با تعجب نگاهش کردم و گفتم با خودم این هم که مخالف هست بعد برگشت و گفت: " یک دارویی رو می‌خورم که هرماه کل ناصرخسرو رو میرم بالا و پایین تا اون رو پیدا کنم" گفتم: "این دارو تحریم شده؟" گفت: آره گفتم: "کی تحریم کرده مارو؟ آمریکا تحریم کرده که دست ما نرسد " حرفم را قبول داشت. گفتم: " بچه‌هایی که بیماری پروانه‌ای دارند دارو هاشون رو آمریکا اجازه نمیده به دست ما برسه اون‌ها چه گناهی کردن؟ شما چه گناهی کردی؟" حرفم را قبول داشت ولی می‌گفت: "چرا دولت هیچ کاری برای این قضیه نمیکنه؟ چند وقت پیش همه چیز خوب بود. توی کرونا دارو فراوون بود. الان اوضاع دارویی کشور خیلی خراب شده" برای این حرفش جوابی نداشتم جز همان تحریم بعد از مدتی گفت: " گرونی خیلی بیداد می‌کنه. خیلی زیاد. هیچ کاری نمی‌شه کرد. همسرم ۱۵ میلیون حقوق داره ولی با همون هم نمی‌تونیم کاری بکنیم" چشمم افتاد به چادر گران قیمتی که خریده بود. اما دلم نمی‌اومد که بهش بگم چطور می‌تونی چادر به این گرونی بخری؟ چشمم افتاد به پلک‌های پایینش که بن‌مژه گذاشته بود و موهای رنگ شده و صورت تمییز و قشنگش. بهش گفتم: "خانم شما خیلی خوشگل هستید. گفت: " نه من خوشگل نیستم. گفتم: " چرا وقتی چادرت رو سرت کردی و ماسکت رو پایین کشیدی با خودم گفتم چه خانم زیبا و باکلاسی" گفت: " تازه کجاشو دیدی! برادرم یک ماه به رحمت خدا رفته من عزادارم وگرنه خیلی خوشتیپ‌تر هم هستم. به خاطر حجابم همیشه ماسک می‌زنم که صورتم پیدا نشه. گفتم: " آفرین" ولی توی دلم بود که بهش بگم: " چرا از اوضاع اقتصادی می‌نالی در حالی که به راحتی مسافرت اومدی. به راحتی چادر گران‌قیمت خریدی و به تیپ و قیافت می‌رسی" ولی سکوت کردم و فقط گفتم: " خانم اوضاع اقتصادی درست میشه نگران نباشید" برگشت و گفت: " انقدر اوضاع خراب هست که گاهی میگم همه این نظام بره و همون بمیریم" گفتم: " چقدر نا امیدانه. این حرف رو نزن. این کشور اگر بیفته دست آمریکا، اسرائیل یا داعش بلاهایی سرمون میاد در حالی که الان در حال زندگی عادی هستیم" دوباره سر تکان داد و حرفم را قبول داشت، اما ته دلش می‌دانست که مدام به خاطر اوضاع اقتصادی و پیدا نشدن داروی مخصوص بیماری و گران بودن آن دارو ناراحت و دل نگران بود. برگشتم و گفتم: " خانم باز هم نگران نباش ان شاءالله همه چی درست می‌شه. حضرت معصومه(س) کمک می‌کنه. فقط ما باید پشت این انقلاب پشت این نظام و این کشور باشیم نباید بذاریم دشمنان و به این کشور دسترسی پیدا کنند. نباید بزاریم که گول بزنند" حرفم مورد تأییدش بود و خداحافظی کرد و از خیاطی خارج شد. حدود یکی دو سه ساعتی در خیاطی معطل بودیم. چادرها را گرفتیم و از خیاطی خارج شدیم و به طرف حرم مطهر حرکت کردیم. با خانم خیاط هم به گرمی خداحافظی کردیم. ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 عمامه پدر شوهر خانم فروشنده قبل از خروج از فضای خیاطی یک خانمی وارد فضای خیاطی شد. همان خانمی که فروشنده مغازه لباس‌های لوکس بود. صورت زیبایی داشت. تیپش هم خوشگل و تمییز بود. از نحوه حجابش خوشم آمد. با اینکه چادری نبود اما حجاب خوبی داشت. با ناراحتی و نگرانی آمد و گفت: "زیبا خانم زیبا خانم" زیبا خانم گفت: " جانم چی میخوای؟" فروشنده گفت: "می‌خواستم باهات خداحافظی کنم. صحبتی هم بهات داشتم" زیبا خانم گفت: "بگو عزیزم گفت: " چند وقت پیش پدر شوهرم رو توی اهواز عمامش را انداختن. همسرم رفته پیش اون" همه ما با ناراحتی گفتیم: " وای چه اتفاق بدی" گفت: " کاش فقط عمامش را می‌انداختن. پیرمرد ۷۵ ساله هست که بعد از پرتاب عمامش خودش را پرت کردن و متأسفانه دست‌هاش شکسته" همه ما خیلی خیلی ناراحت شدیم. خانم خیاط گفت: " باید هزینه‌هاش رو از دولت بگیره؟" خانم فروشنده گفت: " نه هزینه‌هاش رو خود همون نامردی که این کار رو باهاش کرده به عنوان دیه میده. اما اون رو بعد از ۹ روز گرفتن. خیلی طول کشید ولی واقعاً یک پیرمردی که گوشه خیابون در حال راه رفتن بوده و به سمت مسجد محل میرفته چرا باید این بلا سرش بیاد؟" حالت بغض داشت و ناراحت بود. خیلی زیاد. ما هم خیلی خیلی زیاد ناراحت شدیم و ابراز همدردی کردیم. بعد هم از خانم خیاط خداحافظی گرمی کردیم و از پاساژ خارج شدیم. فضای پاساژ  تاریک بود. کمی ترس به دلم انداخت. کنار مغازه‌های پاساژ که رد می‌شدم به نوع لباس‌ها دقت می‌کردیم. به حلما گفتم: "نگاه کن ببین! این لباس کاموا بافتنی، نوع بافتش توری هست که اگر دخترها بپوشند تمام بدنشون پیدا میشه. هم کم رنگه هم پر از سوراخه" حلما قبول داشت. گفتم: "ولی خیلی قشنگه من هم دلم میخواد این رو بپوشم اما اگر یک دختر بدون چادر این لباس رو بپوشه لباس زیرش هم پیدا میشه تمام بدنش پیدا میشه بخاطر سوراخ‌های زیادی که نوع بافتش داره" حلما هم قبول داشت. گفتم: ر کی باید جلوی این‌ها رو بگیره؟ واقعاً اگر این لباس‌ها نباشه یا نوع بافتش پوشیده‌تر باشه خُب قطعاً دختری هم که انتخابش می‌کنه هیچی از بدنش پیدا نمیشه و پوشش کامل‌تری داره" حلما حرفم را قبول داشت. با هم از پاساژ خارج شدیم. کل بحث و صحبت‌های ما امروز در مورد همین چیزها بود. ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 همسر عاشق در مغازه خیاطی بودیم. مغازه زیر زمین پاساژ بود و آنتن ضعیف بود و گوشی‌هامون زنگ نمی‌خورد. شوهرامون چند باری با ما تماس داشتند و دل نگران شده بودند. وقتی بهشون زنگ می‌زدیم، ابراز نگرانی کرده بودند از اینکه مدت ماندن ما زیاد شده بود. همسرم گفت: "اگر میخوای کارت تموم شد بیام دنبالت و با هم برگردیم خونه" گفتم: "نه امروز می‌خوام با حلما باشم" خداحافظی کردیم. چند دقیقه بعد دوباره گوشیم زنگ خورد. همسرم بود. گفت: "نظرت چیه که باهم بریم یه جیگر بخوریم؟" آخه هنوز بخاطر ناشتا بودن برای آزمایش صبحانه نخورده بودیم. با خنده گفتم: " با حلما هستم. نمیشه که" گفت: " خُب باهم بریم" گفتم: " نه می‌خوام امروز کلاً با دوستم باشم. لطفاً اینقدر با من تماس نگیر" اما توی دلم از محبت و توجه همسرم لذت می‌بردم. از اینکه در طول روز چندین بار با من تماس گرفته بود و جویای احوالم بود و می‌خواست با من باشه احساس خوبی به من دست می‌داد. گفتم: " پی کارت باش اینقدر زنگ نزن" خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردیم. بعد از کمی گشت و گذار به سمت حرم مطهر حرکت کردیم و کمی دوباره صدای تلفنم بلند شد. با کلافگی گوشی را از توی کیفم در آوردم و همانجا روی سکوهای سنگی کنار پیاده رو نشستیم. به محض اینکه گوشی را در آوردم دیدم شماره همسرم است. با کلافگی گفتم: "ای بابا باز که تماس گرفت" همان لحظه پشت سرمان آقایی با صدای بلند به حالت شوخی گفت: "خانوما اینجا برای چی نشستید؟" حلما به شدت ترسید و بلند گفت: "وای ترسیدم" من اصلاً نترسیدم و با بی‌خیالی برگشتم و دیدم همسرم دست روی شونم گذاشته. خیلی جالب بود که همدیگر را تو اون مسیر دیدیم. داشت می‌رفت به سمت محل کارش. با هم دست دادیم و احوالپرسی کردیم و بعد از خداحافظی دوباره با حلما به مسیر ادامه دادیم. احساس خوبی داشتم از اینکه با همسرم ملاقات داشتم از اینکه دل نگرانم بود. کمی ناراحت بودم دلم می‌خواست همسرم آرامش داشته باشه و این قدر دل نگران من نباشه. ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
هدایت شده از فوتسال مسجدی ها
31.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ 📌 برای ایران 🇮🇷✌️ هنرمندان: تهیه‌کننده: مجتبی میرزایی ترانه‌سرا: محمدجواد الهی پور خواننده: حسین جعفری آهنگساز: محمد پورفرخی- حامدجهانبخش صدابردار: حامد داوری تنظیم: استودیو کارو 🏷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 صوت قرآن در پاساژ با حلما از مغازه چادر دوزی خارج شدیم و تا درب خروجی پاساژ، مغازه‌ها را نگاه کردیم. وارد خرازی شدیم‌. در مورد مسائل پوشش و حجاب حرف می‌زدیم. با اینکه یواش حرف می‌زدیم، اما احساس کردم بعضی از آقایون مغازه‌دار به صحبت‌هامون گوش می‌دادند. وارد یک مغازه شدیم. صدای قرآن زیبایی پخش می‌شد. احساس آرامش کردم. هیچ کدام از فروشنده‌های آقا را نگاه نکرده بودم اما صدای قرآن به من آرامش می‌داد.   توی مسیر به سفره فروشی رسیدیم. سفره‌های خوشگلی داشت. یک سفره خریدم. حلما هم چند مغازه عقب‌تر از مغازه فروشی سفره خرید باهم به سمت حرم مطهر حرکت کردیم. در گیت بازرسی حرم حسابی ما را گشتند. بسیجی کنار اطراف حرم توجه ما را به خودش جلب کرد. بنده‌های خدا با تفنگ ایستاده بودند و مراقب امنیت مردم بودند. برای سلامتیشون دعا کردم. وارد حرم مطهر شدیم. نزدیک حرم حلما گفت: " یک خوراکی شیرین بخرم قندم افتاده" من هم قبول کردم. با هم وارد حرم شدیم. سلامی به خانم فاطمه معصومه (س) دادیم و از آنجا مستقیم وارد زیر زمین صحنه نجمه خاتون شدیم. از آنجا مستقیم وارد بخش آموزش قرآن و حدیث شدیم. من خودم از اساتید حرم هستم. از حلما دعوت کردم با هم دیگر در بخش استراحتگاه اساتید بشینیم. اساتید مختلفی را ملاقات کردم. با اینکه روز کاری خود من نبود ولی با کارمندها و اساتید سلام و احوالپرسی داشتم و صحبت و گفتگو‌هایی داشتیم. از اینکه قرآنی‌های نورانی را می‌دیدم احساس خوبی به من دست داد. واقعاً فضای نورانی حرم آرامش و حس امنیت را به من می‌داد. آنجا با حلما چای و شیرینی خوردیم و بعدش با اساتید خداحافظی کردیم و از حرم خارج شدیم. به سمت پارکینگ حرکت کردیم و سوار ماشین شدیم و به سمت خانه ما حرکت کردیم و در مسیر یکی دوبار مسیر خانه را به حلما اشتباه گفتم و باعث به درد سر انداختن حلما شدم. علت اصلی این گیج بودن هم بحث‌های سیاسی که هنوز در ماشین ادامه داشت. آنقدر حرف زده بودیم، آنقدر بحث کرده بودیم، آنقدر تحلیل داشتیم که دیگه خودمون هم خسته شده بودیم. به حلما گفتم: "بیا خونمون چند لحظه بشین هیچکس خونه نیست. پسرم که رفته مدرسه. پدرش هم رفته سرکار. چند لحظه بیا" حلما قبول نکرد و گفت: "حتما باید برم خونه. بچه‌های نازنینم توی خونه هستند. تشکر. خداحافظ" از همدیگه جدا شدیم. وارد خانه شدم و همان اول سری به یخچال زدم. به محض دیدن داخل یخچال چشمم به قمقمه پسرم افتاد. غصه خوردم از این که قمقمش را نگرفته بود. گوشیم را برداشتم. شماره مدرسه را پیدا کردم و با مدرسه تماس گرفتم. آقای ناظم گوشی را برداشت و خودم را معرفی کردم. گفتم: " پسرم امروز قمقمه رو نیاورده. توی مدرسه آبسردکن دارید؟ لیوان دارید؟" گفت: "آب سردکن داریم ولی لیوان نداریم باید با خودش می‌آورد" گفتم: " پسرم فراموش کرده و این قضیه خیلی منو ناراحت می‌کنه. خجالتیه خیلی هن تشنش میشه" ناظم گفت: "باشه اشکالی نداره پیگیر می‌شم و به معلمش میگم از توی دفتر لیوان یکبار مصرف بهش بدن" تشکر کردم و تأکید کردم فراموش نکنند. گفت: " باشه حتما" الحمدالله فراموش هم نکرده بود. باورم نمیشد امروز این همه جهاد تبیین داشتم. این همه صحبت کردم. این همه روشنگری داشتم. این همه امر به معروف و نهی از منکر داشتم. خودم باورم نمی‌شد. حرف خانم چادری که نوزاد تو بغلش بود یادم نمیره به من و حلما نگاهی کرد و گفت: " خدا خیرتون بده که جهاد تبیین می‌کنید" یاد حرفش که افتادم احساس خوبی به من دست داد و خدا را شکر کردم که امروز توانستم ذره‌ای دِینَم را به شهدا و حاج قاسم عزیز ادا کنم و امیدوارم که دل امام زمانم را هم شاد کرده باشم. @roozneveshthayeman
شیفت اولی خانم چادری میانسالی همراه با پیر زنی که واکر دستش بود و ظاهرا مادرش بود می‌گفت: "یعنی برای تکون دادن این پَر پول می‌گیره" یواش به مادرش گفت. با تعجب هم گفت. ولی آرام و قرار نداشت و آمد سمت من "حاج آقا شما برای تکون دادن این پَر پول می‌گیری؟" خندم گرفته بود، خودم رو کنترل کردم. پوز خندی زدم و گفتم: "بنده خادم افتخاری هستم" برگشت و از درب حرم خارج شدن و سمت پاساژ رفتن. خادم جوانی پنج دقیقه بعد آمد کنارم و پرسید زن و پیرزن چه گفتند؟ شرح ما وقع را گفتم. گفت: " الآن از کنارشون رد شدم. می‌گفتن یعنی از صبح تا شب کارش تکون دادن این پَر هست؟" وقتی آمدم دفتر برای استراحت و خوردن چای، جریان را به حاج آقا گفتم. گفت: "این فرصتی بود برای روشنگری" گفتم: "آخه جا خوردم و خندم گرفته بود و سریع هم رفتند" اطلاعیه‌ طرح را در مجازی دیدم. با خودم گفتم یعنی من هم توفیق خادمی را پیدا می‌کنم. ثبت‌نام کردم، مدارک را بارگزاری کردم. یک ماه بعد دعوت کردند برای مصاحبه. بعد از مصاحبه یک ماه طول کشید تا استعلاماتی که نیاز بود وصول بشه و مجوز حضور ما در این پُست خدمت فراهم شود. اما امروز من هم شیفت اول خدمتگزاری در لباس خدمت در نصیبم شد و عهد بستم که از این تجربه‌ها که برای خودم یا دوستان اتفاق افتاده تجربه نگاری کنم. در مسیر با آرزوی رسیدن به بعد از نابودی و ویرانی . ✍مجتبی میرزایی (س) @roozneveshthayeman
شیفت اولی مرد میانسالی آمد و گفت: "این طرح که اطراف حرم رو سنگ فرش کردن کار کی هست؟ آیا این اطراف خیابان نیست؟ چرا راه مردم رو بستن" گفتم کار و طرح شهرداری هست. با تعجب گفت: "کار شهرداری؟ یعنی شما باورت میشه شهرداری زورش به حرم میرسه؟" گفتم: "خیابان برای شهرداری هست و طرحی دادن و اجرا کردن و ما هم اعتراض داریم. چقدر پیرمرد و پیر زن هستند که بخاطر پا درد نمی‌تونند پیاده بیان. ولی حرم ماشین‌هایی گذاشته که زوار رو جابجا کنند. خدام عزیز با ویلچر کسانی که توانایی کمتری دارند را جابجا می‌کنند" رویش را سمتم برگرداند و با لبخندی رفت. پسر نوجوانی از گیت عبور کرد. چشماش از پشت عینک می‌گفت که حاج آقا سلام. رفتم سمتش و باهاش احوالپرسی کردم. گفتم: "کلاس چندمی؟ تو مدرسه بحث سیاسی هست؟ شما کدوم سمتی؟ انقلابی هستی یا ضد سیاست‌های دینی؟ " کلاس هشتم هستم. تو مدرسه بحث هست و من خودم تبلیغ انقلاب رو می‌کنم" دعاش کردم و تشویقش کردم. چندتا دعا براش کردم و راهیش کردم. شیخ جوان که تنومند بود و تیپ شیکی زده بود. از کنارم رد شد. ایستاد. رویش را سمتم برگرداند. چند قدمی سمتم آمد. منم چند قدمی سمتش حرکت کردم. اعتراض داشت به پوشش برخی از هم لباسی‌هایش. می‌گفت: "چرا آخه برخی از روحانیون لباس درست نمی‌پوشن. اگه هم پول ندارن لباس نو بخرن حداقل یه اتو بزنن به لباساشون" تا حدی درست هم می‌گه ولی من الآن چکار می‌توانم کنم؟ جلوی آخوندا رو بگیرم و بگم فلانی لباس بده فلانی لباست خوبه؟! فقط بهش گفتم: "الآن لباس من چطوره؟ خوبه؟" گفت آره لباس شما و تیپ شما خوب هست. خیالم راحت شد. با خودم گفتم حتما من رو دیده و این حرف رو زده‌. با اینکه هیکلی و درشت بود ولی خوش تیپ بود اما خودش باید می‌رفت جلوی آینه و به دندون‌هاش یه نگاهی مینداخت. چند تا از رفقای هیئت و حوزه را در این چهار ساعت دیدم. کسانی که از یک ماه تا هشت سال ندیده بودم. بیشتر زوار وقتی وارد می‌شدند و با من روبرو می‌شدند، جواب سلام من را می‌دادند ولی بعضی‌ها که در این چهار ساعت شاید پنج نفر می‌شدن و جوان هم بودند، جواب سلام من را ندادند. شاید بگید متوجه نشدند. اما نه قشنگ رفتم سمتشان و جوری سلام کردم که قشنگ متوجه بشوند. در این چهار ساعت شاید صد الی دویست نفر از گیت‌ها وارد و خارج شدند و من با آنها چهره به چهره شدم و سلام و خوش آمد گفتم. از این جمع چهار درصد ممکن هست از من نوعی بعنوان یک روحانی ناراحت باشند و با من نوعی قهر کرده باشند. شاید تا حدی حق هم داشته باشند. اگر روحانیون مثل صدر انقلاب بیشتر از پیش در بین مردم حضور یابند و مانند آنان زیست کنند، این قهر به آشتی تبدیل خواهد شد و جامعه صد در صد رفیق راه سوی تمدن نوین اسلامی گردند. ✍مجتبی میرزایی (س) @roozneveshthayeman
شیفت اولی موقع نماز بود. قرار بود موقع نماز بیایم دفتر و نماز جماعت و استراحتی کنیم و چایی بخوریم و دوباره بریم سر پست‌هامون. از بلندگوها صدای قرآن بلند شد. حرکت کردم سمت شبستان، کفش‌هایم را در پلاستیک گذاشتم و به سمت صحن صاحب الزمان رفتم و دوباره کفش‌هایم را پوشیدم. خادمان دیگر نیامده بودند. دوستان دیگر نماز جماعت را در خود حرم خوانده بودند و بعد از نماز آمدند برای استراحت و چایی. در دفتر نماز جماعت خواندم و چایی خوردم و بعد از اتمام نماز جماعت حرم سمت پُستم رفتم. دیگه رمق ساعت‌های اولی را نداشتم. کمرم داشت کم کم درد می‌گرفت. دیگه کمتر راه می‌رفتم ویکجا زیر سایه ایستادم. تجربه اولین شیفت خادمی حرم آن هم از نوع فرهنگیش برای من خوب بود. پایان.
شیفت دوم جوانی را دیدم که به حالت انتظار و اضطرابی ایستاده بود. سمتش رفتم و با او حال و احوالی کردم. گفتم: " ان شاء الله انتظارت به سرآید و آنکه منتظرش هستی بیاید و ما هم به یارمان که منتظرش هستیم برسیم و انتظار ما نیز پایان یابد" از کنارش رد شدم و به خوشامدگویی زوار ادامه دادم. دختربچه‌های کوچکی که از کنارم عبور می‌کردند به سمتشان می‌رفتم و می‌گفتم: "سلام بر زائر کوچولوی حضرت معصومه(س). خوشامدی. زیارتت قبول عزیزم. این شکلات از طرف بی بی جان به دختر گلم به خاطر حجاب قشنگش" خنده ریزی می‌کردند و از من شکلات را می‌گرفتند. پیرمرد نورانی با عصا نظاره‌گر من در برخورد با کودکان بود. به سمت من آمد و خودش را منتظرالقائم معرفی کرد. از برخورد من با دختران محجبه تقدیر و تشکر کرد و بعد از اندکی صحبت از من جدا شد و به سمت صحن حرم راه افتاد که چشمم دوباره به همان جوان افتاد. رفتم کنارش. گفتم: "هنوز که شما سرپا اینجا وایستادید! همراهتان نیامد؟ حداقل برو در سایه بایست" نگاه نگرانی داشت به او گفتم: "خب با همراهانت تماس بگیر. مسافر هستی؟ از کجا آمدی؟" گفت: " دانشجو هستم و از شهرستان آمده‌ام و منتظرم تا همراهم بیاید" با او صحبت‌هایی راجع به رشته‌اش که علوم سیاسی بود کردیم و از تجربه‌های دانشی خودم به او انتقال می‌دادم که آقای کت و شلوار بهاری پوشی که قد بلند و چهره سبزه داشت سمت ما آمد و خود را حبیب ارجمند معرفی کرد. فردی بسیجی و فعال در عرصه تولید علم. می‌گفت برای نابودی دیابت، خودش را مبتلا به این مریضی کرده و اکنون داروی آن را کشف و سلامتی خود را از این طریق بدست آورد. از دست داشتن عنایت حضرت زهرا(س) در پیشبرد این طرح و کمک‌های معنوی حضرت معصومه(س) تا چوب‌های لا چرخ گذاشته برخی مسئولین با من و آن جوان به اشتراک گذاشت و دو جا از شدت احساسات اشکش جاری شد و در آخر با در آغوش گرفتن من و آن جوان از ما خداحافظی کرد و با توجه به علاقه‌اش، بلند گفتم ان شاءالله عاقبت امرمون ختم به شهادت شود. ادامه دارد... @roozneveshthayeman