فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا ابابیل را میبینید که بار دیگر آمدهاند تا از خانه خدا دفاع کنند.
اگر هزار و چهارصد سال پیش نبودیم تا ببینیم دفاع جانانه الهی از حرم مقدسش را، در زمان حمله ابرهه.
خدارا شکر، که زیر سایه فرزند حیدر، خامنهای بزرگ، میبینیم سجیل باران صهیون نجس را.
https://eitaa.com/rooznevest
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_شصتوپنج
:« اون سربازِ ...»
خواست بگوید هموطن، نتوانست. زبانش نچرخید:« اون سرباز... منو میدید. صدامو میشنید. به پهلوم تیر زد. به نظرت چرا؟»
عجیب بود، داشت با عبدالله درد و دل میکرد. لنا لوسادا، دختر تاجر بزرگ، وارث کمپانی وایولا ونچرز، آنقدر بیپناه شده بود که به زندانبانش پناه آورده بود. قلبش سوخت. میکل آنژ اگر میخواست تندیس بیچارگی را بسازد، صورتش را مثل لنا میتراشید:« افتادم زمین. عماد بهشون شلیک کرد. منو کول کرد. آورد تا نزدیک دهانهی تونل... همین. دیگه چیزی یادم نمیاد.»
عبدالله فشارش را گرفت. کاف را باز کرد. تو کاغذ چیزی نوشت:« پس ندیدی که عماد اونجا تیر خورد. افتادید زمین. یکی از رزمندهها، شما رو کشید تو تونل.»
لنا گیج شد. این حرفها با تصوراتش متناقض بود. مکث کرد:« پس این درد تو شونه و بدنم...»
عبدالله پد الکلی را باز کرد. مالید رو بطری سرم. بوی الکل پیچید تو هوا. آمپول را کشید تو سرنگ. زد تو سرم:« از دوش عماد افتادی پایین، تو اون گلولهبارون، کشیدنت رو زمین ناهموار.»
لنا با دست گوشهی بلوزش را گرفت:« این لباسا رو کیعوض کرد؟»
عبدالله سرنگ را از سر سوزن جدا کرد. انداخت تو سطل زباله:« اون خانمی که براتون غذا میاورد، کمک کرد تو تعویض لباس.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
نقاب هیولا
قسمت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
قسمت دهم
https://eitaa.com/rooznevest/76
قسمت بیست
https://eitaa.com/rooznevest/86
قسمت سی
https://eitaa.com/rooznevest/98
قسمت چهل
https://eitaa.com/rooznevest/110
قسمت پنجاه
https://eitaa.com/rooznevest/122
قسمت شصت
https://eitaa.com/rooznevest/147
قسمت هفتاد
https://eitaa.com/rooznevest/167
قسمت هفتاد و پنج
https://eitaa.com/rooznevest/618
قسمت هشتاد
https://eitaa.com/rooznevest/655
قسمت نود
https://eitaa.com/rooznevest/880
قسمت صد
https://eitaa.com/rooznevest/998
قسمت صدو ده
https://eitaa.com/rooznevest/1083
قسمت صد و بیست
https://eitaa.com/rooznevest/1213
لیست داستانهای کوتاه و تمرینهای کانال
https://eitaa.com/rooznevest/779
May 11
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_شصتوشش
همانطور که پیچ سرم را تنظیم میکرد گفت:« طبق پروتکل هانیبال...»
:« چی؟»
عبدالله نشست رو صندلی. صدای قیژقیژ صندلی آمد. با دست ران پایش را ماساژ داد. دماغش چین خورد:« چیزی از پروتکل هانیبال شنیدی؟»
لنا سر را به دو طرف تکان داد:« نه.»
عبدالله نفسش را با فشار بیرون داد:« پرسیدی چرا بهت شلیک کردند؟ اونا فقط به وظیفهشون عمل کردند. طبق پروتکل هانیبال تو ارتش اسرائیل، سرباز مرده بهتر از سرباز ربودهشده است.»
این امکان نداشت. لنا حتی سرباز هم نبود اما الان مثل شاهی بود که کیش و مات شده. انگار یک زلزلهی هشت ریشتری را تجربه کرده باشد، ویران شد. رمق از تک تک سلولهای بدنش رفت. دیگر نمیخواست جایی را ببیند. چشمها را بست؛ اما با اینهمه آزردگی روح و بدن، خوابش نمیبرد. رو کرد به عبدالله:« میشه یک آمپول خوابآور بهم بزنی؟... لطفا!»
عبدالله بلند شد. عصا را برداشت. سنگینیاش را انداخت روی آن. رو کرد به لنا:« میتونم درک کنم چقدر ناامیدی؛ اما فعلا داروی مناسب ندارم. خودتو اذیت نکن.»
رفت طرف خروجی. مکث کرد. برگشت:« دین ما، بهمون دستور داده با اسیر مهربون باشیم. منم سعی میکنم فرد دینداری باشم.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_شصتوهفت
عبدالله که رفت لنا، زد زیر گریه. بلند بلند. تو تمام زندگی بیست و چند سالهاش، هیچ وقت اینقدر ناامید نبود. رنگش زرد بود؛ اما بینی و چشمهایش قرمز. انگار داشت غروب میکرد. با پشت آستین بینیاش را پاک کرد. کاش چیزی اختراع شده بود که تمام چیزهایی را که این چندروز دیده و شنیده، با چنگک از مغزش بکشد بیرون. تلنبار کند روی هم. بعد هم مشعل بردارد و آتش بزند.
نزدیک جشن حنوکا بود. لنا و دوستانش جمع شده بودند تو آمفی تئاتر دبیرستان. قرار بود بعد از سخنرانی حاخام، دسته جمعی بروند اردو، برای راهپیمایی صعود به قلعه ماسادا. هرسال هزاران جوان مشعل به دست، هماهنگ، زمان جشن حنوکا، تو این راهپیمایی شرکت میکردند، تا شمعدان نهشاخهی منورا را روشن کنند. مراسم هیجان انگیزی بود. حاخام داشت صحبت میکرد. میکروفون تو دستش از این طرف سن میرفت آن طرف. کت و کلاه لبه دار بلندش، مشکی بود. دو طرف صورتش، دو طناب بافته شده از موی سر آویزان بود. وقت صحبت ریش جوگندمیاش، مثل شاخههای بید مجنون تکان میخورد. با هیجان رو کرد به بچهها:« اگر گفتید خداوند بنیاسراییل را به چه چیزی مفتخر کرده؟»
همهمه نوجوانان بلند شد. هر کس چیزی میگفت. سالن شده بود مثل کندوی زنبورها. صداها نامفهوم بود. حاخام بچهها را ساکت کرد:« اله یسرائیل* قوم یهود را برگزید. به آنها وعده داد که بعد از سالها پریشانی و سرگردانی، با افتخار قدم بگذارند بر سرزمین موعود. اسرائیل بزرگ. سرزمین پیامبران الهی، ابراهیم، اسحاق، شاه سلیمان... »
با افتخار..... افتخار.... حرفهای عماد را به خاطر آورد:« اونا به دختر عموم.....»
با دست آزادش پیشانی را فشار داد.
عبدالله پایش را ماساژ داد:« اونا به وظیفشون عمل کردند. طبق پروتکل هانیبال....»
اینها را اگر خودش نمیدید، باور نمیکرد. چشمهایش سیاهی رفت. اتاقک میچرخید. میز و تخت میچرخید. مثل یک گرداب عظیم، همه چیز، دور میزد. خودش را رها کرد تو جاذبهی سیاهچالهای که میبلعید همه چیز را.
*خدای اسرائیل
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_شصتوهشت
تمام روز بعد لنا ساکت بود. عبدالله برای سرکشی آمد. سرم را عوض کرد. فشارش را گرفت. دمای بدنش را یادداشت کرد. چندبار با لنا صحبت کرد اما لنا ساکت بود. هر چند دقیقه یکبار کاسهی چشمانش پر میشد از اشک؛ اما اجازه نمیداد سرازیر شود. تمام مدت با خودش میاندیشید چرا او؟ چرا او باید این حجم از تنش را تحمل کند؟ تمام تصوراتش راجع به خودش و کشورش به هم ریخته بود. تا قبل از هفتم اکتبر فکر میکرد، که یک دختر نسبتا خوشبخت است. دختری زیبا و برند پوش. با حساب بانکی که سر ماه شارژ میشد. دانشجوی رشتهای بود که دوست داشت. سفر میرفت. دوستپسری داشت که عاشقش بود. تو سرزمین موعود زندگی میکرد. سرزمینی که تو سه هزار سال گذشته، اجداد آوارهاش آرزو داشتند جمع شوند آنجا. جایی که دمکراتترین کشور دنیا بود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_شصتونه
اما الان کبوتر زخمی بیپناهی بود تو چاه، زیرِ زمین، که از نظر دولت، بهتر بود کشته شود تا اسیر باشد. وقتی ذهنش رسید به واژه بیپناه، مکث کرد. چندبار تکرار کرد. بیپناه....بیپناه...
دوست داشت با یک پاککن جادویی از هفتم اکتبر به اینطرف را پاک میکرد.
عبدالله با پنبه و سرم شستشو دور زخم را پاک میکرد. لنا نگاهش کرد. ایستاده بود روی یک پا. تکیه داده بود به تخت. بتادین را ریخت رو پنبه. بوی ید پیچید تو هوا. با پنس، پنبه را برداشت. کشید به اطراف محل جراحت. پوست کنار زخم نارنجی شد. گاز استریل را گذاشت رویش. چسب زد. پوست شکم، زیر چسب پارچهای، کشیده شد. وسایل را جمع و جور کرد. آمپولی زد تو سرم. عصا برداشت که برود. مردی با سر و صورت پوشیده و لباس پلنگی، سراسیمه آمد تو. تفنگ تو دستش بود. سر را آورد کنار گوش دوستش. صدای زمزمه نامفهومی آمد. ابروهای عبدالله رفت بالا. چشمهایش شد اندازه چشمهای تندیس خدای گانشا. صورتش مثل او سفید سفید شد. عصا را زد زیر بغل. پا تند کرد سمت خروجی. یک باره صدای انفجار مهیبی آمد. اتاق لرزید. تخت هم. لنا جیغ خفهای کشید. دو دستی، سرش را پنهان کرد. شلنگ سرم کشیده شد. سوزن تو رگش جابجا شد. خون زد بیرون. ساعدش تیر کشید. هنوز سرم داشت مثل آونگ تکان میخورد. دوباره صدای انفجار بلند شد. مرد از اتاق رفت بیرون. عبدالله هم.
لنا یک دست را تکیهگاه کرد. نیم خیز شد. درد پیچید تو پهلو و شانهاش. صورتش تو هم رفت. قطرات خون که با سرم قاطی شده بود، میچکید روی ملافه سفید. پخش میشد تو تار و پود آن. برایش مهم نبود. خواست بلند شود. پوست شکمش کشیده شد. ضعف کرد. دست آزاد را گذاشت رو پهلو. نشست. صاف نه، خم به جلو. صبر کرد تا درد کمتر شود. کم نمیشد. انگار یکی چاقو برداشته بود و تو شکمش میچرخاند. بالاخره اشکهایش سرازیر شد. با پشت دست آزاد صورت را پاک کرد. پیچ سرم را بست. آنژیوکت را از دستش کشید. خون جهید بیرون. ساعد را قرمز کرد. با شصت روی محل خونریزی را فشار داد. بیخیال استریلیتی و ضدعفونی کردن زخم شد. نه پنبه ها دم دستش بود و نه توان داشت، بلند شود. رد یک جوی کوچک خون روی ساعد به سمت مچ، افتاده بود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هفتاد
چند دقیقه بعد مرد با شانههای افتاده و نگاه رو به پایین برگشت. چفیه و لباسش خاکی بود. تکیه داد به دیوار. تفنگ را گذاشت کنار. پشت سرش عبدالله عصازنان آمد تو. نفس نفس میزد. نرسیده به لنا، مکث کرد. دست کشید تو موهایش. سرش را تکان داد. غبار بلند شد تو هوا. عصا را گذاشت کنار. دست از دیوار گرفت. نشست رو زمین. پای زخمی اش را دراز کرد. سر را کمی به عقب خم کرد. خیره شد به یک نقطه تو بالای دیوار.
لنا دست را از محل تزریق برداشت. دور انگشتش خون دلمه بسته بود. با دست دیگر بالشت را تکیه داد به تاج تخت. خودش را کشید بالاتر. تکیه داد به آن. آرام پایش را دراز کرد. حالا دستش به پنبهها میرسید. تکهای از آن را کند. انگشت را پاک کرد. محکم کشید روی رد خون رو ساعدش. پنبه قرمز شد. خواست رد خون را تمیز کند. پاک نشد. پنبه را انداخت تو سطل زبالهی کوچک کنار تخت. رو کرد به آنها:« چی شده؟»
مرد آرام گفت:« فکر کنم دفن شدیم تو زمین.» صدای زنگدار و خشنی داشت.
لنا دست گذاشت جلوی لبها:« نه... چطور؟»
عبدالله سر بلند کرد. غم نشسته بود تو چشمهایش. ابروهایش افتاده بود پایین. دوباره زردی صورتش تو ذوق میزد:« تو ورودی های تونل، تلهی انفجاری کار گذاشتهشده. سربازهای شما، یکی از ورودیها رو که نزدیک ماست، پیدا کردند. وقتی داشتند میومدند تو، تله منفجر شد.»
مرد پرید تو حرفش:« فکر نمیکنی اینا اسرار نظامیه؟»
عبدالله سر تکان داد:«به نظرم دیگه جزو اسرار نیست. ارتش اسرائیل خبردار شده که ورودی تونلها بمب گذاریه. اونا از این به بعد احتیاط میکنند.»
لنا کمی خم شد طرفشان:« چرا میگی دفن شدیم ؟»
عبدالله جواب داد:« مشکل اینجاست که همزمان دوتا ورودی منفجر شده و بخشی از دیوارهای تونل ریزش کرده. الان ارتباط ما با بقیه قطع شده.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هفتادویک
این چند روز هربار مشکلی برای لنا پیش میآمد با خودش فکر میکرد از این بدتر نمیشود؛ ولی شد. باورش نمیشد بتوان این حجم از مصیبت را تاب آورد؛ اما انگار پوست کلفتتر از این حرفها بود. پرسید:« یعنی مثل این فیلما که کارگرای معدن مدفون میشن زیر زمین. وای! الان دیگه به آب و هوا و غذا دسترسی نداریم؟»
مرد بلند شد:« از لحاظ فنی بعید میدونم ورودیهای هوا خراب شده باشند.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هفتادودو
اسید معده زد تو گلوی لنا. ته حلقش سوخت. بزاق دهان را به زحمت قورت داد:« یعنی آب و غذا نداریم. درسته ؟»
جوابی نشنید. مرد رو کرد به عبدالله:« پاشو برادر! باید کاری کنیم. من میرم ببینم چیز بدرد بخوری پیدا میشه.» خش صدایش رو اعصاب بود.
عبدالله دست گرفت به دیوار. روی یک پا بلند شد.عصا را برداشت. رفت سمت در. انگار آوار هزاران تونل ریخته بود روی دوشش. درد تو شکم لنا پیچید. نه از جای زخم، معدهاش ناسازگار بود. با دست چنگ زد به شکمش. این درد دیگر مهم نبود. سعی کرد از جا بلند شود. دست را گذاشت رو پهلو. نیم خیز شد. از شدت درد همانجا ماند. اشکهایش شره کرد رو صورت. چکید رو بلوزش. محل نداد. پاها را از تخت آویزان کرد. انگار همهی سلولهای بدنش جیغ میکشیدند. پاها را رساند به زمین. دست دیگر را از لبهی تخت گرفت. ایستاد. صاف نه. مثل پیرزنها با کمر خم. دستش را رساند به دیوار. یک دست هم روی پهلو گذاشت. اولین قدم را برداشت. اشکهایش بیصدا میچکید. پای دوم را گذاشت رو زمین. درد غیر قابل تحملی از پهلو شروع میشد و میدوید تا مغزش. همهی تنش شیون میکرد. قدمهای بعدی همانقدر دردناک بود. به اندازهی تمام عمرش طول کشید تا رسید به در.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هفتادوسه
زیر نور کم راهرو و گرد و غباری که تو هوا بود، تو انتهای راهرو دو نفر مشغول کنار زدن خاکها بودند. از این فاصله نمیشد تشخیص داد چه کسی هستند. لنا دست به دیواره تونل گرفته بود. با مشقت جلو میرفت. خودش هم نمیدانست چرا الان روی تخت درازکش نیست؟ انگار نیرویی ناشناخته او را هل میداد وسط معرکه. چندمتری که راه رفت، راحتتر میشد فهمید آن که با شدت خاکها را کنار میزند مرد غریبه است. عبدالله پایین آوار نشسته بود و بلوکههای شکسته را میچید کنار.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀