eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
514 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت افتاب کامل بیرون اومده بود و نورش تا وسط اتاق پهن شده. پتو و تشکم رو جمع کردم و گوشه ی اتاق گذاشتم مانتو و شالم رو پوشیدم و منتظر نرگس شدم. چند دقیقه ای گذشت که در باز شد و نرگس با احتیاط سرکی توی اتاق کشید. با دیدن من لبخندی زد و گفت -بیدار شدی؟ فکر کردم خوابی لبخند کمرنگی تحویلش دادم و گفتم -چند دقیقه ای هست بیدار شدم. کمی من من کردم و درمونده نگاهش کردم -نرگس، من میخام امروز برگردم خونه خودم. حتما تا الان خونوادم نگرانم شدند. میشه با پدرت صحبت کنی اجازه بده من برم؟ انگار منتظر این در خواست من بود. سری تکون داد و گفت -یه دقیقه وایسا الان میام و از اتاق بیرون رفت. صدای صحبتش با پدرش رو می شنیدم اما متوجه حرفهاشون نمی شدم. چند تقه ی کوتاه به در خورد و با صدای یا الله گفتن حاج عباس در باز شد. گرچه حس حضور این مرد حس آرامش بود اما من از خودم و زحماتی که براش داشتم خجالت زده بودم. سر به زیر انداختم و با صدای آرومی سلامی دادم -سلام دخترم، صبحت بخیر -ممنون...صبح شما هم بخیر... -نرگس گفت که قصد رفتن داری. اومدم بهت بگم عجله نکن. من دارم میرم ترمینال ببینم بلیط گیرم میاد یا نه. میگیرم میام بعد خودم راهیت می کنم. الان هم به نرگس گفتم باند و بتادین بیاره سوختگی پات رو بشوره و باندش رو عوض کنه. نذاشتم حرفش کامل تموم بشه و سریع گفتم -حاج آقا من خوبم... پام هم طوریش نیست.... منم میخام باهاتون بیام ترمینال...اونجا بلیط میگیرم میرم. -اخه معلوم نیست بلیط برای چه ساعتی گیرمون بیاد، میریم اونجا علاف میشیم -نه نه، هر ساعتی باشه اشکالی نداره من منتظر میمونم لبخند مهربونی زد و گفت -اینقدر اینجا معذبی که ترجیح میدی چند ساعت تو ترمینال بمونی و یک ساعت اینجا نباشی تا من برم و برگردم؟ شرمنده سر به زیر انداختم و گفتم -نه حاج آقا...منظور من این نبود... -خیلی خب، پس برو صبحانه بخور تا من به محسن بگم ماشینش رو بیاره با هم بریم. با شنیدن اسم محسن سریع سر بلند کردم و نگاهش کردم. بدترین گزینه برای همراهی من تا ترمینال همین محسن بود اما نمی تونستم مخالفتی بکنم. حاج عباس هم متوجه نگاهم نشد و در حالی که به نرگس سفارش من رو می کرد، از اتاق بیرون رفت کانال Vip راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت زیر نگاه های سنگین محسن سوار ماشین شدم و خدا رو شکر کردم که امیر حسین نبود. حاج عباس جلو نشست و منتظر محسن شدیم که با تلفن همراهش حرف می زد. حاجی سرش رو سمت شیشه ی رانتده جلو برد و صدا زد -آقا محسن، اگه کاری داری بمون ما با آژانس میریم. محسن که کلافگی و نارضایتی از چهره و نگاهش معلوم بود، مکالمه ی تلفنیش رو پایان داد و گفت -نه حاجی الان میام. نگاه سنگینی با گوشه ی چشم به من کرد و پشت فرمون نشست. ماشین رو روشن کرد و قبل از اینکه راه بیوفته گفت -حاجی، مطمئنید که باید بریم ترمینال؟ من میگم عجله نکنید. منظورش رو خوب می فهمیدم‌. فکر می کرد اینجوری من از دستشون فرار می کنم! بالاخره از دید محسن من تو قضیه ی بهم ریختن خیمه مجرم بودم و متهم ردیف اول دزدی پولهای هیات. سر به زیر انداختم و احساس خیلی بدی داشتم از این نوع دیدگاه بقیه نسبت به خودم. اما حاج عباس در کمال آرامش پاسخش رو داد -محسن خان، شما نگران نباش بابا. همون مسیری که گفتم رو برو. محسن با کلافگی نفسش رو سنگین بیرون داد و چَشمی گفت. چند دقیه در سکوت می گذشت و این سکوت عصبانیت فروخورده ی محسن رو فریاد می زد. گاهی سرعتش زیاد می شد و گاهی انگار دست اندازها رو نمیدید. گاهی نیم نگاه پر از اخمی از توی آینه به من می انداخت و کلافه دسته به سر و صورتش می کشید. -آقا محسن، حالا درسته لباس قانون تنت نیست، ولی هنوز مرد قانونی. شهری که مرد قانونش با بی قانونی رانندگی کنه، باید فاتحه اش رو خوند. این توصیه ی کنایه وار رو وقتی از حاج عباس شنید که با بی توجهی بین دوتا ماشین لایی کشید و خودش رو به لاین سرعت رسوند با تذکر حاج عباس سر عتش رو کم کرد و دستی لای موهاش کشید. چند دقیقه بعد تو مسیر نسبتا خلوتی ماشین رو کنار جاده هدایت کرد و ماشین متوقف شد. دستی به صورتش کشید و کمی این پا اون پا کرد. هنوز کلافه بود و چیزی اذیتش می کرد -ببخشید حاجی...میشه...میشه شما بشینید جای من؟ حاج عباس با ابروهای بالا پریده نگاهش کرد -من رانندگی کنم؟ سر به زیر با اخم و لحنی گرفته گفت -شرمنده، ولی اگه میشه بله. حاج عباس کمی خیره نگاهش کرد و ناچار گفت -باشه، پیاده شو هر دو پیاده شدند و حاجی پشت فرمون نشست. محسن کمی بیرون ایستاد چند قدمی جلوی ماشین راه رفت، چرخید و نگاهی به حاجی کرد. دستی به کمر گرفت و دست دیگه اش رو پشت گردنش کشید. چند قدم جلو اومد و در مقابل نگاه سوالی جاح عباس، در عقب رو باز کرد و با فاصله کنار من نشست. و انگار تازه فرصت باز جویی پیدا کرده بود. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کمی خودم رو جمع و جور کردم و به در تزدیک شدم. محسن حتی با این لباسهای شخصی هم‌تو هیبت پلیسی بود که حالا بی واسطه در برابر مجرم نشسته . سرم رو پایین انداخته بودم . پر ازتشویش بودم و انگشتهای دستم رو به بازی گرفتم. حاج عباس به عقب برگشته بود و چند لحظه خیره به محسن نگاه کرد. کاملا مشخص بود که از این حرکت محسن اصلا راضی نبود. نفسش رو سنگین بیرون داد و همزمان زمزمه ی استغفارش تو فضای ماشین پیجید. سری به تاسف تکون داد و ماشین رو به حرکت در آورد. نگاه محسن در برابرحاجی خجالت زده بود، اما پر اخم و طلبکار برای من! هنوز مسیر زیادی نرفته بودیم که محسن بازجوییش رو شروع کرد. بی مقدمه، بی ملاحظه با لحنی طلبکار و پر تشر -ببین خانم خودت هم می دونی الان اگه اینجایی، اگه با خیال راحت داری میری که برگردی شهرتون، فقط بخاطر حاجیه. با احتیاط نگاهم رو به بالا هدایت کردم و با نگاه حاج عباس روبرو شد که از آینه محسن رو رصد می کرد. -از دیروز به دستور حاجی ملاحظه ات رو کردیم و کاری باهات نداشیم. اما الان می خوام درست و دقیق به سوالام جواب بدی. اگه قانع شدم که هیچ وگرنه زحمتش برای من، یه تماس با همکارامه که خیلی زود خودشون رو برسونند. بی اختیار سر بلند کردم و ترسیده نگاهش کردم. هنوز امیدم به حاج عباس بود که نا امیدم نکرد از توی آینه هنوز محسن رو نگاه می کرد و با لحنی توبیخ گر صدا زد -آقا محسن! انگار نگاه محسن یارای روبرو شدن با نگاه حاجی رو نداشت که پایین رفت دستش رو به علامت سکوت بالا گرفت و با لحن آروم و متینی گفت -حاجی، امر شما رو سر ما جا داره، منم کوچیک شمام ولی یکم به منم حق بدید. ما هیچ شناختی از این خانم نداریم الان هم شما امر کردید بریم ترمینال که این خانم رو راهی کنیم برگرده به شهر و خونه ی خودش منم اطاعت امر کردم. ولی اصلا نمی دونم کجا بوده و کجا می خواد بره؟ چرا اونجوری به خیمه و حسینیه حمله کرد و آسیب زد؟ اون همه پول هیات دستش چکار می کرد؟ من کارم اینه حاجی جان، نمی تونم بی تفاوت بمونم. شما هم اگه به من اعتماد دارید یه فرصت کوچیک به من بدید، همین! حاجی که دیگه راهی جلوی پاش نمیدید، نفسش رو سنکین و پر صدا رها کرد -لا اله الا الله، آخه من چی بگم به شما؟ و نگاهش رو به روبرو دوخت و راهش رو ادامه داد. شرایط عضویت کانال Vip خیزم در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت این رفتار حاج عباس، مجوزی شد برای بازجویی های محسن. تا نگاهش سمت من کشیده شد، دوباره اخمهاش درهم رفت و لحنش تغییر کرد. -خب خانم، از همون اولش شروع کن. اون شب کجا بودی و چرا اونجوری بساط هیات رو به هم ریختی؟ بعدم می خوام بدونم پولهای هیات دست تو چکار می کرد؟ نگاهم پر استرسم بین حاج عباس و محسن جابجا شد. صدام به لرزش افتاده بود و گفتم -من...من که چند بار...همه چیز رو گفتم... محسن اجازه نداد حرفم کامل بشه و کلافه و پر تشر گفت -شما تا الان هیچی نگفتی، هیچ توضیح موجهی ندادی. فقط یا گریه و مظلوم نمایی کردی یا فقط چند بار تکرار کردی من دزد نیستم. ناخوداگاه چشمهام پر آب شد و لب زدم -خب...چی..چی باید بگم؟ محکم و بی مقدمه گفت -پریشب کجا بودی و چرا مثل اراذل اوباش هیات رو ریختی به هم؟ چیزی مصرف کرده بودی؟ با حرفهای محسن تمام تنم یخ کرد و با چشمهای گرد شده نگاهش می کردم -چی؟...نه...چی مصرف کردم؟ -ایت رو تو باید بگی، اون شب حال عادی و طبیعی نداشتی و همه شاهدند اشکهام از چشمهام فرو ریخت و نالیدم -من فقط حالم خوب نبود...من ترسیده بودم... باز وسط حرفم پرید -از چی؟ از کی؟ اصلا کجا بودی قبلش کمی اب بینیم رو بالا کشیدم و با همون گریه و درموندگی ادامه دادم -من خونه ی زن داییم بودم...پسرش با مهمونهاش اومدند اونجا... یه...یه حرفهایی زدند که خیلی ترسیدم و نتونستم اونجا بمونم...من تنها بودم...زن داییم حالش خوب نبود...خواب بود...وحشت کرده بودم...از اونجا فرار کردم...اون وقت شب...تنها تو خیابون...چند نفر مزاحمم شدند... اونقدر دویدم...تا رسیدم به حسینیه... هق هقی زدم و با ناله گفتم -آقا...بخدا من دختر بی بند و باری نیستم...بخدا اون شب حال خیلی بدی داشتم...اصلا...اصلا نمیفهمدیم دارم چکار می کنم. لحظه ای چشم بست و سری تکون داد. انگار کمی ارومتر شده بود اما هنوز اخم داشت و تحکمی حرف میزد -خیلی خب، حالا گیرم راست میگی و حالت خوب نبوده. بعد از اون همه لطفی که حاجی بهت کرد چحوری روت شد پولهای هیات رو برداری و فرار کنی؟ چجوری انتظار داری حرفهات رو باور کنیم؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت آروم با پشت دست اشکهام رو پاک کردم و بلافاصله جاش پر می شد -به کی قسم بخورم که باور کنید دزدیدن پولها کار من نبوده؟ من می خواستم برگردم خونم ولی پول نداشتم کیف و کارت و همه مدارکم خونه ی زن داییم مونده. جرات نداشتم برگردم اونجا پسر داییم قصد جونم رو داره! وقتی با نرگس تو حسینیه بودیم برادرم زنگ زد گفت محمود... همون...همون پسر عمه ام تهرانه منم بهش زنگ زدم گفتم یکم پول برام بیاره تا بتونم برگردم. دیگه نفهمیدم چی شد؟ کی رفت تو حسینیه که من نفهمیدم. وقتی با هم رفتیم بیرون گفت بمونم تا بره تو مغازه کار داره کوله پشتیش هم موند پیش من بعدش دیگه شما اومدید و محمود هم فرار کرد بخدا فقط همین بود من از پولها چیزی نمی دونم. -پسر عمه ات همون بود که با تاکسی فرار کرد؟ سری تکون دادم و گفتم -بله -آقا محسن اگه بازجوییتون تموم شد دیگه باید پیاده بشیم رسیدیم. اونقدر تمام هوش و حواسم به مرد عصبانی روبروم بود که اصلا متوجه مسیر نشده بودم. با صدای بوق اتوبوسی نگاهی به اطراف کردم. داخل محوطه ی ترمینال بودیم و صفی از اتوبوسها رو مبدیدم که عده ای پیاده و عده ای سوار می شدند. حاج عباس پیاده شد و نگاهش رو به من داد -بیا پایین بابا جان با ترس و احتیاط دست سمت دستگیره بردم که با صدای محسن دستم بین راه بی حرکت موتد -صبر کن تا نگاهش کردم، صدای شاتر گوشیش رو شنیدم و از من عکس انداخت. سریع خودکار و کاغذی از جیب پیراهنش بیرون آورد و جلوم گذاشت -اسم و مشخصات دقیق همراه با آدرس کامل خونتون رو بنویس عکس و اسم و آدرس برای چی می خواست؟ نکنه بخواد پیگیر خونواده ام بشه؟ گنگ و مبهوت نگاهش می کردم که دستور داد -بنویس آروم سر چرخوندم و نگاهم به نگاه متاسف و دلسوز حاج عباس گره خورد. از کار محسن راضی نبود اما اعتراضی هم نمی تونست بکنه. ناچار سری تکون داد و اشاره کرد که بنویسم. کاری که خواسته بود انجام دادم و کاغذ رو به محسن دادم. نگاه دقیقی روی نوشته هاش کرد و گفت -خب گوش کن خانم. من الان اطلاعات زیادی از تو دارم که خیلی راحت هر کجا بری می تونم پیدات کنم. عکست هم توی گوشیم هست. همین جا به مقصد شهری که اینجا نوشتی برات بلیط میگیرم، سوار اتوبوس میشی و مستقیم میری به همین آدرس خونه ات. این رو بدون که سر ما نمی تونی کلاه بذاری. من از همین جا با همکارام تو پلیس راه ورودی شهرتون هماهنگ می کنم. عکس و مشخصاتت رو هم میدم. اگه بخوای وسط راه پیاده شی یا مسیرت رو عوض کنی و نا رو دور بزنی خیلی راحت می تونم پیدات کنم. متوحه شدی چی گفتم؟ آروم سری تکون دادم و فقط با چشمهای اشکبار نگاهش کردم. اون هم دیگه چیزی نگفت و پیاده شد. تا من تکون بخورم ماشین رو دور زد. در سمت من رو باز کرد و دوباره تحکم کرد -پیاده شو! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت آروم پیاده شدم و بی اختیار دو سه قدم به حاج عباس نزدیک شدم. مثل وقتهایی که کار اشتباهی می کردم و می خواستم پشت بابا رحمان پناه بگیرم! هم محسن، هم حاج عباس متوجه حرکتم شدند. حاجی سری تکون داد و نگاه تاسف باری به محسن انداخت. محسن دستی کلای موهاش کشید و نگاه از حاجی گرفت و به سمت سالن ترمینال راه افتاد. حاج عباس یکی دو قدم جلو تر از من قرار گرفت و گفت -بیا بریم بابا جان، بریم ببینم برای چه ساعتی بلیط گیرمون میاد؟ بی حرف پشت سرش راه افتادم و از پله ها بالا رفتم. قبل از ما، محسن خودش رو به باجه ی فروش بلیط رسونده بود و با مسول اونجا مشغول صحبت بود. دست برد و از جیب پشت شلوارش کیف پولش رو بیرون آورد اما حاج عباس خودش رو رسوند و مانعش شد. دسته ای پول از جیبش بیرون آورد و مشغول شمردن شد -آقا محسن صبر کن، خودم حساب می کنم. محسن سمت حاجی چرخید -فرقی نمی کنه حاجی، من و شما نداره خحالت زده بودم از،اینکه دوتا مرد غریبه سر دادن کرایه ماشین من با هم چونه می زدند. و این دومین باری بود که از سر بیجارگی محتاج کمک غریبه ها شده بودم. حاج عباس که هنوز از رفتار محسن ناراحت بود، بدون اینکه نگاهش کنه با لحن دلخوری گفت -خودم حساب کنم بهتره محسن که متوجه دلخوریش شده بود، چیزی نگفت و کمی عقب تر ایستاد تا بقیه ی مراحل دریافت بلیط رو خود حاجی انجام بده. طولی نگشید که حاج عباس با لبخند کمرنگی به سمتم اومد. -به موقع رسیدیم، حرکت اتوبوس نیم ساعت دیگه اس. بیا بریم پایین اتوبوس رو پیدا کنیم. راه و افتادو محسن پشت سرش و من هم با چند قدم فاصله دنبالشون رفتم. بین اون همع دلشوره و دلواپسی، خوشحال بودم که تا نیم ساعت دیگه به سمت خونه حرکت میکنم و دیگه اینجا آواره و ویلون و سیلون نیستم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با صدای فریاد گونه ی کمک راننده که مسافرا رو سمت ماشین راهنمایی می کرد، سرعتمون رو بیشتر کردیم. حاج عباس روبروی مرد جوان ایستاد کمی صحبت کرد و بلیط،رو نشونش داد. مرد جوان بلیط،رو با دقت نگاه کرد و سرش سمت من چرخید -خانم بفرمایید بالا صندلی شماره بیست و دو. زود سوار شید که می خوایم راه بیوفتیم حاج عباس نگاهش رو به من داد و اشاره ای سمت ماشین کرد -بیا بابا دقیقا مثل پدری که می خواست دخترش رو راهی کنه، همراهیم می کرد و از پله های اتوبوس بالا رفت. یکی یکی شماره ی بالای صندلی ها رو نگاه می کرد تا به شماره ی بیست و دو رسید. زن میانسالی روی صندلی کناری نشسته بود. حاج عباس چرخید و جای نشستنم رو نشون داد -اینجا بشین، روی صندلی نشستم و بلافاصله صدلی فریاد کمک راننده بلند شد -همراهان مسافرا زودتر پیاده بشید می خوایم حرکت کنیم حاج عباس رو به مرد جوان دستی تکون دادو دوباره سمت من چرخید. دستش رو روی پشتی صندلی جلوم گذاشت و به سمتم خم شد -من دیگه باید برم. تو هم برو به سلامت بابا جان. اگه بچه ها حرفی زدند و ناراحتت کردند به دل نگیر. خب اونها هم یکم حق داشتند. ولی من تمام تلاشم این بود که ناراحت از پیش ما نری. تو مهمون امام حسین بودی از این همه مهربونیش بغضم گرفت و گفتم -شما خیلی خوبید، بابت همه ی اتفاقایی که افتاد متاسفم و بابت همه ی خوبی هاتون ممنونم. خجالتزده و با لکنت گفتم -می دونید که... الان پولی همراهم نیست. ولی شماره کارتتون رو بدید به محض اینکه رسیدم میگم پدرم پول کرایه که حساب کردید رو بهتون بردونه. لبخند عمیقی زد و گوشیش رو از جیبیش بیرون آورد. صفحه اش رو سمت من گرفت و گفت - نیازی نیست شماره کارت بدم. تو فقط شماره ی نرگس رو یادداشت کن وقتی رسیدی اگه توتستی یه خبر بده نگرانت نشم. شماره ی نرگس رو ذخیره کردم و تشکری کردم. بعد از خداحافظی، حاج عباس پیاده شد و من نگاهم رو از شیشه بیرون دادم. بلافاصله نگاهم به نگاه محسن دوخته شد. هر دو دستش رو توی جیب شلوارش فرو کرده بود و تمام حواسش به من بود. معلوم بود که هنوز هیچ اعتمادی به من و حرفهام نداره و از ایتکه دارم میرم اصلا راضی نیست. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت اتوبوس حرکت کرد و من خودم رو به جاده ها سپرده بودم به امید اینکه من رو به بابا رحمان برسونند. این چتد ساعت فرصت خوبی بود برای مرور اتفاقات این مدت. چشم بستم و یکی یکی تصویر اتفاقات مثل فیلم از ذهنم می گذشت. با صدای زنگ گوشیم چشم باز کردم و اسم سعید رک روی صفحه اش دیدم -الو ، سلام داداش ناراحت بود و من بهش حق نیدادم -سلام، چه عحب گوشی رو جواب دادی. تو نعلوم هست کجایی؟ نمی خواستم از دیروز جیزی بپرسه بلافاصله گفتم -من تو اتوبوسم، تا چند دقیقه دیگه نیرسم متعجب گفت -داری برمب گردی؟ چه بی خبر -آره دارم میام، دیگه یه دفعه ای شد -کی میرسی؟ -فکر کنم تا یک ربع دیگه -ای بابا، خب قبل از حرکتت می گفتی تا میوندم دنبالت. الانم که نمی تونم بیام -نه لازم نیست. خودم یه جوری میرم نمی خواد بیای. این بهترین راه بود برای اینکه بلافاصله بعد از رسیدنم با سعید رودر رو نشم و اینجوری میتونستم برای خودم وقت بیشتری بخرم. توی ترمینال پیاده شدم و دستی به لباسهام کشیدم. توی محوطه ی جلو تر آزانسی کرایه کردم و بالخره خودم رو به خونه رسوندم. -ببخشید آقا، لطفا همینجا بمونید تا کرایه تون رو بیلرم رانتده سری تکون داد و گفت -بی زحمت زودتر بیاید باید برم چَشمی گفتم وپیاده شدم. در باز بود. زنگی زدم و بلافاصله داخل راه پله رفتم . داشتم به این فکر می کردم که اگه مرضیه و بابا از حال و اوضاعم بپرسند چه جوابی بدم. همون وقت در واحد باز شد و عمه و پشت سرش مرضیه بیرون اومدند. هر دو با دیدن من تعجب زده نگاهم کردند. سلام و احوالپرسی کوتاهی بینمون رد و بدل شد و عمه گفت -خوبی ثمین جون؟ چه بی خبر اومدی قربونت برم تشکری از احوالپرسی عمه کردم و عجیب این مهربونی های اخیر عمه به چشمم میومد. کلا این مدت خیلی تحویلم می گرفت و این رفتارش فقط و فقط ذهنم رو سمت محمود می برد! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت از دیروز که رسیده بودم، سعی می کردم زیاد خودم رو توی جمع خونواده آفتابی نکنم و بیشتر توی تنهایی بودم و نمی خواستم پاسخ بقیه رو بدم که چرا وسط هفته و بی خبر برگشتم. تو چنین وقتهایی بود که دلم خونه ی خودمون رو می خواست تا به اتاقم پناه ببرم و کسی مزاحمم نشه. اما مدتها بود که دیگه راهم به اون خونه نیوفتاده بود و من و بابا مهمون سعید و مرضیه بودیم. همه چیز زندگیمون بعد از اون سفر لعنتی به هم ریخت. همون سفر آخری که مامان و عزیز رو از ما گرفت و بابا رو از پا انداخت و زمین گیر کرد. بعد از اون سفر بود که دستم از لمس دستهای گرم و مهربون مامان خالی موند! بعد از اون روز بود که هر لحظه و هر دقیقه اش دلم هواش رو می کرد و روزگار، زهر داغ مامان زهرا رو جرعه جرعه به کامم می ریخت. مامان دیگه نبود درست تو روزهایی که به بودنش محتاج بودم. روزهایی که فقط با حرفهای آرامش بخشش کمی دلم آروم می گرفت. و تو اون روزها بود که زیر بار سنگین این داغ شکستم و خورد شدم. روزهای خیلی تلخ و سختی رو پشت سر گذاشته بودیم و حتی فکر کردن بهش و مرور خاطرات دردآورش کافی بود تا جونم رو به لبم برسونه. تو اون حادثه، بابا از ناحیه ی کمر و ستون فقراتش آسیب جدی دیده بود و هنوز بعد از چند ماه برای انجام کوچکترین کارهاش محتاج کمک سعید بود. الحق و الانصاف که سعید هم تو همه ی این مدت کوتاهی نکرده بود و با همه ی توانش برای بابا مایه میذاشت. مرضیه هم همپای خوبی برای مریض داریِ همسرش بود و هیچ وقت اعتراضی نکرد. سعید نه تنها خوب پرستاری برای بابا بود، که مثل همیشه برای من هم بزرگتری می کرد و اصرار داشت حالا که بابا اونجاست من هم کنارشون باشم تا خیالش از بابت من هم راحت باشه. و گرچه گاهی برای ما که عادت به خونه ی مستقل داشتیم، حالا زندگی تو یه واحد نقلی آپارتمانی با تمام ملاحظاتش سخت می شد، اما چاره ای نبود. نه برادر بزرگم راضی میشد من و بابا تنها به خونه ی قدیمی خودمون برگردیم. و نه ما دلش رو داشتیم که جای خالی مامان رو تو اون خونه ببینیم. اصلا مگه می شد جای خالیش دید و تاب آورد؟ اون خونه، با حضور مامان خونه بود و حالا ویرانه ای بود به وسعت قلبهای شکسته و دلهای دردمندمون! پس فعلا همون بهتر که با سختی های زندگی تو یه واحد نقلی آپارتمانی بسازیم و در جوار سعید و مرضیه موندگار باشیم. با صدای ضربات آرومی که به در می خورد، نگاهم سمت در چرخید -بله؟ در باز شد و چهره ی خواهرم توی چهار چوب در نمایان شد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سمیه هم تاب تحمل داغ مامان و عزیز رو نداشت اما همه گفته بودند بخاطر بچه هاش باید خودش رو سرپا نگه داره! و اون هم تلاشش رو کرده بود و حالا مدتی بود که تاثیرش رو توی چهره ی جوانی که شکسته بنظر می رسید، میدیدم. غم عمیق توی نگاهش قابل کتمان نبود ولی سعی داشت پشت لبخندش پنهانش کنه -قدیما رسم بود خواهر کوچیکتر میومد دیدن خواهر بزرگتر. اما حالا کوچیکتره خجالت نمی کشه می شینه تو خونه تا بزرگتره با دو تا بچه بیاد دستبوسی. از جا بلند شدم و با لبخند به سمتش رفتم. اروم پشت انگشتم رو به صورت نرم و لطیف نوارا کشیدم -سلام آبجی، کی اومدی؟ نورا رو توی بغلش جابجا کرد ولبخند به لب گفت -علیک سلام، تازه رسیدم. تو کی اومدی؟ -منم دیروز رسیدم وارد اتاق شد و کتار دیوار نشست. و دخترش رو روی پاهاش خوابوند . با فاصله روبروش نشستم که نگران نگاهم کرد -سعید زنگ زد گفت بی خبر اومدی. نگران شدم گفتم نکنه اتفاقی افتاده؟ اتفاق که افتاده بود اون هم به بدترین شکل اون پشت سر هم. و کاش میشد بهش بگم که خواهرش تو خیابونهای شهر غریب تک و تنها مونده بود و به غریبه ها پناه برده بود. -چرا اینقدر رنگت پریده؟ طوری شده ثمین؟ کمی هول و دستپاچه دستی به صورتم کشیدم -من؟ نه، طوری نشده که کمی نگاهش توی صورتم چرخید سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود رو پرسید -تو هیچ وقت اینجوری وسط هفته نمیومدی، مگه این چند روز کلاس نداری؟ با دستپاچگی لبخندی زدم و گفتم -نه... یکی از استادامون چند روز نیس... رفته خارج از کشور برای کار تحقیقاتی....کلاسهامون تق و لق بود.... منم حوصله نداشتم اومدم و به همین راحتی برای فرار از پاسخ سوال خواهرم دروغ پشت دروغ ردیف کردم و گفتم! صدای زنگ آیفن از بیرون اتاق اومد و نگاه سمیه رو از صورت من منحرف کرد. نورا رو در آغوش کشید و بلند شد -فکر کنم سعید اومد، پاشو بریم کمک مرضیه سفره پهن کنیم. -باشه، برو من الان میام سمیه از اتاق خارج شد و من نفس راحتی کشیدم. خواستم از اتاق بیرون برم که گوشیم روی میز کنارواتاق زنگ خورد. به طرف میز رفتم و نگاهی روی صفحه ی گوشی کردم. با دیدن شماره ی افروز گوشی رو برداشتم و با دقت بیشتری نگاه کردم. دو هفته ای میشد که به اصرار بهرام به ترکیه رفته بودند و خبر برگشتنش رو نداشتم. تماس رو وصل کردم -سلام -سلام، کجایی ثمین؟ من سر کوچه ام پسر داییت اینجاست سری تکون دادم و گفتم - وای نه، نه افروز من خونه ی زن داییم نیستم. من اصلا تهران نیستم. زود برو از اونجا کسی تو رو نبینه -یعنی چی؟ پس کجایی؟ -من دیروز برگشتم خونه، یه اتفاقایی افتاد که نتونستم اونجا بمونم نگران گفت -چی شده؟ -هیچی، بعدا برات تعریف می کنم. اصلا تو کی از ترکیه برگشتی؟ -یکی دو روزی میشه، نشد بهت زنگ بزنم. مکثی کرد و گفت -ثمین من خیلی نگرانم، تو وشاهین دارید با هم چکار می کنید؟ تو که شاهین رو میشناسی، پای آرام وسط باشه عقل و منطق و هیچی نداره. یه وقت یه بلایی سر اون پسره مهران میاره شرش میگیره دامن تو رو. کلافه گفتم -تو نگران نباش، منم فعلا کاری با شاهین ندارم. دیگه تماسهاشم جواب نمیدم -خیالم راحت باشه؟ -آره خیالت راحت. این رو گفتم و برای فرار از ادامه ی مکالمه با افروز گفتم - ببین من الان نمیتونم صحبت کنم. داداشم اومده خونه باید برم. بعدا بهت زنگ میزنم -باشه برو خداحافظ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت گوشی رو قطع کردم و کلافه نفسم رو بیرون دادم و از اتاق بیرون رفتم. سعید کنار تخت بابا مشغول صحبت بود. حلو تر رفتم و سلامی دادم. نگاه هر دو به سمت من چرخید. بابا لبخندی زد و سعید که تازه از راه رسیده بود جواب سلامم رو داد -سلام، بهتری؟ کمی گنگ نگاهش کردم و گفتم -بهتر؟ من که طوریم نبود ابرویی بالا انداخت و گفت -عه، پس دیشب فقط می خواستی ما رو بیخواب کنی؟ همش ناله میکردی و تو خواب حرف میزدی. -من؟ خنده ی کوتاهی کرد و گفت -کارهای خودتم یادت نمیاد؟ دیشب هم مثل خیلی از شبهای اخیر کابوس می دیدم و چند بار از خواب پریده بودم. اما متوجه ناله ها و حرف زدنهام نشدم و انگار بقیه فهمیده بودند. سعی کردم خودم رو بیخیال نشون بدم و گفتم -حتما خواب میدیدم دیگه -پس سعی کن از این به بعد یکم یواش تر خواب ببینی تا ما هم بتونیم بخوابیم. -اذیتش نکن بابا بابا خنده به لب این رو رو به سعید گفت و من دیگه جوابی ندادم و به آشپزخونه رفتم. سینی غذای بابا رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم. سعید با دیدن سینی غذا از روی تخت بلند شد و جاش رو به من داد. کنار بابا نشستم -دستت درد نکنه بابا -نوش جان ظرف غذاش رو دستش دادم و آروم آروم شروع به خوردن کرد. دیدن بابا تو این شرایط، قلبم رو به درد میاورد بابا رحمانی که ستون محکم و مقتدر خونواده بود و حالا اینجور زمین گیر شده بود. -پاشو ثمین جان، برو تو هم غذات رو بخور -شما چیزی نمی خواید بیام؟ -نه بابا جان برو سر سفره کنار خواهر و برادرم نشستم. در غیاب صادق کنترل طاها برای سمیه سخت بودو سعی کردم کمکش کنم. بعد از غذا توی آشپزخونه کمک مرضیه می کردم. آخرین ظرف اوی سینک رو هم شستم و شیر آب رو بستم. -مرضیه جون دیگه کاری هست کمکت کنم؟ -نه عزیزم، دستت درد نکنه. برو بشین برات چایی بیارم -ممنون، فعلا نمی خورم. میرم یکم بخوابم -باشه، هر جور راحتی از آشپزخونه بیرون اومد و سمیه و سعید رو توی هال ندیدم. بابا هم طاها رو کنارش خوابونده بود و باهاش بازی می کرد. به طرف اتاق رفتم و هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که صدای سعید رو از لای درِنیمه باز اتاق شنیدم - چیزی به تو نگفت -نه، ازش پرسیدم ولی حرفی نزد. گفت چیزی نشده -ولی من مطمئنم یه چیزی شده که وسط هفته درس و کلاس رو ول کرده اینجوری بیخبر اومده. مرضیه میگفت نه ساکی نه وسیله ای هیچی همراهش نبوده شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -چی بگم والا، راستش منم نگرانش شدم. می دونی تا کی اینجاست؟ -نه، من دیروز دیر اومدم بعدم مثل همیشه گعت خستم اومد تو اتاق خوابید. اصلا نشد با هم حرف بزنیم. -من میگم بذار امروز با من بیاد. می برمش خونمون با هم حرف میزنیم شاید فهمیدم چی شده؟ سعید نفسش رو عمیق بیرون داد -من با اومدنش به خونه ی شما که مخالفتی ندارم، اگه میتونی یه جوری از زیر زبونش حرف بکشی ببینی چی شده، خب ببرش. مکثی کرد و با لحن گرفته ای گفت -من نگران بابا هستم، نمی خوام یه وقت اتفاق بدی بیوفته و خدایی نکرده حالش بد بشه. -داداش! من که میدونم چقدر فشار روی توئه. مریضی بابا و جلسات فیزیوتراپی و کار درمانی یه طرف. عمه هم هر کاری داره به تو میگه و باید دنبال کارهای اونم باشی. از این طرف هم مسولیت ثمین و نگرانی اینکه چکار می کنه و کجا میره رو داری. اصلا کی دیگه به زندگیت میرسی؟ هنوزم مرضیه خیلی خانمی میکنه که چیزی نمیگه و اعتراضی نمی کنه. ولی داداش، باور کن نگرانی های منم کمتر از تو نیست. منم نگران بابا هستم، دلم پیش ثمینه. همون اول هم گفتم بذار ثمین بیاد پیش من، اونجوری خودم حواسم بهش بود تو هم ایتقدر ذهنت درگیر نمی شد. -بحث خونه من و خونه ی تو نیست. ثمین که اصلا اینجا نیست که خیلی بتونیم مراقبش باشیم و بفهمیم چکار می کنه؟ اگه بابا برای رفتنش به دانشگاه رضایت نمی داد شاید خیالم راحت تر بود که نزدیک خودمه، حواسم بهش هست. -بابا هم می خواست از اون حال و هوا در بیاد. گفت بره دانشگاه بلکه یکم از این محیط دور باشه و سرگرم بشه حالش بهتر بشه. سعی آهی کشید و گفت -آره، ولی کاش نمیذاشت بره. می دونی چیه سمیه؟ هر وقت به ثمین فکر میکنم، یاد حرف مامان میوفتم. اون روز آخری که داشت میرفت خیلی نگرانش بود. بهش گفتم من حواسم به ثمین هست، برو خیالت راحت. مامان نگاهم کرد و با اطمینان گفت تو که هستی خیالم راحته بعدم سفارش ثمین رو به من کرد و رفت. دقیقا اون روز رو یادم بود و نگرانی های مامان رو. بغض گلو گیرم رو به سختی کنترل کردم و گوشم رو به مکالمه ی خواهر و برادرم سپردم. سعید مکث کوتاهی کرد و ادامه داد -همش میگم ثمین امانت مامانه دست من، اگه خدایی نکرده اتفاقی بیوفته من خیلی پیش مامان شرمنده میشم. در جوابش صدای بغض دار سمیه رو شنیدم -قربونت برم داداش، چرا شرمنده بشی؟ تو که دیگه همه کاری برای ما کردی. من شرمندتم که تو اون شرایط سخت هیچ کاری نتونستم بکنم. مسولیت دوا و درمون بابا و ثمین هم افتاد گردنت. بعدم که درگیر بیمارستان و زایمان و این بچه شدم. هر وقت هم خواستم کمکت کنم و باری از دوشت بردارم نذاشتی. -اینا نگفتم که تو ناراحت بشی، فقط خواستم بدونی اگه از اول گفتم ثمین همین جا بمونه بخاطر چی بوده فقط خیلی برام عجیبه که بابا از دیروز هیچی بهش نگفته. اونکه همش پیگیر و نگرانش بود انگار اصلا از اومدن ثمین تعجب نکرد. -باباست دیگه، به روی خودش نمیاره که. تو هم نگران هم نباش، خودم با ثمین حرف میزنم. اگه چیزی دستگیرم شد حتما بهت میگم. -خیلی خب، باشه. من برم یکم استراحت کنم. مثلا می خواستی بچه خواب کنی اینقدر حرف زدیم این طفلکم بی خواب شد. سعید این رو با خنده گفت و متوجه شدم داره به در نزدیک میشه. سریع از در فاصله گرفتم و به طرف بابا رفتم که حسابی با طاها سرگرم بود. دو سه ساعتی گذشت که سمیه با تماس صادق، تصمیم به رفتن گرفت و اصرار های سعید و مرضیه برای موندنش و دعوت صادق برای شام هم فایده ای نداشت. کیف و چادر به دست وارد اتاق شد -ثمین، تو هم پاشو آماده شو بریم خونه ی ما شاید اگه حرفهاش با سعید رو نشنیده بودم، درخواستش رو رد نمی کردم. ولی اینکه می دونستم قراره در مورد اومدنم بپرسه، من رو از رفتن به خونش منصرف می کرد. -نه آبجی جون، حالا یه وقت دیگه میام امروز یکم کار دارم دلخور نگاهم کرد و گفت -یعنی اینجا بیشتر بهت خوش میگذره؟ بابا منم با دوتا بچه دلم پوسید تو اون خونه بیا بریم منم از تنهایی در میام. لبخند کمرنگی زدم و برای اینکه خیالش رو راحت کنم تا بیشتر اصرار نکنه گفتم -قول میدم قبل از رفتنم حتما بیام پیشت. ولی الان نمی تونم -من رو قولت حساب کنم دیگه؟ -آره، حتما میام سری تکون داد و گفت -باشه، ببینیم و تعریف کنیم. از هم خداحافظی کردیم و تا دم در بدرقه اش کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖