eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
496 عکس
118 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در فراق شهید جمهور... 🔹سال گذشته رئیس‌جمهورِ شهید شب یلدا را با سربازان گلستانی گذراند. @Golestan_Fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  حضرت مادر
سلام به همراهان با معرفتی که کنارمون هستید خدا به وجودتون برکت بده به لطف خدا و اهل بیت و همراهی شما عزیزان گروه جهادی حضرت مادر با همکاری پویش فرشتگان سرزمین من پک های یلدایی رو آماده کردن و توزیع شدن ممنون از حضورتون 😍 خدا خیردنیا و آخرت بهتون بده 🌸‌
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پک های یلدایی امسال به نیابت از شهدای مقاومت و خدمت و گمنام و مدافعان حرم و شهدای شب یلدا آماده شدن
هدایت شده از دُرنـجف
در ، با خوندن 3سوره توحید و هدیه به قطب عالم امکان ، و اعلام این پویش در جمع خانواده، قدمی در راه تبلیغ (عجل الله) برداریم 💚💫
دوستان برای خانواده ای که ندارن نمونده و۲۵میلیون بدهی دارن از بدهی واریز بزنیم طلبکارشون از یه ریال گفتن نمیگذرن کمک کنید امشب که شب ولادت حضرت مادر بتونیم این بدهی تسویه کنیم هرچقد در توانتونه کمک کنید بتونیم بدهی پرداخت کنیم از این فشار روحی و استرس نجات پیداکنه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س)
روزهای التهاب🌱
دوستان برای خانواده ای که #پدرشون۷۰سالشه‌مریض‌هستن‌توانایی‌کارکردن ندارن #هیچی‌ازوسایلشون‌باقی نموند
عزیزان شرایط این خانواده خوب نیست هرکسی توانایی صدقه دادن و کمک کردن داره یا علی بگه بتونیم مشکل حل کنیم اجرتون با حضرت زهرا(س)
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت یاد اون روز توی راه کربلا افتادم که اون مدارک رو توی ساک زندایی دیدم. همون لحظه با دیدن اون مدارک خیلی نگران ماهان شدم. با تاسف رو به سعید گفتم -بخاطر اون مدارک اون شب ریختند ماهان رو زدند؟ -ماهان با نقشه رفت تو دفتر وکیلشون و اون مدارک رو آورده بود، البته من خیلی راضی نبودم اون کار رو بکنه چون مطمئن بودم درد سر میشه ولی خودش میگفت اون آدمها رو خوب میشناسه و میدونه چجوری باید اون کار رو بکنه. میگفت بفهمند پلیس و قانون دنبالشونه در اولین فرصت همه ی مدارک رو نابود میکنند. نفس،عمیقی کشید و ادامه داد -بالاخره هر جور که بود موفق شده بود. اما چیزی نگذشت که گفت وکیله فهمیده که ماهان داره چکار می کنه و دنبال چیه. خیلی زود خبرش به دایی هم رسیده بود. ماهان میگفت دایی خیلی ترسیده و وکیلش رو فرستاده جایی که کسی نتونه پیداش کنه. اما ماهان دست بردار نبود، اونقدر پیگیر شد تا فهمید تو یکی از شهرای مرزی پنهان شده و می خواد فرار کنه. همون موقع دایی چک های ماهان رو گذاشت اجرا که بتونه اینجوری جلوش رو بگیره. ناباور نگاهش کردم -تو هم بخاطر ماهان چک کشیدی و دادی دست دایی؟ کلافه سری تکون داد -نه...نه. من بخاطر خودمون این کار رو کردم. ما تو یه قدمی قاتل مامان و عزیز بودیم، اگه ماهان میوفتاد زندان من دیگه دستم به هیچ جا بند نبود اونوقت دایی و وکیلش با خیال راحت می تونستند فرار کنند. من باید هر جور شده بود ماهان رو میاوردم بیرون، تمام سر نخ ها دست اون بود. مکثی کرد و دستی لای موهاش کشید -اون مرتیکه شرخره که حکم جلب ماهان رو داشت راضی نمی شد مهلت بده. منم یه چک به مبلغ چکهای ماهان نوشتم و بهش گفتم به رییست بگو شاید قبول کرد رضایت بده. پوزخندی زد و ادامه داد -دایی هم منتظر فرصت بود که یه جوری ما رو این وسط درگیر کنه. بلافاصله قبول کرده بود. چک من رو گرفت و ماهان رو آزاد کرد. اما دایی که نمی تونست ماهان رو آزاد بزاره تا هر کاری دلش می خواد بکنه. پس فرصت خوبی پیدا کرده بود که اول از شر اون خلاص بشه، بعدم چک منو بزاره اجرا. یکی دو روز بعد از آزاد شدن ماهان، ریختند سرش و به قصد کشت زدنش، ولی خدا بهش رحم کرد. حالا فقط مونده چک من. با حرفهای سعید، ترسیده و نگران نگاهش کردم. این دوتا با بد کسی در افتاده بودند و احتمال هر خطری از سمت دایی بود. -وکیله چی شد؟ تونستید پیداش کنید؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏تا حالا کسی برامون اینطوری تعریف نکرده بود که........ میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها و روز مادر مبارک💞🌺 ‌‎‌‌
هدایت شده از  حضرت مادر
دوستان برای خانواده ای که ندارن نمونده و۲۵میلیون بدهی دارن از بدهی واریز بزنیم طلبکارشون از یه ریال گفتن نمیگذرن کمک کنید امشب که شب ولادت حضرت مادر بتونیم این بدهی تسویه کنیم هرچقد در توانتونه کمک کنید بتونیم بدهی پرداخت کنیم از این فشار روحی و استرس نجات پیداکنه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم فعلا۲۹۰۰واریزی اومده به نیابت از بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س)
روزهای التهاب🌱
دوستان برای خانواده ای که #پدرشون۷۰سالشه‌مریض‌هستن‌توانایی‌کارکردن ندارن #هیچی‌ازوسایلشون‌باقی نموند
عزیزان شرایط این خانواده خوب نیست هرکسی توانایی صدقه دادن و کمک کردن داره یا علی بگه بتونیم مشکل حل کنیم اجرتون با حضرت زهرا(س)
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سری تکون داد و گفت -ماهان هر چی سرنخ دستش بود رو تحویل مسول پرونده داد، پلیس هم پیداش کرده. البته دایی از کشور خارج شده، ما هم مدرکی علیه دایی نداریم. ماهان میگفت باباش بیکار نمی مونه و نمیذاره این پرونده روال طبیعی خودش رو طی کنه، باید خیلی حواسمون جمع باشه. نفسم رو عمیق بیرون دادم و با لبخند گفتم -پس ماهان اینجوری تونسته نظر تو رو عوض کنه. با گوشه ی چشم نگاهم کرد و گفت -تو اون مدت حتی نذاشتم اسمتو بیاره. جوری باهاش رفتار کردم که این توهّم براش بوجود نیاد که حالا که داره به ما کمک می کنه پس ما هم باید بهش جواب مثبت بدیم. تا اینکه یه روز نشستیم مفصل با هم حرف زدیم. گفتم اگه به خاطر ثمین داری این کارها رو میکنی، دیگه نکن. چون نظرمون عوض نمی شه. گفت بخاطر ثمین نیست، ولی اگه نظر خودش مثبت باشه چی؟ نگاه معنا دارش رو به چشمهام دوخت. من که تحمل نگاهش رو نداشتم، خجالت زده سر به انداختم. نفسی تازه کرد و گفت -بهش گفتم محاله، ثمین چرا باید به تو جواب مثبت بده؟ ولی ماهان از من مطمئن تر بود. گفت اگه راضی بود، تو جلوش واینسا. اگه هم راضی نبود، من دیگه میرم و هیچ وقت سراغش نمیام. ازم خواست فقط یه فرصت بهش بدم تا جواب تو رو بدونه. منم قبول کردم، چون می دونستم تو دلت سمت ماهان نیست. اما ظاهرا اشتباه می کردم. با احتیاط سر بلند کردم و از بالای چشم نیم نگاهی بهش کردم. اثری از عصبانیت و ناراحتی توی چهره اش ندیدم. با صدای ضعیفی گفتم -خب...خب تو که...خودت هم راضی شدی نگاهش رو به آسمون داد و گفت -آره، چون چند بار امتحانش کردم. چند بار تو موقعیت های مختلف قرارش دادم تا اینکه مطمئن شدم واقعا راهش رو عوض کرده و به این راحتی هم حاضر نیست رهاش کنه. الانم میگم این ماهان، با اون ماهانی که قبلا می شناختیم خیلی فرق کرده. تا حدی که ارزشش رو داره بخاطرش خیلی کارها بکنم. اما زندگی کردن باهاش سختی های خودش رو داره. باید محکم باشی، نباید به این راحتی ها کم بیاری. نمی دونم تو میتونی اینقدر محکم باشی یا نه؟ چیزی نگفتم و چند دقیقه بینمون به سکوت گذشت. سعید نگاهش رو به من داد و نفس عمیقی کشید. -پاشو دیگه، خیلی دیر وقته. پاشو بریم بخوابیم شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
طرح عیدانه اشتراک وی آی پی😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
دوستان برای خانواده ای که ندارن نمونده و۲۵میلیون بدهی دارن از بدهی واریز بزنیم طلبکارشون از یه ریال گفتن نمیگذرن کمک کنید امشب که شب ولادت حضرت مادر بتونیم این بدهی تسویه کنیم هرچقد در توانتونه کمک کنید بتونیم بدهی پرداخت کنیم از این فشار روحی و استرس نجات پیداکنه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم فعلا۲۹۰۰واریزی اومده به نیابت از بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س)
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگاهی به پاکت توی دستم کردم و با تعلل گفتم -داداش، مبلغ اون چک چقدره؟ ابرویی بالا انداخت و تک خنده ای کرد -می خوای بدونی که چی بشه؟ مبلغش خیلی سنگینه. -یعنی اگه خونه ات رو بفروشی حتما پاس میشه؟ دوباره خنده ای کرد و گفت -من با کل مبلغ اون چک میتونم چندتا خونه ی دیگه بخرم با چشمهای گرد نگاهش کردم و لب زدم -یعنی چی؟ با خونسردی گفت -یعنی اینکه من می خوام خونه رو بفروشم که فقط بتونم کم و کسری اون حساب رو پر کنم. و گرنه با این پولا پر نمی شد. نگران و ناباور گفتم -وای داداش، پس بقیه اش چی؟ -بقیه اش جور شده. وقتی من چک دادم به دایی، ماهان مجبور شد زمینهایی که مادرش بهش داده بود رو بزاره برای فروش. بعد هم که خبرش به زندایی رسید، اونم گفته باید خونه رو هم بفروشند. -یعنی زندایی خونه و زمینهاش رو فروخته؟ با تاسف سری تکون داد و گفت -آره، ماهان این چند روز دنبال فروشش بود. تا اینکه خبر داد پول کم آورده. چون عجله داشتیم مجبور شده زیر قیمت بفروشه. -وای، پس زندایی چکار می کنه؟ قراره کجا زندگی کنند؟ -هنوز خونه رو خالی نکردند، همونجا هستند. ماهان می خواست کل پول رو بریزه به حساب من، ولی گفتم اول بگرده حداقل یه واحد برای خودشون رهن کنه، بعدش هر چی موند بریزه به حساب چک. منم خونه رو میفروشم و ته مونده ی حساب رو پر میکنم. واقعا سعید خطر بزرگی کرده بود که چک به اون سنگینی کشیده بود. اونقدر از شنیدن حرفش شوکه شده بودم که چند لحظه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. -اینم یکی از سختی های زندگی با ماهانه. وقتی بهت گفتم اون الان هیچی نداره، منظورم همین بود. ماهان الان فقط به اندازه پول رهن یه خونه ی کوچیک سرمایه داره، یعنی باید از صفر شروع کنه و زندگیش رو بسازه. و شروع کردن از صفر برای آدمی مثل ماهان خیلی سخته. درمونده نگاهش کردم و گفتم -الان من بیشتر نگران توام، تو هم داری زندگیت رو از دست میدی. سری به علامت نه بالا انداخت -نگران نباش، درست میشه. -داداش...اینو...اینو آوردم بدم بهت شاید دیگه لازم نشه خونت رو بفروشی. نگاهش رو به پاکت توی دستم داد و پرسید -این چیه؟ جوابی ندادم و پاکت رو از دستم گرفت. بازش کرد و محتویاتش رو بیرون آورد. برگه ی توی دستش رو چند بار نگاه کرد و با تعجب گفت -اینکه سند زمین مِهریَته! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
طرح عیدانه اشتراک وی آی پی😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت برگه ی توی دستش رو چند بار نگاه کرد و با تعجب گفت -اینکه سند زمین مِهریَته! ملتمس نگاهش کردم و گفتم -آره، همونه. داداش لازم نیست خونه رو بفروشی. با پول این زمین هم کارت راه میوفته. اخمهاش در هم شد و چشم غره ای نثارم کرد. سندی که دستش بود رو با غیظ روی پام گذاشت. -لازم نکرده، من خودم فکر همه جاش رو کردم. این زمین مال توئه. -الان این زمین به چه درد من میخوره وقتی تو داری خونه تو از دست میدی و اینجوری تو درد سر افتادی. -بحث نکن ثمبن، همون که گفتم الانم پاشو برو، منم می خوابم بخوابم. تا خواست از جاش بلند بشه،دستش رو گرفتم و ملتمس گفتم -بشین داداش. چرا ناراحت میشی؟ داداش باور کن این یه تیکه زمین شده کابوس من. همش می ترسم دوباره نیما به بهونه ی زمین سر و کله اش پیدا بشه و زندگی من رو بهم بریزه. اون دفعه هم بخاطر همین اومده بود و اون همه من رو بازی داد. مکثی کردم و درمونده تر گفتم -داداشم، نیما از یه وجب این زمین هم نمیگذره. من تا وقتی این زمین رو دارم ارامش ندارم. اگه بفروشیش نه تنها چیزی از دست ندادم، بلکه خیالمم راحت میشه. داداش بفروش منو از شر نیما راحت کن. این بهونه رو از دستش بگیر که دوباره بخواد بیاد سراغ من. شَرش رو از زندگیم کم کن! چند لحظه خیره نگاهم کرد و چیزی نگفت انگار داشت راضی می شد. باز اخم کرد و سری تکون داد و با لحن سنگینی گفت -باشه، میفروشمش. بذار ماجرای این چک تموم بشه، بعد میفروشم پولش رو میدم به خودت -چرا اینقدر کار رو سخت می کنی آخه؟ خب الان بفروشش. هم خیال من راحت میشه، هم چک تو پاس میشه هم اینکه اینجوری دیگه مرضیه هم اینقدر ناراحت نیست که چرا خونه رو فروختی. اصلا...اصلا مگه نمی گی تو بخاطر مامان اون چک سنگین رو دادی به دایی؟ خب منم می خوام بخاطر مامان زمینم رو بدم. من دیگه کاری براش نمی تونم بکنم، بذار حداقل این یه کار رو بکنم. باز فقط نگاهم میکرد و من از سکوتش استفاده کردم -بفروشش، بذار این کابوس دایی و نیما یجا تموم بشه. بعدش من و تو با هم طرف حسابیم. تو هم هر وقت تونستی پول زمینو به من برمی گردونی. اینجوری خوبه دیگه! بعد از چند لحظه سکوت، نگاه ازم گرفت و نفسش رو سنگین و پر صدا بیرون داد. همونجور که نشسته بود، سند زمین رو روی پاش گذاشتم و قبل از اینکه دیگه حرفی بزنه بلافاصله از جام بلند شدم. لبخندی زدم و گفتم -حالا دیگه پاشو بریم بخوابیم که خیلی دیر وقته. تو هم از فردا باید بری دنبال فروش زمین کلی کار داری، پاشو داداش. دستی روی پاش زد و از جا بلند شد. جلوم ایستاد و گفت -باشه، میفروشمش. ولی قول میدم در اولین فرصت پولت رو بهت برگردونم. لبخندم عمیق تر شد و با نگاهم تاییدش کردم. حس خیلی خوبی داشتم از اینکه من هم تونستم یه بار از روی دوش خونوادم بردارم. و فقط دعا می کردم اون زمین به بهترین قیمت فروش بره و مشکلی پیش نیاد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
طرح عیدانه اشتراک وی آی پی😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سینی چایی رو سر سفره ی صبحانه گذاشتم. سعید هنوز توی حیاط مشغول صحبت با گوشیش بود. به توصیه ی بابا، قصد داشت همین امروز برای فروش زمین اقدام کنه‌ و وقت رو از دست نده. سر سفره نشستم و لیوان چایی رو جلوی بابا گذاشتم که با نگاه عمیقش روبرو شدم. لبخندی زدم و گفتم -چیه بابا؟ چرا اینجوری نگام می کنید؟ بدون اینکه نگاه ازم برداره گفت -اگه بدونی چه باری از رو دوشم برداشتی! غصه بود رو دلم که سعید می خواد خونه شو بفروشه و من نمی تونم کاری بکنم. خیال همه مونو راحت کردی. -من کاری نکردم بابا. حالا خدا کنه زود فروش بره، اونم با یه قیمت خوب که مشکل سعید حل بشه. سری تکون داد و گفت -فروش میره، نگران نباش. -راستش یکم نگرانم، آخه سعید که تو اون شهر کسی رو نمیشناسه. قیمت زمینهای اونجا رو نمی دونه. خدا کنه به مشکل برنخوره. بابا با لحن امید بخشی گفت -گفتم که نگران نباش. خیلی وقت پیش آقا مرتضی زنگ زد. خیلی مستاصل و ناراحت بود. گفت نیما دار و ندارشون رو فروخته و اونم زورش به پسرش نرسیده. اون زمینهایی که داشتن رو هم چند قسمت کرده و فروخته، آقا مرتضی هم که دیده حریف پسرش نمیشه پنهانی میره و یه تیکه اش رو بنام یکی از برادراش میزنه که دست نیما بهش نرسه. بعد از مدتی که خیالشون راحت شده که نیما دیگه نمی تونه کاری بکنه، برادرش تصمیم میگیره اونجا رو بسازه و دوباره یه کار و کاسبی برای آقا مرتضی راه بندازه. آقا مرتضی هم می گفت برادرش گفته اگه بتونه اون یه تیکه زمین تو رو هم بخره می تونند یه فروشگاه اونجا بزنند. ولی من اون موقع به تو چیزی نگفتم، چون تازه از شر نیما خلاص شده بودی. به آقا مرتضی هم گفتم فعلا نمی خوام دوباره ثمین درگیر اون زمین بشه، فعلا قصد فروش نداریم. اونم گفت هر وقت قصد فروش داشتیم بهشون بگیم. الانم به سعید سپردم اول بره یه مظنه قیمت بگیره، بعدم یه زنگ به آقا مرتضی بزنه. اگه هنوز بفکر خریدش باشند، زود میتونیم بفروشیمش. -اگه اینجوری بشه که خیلی خوبه، سعیدم برای فروش به درد سر نمیوفته. -توکل به خدا، ان شاالله درست میشه پاشو برو سعیدو صدا کن چایی سرد شد. -چشم از جا بلند شدم و از سالن بیرون رفتم. سعید پشت به من توی حیاط قدم می زد و با تلفن حرف می زد. -نه دیگه لازم نیست. منم خونه رو نمیفروشم. -از یه جایی جور شد دیگه. -آره، به زندایی هم بگو خیالش راحت باشه. اول برید یه خونه کرایه کنید، بعد بقیه پولو بریز به حساب من از روی ایوون نگاهش می کردم که به سمت من چرخید. در حالی که نگاهش به من بود گفت -خب دیگه من برم، خداحافظ گوشی رو قطع کرد. -صبحونه اماده اس، بیا دیگه چایی سرد شد. کلافه نفسش رو با صدا بیرون داد و ابروهاش رو بالا انداخت و گفت -تو مطمئنی می تونی با این پسره کنار بیای؟ خیلی از آدم حرف میگیره. همش چونه میزنه گنگ نگاهش کردم و گفتم -چی؟ گوشی رو توی جیب شلوارش گذاشت و سمت پله ها اومد -هیچی بابا، تو هم چشم بازار رو دراوردی باز تیکه پرونی هاش شروع شده بود. دروغ چرا؟ دلم برای این حال خوب سعید و سر به سر گذاشتنهاش تنگ شده بود. حتی اگه دلش می خواست به من تیکه بندازه. خندیدم و پشت سرش وارد سالن شدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
طرح عیدانه اشتراک وی آی پی😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# دور سفره نشستیم. بابا جرعه ای چاییش خورد و رو به سعید گفت -به مرضیه زنگ زدی؟ خیلی نگران بود. سعید اخمی کرد و سری تکون داد -آره زنگ زدم، گفتم میرم فردا برمی گردم. -کاش قبل از رفتن می رفتی خونه مهین یه سر بهش می زدی. دیدی که دیشب چه حالی داشت. سعید که هنوز اخم داشت، کمی چایی خورد و سری به علامت نه، بالا انداخت و چیزی نگفت. مشغول جمع کردن سفره بودم که زنگ ایفن به صدا در اومد. گوشی رو برداشتم و با شنیدن صدای مرضیه در رو باز کردم. رو به سعید گفتم -داداش، مرضیه اومده نیم نگاه سنگین و دلخوری به من کرد و جیزی نگفت. چند لحظه گذشت که با شنیدن صدای پسرش که با لحن بچه گونه اش"بابا" صدا می زد، از جا بلند شد و سمت در رفت -جونم بابا، بیا ببینمت پدر سوخته. کجا بودی تو؟ پشت سرش برای استقبال تا دم در رفتم. مرضیه پایین پله ها بود و با بغض نگاهش رو به سعید داد و سلامی کرد. سعید هم جلو رفت. از بالای ایوون دست دراز کرد و امیر علی رو از آغوشش گرفت و بوسه ی عمیقی به صورتش زد و با لحن سنگینی جواب سلام کوتاهی به همسرش داد. ترجیح دادم جلو نرم و همونجا موندم. نگاه مرضیه چند لحظه به صورت سعید خیره موند و با بغض گفت. -از دستم ناراحتی؟ سعید در حالی که با پسرش بازی می کرد، با همون لحن دلخور جواب داد -نباید باشم؟ -می دونم، دیشب نباید اونجوری می رفتم. ولی خیلی نگران بودم سعید، خیلی می ترسیدم. دست خودم نبود، درک کن. سعید نگاه چپی بهش کرد و گفت -اتفاقا منم انتظار داشتم تو درک کنی. تو این شرایط سختی که دارم باید درکم می کردی نه اینکه پشتم رو خالی کنی و قهر کنی بری. -من همیشه سعی کردم کنارت باشم، کم سختی ها رو تحمل کردم؟ کم کنار تو و خونوادت بودم؟ سعید چرخید و کاملا روبروی مرضیه قرار گرفت و دیگه چهره اش رو نمیدیدم. از همون بالا نگاهش می کرد و گفت -برای کارهایی که می کنیم لازمه منت سر همدیگه بذاریم؟ صد بار گفتم خونواده ی من و خونواده ی تو از هم جدا نیستند. برای هر کدومشون مشکل پیش بیاد همه مون درگیر میشیم. مرضیه با شرمندگی سر به زیر انداخت -قصدم منت گذاشتن نبود. من هر کاری هم بکنم جبرای کارهایی که تو برای محمود و مامانم کردی نمیشه. من اینا رو می دونم. تو حتی نذاشتی هیچ کس بفهمه چه کارهایی برای محمود می کنی، ولی من که خوب می دونم. با اینکه مامانم با حرفهاش اذیتت میکنه، ولی توجای محمود رو برای مامانم پر کردی اینا رو یادم نرفته سعید جان. ولی یکم حق بده منم تو این ماجرا ناراحت بشم. یه طرف تو بودی، یه طرف خونه زندگیمون. چکار باید می کردم. لحن سعید هنوز دلخور بود اما کمی آرومتر شده بود -من حق میدم نگران و ناراحت باشی. ولی انتظار نداشتم اونجوری شلوغ بازی دربیاری و بعدم قهر کنی بری خونه ی مامانت. دیشب هر چقدرم ناراحت بودی می تونستیم با هم بریم تو خونمون حرف می زدیم، حتی با هم دعوا می کردیم. ولی تو خونه ی خودمون بودیم. نه اینکه جلوی بقیه کم محلی کنی و بعدم دعوا کنی و بری. مرضیه بدون اینکه سر بلند کنه زیر لب ببخشیدی گفت. -حالا چرا اونجا وایسادی نمیای بالا؟ نکنه دوباره می خوای بری مرصیه بلافاصله سر بلند کرد. نیم نگاهی به سعید کرد و از پله ها بالا اومد -نه جایی نمی خوام برم، اومدم ببینم تو کی می خوای بری؟ سعید کمی نگاهش کردو گفت -منتطر بودم بیای ببینمت بعد با خیال راحت برم. مرضیه لبخندی زد و گفت -توی راه چیزی می خوری برات بذارم. -فقط یه فلاسک چایی بذار -چشم. مرضیه وارد خونه شد و بعد از سلام و احوالپرس با من و بابا، سعید رو راهی سفر کرد. و من خوشحال بودم که برای یک بار هم که شده تونستم آرامش رو به خونوادم برگردونم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫